eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
521 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: همان لحظه، در با کلید باز می‌شود و آقاجون و عزیز سرمی‌رسند. کتاب‌ها را زیر لباسم پنهان می‌کنم. عزیز می‌گوید: -دختر تو چرا از جات بلند شدی؟ -خوبم عزیز. می‌تونم راه برم! -حتماً باید یه بلایی سرت بیاد که نتونی راه بری تا بری بخوابی؟ آقاجون خریدها را داخل خانه می‌برد و می‌گوید: -ولش کن حاج خانم. آدم یه گوشه بخوابه دلش می‌پوسه. به اتاقم می‌روم تا برای قرار با لیلا آماده شوم. درحال بستن گیره روسری‌ام هستم که عزیز می‌پرسد: -کجا می‌ری با این حالِت؟ مِن‌مِن می‌کنم و می‌گویم: -یه دوستام گفته باید برم ببینمش. یه کار مهم باهام داره. -نمی‌شه اون بیاد اینجا؟ نمی‌دونه تو نباید این‌ور اون‌ور بری؟ عزیز را درآغوش می‌گیرم و می‌بوسم. سرم را چندلحظه روی شانه‌اش می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. سر گذاشتن روی شانه عزیز از هرکاری لذت‌بخش‌تر است. بچه که بودم، عزیز صبح‌ها می‌آمد خانه‌مان و من را که تک و تنها در خانه خواب بودم بغل می‌کرد که ببرد خانه خودشان. بهترین بخش خوابم هم خواب سبکی بود که در آغوش عزیز و درحالی که سرم روی شانه‌اش بود می‌رفتم. عزیز می‌فهمد باید حتماً بروم و راضی می‌شود. -پس خیلی مواظب باش. چادرم را از جالباسی برمی‌دارم و درحالی که به حیاط می‌روم، آن را روی سرم می‌اندازم: -چشم. حواسم هست عزیز. قدم تند می‌کنم به سمت پارک و روی یکی از نیمکت‌ها می‌نشینم. بعد از چند دقیقه لیلا می‌رسد و می‌گوید همراهش سوار یک ون سبزرنگ شوم، مثل همان ونی که شب شام غریبان سوارش شدیم. لیلا همراهم را می‌گیرد و باتری‌اش را درمی‌آورد. دیگر عادت کرده‌ام به این حساسیت‌ها و ملاحظات امنیتی. این بار ون راه می‌افتد و وقتی از لیلا درباره مقصد می‌پرسم، جواب سربالا می‌دهد. تقریبا نیم‌ساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده می‌شویم؛ فکر کنم از همان خانه‌هایی باشد که لیلا و همکارانش به آن‌‌ها می‌گویند خانه امن. قبل از ورود، خانمی بازرسی بدنی‌ام می‌کند، کیفم را می‌گیرد و وارد می‌شویم. از پله‌ها بالا می‌رویم و لیلا در راه می‌گوید: -کارشناس پرونده قبول کرد منصور و ستاره رو برای چند دقیقه ببینی! سر جایم می‌ایستم و خشکم می‌زند. اصلاً آمادگی‌اش را نداشتم. نمی‌دانم چه بگویم. چه حسی باید داشته باشم؟ نمی‌دانم. اما هرچه باشد، این فرصت بعید است دیگر پیش بیاید. باید همین الان هرچه می‌خواهم را از خودشان بپرسم. لیلا برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند: -پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه! به یک سالن می‌رسیم و مرصاد را می‌بینم که با تکیه بر عصا و پای آتل‌بندی شده منتظرمان ایستاده است. با دیدنش، داغ ارمیا برایم تازه می‌شود و چهره در هم می‌کشم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi