✨#بسم_الله_الذی_یکشف_الحق✨
#جدال
✍🏻نویسنده: #محدثه_صدرزاده(پیشه)
🍃قسمت اول
قطره قطره اشک هایم بر روی دستانم میچکد بعد از دو روز بی قراری، امروز از همان لحظه تنهایی گریستم. از الهوره روستای نزدیک رقه تا بوکمال لحظه لحظه جان داده ام.
سوار بر ون سفید رنگی که جای ترکش رویش خود نمایی میکرد شده بودیم. صدای شیون زنان بالا گرفته بود، همه ترسیده بودیم اما ترسناک تر از آن چشمان وحشی بود که هر از چند گاهی از سر تا پایمان را نگاهی می انداخت. با هر نگاه آن مرد، آیه با آن دستان کوچکش چادرم را در مشت میفشرد و پشت سرم پناه میگرفت.
با صدای لو لای زنگ زده در، سرم را از زانوهایم بر میدارم و اشک هایم را پاک میکنم و مقتدر می ایستم.
زنی با لباس بلند عربی سیاه و روبنده روی صورتش به سمتم می آید و دستانش راکه با دستکش های سیاه مخفی کرده است به سمت بازویم دراز میکند. اخم هایم را در هم میکشم و بازویم را محکم تکان میدهم.
-چیه دور برت داشته؟ چی فکردی اینکه چون دختر خوشگلی هستی سوگلی عمارت میشی؟
اخم در هم میکشم و تمام وجودم همانند گلوله آتش می شود. این زن همه را همانند خود دیده است. زیر لب برای اینکه عصبانیتم فروکش کند صلواتی میفرستم.
-راه بیوفت، شیخ منتظره دیدنه توعه.
نفرت وجودم را فرا میگیرد. سر بر میگردانم به سمت زن که جسته ریزی دارد.
-بقیه را کجا بردید؟
صدای پوزخندش می آید:
-نگران نباش، اونا جاشون خوبه. فعلا مهم تویی که توجه شیخ را جلب کردی.
بغض همانند سدی راه گلویم را میبندد. با تکانی که به بدنم میدهد، حرکت میکنم. اولین قدم را که بر میدارم پاهایم شروع به سوزش میکند با تعجب سر به زیر می اندازم و تازه متوجه میشوم که هیچ کفشی پایم نیست. خاطرم هست که از ترس آسیب نزدن به بقیه به خصوص آیه آن قدری عجله کردم که کفش هایم را فراموش کردم. بیشتر از پاهایم قلبم میسوزد از این حرف هایی که میشنوم.
پا به بیرون عمارت که میگذاریم. برای در امان ماندن از چشمان هیز مردان چادرم را تا چشمانم پایین میکشم. از دور سر و صداهای مبهمی می آید، هر چه نزدیک تر میشوم دلم بیشتر شور می افتد اما از خود ضعفی نشان نمیدهم و قدم هایم را محکم تر بر میدارم.
همراه زن می ایستم و سرم را بلند میکنم. اولین چیزی که میبینم پرچمی به رنگ مشکی با نوشته های لا اله الله است. بغض گلویم سنگین تر میشود.
با صدای داد مردی که میگوید (شروع) بر میگردم، بر روی صندلی بلندی که حکم منبر را دارد مردی با دِشداشهِ سیاه که با پارچه سیاهی هم دور سرش را بسته است و ریش هایی که ترکیب سفید و نارنجی دارد نشسته است و از سیگار لابه لای دستش دود بلند میشود.