ولی دقت کردید آوید معیارهای رایج زیبایی توی جامعه ما رو نداره؟
پوستش سبزه ست، موهاش بهم ریختهست، چشمهاش رنگی نیست، بین دندانهاش یکم فاصله ست.
ولی با وجود همه اینا، زیباست.
میخوام بگم همه شما دخترهایی که این پیام رو میخونید، بینهایت زیبایید.
هرطور که هستید، تپل یا لاغر، سفید یا سبزه، با بینی کوچک یا بزرگ، با چشم رنگی یا مشکی و... زیباترین دختر روی زمین هستید.
هیچوقت ظاهر خودتون و دیگران رو از روی معیارهای رایج زیبایی قضاوت نکنید. این معیارها به ما تحمیل شدند تا دختران رو تبدیل به عروسکهایی شبیه هم کنند.
هرکس همونطور که خدا خلقش کرده زیباست. خلقت خدا قشنگه. خودتون رو توی آینه نگاه کنید و به خدا بگید: خدایا ممنونم که من رو انقدر قشنگ آفریدی، باطنم رو هم قشنگ کن.
اینم یادتون باشه که تسلیم این معیارهای زیبایی نشید و خلقت قشنگ خدا رو بخاطر حرف دیگران دستکاری نکنید؛ چه با عملهای زیبایی چه با مواد آرایشی (البته گاهی برای سلامتی نیاز به بعضی عملهای زیبایی هست که حسابش جداست).
ظاهر خودتون رو دوست داشته باشید، همونطور که هستید.
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌷 #ریحانه 🌷
‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱
یک افراطِ اینچنین، در مقابل تفریط هم دارد. وقتی نهضتی به نفع زنان در چنان فضایی به وجود میآید، طبعاً دچار تفریطهایی از طرف مقابل میشود. لذا شما میبینید در طول چند ده سال، آنچنان فساد و بیبند و باری در غرب به وسیله آزادی زنان به راه افتاد و رواج پیدا کرد که خود متفکّران غربی را دچار وحشت کرد! امروز دلسوزان و مصلحان، انسانهای خردمند و باانگیزه در کشورهای غربی، از آنچه پیش آمده است، متوحّش و ناراحتند و البته نمیتوانند هم جلوِ آن را بگیرند. به عنوان این که میخواهند به زن خدمت کنند، بزرگترین ضربه را به زندگی او وارد آوردند. چرا؟ بهخاطر این که با بیبندوباری، با اشاعه فساد و فحشا و با آزادی بیقید و شرطِ معاشرت زن و مرد، بنیان خانواده متلاشی شد. مردی که میتواند آزادانه در جامعه اطفای شهوت کند و زنی که میتواند بدون هیچ ایراد و اشکالی در جامعه با مردان گوناگون تماس داشته باشد، هرگز در خانواده، همسران خوب و شایستهای نخواهند بود. لذا بساط خانواده متلاشی شد.
امروز یکی از بزرگترین بلاهایی که گریبان کشورهای غربی را بهشدّت گرفته و آنها را به وضعیت نامطلوب شدیدی دچار کرده، مسأله خانواده است. لذا هر مردی که شعار خانواده بدهد، از نظر غربیها و بخصوص از نظر زنان در غرب، یک فرد مطلوب و یک مرد محبوب است. چرا؟ چون از تزلزل بنیاد خانواده رنج میبرند؛ به خاطر این که متأسفانه غرب، خانواده؛ یعنی کانونی را که برای مرد و زن و بخصوص برای زن محیط امن و آرامش است، از دست داده است. بسیاری از خانوادهها متلاشی شدهاند. بسیاری از زنان تا آخر عمر تنها زندگی میکنند. بسیاری از مردان، زنِ مورد علاقه و مورد نظر خود را نمییابند و بسیاری از ازدواجها در اوّلین سالهای پیدایش از بین میرود.
💠بیانات امام خامنهای در دیدار جمعی از بانوان، ورزشگاه آزادی، ۱۳۷۶/۰۷/۳۰
ادامه دارد...
#دهه_فجر #لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 117
چرا تابحال دقت نکرده بودم آوید چقدر زیباست؟ چرا هیچوقت نفهمیده بودم چشمانش موقع خندیدن مثل ستاره میشوند و دندانهایش مثل مروارید؟ دوست دارم بگیرم بغلش کنم. دوست دارم همین الان داد بزنم و بگویم من نمیخواهم صاحب این چشمان ستارهای و موهای فرفری را بکشم... حیف است. توی قلبش به اندازه تمام کسانی که میشناسم معصومیت کودکانه و محبت دارد... اگر بمیرد، حجم زیادی از محبتِ دنیا کم خواهد شد... من چی دارم که اگر بمیرم از این دنیا کم میشود؟ عقده... کینه... خشم... آرزو...
آوید دستش را مقابل صورتم تکان میدهد: آریل! کجایی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا حواسم جمع شود: چی؟ همینجام... گفتی چه خبری داری؟
-گفتم مژدگونی بده تا بگم.
حالا که آخرین شب باهم بودنمان است، بیشتر خندیدن ضرری ندارد. میخندم: باشه، بستنی مهمون من. خوبه؟
چشمانش دوچندان میدرخشند و بالا میپرد: وای! من خیلی دوستت دارم آریل!
گریهام را پشت خنده پنهان میکنم. آوید بیچاره نمیداند این وعده هیچوقت عملی نمیشود. از خودم بدم میآید که صداقت کودکانهاش را به بازی گرفتهام. میگویم: خب حالا خبر خوبت چی بود؟
راست میایستد و صدایش را صاف میکند: اهم اهم... به گزارش آویدنیوز، روز دوم همایش میخوایم میزبان یه تعداد از خانوادههای شهدای خانم باشیم. قرار بود خواهر شهید مطهره هم فردا جزو این مهمونها باشن؛ ولی یه سفر کاری دیگه براش پیش اومد و نتونست هماهنگ بشه. درنتیجه، ما از فاطمه خانم دعوت کردیم به عنوان خواهر و خواهرشوهر شهید تشریف بیارن.
جملهاش مثل یک پتک سنگین، میخورد به گیجگاهم و منگم میکند. گوشهایم از کار میافتد و چشمانم تار میبینند. به سختی روی پاهایم میایستم که جلوی آوید، پخش زمین نشوم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم و ادای خندیدن در میآورم: وای چقدر خوب! پس میبینیمشون...
با خودم ادامه میدهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درستتر، قراره فاطمه رو هم بکشم...
آوید انگار غم را بو میکشد که لبخندش بر لبش میخشکد و میپرسد: خوبی آریل؟ چیزی شده؟
-چی؟ آره خوبم... فقط یکم خستهم.
و میدوم. سریع از نگاه متعجبش فرار میکنم و میروم به اتاقمان. افرا نیست. کار رسانهای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم میبندم. کیفم را روی تخت میاندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ میزنم. بغلش میکنم و روی تخت مچاله میشوم. در گوشش میگویم: باید چکار کنم؟ میتونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمیتونم فاطمه رو بکشم...
هقهق گریهام بلند میشود. عروسک را به خودم میچسبانم و سرم را چندبار به بالش میکوبم: هرکسی رو میتونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌷 #ریحانه 🌷
‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱
خانوادهها آن ریشهها و پایههای عمیق را که در کشورهای ما وجود دارد، امروز کمتر در غرب دارند. آن خانوادهای که پدربزرگ، مادربزرگ، نوهها، خویشاوندان، پسرعموها، دخترعموها و سایر شعبش با هم باشند، هم را بشناسند و با هم ارتباط داشته باشند، امروز در غرب بسیار بسیار کمیاب است. زن و شوهر هم با یکدیگر صمیمیّت لازم را ندارند. این بلایی است که با کارهای غلط، با حرکت افراطی از آن طرف که در مقابل افراطهای قبلی انجام گرفت، بر جامعه بشری نازل شد و بیشتر از همه بر سرِ زن غربی آمد.
در حقیقت، نهضت دفاع از زنان در غرب، یک حرکت دستپاچه، یک حرکت بیمنطق، یک حرکت مبتنی بر جهالت، بدون تکیه به سنّتهای الهی و بدون تکیه به فطرت و طینت زن و مرد بود که در نهایت به ضرر همه تمام شد؛ هم به ضرر زنان، هم به ضرر مردان، و بیشتر به ضرر زنان. این قابل تقلید نیست. این فرهنگی نیست که در کشور اسلامی کسی به آن نگاه کند و بخواهد از آن چیزی یاد بگیرد؛ این را باید طرد کرد.
آری؛ حرکت در جهت احقاق حقوق زنان در جوامع اسلامی و در جامعه ما حتماً باید انجام گیرد؛ منتها بر مبنای اسلامی و با هدف اسلامی. یک عدّه نگویند که این چه نهضتی است، این چه حرکتی است؛ مگر زن در جامعه ما چه کم دارد؟ متأسفانه ممکن است بعضی اینگونه فکر کنند. این، ظاهربینی است. زن در همه جوامع - از جمله در جامعه ما - گرفتار ستم و دچار کمبودهایی است که بر او تحمیل میشود؛ اما این کمبود، کمبود آزادی به معنای بیبندوباری نیست؛ این کمبود، کمبود میدانها و فرصتها برای علم و معرفت و تربیت و اخلاق و پیشرفت و شکوفایی استعدادهاست. این را باید تأمین و جستجو کرد. این همان چیزی است که اسلام بر روی آن تکیه کرده است.
💠بیانات امام خامنهای در دیدار جمعی از بانوان، ورزشگاه آزادی، ۱۳۷۶/۰۷/۳۰
ادامه دارد...
#ماه_رجب #لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi
جز او کسی لیاقت حیدر شدن نداشت
شایستگی فاتـــح خیبر شدن نداشت... 💚
◽#میلاد_امام_علی علیهالسلام و #روز_پدر مبارک✨
https://eitaa.com/istadegi
امشب به مناسبت میلاد حضرت امیرالمومنین علیه السلام سه قسمت تقدیم میشه؛ یعنی تا قسمت پایانی شهریور.✨
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 118
از درماندگی و بیچارگی به خودم میپیچم. عروسک را فشار میدهم و میبویم: مغزم داره منفجر میشه... دارم دیوونه میشم. دلم میخواد همهچی همینجا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمیتونم این حس مزخرف رو تحمل کنم...
عروسک به بغل، روی تخت مینشینم. همراهم را درمیآورم و عکس عباس را باز میکنم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم: من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمیخوام بمیرم، ولی نمیخوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه...
سیل اشک از چشمانم جاری میشود روی صورتم: ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمیخوام برم زندان... نمیخوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایهم همه رو میکُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت میرسید...
با آستین، اشکم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. انگشتم را در هوا تکان میدهم و تهدیدوار میگویم: اگه واقعا زندهای، یه کاری بکن. من نمیدونم. کاری رو میکنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زندهای. اگه واقعا زندهای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی.
***
🌾فصل ششم: شهریور
دستم را میکوبم روی گوشی تا صدای زنگش قطع شود. پلکهایم به هم چسبیدهاند. با فشار انگشتانم، چشمانم را باز میکنم. نور خورشید چشمم را میزند. مغزم هنوز خواب است؛ خودم هم دوست دارم باز هم بخوابم. دیشب یادم نیست کی خوابم برد. صفحه گوشی را میچرخانم رو به صورتم تا ببینم ساعت چند است.
انگار شوک الکتریکی به بدنم وارد کرده باشند، با دیدن ساعت هشت و سه دقیقه صبح، از جا میپرم و محکم میکوبم روی لپم. حافظهام کمکم بازیابی میشود و به عمق فاجعه پی میبرم: من باید قبل از ساعت ده صبح بمب را وارد سالن کرده و از آن خارج شده باشم. تا آماده بشوم ده دقیقه طول میکشد، و تا برسم به سالن، بیست دقیقه... نباید طوری بروم و بیایم که مشکوک شوند. وای خدای من...
آوید کنار تختم، یک یادداشت گذاشته: آریل جانم، هرچی صدات زدم بیدار نشدی. ببخشید که بدون تو رفتم. هر وقت بیدار شدی خودتو برسون.
یعنی آوید هم رفته سالن همایش و حالا ناگزیرم به کشتنش؛ مگر این که یک معجزه اتفاق بیفتد. به عروسک نگاه میکنم و دندانقروچه میروم: اگه برای سحر بیدار شده بودم، میتونستم یه چیزی تو غذاش بریزم که نره همایش.
دیگر فایده ندارد. از تخت پایین میپرم و با سرعتی دیوانهوار، دنبال لباسهایم و وسایلم میگردم. جوراب... مانتو... شلوار...
صدای خودم را در ذهنم میشنوم: یعنی یه قاتل اینطوری لباس میپوشه؟
و خودم جوابش را میدهم: قاتلها با بقیه متفاوت نیستن. ولی من با همه قاتلها متفاوتم. چندنفر توی تاریخ تونستن سیصدنفر رو یهجا بکشن؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 119
-ولی من انگشتکوچیکه اون خلبانی که بمب اتم روی سر ژاپن انداخت هم نمیشم! فکر نکنم کسی رکوردشو بشکنه!
-چرا، من یه فرق مهم با اون خلبانه دارم، اون مقتولهاش رو نمیشناخت. ولی من... میخوام نزدیکترین دوستمو بکشم...
روسری خاکستری را میاندازم روی سرم و گیره میزنم. اگر آوید اینجا بود، برای دهمین بار ذوق میکرد و میگفت: چقدر به چشمات میاد! چه چشمای خوشرنگی داری!
روسری را چقدر باسلیقه در کاغذ کادو پیچیده بود؛ یک کاغذ کادو با طرح نقاشیخط این شعر: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
بعد از کشتن آوید، باید این روسری را چکار کنم؟ میتوانم نگهش دارم؟ باید بیندازمش دور یا بسوزانمش؟ دلم درهم میپیچد. وقت صبحانه خوردن ندارم.تندتند هرچه لازم دارم را داخل کیفم میچپانم. گوشی یدکی... بمب...
دستم به بمب میخورد و تنم یخ میکند. ذهنم شروع میکند به تصویرسازی. سالن قرنطینه شده و درهایش قفلاند، بمب منفجر میشود و پرده آتش میگیرد، همه در تکاپو میافتند برای خاموش کردنش. آژیر آتشنشانی روشن میشود و سیستم اطفای حریق، مهآب آلوده به سم را در هوا میپاشد... چند ثانیه بعد، هرکس یک گوشه افتاده، گلویش را گرفته و با چشمان از حدقه بیرون زده، برای نفس کشیدن تقلا میکند. و تا چهار دقیقه بعد، زمین و صندلیها و سن، پر است از جنازههایی با چهره کبود و بدنی درهمپیچیده از خفگی. فاطمه هم میانشان افتاده...
از تصور چنین لحظهای، رمق از پاهایم میرود و ولو میشوم روی تخت. فاطمه همین هفته پیش کنارم نشسته بود، خاطره میگفت و میخندید. رد گرمای دستش هنوز روی دستانم هست. من را دختر خودش میدید. شاید هر وقت نگاهم میکرد، یاد عباس میافتاد که انقدر دوستم داشت.
چشمانم میچرخند سمت ساعت. هشت و پانزده دقیقه. وقت ندارم به عاقبت کارم فکر کنم؛ یعنی الان دیگر وقتش نیست. یک سیلی میزنم به خودم و از جا بلند میشوم. یک دور دیگر، وسایل داخل کیفم را چک میکنم و میخواهم بروم؛ اما یادم میافتد که دیگر قرار نیست به این اتاق برگردم. هرچیزی که اینجا بگذارم، برای همیشه همینجا خواهد ماند. عروسکم... برش میدارم و به چشمانش خیره میشوم. یعنی از این به بعد، باید بدون عروسکم بخوابم؟ بغض در گلویم رسوب میکند. بغلش میکنم، میبوسمش و در گوشش میگویم: قول میدم زود بیام و ببرمت پیش خودم. مطمئن باش نمیذارم اینجا بمونی.
طوری در آغوشش میگیرم که انگار بچهام است؛ حتی از بچه هم عزیزتر. آخرین چیز، اسلحه کمری ست. در برداشتنش تردید میکنم. اگر همراه خودم ببرمش، بیشتر ایجاد شک میکند تا امنیت. از خیرش میگذرم و فقط چاقوی جیبی را با خودم میبرم.
از خوابگاه بیرون میآیم و تا سر خیابان میدوم. تاکسی اینترنتی پیدا نمیشود. الان است که گریهام بگیرد. تندتر میدوم بلکه بتوانم دربست بگیرم. ذهنم پر شده از صدای خودم؛ که نمیدانم با کی حرف میزنم. انگار هزارتا آریل، دارند با هم دعوا میکنند و جواب هم را میدهند: وقتی به عباس گفتم مشکل رو حل کنه منظورم این نبود...
-الان سایهم فکر میکنه بیخیال شدم.
-واقعا داری میرم آدم بکشم؟ میخوام فاطمه رو بکشم؟
-اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمیشه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو میگیره.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 120
-اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمیشه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو میگیره.
-اون کاری نمیتونه بکنه. باید خودمو نجات بدم.
-از چی خودمو نجات بدم؟ از مقتول بودن یا قاتل شدن؟
-عباس نجاتم نداد که خواهرشو بکشم.
-واقعا میخوام حیثیت ایران رو توی دنیا ببرم؟ میخوام بکشمشون؟ مردم ایران چه بدیای بهم کرده بودن؟
-بدیشون این بود که زیادی باهام مهربون بودن. حتی اونا که نمیشناختنم.
سرم درد میگیرد در این همهمه. دوست دارم سر همهشان داد بکشم که بس کنند؛ اما بیتوجهاند به من. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه است... تندترمیدوم. یکیشان میگوید: بدو... دیر برسی نمیتونی کارت رو تموم کنی.
میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
-تو میمیری.
-تو قاتلی.
-خودتو به کشتن نده.
مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم میکند که انگار هیچچیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمیداند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم، میایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو میخورم. گلویم خشک شده.
-این... این عباسه...
-خودشه؟ مطمئنی خودشه؟
-عباس مُرده. توهم زدم. باید برم...
-ولی اون خودشه. خود خودشه...
-از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه...
بهتزده، پلک میزنم تا بهتر ببینمش. سرم گیج میرود. کاش مغزم فقط چند لحظه از کار میافتاد. از نگاه عباس خجالت میکشم؛ از خونهای روی لباسش. اینبار لبانم به حرکت درمیآیند: من... من واقعا نمیخوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده...
لبخند میزند؛ مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمیخواهد به رویش بیاورد. پدری که میخواهد دستگیری کند، نه مچگیری.
-عباس میتونی کاری بکنی؟ میتونی نذاری کسی بکشدم؟ میتونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟
برایم دست تکان میدهد و صدایش را در سرم میشنوم: میتونم.
انگار که یک بار سنگین را از شانهام برداشته باشند. مغزم خنک میشود. حالا دیگر از هیچچیز نمیترسم. میدوم تا به آن سوی خیابان برسم؛ به نقطه رهایی. دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم.
-عباس میتونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش میکنم، بعد یه فکری برام میکنه. منو میبره یه جای دور، یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم.
بوق بلند و کشداری، خط قرمز میکشد روی واگویههایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه میشود با تاریکی زمین و زمان...
پایان؛
نه.
اینجا نقطه آغاز ماجراست.
شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...
فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر جانم، روزتان مبارک💚✨
چقدر حسرت دخترهایی رو خوردم که اینجا بودند💔
#لبیک_یا_خامنه_ای #روز_پدر
عزیزان، این سه روز احتمالا دسترسی به تلفن همراه نخواهم داشت یا دسترسیم کمتره.
عذرخواهم.
التماس دعای فراوان...
سلام،
شهادت حضرت عقیلهالنساء رو تسلیت میگم...
عزیزان، امشب ویژه بنده رو دعا بفرمایید...
به یادتون بودم...✨