eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
سلاح‌های شیمیایی رو معمولا به چهار دسته تقسیم می‌کنند: 1.عوامل اعصاب: با تأثیر بر دستگاه عصبی انسان
صدام با کمک ۸۵ شرکت آلمانی، ۱۹ شرکت فرانسوی، ۱۸ شرکت بریتانیایی، ۱۸ شرکت آمریکایی و اتحاد جماهیر شوروی، تقریبا از تمام این چهار نوع عامل بر علیه ایران استفاده کرد؛ نه فقط بر علیه نیروهای نظامی که بر علیه نیروهای غیرنظامی در سردشت و حلبچه و... و هیچ‌کدوم از این کشورها، هیچ‌وقت بابت این جنایت بزرگ از ایران عذرخواهی نکردند. این رو یادتون باشه... که این جنایت قابل بخشش نیست. هیچ‌وقت قابل بخشش نیست. و یادتون باشه کشورهایی که چنین جنایتی در حق ما کردند، ادعای دلسوزی شون دروغی بیش نیست. بیشترین عواملی که صدام استفاده کرد، به ترتیب گاز خردل(عامل تاول)، سارین(اعصاب)، تابون(اعصاب) و سیانید(خون) و مقدار نامشخصی عامل تنفسی بود. البته از سایر مواد دیگه هم استفاده کرده بود اما به مقدار کم‌تر؛ از جمله عامل وی‌ایکس که در رفیق بهش اشاره شد، یا سیکلوسارین که در شهریور باهاش آشنا شدیم. هنوز مونده تا عمق فاجعه رو بفهمید...
مه‌شکن🇵🇸
صدام با کمک ۸۵ شرکت آلمانی، ۱۹ شرکت فرانسوی، ۱۸ شرکت بریتانیایی، ۱۸ شرکت آمریکایی و اتحاد جماهیر شور
احتمالا اسم گاز خردل رو زیاد شنیدید. تقریبا بیشترین حملات شیمیایی به ایران با گاز خردل بوده؛ از جمله حمله به سردشت. و اما گاز خردل چه بلایی بر سر رزمندگان و مردم غیرنظامی ایران و کردستان عراق می‌آورد؟ گاز خردل به عنوان یک عامل سمی که به سلول های زنده آسیب می رساند طبقه بندی شد؛ بدین معنی که تمامی سلول‌های زنده‌ای که با آن تماس داشته باشند را تخریب خواهد کرد. این عامل سمی هنگام آزاد شدن به یک مایع غلیظ، روغنی و قهوه ای رنگ با بوی ریشه ترب کوهی، سیر و یا خردل تبدیل می شد. اولین نشانه های مسمومیت با گاز خردل شامل تحریک شدن و قرمزی ملایم پوست است که چند ساعت بعد از قرار گرفتن در معرض این گاز سمی پدیدار می شود. رنگ مناطقی از بدن که با این گاز تماس داشته اند رفته رفته زرد شده و به تدریج تاول هایی پر از مایع روی پوست این نواحی پدیدار می شود. چشم ها قرمز شده و می سوزند و اشک جاری می گردد و بعد از آن شاهد درد شدید و کوری در این نقطه از بدن خواهیم بود. دیگر نشانه های تماس با این گاز سمی عبارتند از گرفتگی بینی، درد در حفره ی بینی، گرفتگی صدا، سرفه ی شدید و در مواردی نیز خفگی. قرار گرفتن در معرض این گاز به مدت طولانی می تواند استفراغ، اسهال و درد شکمی را نیز به دنبال داشته باشد. معمولاً مرگ در اثر استنشاق این گاز در چند روز اول اتفاق می افتد و در صورت زنده ماندن فرد بهبودی کامل او چندین هفته و حتی چندین ماه به طول خواهد انجامید. در بسیاری از موارد نیز قربانی با کوری دائمی، زخم های پوستی شدید، مشکلات تنفسی در درازمدت و بالا رفتن خطر ابتلا به سرطان مواجه خواهد شد که این موارد تنها بخش کوچکی از اثرات مخرب این گاز هستند. تا به امروز هیچ پادزهری برای گاز خردل ساخته نشده و تنها می توان به مراقبت های ویژه و تکمیلی برای نجات قربانیان متکی بود. خفگی با گاز خردل وقتی اتفاق می‌افتد که بدن از درون تاول می‌زند... فقط تصور کنید یکی از آن تاول‌هایی که روی بدن قربانیان هست، داخل مجرای تنفسی‌اش باشد... داخل مجرای تنفسی انقدر تاول می‌زند که تنفس مختل می‌شود و... قربانی را زجرکش می‌کند... یک ویژگی بد خردل، این است که تا وقتی علائمش بروز نکند، قربانی از مسموم شدنش اطلاع ندارد. و البته ماسک‌های شیمیایی تنها از عوارض تنفسی گاز خردل جلوگیری می‌کنند و برای پیشگیری از عوارض پوستی، باید تمام بدن پوشیده باشد. زمانی که گاز خردل در مناطق جنگی مورد استفاده قرار می‌گرفت، روزها طول می کشید که پخش شدن آن به اتمام برسد. گاز خردل از هوا سنگین تر بود در کانال ها، سنگرها وحفره هایی که خمپاره ها و گلوله های توپ ایجاد می کردند باقی مانده و آب های منطقه را آلوده می کرد....
مه‌شکن🇵🇸
احتمالا اسم گاز خردل رو زیاد شنیدید. تقریبا بیشترین حملات شیمیایی به ایران با گاز خردل بوده؛ از جمله
دومین گاز پر استفاده، سارین بود. احتمالا نام گاز سارین را زیاد شنیده‌اید. یکی از گازهایی که در دفاع مقدس علیه ایران و مردم حلبچه استفاده شد، سارین بود. سارین هم از طریق تنفس و هم از راه پوست جذب بدن می‌شود. استنشاق بخار سارین در عرض چند دقیقه موجب ایجاد تلفات می‌شود. دوز متوسط کشنده سارین برای افرادی که مشغول کار عادی هستند ۷۰ میلی‌گرم در یک متر مکعب در دقیقه است. این مقدار برای کسانی که فعالیت بیشتری دارند و در نتیجه سریعتر تنفس می‌کنند کمتر است و به ۲۰ میلی‌گرم در یک متر مکعب هوا در دقیقه کاهش می‌یابد. علائم از دست دادن قابلیت رزمی بر اثر استنشاق سارین شامل به هم خوردگی معده، تهوع، اسهال و اشکال در دید و بلافاصله بعد از آن انقباض عضلانی و تشنج و احیاناً حالت فلج است. آن مقدار از سارین که کمتر از دوز لازم برای از بین بردن قابلیت رزمی باشد باعث کم شدن کارایی، سستی، گیجی، تندمزاجی، سردرد شدید، فقدان هماهنگی در اعضای بدن و تار دیدن اشیاء به علت ایجاد سوزش در حدقه چشم می‌شود. جذب مقدار کافی از مایع سارین از راه پوست می‌تواند قابلیت رزمی را کاهش داده یا مرگ ایجاد کند. مقدار جذب بستگی به مقدار عامل شیمیایی، مقدار سطحی از پوست که در معرض عامل قرار گرفته، زمان در معرض قرار گرفتن، مقدار و نوع لباس، سرعت رفع آلودگی بدن، تجهیزات و محیط دارد. سارین یک ترکیب شیمیایی فُسفُری مخرب سیستم اعصاب و ماده‌ای بسیار سمی و مرگبار با فرمول شیمیایی C4H10FO2P است. شکل ظاهری این ترکیب، مایع بی‌رنگ شفاف و بی‌بو است. سارین یک جنگ‌افزار شیمیایی محسوب می‌شود. عوامل عصبی 4 دسته‌اند: دسته G: این دسته از عوامل به علت آنکه در کشور آلمان تولید شده‌اند به عوامل G معروف شده‌اند و عبارتند از: تابون (GA)، سارین (GB)، سومان (GD) و سیکلوسارین (GF). دسته V: این دسته شامل پنج عامل مشهور VE, VG, VM, VR، و VX و تعدادی عامل کمتر شناخته شده‌است. مشهورترین عامل این دسته ماده بسیار کشنده وی ایکس است که در مهمات شیمیایی به کار گرفته شده‌است. دسته نوویچوک: دسته‌ای از عوامل عصبی هستند که بین دهه‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ در شوروی و روسیه تولید شده‌اند(جنگ سرد). کاربامات‌ها: گروه بزرگی از عوامل عصبی تولید شده در آمریکا و شوروی مانند EA-۳۹۹۰ و EA-۴۰۵۶. پ.ن: هرجا سخن از تولید سلاح‌های شیمیایی و گازهای فوق سمی ضدبشری درمیان است، نام جمهوری فدرال آلمان می‌درخشد!😏 بعد وزیر خارجه همان آلمان، اظهار نگرانی می‌کند بابت مسمومیت در مدارس ایران...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام تحقیق و جستجو؛ مخصوصا به اقتضای رمان‌ها.
سلام با این که تاحالا از دست دادن یک دوست رو تجربه نکردم، سعی کردم واقعا تصور کنم که یک رفیق رو از دست دادم. قبلا هم گفتم؛ بنده کاراکتر عباس رو یک دور زندگی کردم. البته بخشی از این حس بخاطر این بود که قبلا غسالخانه رو دیده بودم. و این قسمت رو به طور خاص، از خاطره مادر شهید راضیه کشاورز الهام گرفتم. وقتی مادرشون می‌خواستند راضیه رو غسل بدند، اتفاقی تقریباً مشابه افتاده(البته نه دقیقا به این شکل).
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
🔴بسیار مهم🔴 سلام بر شما عزیزان همراه مه‌شکن؛ جهت ارزیابی فعالیت کانال در چند سال اخیر و بهبود عملکردمون، به نظرات شما نیاز داریم. لطفاً حتماً در نظرسنجی شرکت کنید: https://shkhyb-shyrdsht-zd.formaloo.com/gntui پ.ن: سن و جنسیت از این جهت پرسیده شدند که بدونیم بیشتر مخاطبان ما از چه قشری هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🔹️روی موج بهشت🔸️
40.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیر هرچقدر هم زیبـــا، هر چقدر بی انتهـــا، تا آغـــاز نشود، به چشم نیایـــد. با پای جان به پیشـــواز این راه رفته ایم؛ باشد که مقصـــد به انتظار ما نشسته باشد.🍃 💠 مرور تصویری اردوی روی موج بهشت 📻 روی موج بهشت ✅ @royemoje_behesht |بسیج دانشجویی دانشگاه اصفهان| ✅ @uisb_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «هفت سین» ✍🏻فاطمه شکیبا ⚠️بامداد سه‌شنبه یکم فروردین‌ماه ۱۴۰۲، ایران، تهران برق قطع است. با لمس دیوار، خودم را می‌رسانم به اتاق انتهایی خانه‌ی نیمه‌ویرانمان و آرام صدا می‌زنم: منم. در را باز می‌کنم و پرده پلاستیکی را که برای محافظت از گرما زده بودم، کنار می‌زنم. چهره لاغر و تکیده دخترم، با نور کم‌جان شمع تاریک و روشن می‌شود. درخودش مچاله شده و گوشه اتاق کز کرده. بجز نور شمع، هیچ نوری در اتاق نیست و جز صدای نفس کشیدنمان و صدای انفجار و آژیر، صدای دیگری به گوش نمی‌رسد. چشمم که به تاریکی عادت می‌کند، چاقوی بزرگ آشپزخانه را کنار دست دخترم می‌بینم؛ همان چاقویی که همیشه همراه همسرم بود و من هربار به او می‌گفتم: اون چاقو مقابل تفنگ‌هایی که خشابشون پره هیچ‌کاری نمی‌تونه بکنه. شاید هم چاقو را نگه داشته بود برای خلاص کردن خودش؛ قبل از این که... سرم درد می‌گیرد. امشب وقت این فکرها نیست. باید تنها بازمانده‌ی کل خانواده‌ام را خوشحال کنم. نفسم را بیرون می‌دهم و می‌خندم. مقابل دخترم زانو می‌زنم و پلاستیکی که در دست دارم را بالا می‌گیرم. سعی می‌کنم شادیِ صدایم را کنترل کنم تا صدایم بالا نرود: ببین چی آوردم! چندتا شکلات پیدا کردم، با یه کیک! کیکش البته تاریخ مصرف گذشته بود؛ ولی همین هم غنیمت است. دخترم بی‌روح و غمگین به پلاستیک نگاه می‌کند؛ بدون هیچ حرفی. از وقتی همسرم کشته شده، حتی یکبار هم نخندیده؛ اما من تسلیم نمی‌شوم. همان کاری را می‌کنم که اگر همسرم زنده بود، انجام می‌داد. دخترم را روی پایم می‌نشانم. کیک و شکلات‌ها را از پلاستیک بیرون می‌آورم و پلاستیک را مانند سفره روی زمین پهن می‌کنم: بیا فکر کنیم این هفت سینه! و کیک و شکلات‌ها را روی پلاستیک می‌چینم. به اعداد و عقربه‌های شبرنگ ساعتم نگاه می‌کنم و می‌گویم: آماده‌ای؟ بغض اجاه نمی‌دهد حرف بزنم. از تمام خانواده، فقط من و دخترم مانده‌ایم. از بیرون صدای تیراندازی، آژیر و انفجار می‌آید. ساعت دوازده و پنجاه و چهار دقیقه نیمه‌شب است. ده... نه... هشت... بغض‌آلود و زمزمه‌وار، «یا مقلب القلوب» می‌خوانم... *** ⚠️بامداد سه‌شنبه یکم فروردین‌ماه ۱۴۰۲، ایران، تهران ساعت دوازده و پنجاه و دو دقیقه نیمه‌شب است. از خیابان صدایی به گوش نمی‌رسد. همه مثل ما، کنار هفت سین و پای ویژه‌برنامه تحویل سال تلوزیون نشسته‌اند و به انتظار سال نو، ثانیه‌های باقی‌مانده‌ی پایین صفحه تلوزیون را می‌شمارند. هفت سینمان با سلیقه همسرم، بی‌نهایت زیبا چیده شده. سفره قلمکار، آینه و قرآن، آجیل و شیرینی، سبزه‌ای که دخترم در مدرسه سبز کرده، سمنویی که مادرم پخته، سیب‌های سرخ و درخشان، و سکه و سنجد و سرکه و سماق که در ظرف‌های سفالی ریخته شده‌اند؛ ظرف‌هایی که هفته پیش سه نفری رنگشان کردیم. تنها عضو غایب هفت سین، ماهی‌های قرمزند که همسرم می‌گوید اصلا جزو رسوم ایرانی نبوده و به محیط زیست آسیب می‌رساند. تنها یک دقیقه و سی ثانیه تا تحویل سال مانده. همسرم می‌دود و کنار سفره می‌نشیند؛ و دخترم هنوز نیامده. صدایم را بلند می‌کنم: دخترم کجایی؟ بدو دیگه! با لباس نوی قشنگش، از اتاقش بیرون می‌دود. یک قاب در دست دارد. می‌نشیند سر سفره هفت سین و قاب را کنار آینه و قرآن می‌گذارد. لبخند می‌زنم: خوب شد یادمون آوردی. همراهم را درمی‌آورم و عکس آرمان و روح‌الله را از داخل گالری باز می‌کنم. موبایل را مثل یک قاب عکس، تکیه می‌دهم به قاب بزرگ‌تر. هر سه نفر لبخند می‌زنیم و ثانیه‌های باقی‌مانده را می‌شماریم. تلوزیون، تصویر حرم امام رئوف را نشان می‌دهد. ساعت، دوازده و پنجاه و چهار دقیقه‌ی نیمه‌شب است. حاج قاسم از داخل قاب عکس، پدرانه و خندان نگاهمان می‌کند. ده... نه... هشت... قلب‌مان از شوق می‌تپد؛ از شوقِ باهم بودنمان. هفت... شش... پنج... همراه آرمان و روح‌الله، «یا مقلب القلوب» می‌خوانیم... 🥀 تقدیم به شهدای مدافع امنیت که امسال در کنار خانواده‌شان نیستند تا ما در کنار عزیزانمان باشیم؛ 🥀تقدیم به حاج قاسم که امنیت ایرانمان را مدیون اوییم... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم🌱 بعد از دشواری خزان و سرمای زمستان و دشواری و تاریکی، شروعی دوباره خواهد بود؛ بهاری تازه و زندگی‌ای جدید. این باور کهنِ ایرانیان و درون‌مایه نوروز است. نوروز یعنی مهم نیست دنیا چقدر بر من سخت بگیرد؛ من با امیدِ آمدن روزهای خوب زنده می‌مانم. و به راستی که آنچه هویت ایرانی را در طول تاریخِ پر از دشواری و سختی زنده نگه داشته، همین نوروز است؛ همین امید به آمدن بهار پس از زمستان‌های سخت. نوروز نمادی ست از روح لطیف، پرنشاط، امیدوار و یکتاپرست ایرانی. و به راستی که امیدواری، ویژگی خداپرستان است و ناامیدی اصلی‌ترین ویژگی اهریمن و یارانش. نوروز یعنی من اطمینان دارم که بهار نزدیک است و خدا، زمین را بعد از مرگش زنده خواهد کرد؛ بعد از تمام جنگ‌ها و ظلم‌ها و جنایت‌ها و بحران‌ها. نوروز یعنی روییدن امید در قلب‌های مُرده، سر زدن گل‌های وحشی از میان شکاف سنگ‌های سخت، و پیدایش جوانه‌ها بر زخم‌های حاصل از تبر. ما آموخته‌ایم که روزهای پایانی زمستان را به شوق نوروز بشماریم؛ آموخته‌ایم که خودمان را برای بهار آماده کنیم، تیرگی را از خود و خانه بزداییم و پاک و آماده به استقبال بهار برویم. ما آموخته‌ایم که بهار سر وقتش می‌رسد و منتظر ما نمی‌ماند؛ و بیشترین ضرر از آن کسی ست که موقع رسیدن بهار، خواب باشد یا خود را آماده نکرده باشد... ما ایرانیان چهل و چهار سال است که به انتظار نوروز حقیقی نشسته‌ایم، در زمستان‌های سخت، با امیدِ آمدن بهار لبخند زده‌ایم، گرد از خانه و کاشانه خود تکانده‌ایم، نویدِ آمدن بهار را در تمام جهان فریاد زده‌ایم، راه را آب زده‌ایم و باغ را مژده داده‌ایم، تا نگار برسد و با خود بوی بهار بیاورد...🌱🌷 پی‌نوشت: نوروزتان مبارک مردم ایران؛ به امید روزی که نوروز حقیقی را، ظهور را به تمام مردم جهان تبریک بگوییم.✨ و نوروزت مبارک، ای ایرانی‌ترین ایرانیِ دنیا؛ ای امیدوارترین ابرمرد، رهبر عزیزم.💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوش به سعادتتون. التماس دعا، عید شما هم مبارک🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖"یه قاعده هست که می‌گه یه جرم همیشه جرم‌های دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهت مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفه‌ای بشه، می‌تونه تو آرامش بمیره؟" 🌾 🌾 🍃یک درام دخترانه و معمایی🍃 ✍️به قلم فاطمه شکیبا(نویسنده رمان‌های خط قرمز و شاخه زیتون) ⚠️به زودی در: https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه می‌کردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج می‌خورد و موج‌ها خودشان را می‌کوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت می‌شنیدم: وای مردم بچه‌هامونو کشتن. بمیرم الهی... بچه‌هامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچه‌های ما رو ندارین... داستان کوتاه بادام تلخ؛ ☣️بازخوانی مسمومیت‌های اخیر در مدارس ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ویژه ⚠️به زودی در: https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام زیارتتون قبول حق🙂
سلام با این که به هم مرتبط‌اند ولی لازم نیست به ترتیب خونده بشن. فقط رفیق و خط قرمز هستند که پشت سر هم‌اند.
سلام استفاده از مطالب معرفی شهید کانال، ترجیحا با ذکر منبع هیچ اشکالی نداره.
سلام ویرایش جدید شهریور.
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه می‌کردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج می‌خورد و موج‌ها خودشان را می‌کوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت می‌شنیدم: وای مردم بچه‌هامونو کشتن. بمیرم الهی... بچه‌هامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچه‌های ما رو ندارین... داستان کوتاه بادام تلخ؛ ☣️بازخوانی مسمومیت‌های اخیر در مدارس ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ویژه ⚠️به زودی در: https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 1 -سلام عمو. خوبی؟ چطوری؟ -سلام دورت بگردم. تو خوبی دختر قشنگم؟ -ممنون. عمو... -جانم؟ -می‌شه فردا بیای مدرسه ما؟ جشنه، نمایش داریم. -قربونت برم، حتما میام ان‌شاءالله. حالا یه بوس بده ببینم... *** چندتا نفس عمیق کشیدم و به خودم یادآوری کردم که: فقط برای دو ساعت ذهنت رو خالی کن. جای پارک نبود؛ نیم‌ساعت تاخیر باعث شده بود والدین دیگر کوچه را با خودروهاشان پر کنند. پیاده شدم و قدم تند کردم به سمت کوچه مدرسه‌شان. قبل از این که بپیچم داخل کوچه، یک آمبولانس آژیرکشان راهم را بست و راه باز کرد به سمت کوچه. ترس در سینه‌ام خزید. تندتر رفتم؛ پشت سر آمبولانس. منتظر بودم مسیرم از آمبولانس جدا شود؛ ولی نشد. او هم مقصدش مدرسه بود انگار. به چندمتری مدرسه که رسیدم، سیاهی جمعیت جلوی مدرسه پاهایم را خشکاند. حال و هوای مردمی که جلوی در مدرسه جمع شده و همهمه می‌کردند، شبیه جشن نبود. دلهره و نگرانی در جمعیت موج می‌خورد و موج‌ها خودشان را می‌کوبیدند به در و دیوار مدرسه؛ به من. نفسم گرفت. چند سرفه خشک از حلقم درآمد. راه باقی مانده را هروله کردم و پشت سر آمبولانس که مردم برایش کوچه باز می‌کردند، به سمت مدرسه دویدم. صدای جیغ زنی را از دل جمعیت می‌شنیدم: مردم بچه‌هامونو کشتن. بمیرم الهی... بچه‌هامونو کشتن. خدا لعنتتون کنه. خدا نابودتون کنه که چشم دیدن بچه‌های ما رو ندارین... چشم چرخاندم که ببینمش. جیغش بر همهمه غالب شده بود و کم‌کم همه داشتند به سمتش برمی‌گشتند. ماسک زده بود و شال مشکی‌اش داشت از سرش می‌افتاد. باز هم نفسم تنگ شد؛ اما لبم را گزیدم که سرفه‌ام را خفه کنم. کسی در سرم داد زد: چکار می‌کنی رسول؟ انقدر کاری نکردی که پای مسمومیت به مدرسه حسنا هم باز شد... جوابش را دادم که: هیچ سالی مثل امسال از خودم کار نکشیده‌ام. مشکل یکی دوتا نیست. از آمبولانس جلو افتادم. حیاط مدرسه مثل صحرای محشر بود. دخترکان دبستانی هرکدام افتاده بودند یک گوشه و بعضی سرفه می‌کردند. مقنعه از سر بعضی‌ها افتاده بود و بالای سر هر چند نفرشان، یک مادر یا یک معلم، بطری آب به دست ایستاده بود. دنبال حسنا گشتم؛ یا دنبال مادر و پدرش. میان دخترهای توی حیاط ندیدمشان. وقتی به ساختمان مدرسه نزدیک‌تر شدم، بوی بادام تلخ زد زیر بینی‌ام. ریه‌ام درهم مچاله شد و از شدت سرفه، خم شدم روی زانوهایم. سرم پر شد از صدای سرفه و خس‌خس. صدای جیغ. صدای گریه. سرم گیج رفت. به آخر دنیا رسیدم؛ به آن قسمتی که همه می‌میرند. -عمو... عمو رسول! صدای علیرضا از گرداب مرگ بیرونم کشید. یک دستم را به کمرم گرفتم و سرم را بالا آوردم تا ببینمش. خودش بود، پدر حسنا. میان سرفه‌های خشکم، پرسیدم: حسنا کجاست؟ قد راست کردم. ترس و پریشانی سر تا پای علیرضا را پر کرده بود؛ و بیش از همه چشمانش را. روی پاهایش بند نبود. دهانش را باز و بسته می‌کرد و نمی‌دانست چه بگوید. بلندتر گفتم: حسنا کجاست؟ -حالش بد شده... اشاره می‌کند به سمت ورودی ساختمان مدرسه. دنبالش می‌دوم و می‌پرسم: چرا خودت حالت بد نشده؟ -نمی‌دونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچه‌ها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمی‌دونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس. -مامانش کجاست؟ 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi