eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
541 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب 📘 ✍️ مترجم: فاطمه جابیک بین زیرمجموعه‌های ژانر وحشت، ژانر آخرالزمانی از ژانرهای موردعلاقه‌ام است؛ چه فیلم باشد، چه کتاب؛ البته به شرطی که در دام کلیشه نیفتاده باشد و برای به آخر رساندن دنیا، ایده نو داشته باشد یا حداقل پردازش نو. چرا ژانر آخرالزمانی را دوست دارم؟ شاید چون یک فاجعه بزرگ، بی‌رحمانه و ناگهانی نظم نامحسوس زندگی را بهم می‌زند، هرچیزی که سر راهش باشد را می‌درد و تمام آنچه به عنوان هنجار، قانون، احساس، باور و حتی معنای زندگی می‌شناسیم را به سخره می‌گیرد؛ همه بی‌معنا می‌شوند و خنده‌دار! نمی‌دانم این برای شما هم جذاب است یا نه؛ ولی مخصوصا در روزهای قرنطینه کرونا، خیلی درباره بهم خوردن نظم موجود فکر کردم. به این که اگر تمام قوانین نامحسوس اطرافمان بهم بخورد، دنیا چه شکلی می‌شود. از جزئی‌ترین‌ها تا کلان‌ترین هنجارها. مثلا گاهی به این فکر می‌کردم که اگر قرنطینه سفت و سخت‌تر شود و در خانه گیر بیفتیم، و بعد به بحران تهیه آذوقه بخوریم، ممکن است همسایه‌های مهربانمان بخاطر چند پیمانه برنج بکشندمان؟ یا به این فکر می‌کردم که در چنین جهانی، پول بی‌ارزش‌ترین چیز خواهد بود؛ قانون هم. گاه به این فکر می‌کردم که آدم‌هایی که قبلا به راحتی با آن‌ها تعامل داشتم، الان چقدر ترسناکند و محیط‌هایی که محل تردد هر روزم بودند، الان چقدر ناامن به نظر می‌رسند؛ و خیلی فکرهای دیگر...(اثرات قرنطینه...!) می‌بینید؟ بحران می‌آید و هرچیزی که به آن عادت کرده‌ایم را از سر راه برمی‌دارد: هنجار، قانون، عشق، باور، معنای زندگی! یک مدتی -چندماه بعد از آغاز بحران شیوع کرونا- ذهنم درگیر همین بحران معنا شد. از آن وقت بود که رفتم دنبال کتاب‌ها و فیلم‌های ژانر آخرالزمانی. نظم موجود زندگی‌ام بهم خورده بود و باید اعتراف کنم عذاب می‌کشیدم. احساس می‌کردم در آخرالزمان ایستاده‌ام؛ جایی که همه‌چیز بی‌معنا می‌شود و فقط جنگیدن برای زنده ماندن معنا دارد. اما سوالی که همیشه از خودم می‌پرسیدم این بود که: چرا انسان برای زنده ماندن می‌جنگد، وقتی که می‌داند نمی‌تواند زندگی کند؟ راستش را بخواهید واقعا نمی‌فهمیدم این‌همه دست و پا زدن برای زنده ماندن برای چیست؛ وقتی باید در جهانی زنده بمانی که رنگی از زندگی ندارد. وقتی که مجبوری به سختی و با مصیبت، در جهانی ناامن و بحران‌زده، فقط نفس بکشی... زندگی ارزش دارد؛ قبول. ولی این واقعا زندگی ست یا حیات نباتی؟ «داری زندگی‌شون رو نجات می‌دی؛ ولی برای زندگی‌ای که ارزشِ زندگی‌کردن نداره.» این دیالوگ کتاب «جعبه پرنده»، تا مدت‌ها ذهنم را درگیر کرده بود. کتاب را در همان روزهای قرنطینه خواندم و اقتباس سینمایی‌اش را هم دیدم. از آن کتاب‌های واقعا آخرالزمانی بود، با ایده نو(راستش آخرالزمان موجودات فضایی یا زامبی‌ها یا حتی شیوع یک ویروس مرگبار، دیگر کمی نخ‌نما شده). معلوم نیست چطور و چرا؛ ولی انسان‌ها دیوانه می‌شوند و خودشان را به هر شکلی که بتوانند می‌کُشند. ماجرا از اینجا شروع می‌شود؛ از اینجا که گویا موجوداتی آن بیرون هستند که دیدنشان آدم را به جنون و خودکشی می‌کشاند. هیچ‌کس نمی‌داند آن موجودات از کجا آمده‌اند و اصلا چه هستند. بزرگ‌اند یا کوچک؟ ترسناک‌اند یا زیبا؟ اصلا زنده هستند یا جماد؟ عمدا این کار را می‌کنند یا بی‌اختیار؟ کجاها هستند؟ چطور می‌توان نابودشان کرد؟ هیچ‌کس نمی‌داند. هرکس که آن‌ها را ببیند، پیش از هر توضیحی به دیگران، زندگی‌اش را تمام می‌کند. چیزی که واضح است این است که آن موجودات خودشان کسی را نمی‌کُشند. مردم مجبورند برای زنده ماندن، خودشان را در خانه‌ها حبس کنند، پرده‌ها را بکشند و هیچ ارتباط تصویری با بیرون برقرار نکنند. ذخیره غذایی، آب، برق، مخابرات... همه محدود است و روبه نابودی. اینجاست که دنیا به آخر می‌رسد. چیزی که جهان را تهدید می‌کند، نه یک هیولا یا ویروس، که یکی از حواس پنج‌گانه است: بینایی. تصور کنید بینایی‌تان تبدیل به تهدید جانی‌تان تبدیل شود؛ و آن وقت پا به دنیای تاریکی می‌گذارید. دنیایی که تماشای آسمان، درخت‌ها، کوه‌ها و تمام زیبایی‌هایش را از شما دریغ کرده است؛ چون برای زنده ماندن، نباید ببینید. این زنده ماندن چقدر ارزش دارد؟