8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀خون مظلوم توی رگهای زمین پخش میشه و فطرتهای پژمرده رو آبیاری میکنه، وجدانها رو سبز میکنه، روحهای آزاده رو به هم پیوند میزنه...
🌱خون فرشتههای معصوم غزه اینطوریه، صهیونیستهای احمق نمیفهمن که آخرش توی خون مردم مظلوم غرق میشن.
پزشک بریتانیایی داره پیام اضطراری مدیر بیمارستان الشفا رو میخونه، میرسه به این جمله که: «ممکنه تا صبح زنده نمونیم» و میزنه زیر گریه...💔
#غزه #طوفان_الاقصی #مقاومت
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 35
کشیش با چشمان گرد شده، ناگهان برمیگردد به سمت میز موعظه. انگار که عکس قاسم سلیمانی برای او هم جدید باشد. لبخند غمگینی میزند و چهرهی سرخفامش رو به ارغوانی میرود.
-میدونم که نباید این کار رو بکنم. اگه کلیسای دانمارک بفهمه حتما جریمهم میکنه. ولی نتونستم بیخیالش بشم، اون یه قدیسه...
مردمکهایش برق میزنند.
قدیس.
دوست دارم بگویم الان برای یکی از سربازهای آن قدیس دعا خوانده است. دوست دارم بگویم خودش را نمیدانم، ولی عباس هم یک قدیس بود. معجزه کرد، معجزهاش به من ثابت شد.
کشیش اشکِ سرزده از کنار پلکهایش را میگیرد و میگوید: لطفا دربارهش با کسی حرف نزنید.
-حتما.
دانیال زیر لب میگوید: بریم.
دوباره از کشیش تشکر و خداحافظی میکنم و از کلیسا بیرون میآییم. به محض بسته شدن در کلیسا پشت سرمان، دانیال نفسش را آزاد میکند و هوای سرد را با قدرت به سینه میکشد.
-اگه بخاطر تو نبود هیچوقت پامو اونجا نمیذاشتم.
خندهام میگیرد.
-شماها و مسیحیا سر یه مشت افسانه دعوا دارین باه هم.
-دیگه هیچکدوم برام مهم نیست. فقط ازشون چندشم میشه.
و با چشم به کلیسا اشاره میکند. شانه بالا میاندازم و میگویم: منم قبلا از مسلمونا چندشم میشد، ولی واقعا اونقدرها هم بد نیستن. حداقل اونایی که من توی ایران دیدم آدمای بدی نبودن. شاید مشکل تو اینه که اول دین و نژاد آدما رو میبینی.
نورهای سبز و بنفش در آسمان موج میخورند. اینوئیتها به شفق میگویند رقص ارواح. سرم را بالا میگیرم و سعی میکنم میان پرتوهای نور رنگی، عباس را پیدا کنم. روحش را. حتما روح عباس یک گوشه ایستاده، چون مطمئنم بلد نیست برقصد.
دانیال بازویم را میگیرد.
-بریم؟
راه میافتیم به سمت خانه. هردو خستهایم.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت36
سلمان بو کشیده بود. بو کشیده بود. بو کشیده بود. از لبنان شروع کرده بود به دنبال کردن رد پا. بو کشیده بود و با خودش قرار گذاشته بود از سگ کمتر است اگر قاتل مهندس را پیدا نکند. بعد از این که نتوانست با دست خودش رونن بار را بکشد، بعد از این که نتوانست قاتل مهندس را دستگیر کند، احساس میکرد بیعرضهترین آدم روی زمین است، انگار که داشت از خودش گل میخورد. پس با تمام قوا به این زمین بازی وارد شده بود. باید از خودش برنده میشد.
هیچ چیز جلودارش نبود. توی آذربایجان اثری یافته بود ولی دیر رسید. ردپا را تا اوکراین و دانمارک و انگلستان دنبال کرد، تا رسید به گرینلند.
و حالا، سلمان ایستاده بود روبهروی خانهای کوچک و شیروانیدار، با دیوارهای سبزرنگ که مثل همه خانهها، روی درش حلقه گل کریسمس و توپیلاک آویزان کرده بودند. از پشت پنجرههای خانه و پردههای کلفتشان، کمی نور به بیرون نشت کرده بود. سلمان دو ساعت پیش وقتی در کافه نزدیک خانه نشسته بود، مرد و زنی جوان را دیده بود که با هم وارد خانه شدند. مردِ پیچیده در کلاه و شال و پالتو را شناخته بود. قاتل مهندس؛ دانیال.
سلمان در خودش جمع شده بود و دندانهایش از سرما بهم میخورد. هیچوقت در تمام عمرش چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. با خودش فکر کرد: خر رو بزنی توی این سرما نمیاد زندگی کنه. اینا چطوری اینجا زندگی میکنن؟
ساعت مچیاش را نگاه کرد تا بفهمد کجای این شبِ طولانیِ بیصبح ایستاده است. ساعت پنج بعد از ظهر بود. باید تا کی صبر میکرد؟ نمیدانست. میخواست وقتی دانیال را بکشد که تنها باشد. آدمِ کشتنِ زن و بچه نبود. میخواست فقط تمیز و بیسروصدا کار دانیال را تمام کند.
تا کی باید منتظر میماند تا آن دختر از خانه بیرون برود؟ یا دانیال را به تنهایی در سطح شهر کوچک و برفگرفتهی گودتهاب گیر بیاورد؟
اگر این اتفاق هرگز نیفتد چه؟
شفق بالای سرش میرقصید. کهکشان راه شیری هم از آن بالا نگاهش میکرد. سلمان اما هیچکدام از اینها را نمیدید. نگاهش به پنجره بود. توی دلش به دانیال فحش میداد که در خانه گرم و نرم، کنار دختری -که شاید همسرش بود- در آرامش لم داده بود.
روی برفها به سختی قدم برداشت و خواست خانه را دور بزند؛ به امید یافتن راه ورود دیگری. کوچه خلوت بود؛ هیچکس نبود که مثل سلمان، انگیزه انتقام در وجودش شعله بکشد و بتواند در این هوای سرد قدم به کوچه بگذارد. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. فقط صدای نفسهای سلمان بود.
فقط سلمان.
نه.
یک نفر داشت روی برف قدم میزد. داشت برفهای تازه را میکوباند روی زمین و درهم له میکرد. صدای قدمهاش به سلمان نزدیکتر میشد.
سلمان خواست برگردد. میدان دیدش در محاصره شال و کلاه محدود شده بود. یک دستش را برده بود زیر پالتویش، جایی که سلاحش برای کشتن دانیال بیقراری میکرد.
قبل از این که برگردد، سرش تیر کشید.
تق.
ضربه سنگینی به سرش خورد، طوری که سرش داغ شد. چشمانش سیاهی رفتند. دنیا دور سرش چرخید. نتوانست بایستد. آرام نالید: آخ.
افتاد روی برفها. قبل از این که چشمانش بسته شوند، توانست رقصیدن شفق را بالای سرش ببیند.
کهکشان راه شیری را.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام.
دربارهی مهندس توی ویراست دوم نوشتم. این قسمتها رو بخونید:
https://eitaa.com/istadegi/8598
و قسمت بعدش.
همچنین این قسمت:
https://eitaa.com/istadegi/8636
طبیعیه، خودمم واقعا دوست دارم برم اونجا.
اصلا از وقتی شروع کردم به نوشتن جلد دوم شهریور، عاشق قطب شمال شدم. چندین ماهه که تصویر زمینه گوشیم عکس شفق و آسمان قطبه. انگار منم همراه سلما دارم اونجا زندگی میکنم.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
یه جوری ساکتید که آدم یاد سکوت حکام عرب دربرابر جنایات اسرائیل میافته😕
نگران نباشید انشاءالله امتحان رو خوب میدید، این سلمانم بالاخره عاقبت بخیر میشه.
مادرم اینجور وقتا میگن: نگران نباشین من ته دلم قائمه!(یعنی امیدوارم، دلم روشنه).