🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_153
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
-چرا؟ از کی تاحالا؟
-از همون روز درگیری...
دیگر نمیتوانم حرف بزنم و وقتی عمو میپرسد کجای بدنت، فقط با دست اشاره میکنم. عمو خاکی که به سرتاپای چادرم نشسته را کمی میتکاند و میگوید:
-چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید بریم دکتر، خطرناکه!
قبل از این که سوار ماشین شویم، نگاهی به گلستان شهدا میاندازم. از حالا به بعد، رفت و آمدم به اینجا بیشتر خواهد شد. اینجا زیاد آشنا دارم!
عمو مقابل خانه عزیز پارک میکند اما به من اجازه نمیدهد پیاده شوم. نگاهی به سرتاسر کوچه میاندازم. کسی برای ارمیای گمنام من حجله و بنر و پوستر نزده است. حتی مراسم هم نگرفتند. شاید اگر ارمیا مثل شهدای مدافع حرم شهید میشد و برایش یک تشیع و مراسم حسابی میگرفتیم، کمی دلم آرام میگرفت. غربت از این بیشتر که پدر و خواهر نَسَبی و عمهاش برای قتلش نقشه کشیدند و وقتی شهید شد هم نشد شهادتش را جار بزنیم؟ نمیشود مثل بقیه شهدا، خانواده اش جلوی دوربین صدا و سیما بنشینند و از خاطراتش بگویند. خاطرات و داستان مجاهدت ارمیا در هیچ کتابی چاپ نمیشود. معلوم نیست همین الان، چندتا مثل ارمیا در دیار غربت دارند برای امام زمانشان سربازی میکنند و بیسروصدا شهید میشوند و آب در دل ما تکان نمیخورد و همه در فکر مذاکره و تعامل سازنده با دنیا(!) هستند! ارمیا کلا پسر آرامی بود. در سکوت کارش را میکرد. حتما خودش هم دوست داشت شهادتش هم در سکوت باشد.
عمو و آقاجون از خانه بیرون میآیند و سوار ماشین میشوند. میپرسم:
-کجا قراره بریم؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi