eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
473 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 103 هاجر تشویش‌ها و دلهره‌هایش را به زبان نیاورد؛ این که الان چشم دنیا به این همایش است و اگر بخاطر یک تهدید بیوتروریستی تعطیل شود، آن هم بعد از آن حادثه در سخنرانی منتظری، امنیت کشور زیر سوال می‌رود و تبعات بعدی سیاسی و وجهه ناجور بین‌المللی‌اش... سرش را بالا گرفت و به سقف و دیوارها نگاه کرد. با خودش فکر می‌کرد: خب پذیرایی و خود سالن به کنار... دیگه چطوری می‌شه عامل آلودگی رو منتشر کرد؟ پذیرایی یعنی راه بلع. میز و صندلی‌ها یعنی تماس پوستی... می‌مونه عامل تنفسی... به خودش که آمد، دید مسعود هم دارد دیوارهای بلند و سقف را نگاه می‌کند و لبش آرام تکان خورد: تهویه‌ها! -چی؟ مسعود داشت با سرتیم چک و خنثی حرف می‌زد. داشت از امید نقشه تاسیسات ساختمان را می‌خواست. هاجر به دریچه‌های تهویه خیره شد؛ اما چشمش ناگاه چرخید سمت نازل‌های اطفای حریق. به مسعود گفت: یه چیز دیگه هم هست... اطفای حریق؟ چشم‌های مسعود نزدیک بود بیرون بزند. طوری به نازل‌های اطفای حریق خیره بود که انگار به یک هیولای هفت‌سر نگاه می‌کند. آب دهانش را قورت داد و بدون این که نگاهش را از سقف بردارد، گفت: چطور فعال می‌شن؟ -فقط نیروهای حفاظت سالن می‌تونن فعالش کنن، اگه دود یا حرارت حس کنن هم خودکار فعال می‌شن. -سیستم اطفای حریقش چیه اینجا؟ -ورتکسه. مه‌آب پخش می‌کنه. -چندتا مخزن داره؟ -چهارتا. یکی‌ش برای این سالنه، یکی‌ش برای سالن کناری، دوتای دیگه هم برای راهروها و لابی. مسعود بالاخره سرش را پایین آورد و دوید. داشت با بی‌سیمش حرف می‌زد. -سریع به پدآفند زیستی بگید بیان سر مخازن اطفای حریق... هاجر سر جایش ایستاده بود؛ زیر یکی از نازل‌های اطفای حریق که در تاریکی، ترسناک‌تر به نظر می‌رسیدند. فکرهای وحشتناک‌تر و تازه‌تری در سرش می‌چرخیدند: چه سمیه که توی آب حل شده و از راه تنفس جذب می‌شه؟ چقدر می‌تونه کشنده باشه؟ چطور می‌خوان فعالش کنن؟ اصلا... اصلا اگه مخزن واقعا آلوده باشه و سمش خطرناک باشه، تخلیه و پاکسازیش یه روز تمام طول می‌کشه... *** 🌾 فصل هفتم: آن چاقو هنوز آنجا بود... دستم را روی گوشی می‌کوبم تا صدای زنگش قطع شود. پلک‌هایم به هم چسبیده‌اند. با فشار انگشتانم، چشمانم را باز می‌کنم. نور خورشید چشمم را می‌زند. مغزم هنوز خواب است؛ خودم هم دوست دارم باز هم بخوابم. دیشب یادم نیست کی خوابم برد. صفحه گوشی را می‌چرخانم رو به صورتم تا ببینم ساعت چند است. انگار شوک الکتریکی به بدنم وارد کرده باشند، با دیدن ساعت هشت و سه دقیقه صبح، از جا می‌پرم و محکم می‌کوبم روی لپم. حافظه‌ام کم‌کم بازیابی می‌شود و به عمق فاجعه پی می‌برم: من باید قبل از ساعت ده صبح بمب را وارد سالن کرده و از آن خارج شده باشم. تا آماده بشوم ده دقیقه طول می‌کشد، و تا برسم به سالن، بیست دقیقه... نباید طوری بروم و بیایم که مشکوک شوند. وای خدای من... آوید کنار تختم، یک یادداشت گذاشته: آریل جانم، هرچی صدات زدم بیدار نشدی. ببخشید که بدون تو رفتم. هر وقت بیدار شدی خودتو برسون. آوید هم رفته سالن همایش و حالا ناگزیرم به کشتنش؛ مگر این که یک معجزه اتفاق بیفتد. به عروسک نگاه می‌کنم و دندان‌قروچه می‌روم: اگه برای سحر بیدار شده بودم، می‌تونستم یه چیزی تو غذاش بریزم که نره همایش. دیگر فایده ندارد. از تخت پایین می‌پرم و با سرعتی دیوانه‌وار، دنبال لباس‌هایم و وسایلم می‌گردم. جوراب... مانتو... شلوار... صدای خودم را در ذهنم می‌شنوم: یعنی یه قاتل اینطوری لباس می‌پوشه؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 104 خودم جوابش را می‌دهم: قاتل‌ها با بقیه متفاوت نیستن. ولی من با همه قاتل‌ها متفاوتم. چندنفر توی تاریخ تونستن سیصدنفر رو یه‌جا بکشن؟ -ولی من انگشت‌کوچیکه اون خلبانی که بمب اتم روی سر ژاپن انداخت هم نمی‌شم! فکر نکنم کسی رکوردشو بشکنه! -چرا، من یه فرق مهم با اون خلبانه دارم، اون مقتول‌هاش رو نمی‌شناخت. ولی من... می‌خوام نزدیک‌ترین دوستامو بکشم... روسری خاکستری را روی سرم می‌اندازم و گیره می‌زنم. اگر آوید اینجا بود، برای دهمین بار ذوق می‌کرد و می‌گفت: چقدر به چشمات میاد! چه چشمای خوش‌رنگی داری! روسری را چقدر باسلیقه در کاغذ کادو پیچیده بود؛ یک کاغذ کادو با طرح نقاشی‌خط این شعر: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها؟ بعد از کشتن آوید، باید این روسری را چکار کنم؟ می‌توانم نگهش دارم؟ باید بیندازمش دور یا بسوزانمش؟ دلم درهم می‌پیچد. وقت صبحانه خوردن ندارم. تندتند هرچه لازم دارم را داخل کیفم می‌چپانم. گوشی یدکی... بمب... دستم به بمب می‌خورد و تنم یخ می‌کند. ذهنم شروع می‌کند به تصویرسازی. سالن قرنطینه شده و درهایش قفل‌اند، بمب منفجر می‌شود و پرده آتش می‌گیرد، همه برای خاموش کردنش در تکاپو می‌افتند. آژیر آتش‌نشانی روشن می‌شود و سیستم اطفای حریق، مه‌آب آلوده به سم را در هوا می‌پاشد... چند ثانیه بعد، هرکس یک گوشه افتاده، گلویش را گرفته و با چشمان از حدقه بیرون زده، برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. و تا چهار دقیقه بعد، زمین و صندلی‌ها و سن، پر است از جنازه‌هایی با چهره کبود و بدنی درهم‌پیچیده از خفگی. فاطمه هم میانشان افتاده... از تصور چنین لحظه‌ای، رمق از پاهایم می‌رود و روی تخت ولو می‌شوم. فاطمه همین هفته پیش کنارم نشسته بود، خاطره می‌گفت و می‌خندید. رد گرمای دستش هنوز روی دستانم هست. من را دختر خودش می‌دید. شاید هر وقت نگاهم می‌کرد، یاد عباس می‌افتاد که انقدر دوستم داشت. هشت و پانزده دقیقه. وقت ندارم به عاقبت کارم فکر کنم؛ یعنی الان دیگر وقتش نیست. یک سیلی می‌زنم به خودم و از جا بلند می‌شوم. یک دور دیگر، وسایل داخل کیفم را چک می‌کنم و می‌خواهم بروم؛ اما یادم می‌افتد که دیگر قرار نیست به این اتاق برگردم. هرچیزی که اینجا بگذارم، برای همیشه همین‌جا خواهد ماند. عروسکم... برش می‌دارم و به چشمانش خیره می‌شوم. یعنی از این به بعد، باید بدون عروسکم بخوابم؟ بغض در گلویم رسوب می‌کند. بغلش می‌کنم، می‌بوسمش و در گوشش می‌گویم: قول می‌دم زود بیام و ببرمت پیش خودم. مطمئن باش نمی‌ذارم اینجا بمونی. طوری در آغوشش می‌گیرم که انگار بچه‌ام است؛ حتی از بچه هم عزیزتر. آخرین چیز، اسلحه کمری ست. در برداشتنش تردید می‌کنم. اگر همراه خودم ببرمش، بیشتر ایجاد شک می‌کند تا امنیت. از خیرش می‌گذرم و فقط چاقوی جیبی را با خودم می‌برم. از خوابگاه بیرون می‌آیم و تا سر خیابان می‌دوم. تاکسی اینترنتی پیدا نمی‌شود. الان است که گریه‌ام بگیرد. تندتر می‌دوم بلکه بتوانم دربست بگیرم. ذهنم پر شده از صدای خودم؛ که نمی‌دانم با کی حرف می‌زنم. انگار هزارتا آریل، دارند با هم دعوا می‌کنند و جواب هم را می‌دهند: وقتی به عباس گفتم مشکل رو حل کنه منظورم این نبود... -الان سایه‌م فکر می‌کنه بی‌خیال شدم. -واقعا داری میرم آدم بکشم؟ می‌خوام فاطمه رو بکشم؟ -اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمی‌شه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو می‌گیره. -اون کاری نمی‌تونه بکنه. باید خودمو نجات بدم. -از چی خودمو نجات بدم؟ از مقتول بودن یا قاتل شدن؟ -عباس نجاتم نداد که خواهرشو بکشم. -واقعا می‌خوام حیثیت ایران رو توی دنیا ببرم؟ می‌خوام بکشمشون؟ مردم ایران چه بدی‌ای بهم کرده بودن؟ -بدیشون این بود که زیادی باهام مهربون بودن. حتی اونا که نمی‌شناختنم. سرم درد می‌گیرد در این همهمه. دوست دارم سر همه‌شان داد بکشم که بس کنند؛ اما به من بی‌توجه‌اند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه است... تندترمی‌دوم. یکی‌شان می‌گوید: بدو... دیر برسی نمی‌تونی کارت رو تموم کنی. می‌دوم. دیگری می‌گوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 105 می‌دوم. دیگری می‌گوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه... -تو می‌میری. -تو قاتلی. -خودتو به کشتن نده. مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم می‌کند که انگار هیچ‌چیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمی‌داند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم، می‌ایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو می‌خورم. گلویم خشک شده. -این... این عباسه... -خودشه؟ مطمئنی خودشه؟ -عباس مُرده. توهم زدم. باید برم... -ولی اون خودشه. خود خودشه... -از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه... چاقو توی پهلوشه... بهت‌زده، پلک می‌زنم تا بهتر ببینمش. سرم گیج می‌رود. کاش مغزم فقط چند لحظه از کار می‌افتاد. از نگاه عباس خجالت می‌کشم؛ از خون‌های روی لباسش. دسته سیاه یک چاقوی بزرگ در پهلویش فرو رفته و از جای زخم سه ضربه دیگر، هنوز خون می‌ریزد. این‌بار لبانم به حرکت درمی‌آیند: من... من واقعا نمی‌خوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده... لبخند می‌زند؛ مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمی‌خواهد به رویش بیاورد. پدری که می‌خواهد دست‌گیری کند، نه مچ‌گیری. -عباس می‌تونی کاری بکنی؟ می‌تونی نذاری کسی بکشدم؟ می‌تونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟ برایم دست تکان می‌دهد و صدایش را در سرم می‌شنوم: می‌تونم. انگار که یک بار سنگین را از شانه‌ام برداشته باشند. مغزم خنک می‌شود. حالا دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. می‌دوم تا به آن سوی خیابان برسم؛ به نقطه رهایی. دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم. -عباس می‌تونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش می‌کنم، بعد یه فکری برام می‌کنه. منو می‌بره یه جای دور، یه جایی که دست هیچ‌کس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم. بوق بلند و کشداری، خط قرمز می‌کشد روی واگویه‌هایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه می‌شود با تاریکی زمین و زمان... پایان؛ نه. اینجا نقطه آغاز ماجراست. شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است... فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
منتظر نظرات شما درباره ویراست جدید شهریور هستم... https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. ممنونم از محبت شما. خودم هم فکر می‌کنم عباس تکرارشدنی نیست. فکر می‌کنم محبوب‌ترین شخصیت باشه؛ و البته شاید بخاطر اینه که پرداختی که روی عباس داشتم رو روی هیچ شخصیتی نداشتم. حدود ۵۰۰ صفحه رمان خط قرمز، کاملا با رویکرد شخصیت‌محور نوشته شد. باور کنید دوست دارم عیدی بدم ولی نوشتن رمان جدید به این راحتی نیست😓
سلام بنده اعلام کردم که بدون ذکر آیدی کانال و نام نویسنده کپی نکنند؛ ولی کار دیگه‌ای از دستم بر نمیاد. پیش اومده که اعضا اطلاع دادند فلان کانال داره کپی می‌کنه و به مدیر کانال تذکر دادم، ولی یکی و دوتا نیستند. اگر کانالی دیدید، آیدیش رو در همین لینک ناشناس برای بنده بفرستید ممنونم از لطف شما
سلام سپاسگزارم از محبت همه شما عزیزان که وقت گذاشتید و داستان رو مطالعه کردید. خوشحالم که بهتر شده بود. درباره جلد دوم، پیرنگ تکمیله و تا قسمتی هم نوشتم؛ ولی این روزها اندکی درگیر درس و امتحانات هستم و نیاز دارم یکم فکرم آزاد بشه. لطفاً مهلت بدید یه استراحتی بکنم و بریم سراغ جلد دوم.
به نظرتون چرا اسم داستان شهریور بود؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو دیدم... دلم رفت... شلمچه یکم گم شدم. دم غروب بود، یهو دیدم بچه‌ها نیستن. فکر کردم سوار شدن. بارون می‌اومد، زمین گلی بود، منم ترسیدم جا بمونم. تنهایی روی زمین گلی راه می‌رفتم، گاهی می‌دویدم، آشنا نمی‌دیدم، هوا تاریک بود، بغض کرده بودم... دوست داشتم بشینم یه گوشه و بزنم زیر گریه. یه تنهایی عجیبی بود، با همه تنهایی‌ها فرق داشت. بغضم ترکید ولی تندتند اشکام رو پاک می‌کردم که هیچ‌کس نفهمه گم شدم. اتوبوس رو که پیدا کردم، هنوز هیچ‌کس سوار نشده بود. هیچ‌کس نبود. اونجا بود که تازه اصل بغضم... هق‌هق... بلند... سفرنامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این کانال همون روایت عشق سابقه
سلام بر شما عزیزان همه این‌ها درسته و از دقت نظرتون خوشحالم. یه علت دیگه هم داره که بعد از جلد دوم مشخص میشه...
سلام ممنونم از محبت شما آریل؟ شاید! باید تا جلد۲ صبر کنیم... الحمدلله، لطف خداست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا