eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ان‌شاءالله با دعای شما، چشم... ممنونم از محبت شما
سلام مقداد اسم قشنگیه... اصلا شخصیتش به آرسن نمی‌خوره...
سلام امتداد خیلی دور نیست. _________ نه خیلی خشن شد🙄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌱 باید هر روزم عاشورا باشه... مثل عابس دلم دریا باشه... 🎤حسین طاهری پ.ن: امشب همه حاجت‌ها رو بذاریم کنار و باهم برای ظهور دعا کنیم... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🇮🇷 بر هیبت قاسم، قسم ای قدس، می‌آییم... 🎤حسین طاهری http://eitaa.com/istadegi
به نیابت از حاج قاسم جانمان آمده‌ایم...🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم علی ابن موسی الرضا بعد از راهپیمایی روز قدس دعا گوی همه بر و بچه های مه‌شکن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا اصفهان است، ما ایرانیان عاشق مبارزه با اسرائیل هستیم و اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید...😎💪🇮🇷 http://eitaa.com/istadegi
بین آن‌همه شهید، تنها تصویر یک بانوی شهید را گذاشته بودند. رزان النجار؟ آیات اخرس؟ دلال المغربی؟ ام‌یاسر؟ راشل کوری؟ زهره بنیانیان؟ این‌همه بانوی شهید در تاریخ گم شده‌اند...
سلام یکم شبیه عباس هست ولی خیلی شوخ‌طبع‌تر و بی‌خیال‌تر از عباسه... ان‌شاءالله توی رمان‌های بعدی هم این اسطوره‌ها رو خواهیم داشت...
سلام نه هیچ‌کدوم نیستن! راستش رو بخواید خودم هم نمی‌دونم کیه... وقتی اون فیلم معروف «ایولا» رو دیدم، فقط یه چیزی توی ذهنم جرقه زد که کسی که اینو گفته، باید همچین شخصیت و روحیاتی داشته باشه... و دلم خواست این شخصیت رو خلق کنم... شاید تا حدودی عباس باشه و کمی تا قسمتی کمیل؛ ولی هیچ‌کدوم نیست. یه شخصیت جدیده... فعلا میشه بهش بگیم نیو فولدر😅
سلام این دیگه از عهده من و روح لطیف من خارجه(🙄) باید بسپاریم به خانم اروند، اروند کجایی؟ پاسخگو باش🙄
سلام آخه اگه حرفه‌ای نبود که زودتر از اینا باید دستگیر می‌شد😐 چرا حتماً باید یه بلایی سرش بیاد؟ باور کنید من تصمیم گرفتم دیگه کسیو شهید نکنم، شما نمیذارید🙄 اروند بیا پاسخگو باش😶‍🌫
باور کنید خشونت از یه حدی بیشتر بشه نمی‌تونم بنویسم. یعنی نه توان روحی خودم می‌کشه نه وجدانم اجازه میده برای مخاطب بنویسمش.
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 11 با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پس‌اندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته می‌کشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیم‌خورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار می‌داد، مزه تنهایی، مزه بدبختی. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند می‌جوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار. داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش مقابل فریاد خودم هیچ نبود. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیک‌ها. هر تکه‌اش به یک سو پرت شد. داد زدم: من دوستتون داشتم! گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد. -روی شماها حساب کرده بودم! جالیوانی را با لیوان‌های رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکه‌تکه شد. -فکر می‌کردم دوستم دارین! بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمی‌گشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانه‌اش آورده‌ام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش می‌دید و خوب گُر می‌گرفت، بلکه آتش من خنک می‌شد. چه می‌خواستم چه نمی‌خواستم، تا آخر هفته آواره خیابان می‌شدم. خانه را بانک می‌گرفت و پس‌اندازم هم تمام شده بود. مرگ در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود. تا قبل از آن، هربار زیر فشار حملات پنیک، به خودکشی فکر می‌کردم، دلیل بزرگی برای زندگی خودش را به رخم می‌کشید: خانواده. و حالا آن دلیل نبود. من بودم و یک دنیا بدهی و باز هم همان حملات پنیک؛ روبه‌رو شدن هزار باره با مرگ. یک‌بار چشیدن مرگ مگر قرار بود چقدر درد داشته باشد؟ دیگر از این بدتر نمی‌توانست بشود... هرچه توانستم، وسایل پدر و مادر و آرسن و اسحاق را شکستم و پاره کردم و سوزاندم. شاید بالاخره یک روز برمی‌گشتند و حسابی دماغشان می‌سوخت. اگر هم بر نمی‌گشتند، حداقل من دلم خنک می‌شد. حق نداشتند اینطور من را رها کنند. حالم مثل مسافرِ درراه‌مانده‌ای بود که یک ماشین سوارش کرده، او را تا نیمه راه برده و بعد در بیابان پیاده‌اش کرده. رها شده بودم در دوزخی‌ترین برزخ دنیا. از خانه زدم بیرون و انواع و اقسام روش‌های خودکشی را در ذهنم سنجیدم. دنبال روشی می‌گشتم که حتماً بکشدم و کسی نتواند نجاتم دهد. یک روشی که درد نداشته باشد و خیلی در برزخ احتضار معطلم نکند. رفتم به نزدیک‌ترین رستوران و تمام پولم را خرج یک غذای حسابی کردم. می‌خواستم وقتی جنازه‌ام را کالبدشکافی می‌کنند، در معده‌ام غذاهای حسابی و گران پیدا شود و با خودشان بگویند عجب بچه‌پولدارِ بدبختی! بعد هم دوچرخه‌ام را برداشتم و خودم را رساندم به نزدیک‌ترین مسجد، تا با سنگ بیفتم به جان شیشه‌هایش و اصلا یک شعله از آتش درونم را به جانش بیندازم. و همان شب بود که دانیال را دیدم... *** -قشنگه. از جا می‌پرم با صدای آوید. بالای سرم ایستاده و کمی خم شده تا طرح را ببیند. دستانم یخ می‌کنند و با دقت، به طرحی که داشتم می‌کشیدم نگاه می‌کنم. باغچه آن خانه لعنتی و جوانه هسته خرما. از همان بچگی، یاد گرفتم هرچه آزارم می‌دهد را، کابوس‌هایم را و چیزهایی که ذهنم را درگیر می‌کند را نقاشی کنم. هرچیزی که از آن می‌ترسیدم را می‌کشیدم، یک کاریکاتور از آن می‌ساختم و بعد عکسش را پاره می‌کردم. این پیشنهاد یک روانشناس بود؛ تا بتوانم به ترسم غلبه کنم. محال است آوید چیزی از آن بفهمد. لبخند می‌زنم: ممنون. -اینجا کجاست؟ با اعتماد به نفس، سرم را بالا می‌گیرم: باغچه خونه‌مون، وقتی بچه بودم. با مامانم یه هسته خرما کاشته بودیم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 12 آن هسته خرما هیچ‌وقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوقش را برای جوانه زدن کور کرد. بعد هم پدر، جنازه مادر را در همان باغچه دفن کرد و کلا باغچه خشکید. یک لحظه ترس برم می‌دارد که نکند آوید، بوی خون را از نقاشی حس کرده باشد؟ نکند تمام گذشته‌ام از همین نقاشی لو برود؟ آوید می‌گوید: نمی‌دونستم هنرمندی! و نگاه می‌کند به نقاشی‌های سیاه‌قلمم و مدادها و ابزارم. من هنرمند نیستم؛ فقط زخم خورده و خشمگینم و کشیدن سیاه‌قلم، آرامم می‌کند. انگار بدبختی‌ها و زخم‌ها، هنرمندهای بهتری تحویل جامعه می‌دهند تا خوشی‌ها. لبخند می‌زنم: ممنون. می‌خوای یه نگاه بهشون بندازی؟ بدون این که منتظر جوابش شوم، پوشه چندتا از سیاه‌قلم‌ها را مقابلش می‌گذارم. همه‌اش منظره است؛ از بعبدا، از خانه پدر و مادر ناتنی و مسیحی‌ام، و حتی از مکان‌های دیدنی ایران. آوید یکی‌یکی نقاشی‌ها را می‌بیند و خوشبختانه بوی خون را حس نمی‌کند. برمی‌گردد به سمت افرا که تازه وارد اتاق شده و می‌گوید: بیا ببین اینا رو... خیلی قشنگن. آریل خودش اینا رو کشیده. افرا بالای سرمان می‌ایستد. نگاهی نه چندان با دقت به نقاشی‌ها می‌اندازد، سرش را تکان می‌دهد و آه می‌کشد: خوش به حالت. من تقریباً هیچ کاری بجز درس خوندن بلد نیستم. -چرا؟ شانه بالا می‌اندازد و می‌رود به سمت میز تحریرش: چون تمام زندگیم فقط درس خوندم. و سرش را فرو می‌کند توی انبوه کتاب‌ها؛ یعنی دیگر با من حرف نزنید و فضولی موقوف. آوید یکی از سیاه‌قلم‌های میدان نقش جهان را به صورتش نزدیک می‌کند تا بهتر ببیندش؛ و می‌پرسد: قبلا ایران اومدی؟ -آره، یکی دوبار. اومدم شهرهای تاریخی ایران رو دیدم. بعد هم عاشق اصفهان شدم و تصمیم گرفتم همینجا درس بخونم. دروغ گفتم. من بیشتر از این‌ها در ایران زندگی کرده‌ام؛ شش ماه، در تهران و در یک مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست. جایی که هم بهشت بود، هم جهنم. بهشت بود؛ چون آب و غذا و اسباب‌بازی داشت، تمیز بود و لازم نبود صدای غرش پی‌درپی جت جنگی و خمپاره را تحمل کنم؛ و جهنم بود چون مادر را نداشتم و در کابوس گذشته دست و پا می‌زدم. کلمه‌ها تا مدت‌ها در زبانم نمی‌چرخیدند و پاسخ من به هرچیزی سکوت بود. گفتاردرمانی می‌کردم و یک روانشناس هم تمام تلاشش را می‌کرد تا زخم‌های به جا مانده بر روح و روانم را درمان کند؛ چیزی که بعداً فهمیدم به آن می‌گویند پی‌تی‌اس‌دی. اختلال اضطرابی پس از سانحه. البته کلمه سانحه برای توصیف چیزهایی که یک کودک پنج ساله در سوریه تجربه کرده، واقعا کم‌لطفی ست. من در یک نبرد نابرابر برای زندگی چشم باز کردم. تقریبا هر روزم فاجعه بود: خون، جنازه، بیماری، زخم، گرسنگی، غذا و آب آلوده، درگیری، انفجار، اسلحه، خشم، ترس، مرگ و مرگ و مرگ. نقاشی نقش جهان را می‌گذارد زیر بقیه نقاشی‌ها و می‌رود سراغ بعدی؛ یک پرتره ناقص از یک مرد. بدون چشم و ابرو و بینی؛ فقط با ریش و کلاه نقاب‌دار؛ و پیراهن نظامی. می‌گوید: این کیه؟ چرا صورت نداره؟ کیش و مات می‌شوم. توضیح اگر ندهم، بیشتر کنجکاو می‌شود و توضیح دادن هم خودم را زجر می‌دهد. دلم می‌خواهد نقاشی را از دستش بقاپم، یک لگد بزنم به شکمش و فرار کنم؛ ولی نمی‌شود. دستانم یخ کرده‌اند. من‌من کنان می‌گویم: این... یه... یه سربازه... آوید لبانش را فشار می‌دهد روی هم و تصویر سرباز را می‌گذارد زیر بقیه نقاشی‌ها: جالب بود. من که سر درنمیارم ولی فکر کنم یه سبک خاص باشه. عمیقا ممنونش هستم که مثل بازجوها، سعی نمی‌کند حرف از زیر زبانم بکشد؛ اما انگار امروز شانس به من پشت کرده. نقاشی بعدی هم یک پرتره‌ی ریشوی بی‌صورت است مثل قبلی؛ ولی بدون کلاه نقاب‌دار و لباس نظامی. این‌بار در کت و شلوار. آوید ابرو بالا می‌دهد: انگار واقعا یه سبکه! نه؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام استاد فاز فرد ناشناس امتداد بعد دستگیری😂😂😂 پ.ن: عملا اسیرش کردید رفت😐✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بی‌مسئولیت نبود، یکم بی‌خیال و با اعتماد به نفس بالا بود. قبول دارم عباس و کمیل تکرار نشدنی‌اند.
سلام فکر کنم کمی ازش رو خونده باشم، قلم و داستان قوی‌ای نداشت و رهاش کردم(البته مطمئن نیستم، شاید یه داستان دیگه بود). ممنونم از محبت شما... مشکلاتی سر راه چاپ هست که با دعای شما حل می‌شه...