🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 1
📖فصل اول: پیدایش
کفشهاش را درآورده بود که ردپایش روی فرش نماند و صدایی از راه رفتنش بلند نشود. خانه در تاریکی مطلق بود. تمام پردهها بسته بودند و مانع میشدند نور کمرمق ماه یا چراغهای خیابان به خانه برسد. چشم سلمان اما به تاریکی عادت کرده بود و میتوانست سایههای شبحوارِ اسباب خانه را از هم تشخیص دهد. با خودش گفت: محافظهاش کدوم گوریاند؟
محافظ اول، انتهای راهرو بر زمین افتاده بود؛ مثل یک درخت قطع شده. سلمان با تردید خم شد و با دست پوشیده در دستکش، انگشت روی گردن تپل مرد گذاشت. نبض نداشت و سرد بود؛ بیش از یک ساعت از مرگش میگذشت. یک خط بنفش دورتادور گردنش نقش بسته بود. احتمالا جای یک سیم نازک.
خفگی.
سلمان بهم ریخت. حس ششماش گفت: تله ست.
تصمیم گرفت به این احتمال توجه نکند. در آن تاریکی دنبال اثری از درگیری گشت. مجسمهای کنار محافظ چپه شده و سرش از تن جدا شده بود. انگار که مجسمه هم مرده باشد. بجز این، اثر درگیری ندید. آینه راهرو سالم بود، دو گلدانی که گوشه راهرو بودند هم. احتمال داد محافظ غافلگیر شده و تنها فرصت داشته حین دست و پا زدنش برای نفس کشیدن، مجسمه را بشکند. با احتیاط از روی محافظ رد شد. چند قدم جلوتر، وقتی وارد سالن شد، پایش به یک جسم سنگین و گوشتی خورد: محافظ دوم.
این یکی طاقباز افتاده بود، با چشمان باز و بیحرکت. لازم نبود نبضش را چک کند، یک نفر قبلا خال هندی قرمزی روی پیشانیاش کاشته بود. پس سرش متلاشی بود و تکههای خون و مو و مغزش به تار و پود فرش گرانقیمت زیر سرش نفوذ کرده بود. سلمان با خودش فکر کرد: از نزدیک زده که گلوله از پس کلهش دراومده. عوضی، گند زد به فرش به این گرونی.
غریزه بقای سلمان دوباره هشدار داد: تله ست.
کنجکاوی اجازه نداد حرف غریزهاش را گوش کند. میخواست بفهمد آن کسی که قبل از او جان محافظها را گرفته کیست. خانه را از نظر گذراند. چیزی بهم نریخته بود و اسباب و اثاثیه مجلل خانه، همه سر جای خودشان بودند.
-حتما از خودشون بوده که هیچ مقاومتی نکردن.
قرار نبود اینطور شود. یعنی میدانست آتش تسویه حسابهای سازمانی موساد قرار نیست دامن رونن بار را بگیرد. رونن بار تا چهار سال پیش، مدیر سازمان شینبت بود و حالا از مشاوران بسیار اثرگذار بر راهبردهای موساد. از پلهها بالا رفت تا خود رونن را پیدا کند. شاید هم رونن خودش این بلا را سر محافظانش آورده بود؛ اما چرا؟ باید رونن را پیدا میکرد.
از پلهها بالا رفت و به اتاق رونن رسید. در به اندازه یک شکاف باریک باز بود و از میان آن شکاف، نور زردرنگ کمجانی به فضای تاریک خانه میخزید. انگار که یک خط باریک زرد میان یک صفحه سیاه باشد. هیچ صدایی شنیده نمیشد، جز تیکتاک ساعت. هیچ حرکتی احساس نمیکرد. بجز سلمان و عقربه ثانیهشمار ساعت، تمام دنیا از حرکت ایستاده بود. سلمان یک دور اطرافش را پایید و سلاحش را به سمت در گرفت. آرام در را هل داد و نور شمعهایی که روی شمعدان هفت شاخه اتاق بودند، چشمانش را زد. چند ثانیه طول کشید تا به نور عادت کند و مقابلش را ببیند. زمینِ پارکتپوشِ اتاق آکنده از مایعی لزج و چسبنده بود؛ خون و شراب.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 2
رونن بارِ شصت و شش ساله، بطری شراب در یک دست و سلاح کمری در دست دیگر، روی زمین نشسته و به تختش تکیه داده بود. چهرهاش زیر نور لرزان شمعها تاریک و روشن میشد. ریش و موهای کمپشت و سفیدش را تازه اصلاح کرده بود و کت و شلواری شیک و خاکستری پوشیده بود که به موهای سفید و صورت استخوانیاش میآمد. سرش را به عقب داده و روی تخت گذاشته بود و با چشمان باز، خیرهخیره سقف را نگاه میکرد. دهانش نیمهباز بود، لخته خونی از گوشه لبش بیرون زده و چهرهاش خالی از هر احساسی بود. روی بدنش، از قفسه سینه تا شکم، جای شش گلوله به چشم میخورد. روی پای چپش هم یک گلوله نشسته بود. بطری شراب در دست چپش وارونه شده و شرابش روی زمین ریخته بود؛ میان خونهای رونن.
سلمان کمی جلو رفت، خم شد و دست راست رونن را همراه اسلحه بالا آورد. اسلحه سنگین بود و خشابش پر. معلوم بود که رونن میخواسته خودش را بکشد؛ ولی یک نفر زودتر و خشنتر این کار را انجام داده. سلمان زیر لب فحش داد: کدوم خری این یابو رو کشته؟
***
-تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...
انگار در خلاء شناورم. خودِ پنجسالهام را میبینم که روی تاب نشسته و میان خندههایش، تاب تاب عباسی میخواند و پاهایش را تکان میدهد. لباسی آبی به تن دارد؛ آبی روشن. قشنگترین لباسی که در عمرم دیدهام. موهایش طلایی ست، مثل مادر. سرش را عقب برده و موهایش را به باد سپرده است. عباس دارد تاب را هل میدهد و همراه منِ پنجساله، شعر میخواند.
کجاست اینجا؟
نمیدانم.
ناکجاآبادی ست که فقط یک تاب دارد، یک عباس و یک سلمای پنجساله.
آرسن بالای سرم ایستاده. از میان مژههایم میبینمش. انقدر بیحسم که نمیتوانم واکنشی نشان بدهم؛ حتی به اندازه تکان کوچکی به حنجره. و باز هم در خلاء شناورم. چشمانم هم در حدقه نمیچرخند. خیرهاند به آرسن که بالای سرم ایستاده. دستش را مقابل صورتم تکان میدهد. نمیتوانم واکنش بدهم. صدایش را نمیشنوم. سرش را برمیگرداند به عقب و بعد، خودش هم از میدان دیدم خارج میشود.
-نه... نرو آرسن... ساعت چنده؟ همایش چی شد؟
صدایم فقط در سر خودم میپیچد. بدنم را احساس نمیکنم که به تکان خوردن وادارش کنم. کیفم... بمب... همایش...
عباس دقیقا بجای آرسن ایستاده؛ با لبخند. دست به سینه. انگارنهانگار که من بمب همراهم بوده و قصد کشتن خواهرش را داشتم. پیراهنش خونین است و با کمی دقت، زخمهایی که روی پهلو و بازویش هست را میتوان شمرد؛ چهارتا. همانطور که در گزارش پزشکی قانونی خوانده بودم. اثر چهار ضربه چاقو، مثل گلهای رز تازه شکفته روی بدنش روییدهاند.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
دیدم اگه دیرتر بشه ممکنه رمان کلا شهید شه🙄
تا پایان فصل ۳ نوشته شده، و ۲ فصل دیگه داره.
از این به بعد شبی یک قسمت تقدیمتون میشه تا فصل ۴ رو هم تکمیل کنم،
چون میخوام وقت برای ویرایش داشته باشم.
منتظر نظراتتون هستم
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید راشل آلین کوری 🌷
🔸تولد: ۱۰ آوریل ۱۹۷۹، اولمپیا، واشنگتن، ایالات متحده امریکا
🔸شهادت: ۱۶ مارس ۲۰۰۳، رفح، نوار غزه، فلسطین اشغالی
راشل را نه بولدوزر ساخت امریکا، که رژیمِ جعلیِ ساخت امریکا شهید کرد...
#طوفان_الاقصی #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید راشل آلین کوری 🌷
🔸تولد: ۱۰ آوریل ۱۹۷۹، اولمپیا، واشنگتن، ایالات متحده امریکا
🔸شهادت: ۱۶ مارس ۲۰۰۳، رفح، نوار غزه، فلسطین اشغالی
در ابتدای ورود به دانشگاه، عضو جنبش اتحاد جهانی (ISM) شد؛ سازمانی که برای حل مشکلات فلسطینیان در درگیری با اسرائیل از راههای بدون خشونت استفاده میکند.
فارغالتحصیل که شد، برای شرکت در تظاهراتی که از سوی این جنبش برگزار شده بود به منطقه نوار غزه رفت. در غزه دوره آموزش دو روزه مقاومت غیر خشونتآمیز و سپر انسانی را گذراند. ۱۴ مارس ۲۰۰۳ در مصاحبه با شبکه خبری میدلایست گفت:
"احساس میکنم که شاهد نابودی سیستماتیک توانایی مردم برای بقا هستم. گاهی اوقات هنگام شام خوردن با مردم هستم و حس میکنم که انبوهی از تجهیزات نظامی اطراف ماست و قصد نابودی مردمی را دارند که با آنها در حال صرف شام هستم."
در اولین شب اقامتش در شهر رفح در جنوب نوار غزه، با دو نفر از دوستانش میخواستند با نصب تابلوهایی که روی آنها نوشته بودند"افراد بینالمللی"باعث توقف تیراندازی سربازان اسرائیلی به سمت شهروندان فلسطینی شوند. میخواستند با سیاست "تخریب منازل، ریشهکن کردن درختان و ارعاب شهروندان بیدفاع فلسطینی" مقابله کنند.
آدم خوب است آزاده باشد. یعنی آدم اگر آزاده نباشد اصلا آدم نیست. اگر وقتی مظلوم میبینی خونت به جوش نیاید و برای مبارزه با ظالم یک تکانی به خودت ندهی، باید در اصل انسان بودنت شک کنی. مسلمان بودن و اینها پیشکش.
راشل انسان بود. یک انسان آزاده. میخواست هرکاری که از دستش برمیآید انجام دهد تا این ظلم را متوقف کند.
کمتر از دو ماه بعد از رفتنش به غزه، در شانزدهم مارس، راشل که کاور نارنجی فلورسنت به تن داشت تا به راحتی دیده شود، سر راه بولدوزر ارتش رژیم صهیونیستی ایستاد تا از تخریب خانه یک داروساز فلسطینی به نام"سمیر نصرالله" که در این مدت با هم آشنا شده بودند، جلوگیری کند. او با بلندگو از راننده بولدوزر میخواست از حرکت بازیستد.
اسرائیلی جماعت نه قانون بینالمللی سرش میشود نه انسانیت. دولتمردان کشوری که راشل در آن بزرگ شده بود، انقدر به رژیم جعلی اسرائیل مصونیت داده بودند که راننده بولدوزر اسرائیلی با خیال آسوده از روی راشل رد شود، جمجمهاش را بشکند، دندههایش را خرد و ریههایش را سوراخ کند، بعد هم بدون آن که تیغه بولدوزر را بالا ببرد، دوباره دنده عقب بگیرد و برای بار دوم از روی راشل رد شود.
پدر و مادر راشل شکایت کردند. اول شکایتشان را در دادگاههای رژیم صهیونیستی مطرح کردند و قضات اسرائیلی به راحتی رای به برائت راننده بولدوزر دادند. قضات و دادگاههای امریکایی هم خودشان را به ندیدن و نشنیدن زدند.
گاهی احساس میکنم از اعماق قلبم راشل را دوست دارم. انگار که خوب میفهمماش و به شجاعتش غبطه میخورم. کاش من هم به اندازه راشل آزاده بودم.
چیزی در وجود راشل هست که میتواند تمام مرزها و فاصلههایی که بین ماست را کنار بزند و به هم نزدیک کند: فطرت پاکش، آزادگیاش. انگار که راشل از منِ بچهشیعه حتی نزدیکتر است به قیام حسینی.
دوست دارم که ببینم راشل هم روز ظهور برمیگردد، پشت سر حضرت مسیح. اگر من هم آن روز بودم، محکم راشل را در آغوش میگیرم و اگر خدای نکرده نبودم، شما سلام من را به راشل برسانید و از طرف من به او بگویید: دمت گرم دختر شجاع و آزاده!
روایت مفصل و تصویریِ زندگی و مبارزات راشل و نامههای او را اینجا بخوانید:
https://vrgl.ir/MOF2z
پینوشت: کتاب "صبح شانزده مارس" به گردآوری مهدی عزیزی، مجموعهای از ایمیلهای راشل برای خانوادهی او و خاطرات اوست.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 3
صدایی محو و گنگ از دوردست میشنوم؛ صدای پیجر بیمارستان. پشت سر عباس، فقط سپیدی میبینم. یک پرده موجدار سپید. در وجودم دنبال یک سر سوزن نیرو میگردم تا در حنجرهام جمع کنم و بپرسم چه بلایی سرم آمده؟ نکند دستگیر شدهام؟ چرا چیزی را حس نمیکنم؟ نکند سایهام من را کشته؟ نکند دارم میمیرم؟ اگر بمیرم، میروم پیش عباس و مادرش؟ یا میروم جهنم؟
عباس انگار صدای فکر کردنم را شنیده که میخندد؛ طوری که دندانهایش پیدا شوند. آمده که نجاتم بدهد؟ یعنی آن معجزه رخ داده یا قرار است رخ بدهد؟ واقعا زنده است؟
آرسن دوباره برمیگردد. عباس را ندیده. پریشان است. عرق کرده و تندتند نفس میکشد. بالای سرم میایستد و کمی خم میشود تا بهتر ببیندم. آرام میگوید: آریل... صدای منو میشنوی؟ منو میبینی؟
نمیتوانم تکان بخورم؛ انگار بدن ندارم. پلک ندارم که با باز و بسته کردنش، به آرسن بگویم میبینمش. حنجره هم ندارم که حرف بزنم. جیغ میکشم: چه بلایی سرم اومده؟
صدای جیغم فقط در سر خودم میپیچد. عباس باز هم لبخند میزند و آرام زمزمه میکند: بخواب. قراره معجزه رو ببینی.
-من نمیخوام بمیرم. نمیخوام...
و باز هم، عباس فکرم را میشنود و میگوید: نترس. بهم اعتماد داری؟
-فقط به تو اعتماد دارم.
-پس چشمات رو ببند و آروم باش.
- منو از اینجا ببر... ببر یه جای دور.
-اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
سلمای پنج ساله، خودش را از روی تاب میاندازد و عباس در هوا میگیردش، در هوا میچرخاندش و سلمای پنج ساله، قهقهه میزند...
***
مسعود مرد را انداخت در صندوق عقب. ماشین از سنگینی وزن مرد نشست و بلند شد. کمیل کنار مسعود ایستاد و به مرد که دستانش بسته و دهانش چسب خورده بود نگاه کرد تا نشانهای از حیات پیدا کند. شکم مرد آرام بالا و پایین میرفت.
-مطمئنی نمیمیره؟
-آره. حواسم هست.
مسعود در صندوق عقب را بست و دستانش را به هم کوبید.
-خب، دیگه ازشون جلو افتادیم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرایط غزه وحشتناک است...
مردم زیر آتشاند،
آب و برق قطع است،
تا کنون بیش از چهارصد نفر شهید شدهاند...
برای مردم غزه دعا کنید.
پ.ن: این حمله وحشیانه اسرائیل به مردم غزه، تلافی پیروزیهای مقاومت است. نامرد یعنی کسی که انتقام شکستش را از مردم بیدفاع میگیرد.
#طوفان_الاقصی #فلسطین #الله_اکبر
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
مروارید هرات
بخش اول
✍️ زینب شریعتمدار
"جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است."
پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار میکرد و به هراتی بودن خود میبالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانالها را عوض میکرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمینهای اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان مینشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ میکرد و گاه با گوشی با دوستش گپ میزد.
از صبح که خبر حمله فلسطینیها را شنیدهبود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر فلسطین بود و میرفت که به جبهه مقاومت بپیوندد. اما یکباره یاد حکومت طالبها که میافتاد، دل پیچهای سخت به جانش میافتاد.
نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کردهباشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت.
به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "اینها مثل سگ دروغ میگویند. رقم کشتگان و گمشدگان خیلی بیش از این است که میگویند. این جهودها از رقم کشتههای خودشان هم ترس دارند."
با خود حساب کتاب میکرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد.
رختها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟"
مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد.
سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینیپزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه میکرد و در خیالات خودش بعد از شیرینیفروشی میرفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آنها به فلسطین راه پیدا کند که یکباره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس میکرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران ماندهاست. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شدهبود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت.
با هر تکان که میخورد، دردی عجیب در وجودش حس میکرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد.
یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز.
دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟"
جایی را نمیشناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانهها بفهمد الان کجا پرت شده.
دور و برش را نگاه کرد. صدای نالههایی به گوشش میرسید ولی مبهم بود.
یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچیاش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود.
زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بودهاست.
شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست میرفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز میگشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یکباره ایستاد. شاخههای درخت پیر انار خانهشان نشانهای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانهشان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد.
صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارشگر الجزیره بود از فلسطین و عملیات نیروهای مقاومت.
صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و هایهای گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم فلسطین کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!"
#طوفان_الاقصی #فلسطین #الله_اکبر
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
مروارید هرات
بخش دوم
✍️ زینب شریعتمدار
هر خشت که برمیداشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل میکرد که اینقدر کشورش را ویرانه کردهبودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار ماندهها برسد.
مدام با خود زمزمه میکرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید هرات است." اقیانوس، بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت میگرفت.
کسی در دور دستتر، صدا به آذان بلند کرد.
آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره.
هنوز در تشهد نماز آخر بود که نالهای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!"
و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک میریخت و نادعلی میخواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در غزه بود و داشت دنبال پیکر نیمهجان مروارید میگشت. هرچه بیشتر آوار بر میداشت ناامیدتر میشد.
تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خانیونس" میدید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک میکند. صدای گریه دختربچهای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه میافتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس میکشید.
زوزه سگها بیشتر میشد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمیداشت و خیال میکرد اینجا "حیالشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد.
آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگهای یوسف به حرکت در میآورد که دستی بر شانهاش نشست.
"چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازهنفس کمک کنند. سگهای زندهیاب همراهشان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور."
یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگیام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟!
و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد.
یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس."
پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان میکرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچارههای زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد میشود و اینها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزهای!"
یوسف در حالی که چشمش به سمت خانهشان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید هرات است." اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
✍️ زینب شریعتمدار
#طوفان_الاقصی #فلسطین #الله_اکبر
http://eitaa.com/istadegi
این رو گذاشتم که یادتون باشه، برای مردم افغانستان هم دعا کنید.
مردم زلزلهزدهی هرات شرایط سختی دارند...
#فلسطین #الله_اکبر
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 4
-خب، دیگه ازشون جلو افتادیم.
هردو سوار ماشین شدند. مسعود استارت زد و راه افتاد. کمیل گفت: اون میخواست بکشدشون.
-هوم.
-ممکنه بازم اینطور بشه.
-سپردم هواشونو داشته باشن.
-تا کجا؟
-تا هرجا که برن.
-شایدم نباید اجازه میدادی در بره. چرا انقدر راحت گذاشتی از مرز خارج شه؟
-خودم مسئولیتش رو گردن میگیرم. فعلا بذار ببینیم چکار میکنه. هرجا لازم شد ورود میکنیم. کدوم طرفی میرن؟
-سمت شمال، اروپای غربی. نمیدونم مقصد نهاییش کجاست. انگار فقط میخواد دور بشه.
-اشکالی نداره، فقط نذارید مشکلی براش پیش بیاد.
***
انگار در گهواره خوابیدهام. چشمانم را باز میکنم، اما چیزی نمیبینم. بیشتر به عضلات چشمانم فشار میآورم. بازند؛ ولی فقط سیاهی میبینم. کور شدهام؟ نکند مُردهام؟
میخواهم جیغ بزنم، ولی صدایم درنمیآید. آرام زمزمه میکنم: آرسن...
لبانم تکان نمیخورند. یک چسب پهن، آنها را به هم چسبانده. صدایم تنها در سر خودم شنیده میشود. از بیرون، از جایی دور صدای گفتوگوهایی نامفهوم میشنوم. صدای داد و فریاد، صدای موج، صدای بم یک بوق بلند. پس نباید مُرده باشم. این صداها مربوط به دنیای زندههاست.
تکان میخورم، گاه آرام و گهوارهوار و گاه شدید و ناگهانی. سرم گیج میرود. انگار در یک جعبهام. شاید فکر کردهاند من مُردهام و میخواهند ببرند دفنم کنند... یا شاید چون مسلمان نیستم، میخواهند در کوره آدمسوزی بیندازندم... نه. ایرانیها کوره ندارند... گوش تیز میکنم. صدای مراسم ختم نمیآید؛ صدای همهمه است.
سعی میکنم تکانی به خودم بدهم. نمیشود؛ جانش را ندارم. دست چپم در محاصره یک آتل سفت و محکم است و نمیتوانم تکانش بدهم. فقط سیاهی میبینم و محدودیت حس میکنم. نکند گیر موساد افتادهام؟
هوا... هوا... هوا...
هوا هست. تنگی نفس احساس نمیکنم؛ هرچند مطمئنم در جایی به کوچکیِ قبر گیر کردهام. در قبرم گذاشتهاند؟ اینجا جهنم است؟ اشک آرام از گوشه چشمم میچکد. من نمیخواهم بمیرم... من باید برگردم به دنیای زندهها. هنوز زندگی نکردهام...
دست قدرتمند حمله پنیک، روی گلویم فشرده میشود. صدای جیغم تنها در سر خودم میپیچد. تقلا میکنم؛ فایده ندارد. این بار واقعا قرار است بمیرم. تکان شدیدی میخورم. سرگیجهام شدیدتر میشود و تنگی نفسم بدتر. صدای خودم را میشنوم که جیغ میکشم: عباس! کمکم کن! نمیخوام بمیرم!
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi