🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_174
***
دوم شخص مفرد
اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمیذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرفهای خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار میکرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم.
هفته پیش تمام وقت فقط پلههای دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهمهایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوونهای منتظر حکم، حالم رو داغون میکرد. هرکدوم اینا میتونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. میتونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمیکشید.
شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم. برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد. یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیهالسلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا میکنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر میخواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمیره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمیشد. هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد. از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم میشد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو میدیدم. توی خیابون امام رضا(علیهالسلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارتهای قبل، دائم تو حرم بودی! اصلا خوشت نمیاومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. میگفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم. فقط تو بودی که قدر لحظهلحظه زیارتت رو میدونستی. از همون بچگیت، زیارتنامه خوندنت دل سنگ رو آب میکرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت.
امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و میخندی. خیلی خوشگلتر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا!
دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف میزدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در میزد.
اومد تو و بیمقدمه گفت:
-ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد میخواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچهدار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایهای یا نه؟
از حرفش خندهم گرفته بود:
-من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟
-تقصیر خودته. میخواستی زن بگیری.
بعد جدی شد و گفت:
-نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمیآد. پایهای؟
یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم:
-انشاءالله میآم!
ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت:
-مطمئنی؟
-آره.
-تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi