🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_170
هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب میدونی چی میگم!
تعجبش بیشتر میشود و نفس عمیقی میکشد:
-پس بالاخره فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
-نه. ارمیا بهم گفت.
-خب تو که همه چیز رو میدونی. الان چی میخوای بهت بگم؟
با حالت جدیتری میگویم:
-میخوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن که کسی نفهمید؟ چطوری منصور عضو مجاهدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟
جا میخورد؛ پیداست که انتظار نداشته بدانم ستاره در شهادت پدر و مادرم دست داشته. به لکنت میافتد:
-چرا اینا رو از من میپرسی؟
-چون احتمال میدادم یه چیزایی بدونی، الان دیگه مطمئن شدم!
سرش را پایین میاندازد و آه میکشد. بعد از چندثانیه میگوید:
-به درک! باشه، همه چیز رو میگم. خسته شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البته از رابطهای سازمان. حانان گفته بود عضو سازمان بشم، درحالی که اعتقادی به مبانی فکریشون نداشتم.
نفس عمیقی میکشد و سر تکان میدهد:
-منم مثل حانان در اصل یهودیام.
از حرفی که میزند نفسم میگیرد. با حیرت میپرسم:
-چرا پنهانش کردی؟
-حانان گفت. گفت برای این که بتونیم ضربه بزنیم باید هویت اصلیمون رو پنهان کنیم. بعضی از خاندانهای یهودی همین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلیهاشون دوتا اسم دارن؛ یه اسم عبری و یه اسم اسلامی. اسم عبری ستاره هم هداسا بود.
لبم زیر فشار دندانهایم قرار گرفته و به زحمت میگویم:
-خب ادامه بده!
-من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بجز من و مافوقمون. منصور بهمون خبر میرسوند و آمار سپاهیا رو میداد، اما کسی نمیدونست این خبرا از کی میرسه بجز من و مافوقم. برای همین با دستگیری بچهها منصور لو نرفت. مافوقم هم توی درگیری کشته شد.
-تو چی؟ بقیه تو رو میشناختن، تو چرا لو نرفتی؟
-حانان قبل این قضایا بخاطر یه مسئلهای با یه هویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یه مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یه اسم جدید.
-پس یونس اسم جدیدته، اسم قبلیت چی بود؟
-هورام اسم عبریمه، اما حمید صدام میکردن.
کمی از چای مینوشد، اما من با وجود گلوی خشکیدهام نمیتوانم چیزی بخورم. مشتاقم که باز هم بدانم:
-درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟
چای در گلویش میپرد و چندبار سرفه میکند. لیوان را روی میز میگذارد و چشمانش را میبندد: ازت معذرت میخوام اریحا... منو ببخش!
مشامم بوی خون میگیرد و سینهام میسوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامه میدهد:
-من اون اتوبوس رو دستکاری کردم. حتی اون وقتی که تصادف کرد هم من پشت سرشون بودم. با حانان رفته بودیم که مطمئن بشیم کار درست انجام شده.
نفرت عجیبی در سینهام شعله میکشد. با تمام قدرت هوا را به سینه میکشم تا آرام بمانم. حالم را که میبیند میگوید:
-حق داری منو نبخشی. حق داری همین الان تحویلم بدی به پلیس. برای منم بهتره.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi