eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: منظورش را از جمله آخر نمی‌فهمم اما می‌گویم: -ادامه بده! -با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو انداخت از اتوبوس بیرون که زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فهمیده بود ممکنه اتوبوس منفجر بشه. به زحمت جلوی گریه‌ام را گرفته‌ام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم می‌پرسم: -چرا نیروهای امدادی انقدر دیر رسیدن؟ -اون جاده خلوت بود. کسی توی جاده نبود، فقط ما بودیم. حانان گفت صبر کنیم تا هوا یکم روشن‌تر بشه، بعد می‌ریم خبر می‌دیم. می‌خواست مطمئن بشه کسی زنده نمونده. حتی خودش رفت توی اتوبوس و دور و برش رو چک کرد. دندان‌هایم را به هم می‌فشارم و از جا بلند می‌شوم. حالم از بوی تعفن نامردی‌شان به‌هم می‌خورد. قدم تند می‌کنم که از اتاق خارج شوم. یونس پشت سرم می‌آید: -صبر کن دختر! باید یه چیزی بهت بگم! حالا به بیرون اتاق رسیده‌ایم. برمی‌گردم به سمت یونس و منتظر می‌شوم ببینم کدام افتخارش مانده که برایم نگفته؟ یونس عرق کرده و نفس‌نفس می‌زند. ناگاه به کسی که احتمالا پشت سر من ایستاده نگاه می‌کند، نگاه کوتاهی آکنده از ترس و اضطراب. به تندی می‌گویم: -دیگه چی می‌خوای بگی؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد و با صدای لرزانی می‌گوید: -هیچی دخترم. فقط سلام به مامان و بابا برسون. و صدایش را پایین‌تر می‌آورد: -بعدا بهت می‌گم. خیلی مواظب باش. بی‌خداحافظی از باشگاهش بیرون می‌زنم. داشتم در آن هوای گرفته و دم کرده خفه می‌شدم. نفس عمیقی می‌کشم و سوار ماشین می‌شوم. سرم را روی فرمان می‌گذارم و بغضم را رها می‌کنم. اجازه می‌دهم هق‌هق گریه‌ام بلند شود. حالا کمی آرام‌تر شده‌ام. یونس چه می‌خواست بگوید که نشد؟ چرا نگفت؟ چشمش به چه کسی افتاد که حرفش را خورد؟ اشک‌هایم را پاک می‌کنم و می‌خواهم راه بیفتم که برگه کاغذی روی برف‌پاک‌کن ماشین می‌بینم. پیاده می‌شوم که کاغذ را بردارم. داخلش، با خط خرچنگ‌قورباغه‌ای نوشته: تا همینجاشم خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. فکر نکن همه چیز تموم شده. به موقعش حالتو می‌گیریم. برای کسی که تا دم مرگ رفته و سردی لوله اسلحه را روی پیشانی‌اش حس کرده باشد، این تهدید چندان کارگر نمی‌افتد. با این وجود کاغذ را در کیفم می‌گذارم که به لیلا بگویم؛ چون نمی‌خواهم خطری متوجه عزیز و آقاجون شود. به خانه که می‌رسم، دایی یا همان آقای شهریاری سابق را می‌بینم که گویا آمده بوده به من سر بزند. چه فرصت خوبی شد! شاید حرف زدن با او حالم را بهتر کند. دایی محکم در آغوش می‌گیردم، به تلافی تمام وقت‌هایی که نامحرم حسابش می‌کردم. حالا معنای برخورد پدرانه‌اش را می‌فهمم. دونفری در حیاط می‌نشینیم و از او می‌خواهم درباره مادرم حرف بزند. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi