آنجا حرم بود.mp3
2.73M
⚠️دوست عزیزی که هماکنون کف خیابان و کف دانشگاه شعار زن زندگی آزادی میدهی...
✍️به قلم: خانم معصومه سادات رضوی، آقای اسماعیل واقفی
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار
#لبیک_یا_خامنه_ای #شاهچراغ #برای_آرتین
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۱۹
***
⚠️ چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
هنوز نمیدانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمهشب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم.
نشسته بودم روبهروی پسری که میگفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمنهایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت انداخته بود روی پارک و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم.
ساعد دستم هنوز از ضربهای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر میکشید و زقزق میکرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم میکرد و من هرچه صورتش را میکاویدم، نمیفهمیدم نیتش را. بالاخره زبان باز کرد: چی شد که فکر کردی امشب شب خوبیه برای خودکشی؟
جا خوردم؛ واقعا همهچیز را دربارهام میدانست. گفتم: از آدمای فضول بدم میاد.
-کیه که خوشش بیاد؟
و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد. علت این زیبایی خیرهکنندهت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانیالاصل بود.
تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف میزد؟ تا جایی که میدانستم، مامان و بابای مسیحیام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهمتر، من هیچ پیوند ژنتیکیای با آنها نداشتم که بخواهم شبیهشان باشم.
اخمهایم درهم رفت: درباره کیا حرف میزنی؟
-خودت میدونی کیا.
فهمیدنش سخت نبود. میدانستم؛ اما میخواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنهام سر باز نکند. دانیال اما برعکس من، دقیقا میخواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: گفتم که، من همه چیز رو درباره تو میدونم. حتی از خودت بیشتر.
میخواست کنجکاویام درباره پدر و مادر واقعیام را قلقلک بدهد؛ ولی کور خوانده بود. من نه تمایلی به دانستن درباره آنها داشتم و نه تمایل به افتادن در بازیای که دانیال شروع کرده بود. همین را به دانیال گفتم و از جا بلند شدم؛ اما او کوتاه نیامد و بلند گفت: میدونی بابات تا پنج سال پیش زنده بود؟
دستانم مشت شدند و دندان برهم فشردم: اون توی دیرالزرو کشته شده.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
یکی از مخاطبان محترم، بعد از مطالعه رمان خط قرمز، این صوت رو ضبط کردند و برای بنده فرستادند. این شعر در این قسمت رمان خط قرمز ذکر شده بود.
با سپاس فراوان از ایشان.
التماس دعا.mp3
744.8K
به یاد شهید مدافع حرمِ جمهوری اسلامی، #شهید_آرمان_علی_وردی 🥀
التماس دعا...
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۲۰
هیچوقت درباره حرفم مطمئن نبودم؛ ولی ترجیح میدادم مطمئن باشم و به این فکر کنم که حیدر یا یکی از همان دوستان ایرانیاش، کار پدر را تمام کرده و خیال من را راحت. هیچکس مردن او را ندیده بود؛ جز من که هربار او را در ذهنم زنده به گور میکردم.
دانیال از جا بلند شد و ایستاد روبهروی من: نه، کشته نشد. میتونم یه چیزی نشونت بدم که حتما خوشت میاد.
همراهش را درآورد و یک فیلم باز کرد؛ فیلم سیاه و سفیدِ دوربینِ مداربستهی یک خیابان. تاریخ گوشه تصویر، پنج سال قبل را نشان میداد. یک نفر با چهرهی پوشیده، مردی ویلچرنشین را هل داد و آورد کنار پیادهرو. هیچکدام را نشناختم. مردی که ویلچر را هل داده بود، از سوی دیگرِ کادر بیرون رفت و مرد ویلچرنشین را همانجا گذاشت.
چهره مرد، رنجور بود و لاغر؛ اما کاپشن مشکیای که به تن داشت، تنش را درشتتر از آنچه بود نشان میداد. حس میکردم دارد تقلا میکند برای تکان خوردن؛ ولی فقط سر و گردنش تکان میخورد. چند ثانیه بعد، یک انفجار متلاشیاش کرد و تصویر پر از خاک شد و بعد هم برفک، خبر از قطع شدن دوربین داد. چشمانم را بالا آوردم تا صورت دانیال: خب که چی؟
-اونی که منفجر شد، بابات بود. بعد از این که توی بوکمال، از گردن به پایین قطع نخاع شد، چند سال با فلاکت و خفت زندگی کرد و بعدم که دیدن نگهداریش به صرفه نیست، فرستادنش دمشق تا توی یه عملیات انتخاری، خودشو خلاص کنه.
پس تا آخر عمرش هیولا ماند و آدم کشت؛ حتی در اوج ناتوانی. پوزخند زدم: اون هیولای داعشی بابای من نبود.
حالم آن لحظه، معجونی از خشم و شادی بود. خشمگین بودم، چون میخواستم با چشم خودم، خفت آن قاتل روانی را ببینم و انتقام همه بدبختیهایم را از او بگیرم؛ و شاد بودم، چون میتوانستم مطمئن باشم که عذاب کشیده و مرده. مطمئن شدم دیگر دستش به من نمیرسد و تا ابد، در کابوسهایم زندانی خواهد شد.
قهقهه زدم؛ بلند و مستانه. انقدر بلند که دانیال شوکه شد و قدمی به عقب رفت. همراهش را پرت کردم به سمتش و از خنده خم شدم روی زانویم. دانیال با آرامش، ایستاد و صبر کرد تا خندهام تمام شود. وقتی دلم درد گرفت، کمر راست کردم و دستم را آرام، کوبیدم به سینه دانیال: خوب بود، واقعا چسبید. حیف بود قبل دیدنش بمیرم.
جدیتر شدم و اثر خنده را کامل از روی صورتم محو کردم: برام مهم نیست اینا رو از کجا میدونی. اینجا از هر پنج نفر، دونفر دلال اطلاعاتن. ولی خب، متاسفانه من چیزی ندارم که بابت اطلاعاتت بهت بدم. چطور اینو درموردم نمیدونستی؟
گوشه لبش کج شد و سرش را خم کرد به سمت صورتم: پول نمیخوام، ولی یه خبر خوب دیگه هم برات دارم. تمام بدهیهات صاف شدن.
لبخندش گشادتر شد و سرش را به سمت راست کج کرد. به چشمانم خیره شد و گفت: چیزی که ازت میخوام، اینه که از فکر خودکشی بیرون بیای.
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: طلبه جوان، آرمان عزیز ما چه گناهی کرده بود که با شکنجه کشته شد؟
🔹حضرت آیتالله خامنهای در دیدار دانشآموزان: طلبه شهید جوان، آرمان عزیز، او چه گناهی کرده بود؟
پ.ن: سایهات مستدام باد، ای نورِ چشمِ آرمانِ عزیز...✨
#شهید_ارمان_علی_وردی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#دیدار_دانش_آموزان
http://eitaa.com/istadegi