eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
473 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مسعود اصلا برای خودش یه سبک تربیتیه!! عباسُ دادیم...❌ عباس رو دادیم/عباسو دادیم✅ فتح قدسُ با سلمان...❌ فتح قدس رو با سلمان.../ فتح قدسو با سلمان...✅ به درست نویسی عادت کنید ☺️
سلام نه اون پفک پوشش بود 🙄
نه... داستان توی سال ۱۴۱۱ اتفاق می‌افته، سلمان الان یعنی سال ۱۴۰۲ شونزده سالشه نه توی داستان! سلمان الان مامور اطلاعاتی نیست، یه دانش‌آموز پایه یازدهمه که احتمالا همین الان از تعطیلی آلودگی هوا سوءاستفاده کرده، کلاس مجازی مدرسه رو پیچونده و رفته گیم‌نت!
سلام تخیلی نیست بلکه نوعی پیش‌بینی بر اساس تحلیل‌های شخصیم درباره آینده ست. البته فقط شهریور و خورشید نیمه‌شب در زمان آینده اتفاق می‌افتند. بقیه داستان‌ها اینطور نیستند. رفیق مربوط به سال ۱۳۸۸، خط قرمز سال ۱۳۹۶، شاخه زیتون سال ۱۳۹۴ و بادام تلخ سال ۱۴۰۱ هستند.
خب خب خب... و اما چالش یلدا... قبل از این که برم سر اصل مطلب، توجه شما رو به این استعدادِ نوشکفته‌ی یکی از مخاطبان کانال جلب می‌کنم؛ این متن رو سه ماه پیش یکی از مخاطبان کانال فرستاده بودن: «به نام خدا» شکیبا چاقویی برمی‌دارد و سمت عباس می‌رود. خواننده ها جیغ میزنند. - تروخدا بذار یه این یکی زنده بمونههه. صدای یا حسین و یا عباس در کانال بالا می‌گیرد و بعضی از بچه ها چند تسبیح پخش میکنند تا برای سلامتی عباس صلوات بفرستند. صدای گریه و زجه از جای به جای کانال به گوش می‌رسد یکی از بچه ها که چند وقت پیش شایعه شده بود شکیبا برای عباس زیر نظرش دارد بیشتر بی‌قراری می‌کرد. «آی عباس، عبااااااس، الهی بمیرم که یه روز خوشم ندیدییییی.» کم کم صدایش آرام می‌شود و کاشف به عمل می‌آید که از حال رفته. کانال به هم ریخت. همه به سمتی می‌دویدند و هر کسی سعی می‌کرد به سبک خودش فضا را آرام کند چند نفر هم شکیبا را (با اینکه خیلی مقاومت می‌کرد.) به ستون بسته‌اند و سعی می‌کنند کنترلش کنند. شکیبا کمی خودش را جابه‌جا می‌کند و صدایش را بالا می‌برد. - باشه باااشه فقط یه خراش کوچولو فقط یههههه خراش. یکی از فن های کمیل که زیاد هم دل خوشی از شکیبا ندارد لگد محکمی به پایش می‌زند و با صدای بلند می‌گوید: «دهنتو ببند شکیبااااا، دهنتو بببندددد. نذار به روش های دردناک‌تری رو بیارم.» یکی از فن های ارمیا آرام جلو می‌آید و در گوش فن کمیل چیزی می‌گوید. گل از گل فن کمیل میروید و با لبخند شرورانه‌ای سمت شکیبا می‌رود. جلویش زانو می‌زند و دستش را سمت طناب ها می‌برد. شکیبا با امید آزادی و لحنی پیروزمندانه می‌گوید: «تصمیم عاقلانه‌ای گرفتید...» فن کمیل دستش را روی بینی شکیبا می‌گذارد و آرام می‌گوید: «شششششششش، قراره باهم یه گپ دخترونه‌ی بی‌حاشیه داشته باشیم شکیبا...» یکی از بچه های کانال نگران سمتشان می‌اید. «تروخدا حواستون باشه نمیره کسی به جز اون سرنوشت خط قرمز رو نمیدونه.» _صاد_ ادامه دارددددد...
🔴 به ذهنم رسید که چالش این باشه: ۱. ادامه این داستان رو بنویسید. خلاقانه و ترجیحا طنز! ۲. می‌تونید یه داستان مشابه این بنویسید، یعنی می‌شه شروعتون با این داستان نباشه و از اول با خلاقیت خودتون شروع بشه. ۳. خیلی جالب می‌شه اگه از شخصیت‌های داستان‌های مه‌شکن هم داخل داستانتون استفاده کنید. مثل داستان نیمه تاریک. ۴. لازم نیست خیلی طولانی باشه. حتی درحد همین داستان هم کافیه! داستان‌ها رو تا یکم دی ماه فرصت دارید برام بفرستید: @forat1400 (لطفاً پیام دیگه‌ای جز داستان نفرستید، پاسخ نمیدم)
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شانه بالا می‌اندازم و می‌گذارم آب در چای‌ساز جوش بیاید. -خیلی درباره‌ش فکر کردم. راستش احساس می‌کنم اگه بعد اون‌همه بلایی که اسرائیلی‌ها سرم آوردن، یه گوشه بشینم و دست روی دست بذارم، شبیه احمقا به نظر میام. شبیه کسایی که هرکسی می‌تونه هر بلایی سرش خواست بیاره و آب از آب تکون نخوره. مسعود زیر لب غرغر می‌کند، شاید دارد به خودش فحش می‌دهد که باعث شد من بفهمم عوامل اسرائیل عباس را کشته‌اند. می‌گوید: خاله‌بازی که نیست، جنگه. تو هم کاری نمی‌تونی بکنی. فقط الکی خودتو به خطر میندازی. در فر را باز می‌کنم. بوی بیسکوییت آلمانی در خانه می‌پیچد. پختن این‌ها را دانیال یادم داده بود و به طرز اعتیادآوری خوشمزه‌اند. با دستگیره، سینی فر را بیرون می‌آورم و می‌گویم: شما از کجا می‌دونین من کاری نمی‌تونم بکنم؟ اتفاقا بعد خوندن اون هارد، چندتا ایده خلاقانه به ذهنم رسید که فقط یکیش کل اسرائیلو می‌بره هوا. مسعود خشمگین می‌خندد. -برای همینه که می‌گم نه، چون فکر کردی توی نیم‌وجبی می‌تونی اسرائیلو ببری هوا! بهتره به همین شیرینی‌پزی بچسبی، شاید یه پولی هم ازش دربیاد. سینی فر را روی کابینت‌ها می‌گذارم و صبر می‌کنم خنک شود. به چشمان مسعود خیره می‌شوم و آخرین ضربه را می‌زنم. -ولی من فکر می‌کنم اگه عباس جای شما بود، اینطوری قضاوت نمی‌کرد. ضربه‌ام چندان کاری نبود. تیرم به سنگ خورد. مسعود انگار جری‌تر می‌شود. -اتفاقا من مطمئنم اگه عباس بود خیلی جدی‌تر از من باهات مخالفت می‌کرد، برای حفظ جون خودتم که شده، هرجور می‌تونست جلوت رو می‌گرفت. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فعلا خیر.
سلام ممنونم. شهریور رو از زبان سلما نوشتم. از زبان مرصاد هم، اگر بنویسید با نام خودتون اضافه می‌کنم به داستان.
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من اما جواب دیگری در آستین دارم. -برعکس، عباس اگه بود بهم افتخار می‌کرد و پشتم می‌ایستاد. مطمئنم عباس آرزوش بود خودش اسرائیلو نابود کنه، مگه این آرمان شماها نیست؟ بیسکوییت‌ها را از سینی فر جدا می‌کنم و به مسعودِ ساکت نگاه می‌کنم تا اثر سخنرانی حماسی‌ام را روی چهره‌اش ببینم. به زمین خیره است و دارم از فضولی می‌ترکم که بفهمم چی توی سرش می‌گذرد. جرقه امیدی در قلبم روشن می‌شود که شاید دلش نرم شده باشد. مسعود بالاخره سر بلند می‌کند و فقط یک کلمه می‌گوید: نه! وا می‌روم. حیف آن همه شور و احساس که خرج آن نطق حماسی کردم. به خودم نهیب می‌زنم که الان وقت تسلیم شدن نیست. از آشپزخانه بیرون می‌دوم و خودم را به مسعود می‌رسانم. مقابلش می‌ایستم و می‌گویم: من می‌دونم که کار زیادی ازم برنمیاد. فقط می‌خوام به اندازه خودم کمک کنم. قول می‌دم به دردتون بخورم. قول می‌دم. فقط بذارین به اندازه خودم یه کاری بکنم. خواهش می‌کنم. شما رو به عباس قسم می‌دم! جمله آخر را نمی‌دانم از کجا درآوردم. انگار که زبانم به اختیار من نچرخید. هرچه بود، مسعود چند ثانیه‌ای به من خیره می‌شود و بعد نگاهش را می‌دزدد. هاجر دارد لبش را می‌گزد و من دارم صدای تغییرات را از داخل مغز مسعود می‌شنوم. بالاخره دوباره نگاهش را بالا می‌آورد و انگشت اشاره‌اش را به سمتم در هوا تکان می‌دهد. -اگه کوچک‌ترین تمرد و بی‌نظمی‌ای توی کارت باشه، کنار می‌ذاریمت. باید با هماهنگی کامل کار کنی، قهرمان‌بازی و بلندپروازی‌های بچگانه هم نداریم. درضمن هنوز نمی‌دونم دقیقا به درد چه چیزهایی می‌خوری و چطور می‌تونی کمکم کنی؟ لبخندی فاتحانه می‌زنم و می‌گویم: پس بذارید برای شروع، بهتون بگم که آرسن، برادر ناتنی من که الان توی جامعه‌المصطفی درس می‌خونه... -جاسوس اسرائیله و قراره در آینده ازش یه مرجع شیعه بسازن برای لبنانی‌ها. این را مسعود با بی‌حوصلگی می‌گوید و روی مبل رها می‌شود. هاجر و من با دهان باز نگاهش می‌کنیم. مسعود می‌گوید: فکر کردی ما الکی حقوق می‌گیریم؟ -از کی فهمیدید؟ - تقریبا از وقتی که فهمیدیم تو هم جذب موساد شدی. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
ضدحال‌های مسعود عالی‌اند😆
فرزند خلف خودمه😌
شاید!
امیدوارم... منم همینطور!
دارم نوشته‌هاتون برای چالش یلدا رو می‌خونم، و شاید باورتون نشه ولی مدت‌ها بود برای هیچ چیزی انقدر ذوق نکرده بودم!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فکر کنم لازمه دست به قلم بشید و یکم خشونت واقعی برای اعضای کانال بنویسید که جبران مهربونی من بشه🙄 بهتون اختیار تام میدم هر بلایی خواستین سر عباس بیارین😈
سلام لازم نیست حتماً طنز باشه. چندنفر هم طنز ننوشتن. و این که، به خودتون اعتماد داشته باشید. از دید بیشتر نویسنده‌ها، داستانشون مسخره ست ولی مخاطب چنین نظری نداره!
نوشته‌هایی که برای چالش فرستادید همه حکایت از عشق و محبت زیادتون نسبت به من داره🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️امشب توی خوشی‌هامون یادمون نره، توی غزه یلدا این شکلیه... یعنی هر روز این شکلیه... جنگ، سرما، گرسنگی، آوار...💔 غزه رو یادمون نره... جنایت اسرائیل برامون عادی نشه... اللهم عجل لولیک الفرج... http://eitaa.com/istadegi
کمی آن طرف‌تر افرادی هستند که به جای کرسی، روی آوار نشسته‌اند، به جای حافظ، اشهد می‌خوانند، به جای تنقلات، گرسنگی می‌خورند، به جای جمع خانواده، کنار پیکر بی‌جان و کفن پوش عزیزانشان هستند، و به جای همه ما در دنیایی متفاوت میان یلدا یک قاچ هندوانه با طعم مقاومت را می‌چشند. ✍🏻محدثه پیشه
ما در خانه کنار عزیزانمان نشسته‌ایم، یلدا را جشن می‌گیریم، چه می‌دانیم بر خانواده شهدای امنیت چه می‌گذرد...؟ چه می‌دانیم که بر مرزداران و خانواده‌هایشان چه می‌گذرد...؟ https://eitaa.com/istadegi
خب بریم سر چالش یلدا...