eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
521 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 35 کشیش با چشمان گرد شده، ناگهان برمی‌گردد به سمت میز موعظه. انگار که عکس قاسم سلیمانی برای او هم جدید باشد. لبخند غمگینی می‌زند و چهره‌ی سرخ‌فامش رو به ارغوانی می‌رود. -می‌دونم که نباید این کار رو بکنم. اگه کلیسای دانمارک بفهمه حتما جریمه‌م می‌کنه. ولی نتونستم بی‌خیالش بشم، اون یه قدیسه... مردمک‌هایش برق می‌زنند. قدیس. دوست دارم بگویم الان برای یکی از سربازهای آن قدیس دعا خوانده است. دوست دارم بگویم خودش را نمی‌دانم، ولی عباس هم یک قدیس بود. معجزه کرد، معجزه‌اش به من ثابت شد. کشیش اشکِ سرزده از کنار پلک‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید: لطفا درباره‌ش با کسی حرف نزنید. -حتما. دانیال زیر لب می‌گوید: بریم. دوباره از کشیش تشکر و خداحافظی می‌کنم و از کلیسا بیرون می‌آییم. به محض بسته شدن در کلیسا پشت سرمان، دانیال نفسش را آزاد می‌کند و هوای سرد را با قدرت به سینه می‌کشد. -اگه بخاطر تو نبود هیچ‌وقت پامو اونجا نمی‌ذاشتم. خنده‌ام می‌گیرد. -شماها و مسیحیا سر یه مشت افسانه دعوا دارین باه هم. -دیگه هیچ‌کدوم برام مهم نیست. فقط ازشون چندشم می‌شه. و با چشم به کلیسا اشاره می‌کند. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: منم قبلا از مسلمونا چندشم می‌شد، ولی واقعا اونقدرها هم بد نیستن. حداقل اونایی که من توی ایران دیدم آدمای بدی نبودن. شاید مشکل تو اینه که اول دین و نژاد آدما رو می‌بینی. نورهای سبز و بنفش در آسمان موج می‌خورند. اینوئیت‌ها به شفق می‌گویند رقص ارواح. سرم را بالا می‌گیرم و سعی می‌کنم میان پرتوهای نور رنگی، عباس را پیدا کنم. روحش را. حتما روح عباس یک گوشه ایستاده، چون مطمئنم بلد نیست برقصد. دانیال بازویم را می‌گیرد. -بریم؟ راه می‌افتیم به سمت خانه. هردو خسته‌ایم. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت36 سلمان بو کشیده بود. بو کشیده بود. بو کشیده بود. از لبنان شروع کرده بود به دنبال کردن رد پا. بو کشیده بود و با خودش قرار گذاشته بود از سگ کمتر است اگر قاتل مهندس را پیدا نکند. بعد از این که نتوانست با دست خودش رونن بار را بکشد، بعد از این که نتوانست قاتل مهندس را دستگیر کند، احساس می‌کرد بی‌عرضه‌ترین آدم روی زمین است، انگار که داشت از خودش گل می‌خورد. پس با تمام قوا به این زمین بازی وارد شده بود. باید از خودش برنده می‌شد. هیچ چیز جلودارش نبود. توی آذربایجان اثری یافته بود ولی دیر رسید. ردپا را تا اوکراین و دانمارک و انگلستان دنبال کرد، تا رسید به گرینلند. و حالا، سلمان ایستاده بود روبه‌روی خانهای کوچک و شیروانی‌دار، با دیوارهای سبزرنگ که مثل همه خانه‌ها، روی درش حلقه گل کریسمس و توپیلاک آویزان کرده بودند. از پشت پنجره‌های خانه و پرده‌های کلفتشان، کمی نور به بیرون نشت کرده بود. سلمان دو ساعت پیش وقتی در کافه نزدیک خانه نشسته بود، مرد و زنی جوان را دیده بود که با هم وارد خانه شدند. مردِ پیچیده در کلاه و شال و پالتو را شناخته بود. قاتل مهندس؛ دانیال. سلمان در خودش جمع شده بود و دندان‌هایش از سرما بهم می‌خورد. هیچ‌وقت در تمام عمرش چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. با خودش فکر کرد: خر رو بزنی توی این سرما نمیاد زندگی کنه. اینا چطوری اینجا زندگی می‌کنن؟ ساعت مچی‌اش را نگاه کرد تا بفهمد کجای این شبِ طولانیِ بی‌صبح ایستاده است. ساعت پنج بعد از ظهر بود. باید تا کی صبر می‌کرد؟ نمی‌دانست. می‌خواست وقتی دانیال را بکشد که تنها باشد. آدمِ کشتنِ زن و بچه نبود. می‌خواست فقط تمیز و بی‌سروصدا کار دانیال را تمام کند. تا کی باید منتظر می‌ماند تا آن دختر از خانه بیرون برود؟ یا دانیال را به تنهایی در سطح شهر کوچک و برف‌گرفته‌ی گودت‌هاب گیر بیاورد؟ اگر این اتفاق هرگز نیفتد چه؟ شفق بالای سرش می‌رقصید. کهکشان راه شیری هم از آن بالا نگاهش می‌کرد. سلمان اما هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دید. نگاهش به پنجره بود. توی دلش به دانیال فحش می‌داد که در خانه گرم و نرم، کنار دختری -که شاید همسرش بود- در آرامش لم داده بود. روی برف‌ها به سختی قدم برداشت و خواست خانه را دور بزند؛ به امید یافتن راه ورود دیگری. کوچه خلوت بود؛ هیچ‌کس نبود که مثل سلمان، انگیزه انتقام در وجودش شعله بکشد و بتواند در این هوای سرد قدم به کوچه بگذارد. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. فقط صدای نفس‌های سلمان بود. فقط سلمان. نه. یک نفر داشت روی برف قدم می‌زد. داشت برف‌های تازه را می‌کوباند روی زمین و درهم له می‌کرد. صدای قدم‌هاش به سلمان نزدیک‌تر می‌شد. سلمان خواست برگردد. میدان دیدش در محاصره شال و کلاه محدود شده بود. یک دستش را برده بود زیر پالتویش، جایی که سلاحش برای کشتن دانیال بی‌قراری می‌کرد. قبل از این که برگردد، سرش تیر کشید. تق. ضربه سنگینی به سرش خورد، طوری که سرش داغ شد. چشمانش سیاهی رفتند. دنیا دور سرش چرخید. نتوانست بایستد. آرام نالید: آخ. افتاد روی برف‌ها. قبل از این که چشمانش بسته شوند، توانست رقصیدن شفق را بالای سرش ببیند. کهکشان راه شیری را. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
یه جوری ساکتید که آدم یاد سکوت حکام عرب دربرابر جنایات اسرائیل می‌افته😕
سلام. درباره‌ی مهندس توی ویراست دوم نوشتم. این قسمت‌ها رو بخونید: https://eitaa.com/istadegi/8598 و قسمت بعدش. همچنین این قسمت: https://eitaa.com/istadegi/8636 طبیعیه، خودمم واقعا دوست دارم برم اونجا. اصلا از وقتی شروع کردم به نوشتن جلد دوم شهریور، عاشق قطب شمال شدم. چندین ماهه که تصویر زمینه گوشیم عکس شفق و آسمان قطبه. انگار منم همراه سلما دارم اونجا زندگی می‌کنم.
سلام اصلا خیلی باید ذهنت خلاق باشه که کلمه رقص و عباس رو کنار هم بذاری🙄 دانیال بخاطر سلما حاضره اصلا بره عضو فعال بسیج بشه، سینه‌زنی که سهله😅
سوال خوبیه؛ کی سلمان رو زد؟🙄 من که نزدم، هرکی زده خودش اعتراف کنه🙄
این عالی بود😅
ای بیچاره دانیال 🙄💔
نگران نباشید ان‌شاءالله امتحان رو خوب می‌دید، این سلمانم بالاخره عاقبت بخیر میشه. مادرم اینجور وقتا میگن: نگران نباشین من ته دلم قائمه!(یعنی امیدوارم، دلم روشنه).
برو توی اتاق به کارای بدت فکر کن🙄 پ.ن: بچه‌ها بیاین پیداش کردم! می‌تونید ازش انتقام بگیرید🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز داشتم خاطرات بچگیم رو برای خواهرم تعریف میکردم، یاد یه اتفاق جالب توی مهد کودکم افتادم. یادمه سال دومی که مهد می‌رفتم(فکر کنم پنج سالم بود)، یه خودکار فانتزی داشتم که یادم نیست دقیقا به چه دلیلی خراب شده بود و اصلا مغزی داخلش گم شده بود. ولی خب خودکار قشنگی بود. یه روز خباثت درونم فعال شد، رفتم به بچه‌های مهدمون گفتم که من می‌تونم با این خودکار، روی صورت‌هاتون نقاشی بکشم و مثل حیوانات گریمتون کنم! اول یکم نگاهم کردن(آخه من کلا توی مهد بچه منزوی‌ای بودم، دوست خاصی نداشتم و تنهایی بازی می‌کردم) و بعد اولین نفرشون که یه پسر بود اومد جلوم روی صندلی نشست و گفت منو مثل یه شیر بکن! منم با اعتماد به نفس کاملِ یک گریمور حرفه‌ای دست به کار شدم؛ انگار خودم باورم شده بود که این خودکار می‌کشه و منم بلدم اون رو مثل یه شیر گریم کنم! چه هیجانی هم داشت بنده خدا که الان شیر می‌شه. خلاصه چند دقیقه طول کشید که کارش تموم شه. خیلی هم حس گرفته بود و باورش شده بود که من دارم گریمش می‌کنم! بعد که بلند شد هم نه تنها خودش، که همه بچه‌ها باورشون شده بود اون یه شیره! نقش شیر رو هم خیلی خوب بازی می‌کرد و خلاصه کیف کرده بود! یه طوری که همه برای این که گریمشون کنم صف گرفتن و باهم دعواشون می‌شد حتی! هرکس روی صندلی می‌نشست و یه سفارشی می‌داد، منم خیلی هنرمندانه و با اعتماد به نفس چندتا خط فرضی به صورتش می‌کشیدم و هیچ‌کس نیومد به من بگه تو که هیچی روی صورت ما نکشیدی! حتی از نقش صورت هم تعریف هم میکردن یا می‌گفتن برای منم همون رو بکش که برای فلانی کشیدی! یک ساعت بعد، من گوشه سالن مهد کودک نشسته بودم و داشتم بازی بچه‌هایی رو نگاه می‌کردم که فکر می‌کردن گریم شدن و باید نقش بازی کنن... کاملا خشنود، سرگرم و باورمند. شاید هم همه می‌دونستند چیزی روی صورتشون نقاشی نشده، ولی طبق قاعده لباس پادشاه، سکوت کرده بودند. یا فکر می‌کردن عیب از خودشونه که نقش صورت بقیه رو نمی‌بینن...! و من هم با این که می‌دونستم اون‌ها هیچی روی صورتشون نیست، حرفی نمی‌زدم و فقط بهت‌زده نمایشی که بهتر از خودم باورش کرده بودند رو تماشا می‌کردم. خلاصه اینو گفتم که حواستون باشه از رسانه بازی نخورید... این بلاییه که معمولا رسانه سر آدم میاره. پ.ن: البته میدونم کارم خوب نبود ولی تفریح سالمم توی مهدکودک این بود که هردفعه چندتا از بچه‌ها رو بذارم سر کار و یکم بپیچونم‌شون. به هرحال بچه بودم، ان‌شاءالله خدا از سر این کارم میگذره🙄
سلام این بیماری رو از بچگی داشتم ولی خودش رو توی نویسندگی نشون داد🙄
سلام واقعا توضیح این که صابری کیه یکم سخته. شخصیتی بود که در سه رمان خط قرمز، رفیق و ویراست دوم شهریور نقش فرعی داشت و شخصیت اصلی رمان عقیق فیروزه‌ای بود. فکر می‌کنم لازمه ویراست دوم رو بخونید چون به مشکل می‌خورید.
اینم حرفیه🙄
واقعا هم همینطوره، من از هر اتهامی مبرام😌 یکی از دوستانم می‌رفت کلاس هلال احمر، بعد می‌گفت حالا که فکر می‌کنم می‌بینم هر نوع آسیبی که مربیمون گفته رو تو سر عباس آوردی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز هوای غزه بارانی بود؛ رحمت خداوند برسر مردم مقاوم غزه می‌بارید و خدا می‌داند چند نفر زیر باران دست به دعا برداشته بودند برای رهایی از ستم... البته هوای غزه هر روز بارانی ست. بمب و موشک می‌بارد بر سر مردم... امروز قطره‌های باران آمدند که خاک و خون از چهره کودکان غزه بشویند. آمدند که چهره کودکان را نوازش کنند. آمدند و قطره‌های اشک و باران بر چهره مردم باهم مخلوط شد... ای کاش فقط باران اجازه داشت که بر غزه ببارد... 🎼 آهنگ Only Rain (فقط باران) 🔻خواننده و آهنگساز: وتر @VetrMusic
این بده🙄
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 37 روده‌هایم دور هم می‌پیچند و داخل شکمم موج مکزیکی می‌روند. قلبم در سینه قل می‌خورد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. دور سالن می‌چرخم، دست به کمر، پریشان. دیشب دانیال گفت می‌خواهد همه‌چیز را برایم بگوید. همه‌چیز درباره پدرخوانده و مادرخوانده‌ام، درباره آرسن، درباره خودش، درباره من و حتی درباره عباس. این‌ها را دیشب وقتی گفت که چشمش را چسبانده بود به لنز تلسکوپ دست دومی که تازه خریده بود و داشت از پنجره اتاق زیرشیروانی، آسمان را نگاه می‌کرد. نمی‌دانم داشت کدام ستاره را در آسمان می‌دید و اصلا بلد بود با تلسکوپ کار کند یا فقط ادایش را درمی‌آورد. وقتی گفت می‌خواهد همه‌چیز را بگوید، صدایش خش‌دار شد. گفت به شرطی حرف می‌زند که من اعتمادم را از دست ندهم و بعد از فهمیدن حقیقت، همچنان کنارش بمانم. و منِ احمق، انقدر میل به دانستن واقعیت داشتم که قول دادم. ولی تا خود صبح، هزاربار به خودم فحش دادم که چرا چنین قولی دادم، وقتی دانیال خودش هم می‌داند حقیقت انقدر سنگین است که من اعتمادم را از دست خواهم داد؟ انقدر فکر کردم که مغزم خسته شد و علی‌رغم میل من، خوابش برد. وقتی بیدار شدم، دانیال نبود. یادداشت گذاشته بود که رفته خرید و زود برمی‌گردد. الان ساعت یازده صبح است. خورشید سرش را کمی از کوه‌های شرقی بالا آورده که برایمان دست تکان بدهد و برود. طی یک ماه اخیر، فهمیده‌ام روزهای اینجا، مثل وقت‌هایی ست که هوا ابری ست و خورشید فقط چندثانیه از پشت ابر درمی‌آید و می‌رود. هوا یک لحظه روشن می‌شود و بعد دوباره شب. شب. شب. شب. من آرامشِ شبش را دوست دارم؛ ولی اعتراف می‌کنم دلم برای روزهای آفتابی ایران تنگ شده. برای تابستان‌های شرجی و سبز بعبدا و هوای مدیترانه‌ای لبنان. توی سالن چرخ می‌زنم. از پله‌ها بالا و پایین می‌روم. سینه‌ام از فرط هیجان تیر می‌کشد. نوک انگشتان دست و پایم سوزن‌سوزن می‌شوند. پاهایم نمی‌توانند آرام بگیرند. درد می‌کنند از بس که راه رفته‌اند، ولی باز هم میل به راه رفتن دارند. چرا دانیال نمی‌آید؟ بالاخره وقتی برای صدمین بار پله‌ها را بالا رفته‌ام، در با کلید باز می‌شود و دانیال پیچیده در پالتو و لباس گرم، قدم به اتاق می‌گذارد. بالای پله‌ها از ذوق و ناباوری خشکم می‌زند. هردو دست دانیال پر است از پلاستیک‌های بزرگ خرید. روی شانه‌ها و کلاهش دانه‌های برف نشسته است. هنوز من را ندیده و دارد با خودش حرف می‌زند. -اوف چقدر سرده... الانه که از سرما ترک بخورم... پلاستیک‌های خرید را روی میز آشپزخانه می‌گذارد و من را صدا می‌زند. -آریل... کجایی؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلمان هم چند قسمت بعد معلوم می‌شه، الان چیزی که مهمه حرفیه که دانیال می‌خواد به سلما بزنه...
نه به اون شدت🙄
سلام خواهش می‌کنم ‌ از طریق پیام سنجاق شده می‌تونید رمان‌ها رو پیدا کنید.