eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
521 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: زیر لب سلام می‌کند و می‌گوید: -با این که هردونفرشون ممنوع‌الملاقات بودن، اما فکر کردم بهتره یه ملاقات چنددقیقه‌ای باهاشون داشته باشید. حتماً خودتون می‌دونید از این ماجرا کسی نباید چیزی بدونه. -بله. کنار مرصاد، دو در ضدصدا هست که یکی از درها باز می‌شود و لیلا به من می‌گوید وارد شوم، اما کسی دنبالم نمی‌آید. در پشت سرم بسته می‌شود و مقابلم، ستاره را می‌بینم که روی یک تخت دراز کشیده است و ساعدش را روی پیشانی گذاشته. نفرت در جانم شعله می‌کشد و نفس عمیقی می‌کشم تا آرام باشم و بتوانم فکر کنم. ستاره ساعدش را از پیشانی برمی‌دارد و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد. بعد با حالت تحقیرآمیزی می‌گوید: -به به! منتظر بودم بیای. از کِی اطلاعاتی شدی که من نفهمیدم؟ جوابش را نمی‌دهم. مطمئنم الان دارد به خودش لعنت می‌فرستد که چرا در همان عراق من را نکُشت. می‌گویم: -مامان و بابام رو تو کُشتی، نه؟ صدای قهقهه چندش‌آورش بلند می‌شود: -آره من کشتم! خب که چی؟ -چرا؟ -چون باید می‌مُردن. همه شما مسلمونا باید بمیرید. دیدی که، ارمیا و رفیقشم با دستور من کشته شدن. تو هم باید بری قبر خودتو بکنی. خودت و رفیقای سپاهیت همه‌تون ول معطلید. دیر یا زود، همه‌تون رو می‌کشیم. می‌دانم این‌ها را می‌گوید که اعصابم را بهم بریزد. فرصت کمی دارم، باید مدیریتش کنم و سوالم را بپرسم: -بین تو و بابای من چی بوده؟ از خشم سر جایش می‌نشیند و به طرفم خیز برمی‌دارد. ناآرام اما عمیق نفس می‌کشد و می‌گوید: -چیزی نبود! یوسف عددی نبود که بین ما دوتا بخواد چیزی باشه. یوسف فقط یه احمق بود که با خریتش خودش و زنشو به کشتن داد! با این طور حرف زدنش می‌خواهد به زخمم نمک بپاشد، اما کلمات انقدر لرزان و آشفته از دندان‌های به هم قفل شده‌اش خارج می‌شوند که حتم دارم خودش هم از یادآوری ماجرایی که با پدرم داشته می‌سوزد. صدایم را بالا می‌برم: -درست حرف بزن! ناگاه به طرفم می‌جهد و دستش را بالا می‌برد تا بزندم. همزمان با اولین حرکتش، صدای باز شدن در را از پشت سرم می‌شنوم و قدم‌های تند دونفر را که حتماً آمده اند جلوی ستاره را بگیرند. پاهایم را روی زمین می‌فشارم و محکم سرجایم می‌ایستم، و تنها با یک دست به کسانی که پشت سرم هستند علامت ایست می‌دهم تا جلو نیایند. ستاره به من رسیده است اما دستش در هوا مانده؛ شاید چون با تمام خشم و جسارتی که از خودم سراغ دارم به چشمانش خیره شده‌ام. خدا شاهد است تمام مدتی که ستاره را به عنوان مادرم می‌شناختم، یک بار هم صدایم را برایش بلند نکردم و حتی در چشمانش خیره نشدم. اما حالا ستاره قاتل مادرم است و از آن بدتر، دشمن خونی کشورم. ستاره تندتند نفس می‌کشد. بلند می‌گویم: -چیه؟ بزن دیگه! حق داری، منم جای تو بودم از این که بعد این همه سال لو برم حسابی می‌سوختم. صدای مردی از پشت سرم می‌آید که: -ممکنه بهتون آسیب بزنه خانم. برنمی‌گردم که پشت سرم را نگاه کنم، اما می‌گویم: -بذار بزنه ببینم چکار می‌خواد بکنه؟ می‌خواد منم مثل مامان و بابام بکشه؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi