eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨️❄️ خیلی قشنگ بود؛ و حیف که هیچ دروبینی بجز چشم نمی‌تونه این زیبایی رو ضبط کنه...
🖼تولیدات زیبا و جذاب "رمیصا" @rahbaran_e_miani 🔻 از جملات روایت پیشرفت نجات قابل استفاده در گروه ها و نمايشگاه‌ها و ایستگاه‌های انتخاباتی 🇮🇷 💠 ستاد مردمی حضور حداکثری همه پای وطن 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
این محتواها هم خیلی عالی بودن👏
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 134 *** خمیردندان را روی مسواک می‌زنم و همان‌طور که مسواک را در دهان می‌چرخانم، به خودم در آینه دستشویی خیره می‌شوم. عینک روی بینی‌ام جا انداخته و پوستم در هوای مرطوب مدیترانه، شفاف‌تر از قبل شده است. رنگ جدید موهایم را دوست دارم، کمی از سردیِ ظاهرم را کم کرده. با دهان کفی و موهای بهم ریخته، جلوی آینه ادا درمی‌آورم و می‌خندم. نه به اداهای خودم، که به قیافه‌ی درمانده و آویزانِ ایلیا. دهانم را می‌شویم و از دستشویی بیرون می‌آیم. خمیازه‌کشان درِ خانه را قفل می‌کنم و یک صندلی پشت آن می‌گذارم. هرچند می‌دانم فایده چندانی ندارد، ولی حداقل از حضور یک قاتل در خانه آگاهم می‌کند. تجربه همین جاها به درد می‌خورد؛ و البته می‌دانم الان که سلاح ندارم، حتی اگر بفهمم کسی وارد خانه شده هم کار زیادی از دستم برنمی‌آید. به هرحال دست خودم نیست. بعد از آن شب در گرینلند، وسواسم برای قفل کردن در و پنجره بیشتر شده. به پهلو روی تخت دراز می‌کشم و از خنده در خودم جمع می‌شوم. هرچه یاد قیافه‌ی ایلیا می‌افتم، نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. پسرک بیچاره، چقدر پرپر زد تا اعتمادم را جلب کند! عروسک هلوکیتی‌ام را بغل می‌کنم و در گوشش می‌گویم: همون‌طور شد که هاجر گفته بود. فقط یه ذره انگیزه انتقامش رو قلقلک دادم، با دست پس زدم و با پا پیش کشیدم. خیلی ساده ست. فکر کنم یه چیزیش می‌شه. سرم را در گردن عروسک فشار می‌دهم و ریز ریز می‌خندم. - جدی این رفیقای عباس خیلی باحالن... معلوم نیست چطوری این پسره رو پیدا کردن، ولی خوب می‌دونستن منو بفرستن سراغ کی. طاق‌باز می‌خوابم و گردنبند حرز را در دست می‌گیرم. به ایلیا فکر می‌کنم، به قیافه‌ی درمانده‌اش. این ماجرا بیش از خنده‌دار بودن، ترسناک است. این پسره یک چیزیش می‌شود. رفتارش یک جوری ست، همان‌طور که رفتار دانیال یک جوری بود. یک جورِ مرض‌دار. یک جور عجیب. یک جوری که اگر الان در یک ماموریت مهم نبودم، یا اگر مثل بقیه دخترهای همسنم بودم و از اعتماد به دیگران ضربه‌های سخت نخورده بودم، می‌توانستم خامش بشوم، من هم یک جوری بشوم اصلا... گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را می‌خورم. حسرت دخترهایی که می‌توانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغه‌ای ندارند، کار مهم‌تری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتی‌شان خوش‌اند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق می‌مانند و می‌روند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی می‌خواهند همین است دیگر! قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
دقیقا به نظرم این رفتارها و احساسات «یه جوری»ه! توصیف مناسب‌تری براش ندارم😕
سلام اگه ایلیا عاشق نمی‌شد هم سلما راه مناسب برای فشار بهش داشت. درباره سرعت عاشق شدنش، راستش خودم نمی‌دونم ولی پدرم می‌گن پسرها صبح عاشق می‌شن و شب فارغ🙄 البته به شخصیت فرد هم ربط داره ولی فکر کنم فرآیند عاشق شدن براشون خیلی سریع‌تر از دخترها باشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم که نظرتون رو فرستادید. حق دارید که چنین احساسی داشته باشید، فضای شهریور خیلی متفاوت بود.
سلام خواهش می‌کنم. بازهم فکر کنید، تصمیم مهمیه. امیدوارم هر تصمیمی که گرفتید درش موفق باشید
سلام به زودی معلوم میشه...
سلام اتفاقا فکر می‌کنم علت همین که در دبیرستان بهش خوب پرداخته نمیشه اینه که از دید جامعه خیلی اهمیتی نداره. درسته، گاهی کسانی که ریاضی خوندن وارد علوم انسانی هم بشن خوب تحلیل می‌کنند
سلام خیلی در این زمینه تحقیق نکردم، فقط در حد کتاب «من، زندگی، موسیقی» آقای داستانپور بوده و در این حد که بفهمم چه موسیقی‌ای حرامه و چی حلال. ولی درباره آلات موسیقی شناختی ندارم و احکامش رو بلد نیستم. باید از یک متخصص بپرسید.
اگه می‌خواید بدونید که وضعیت غزه چطوریه، باید بگم انقدر وحشتناک و وخیمه که یه خلبان ارتش امریکا از شدت ناراحتی و خشم، خودشو زنده زنده آتش بزنه و درحالی که داره می‌سوزه، فقط داد بزنه فلسطین رو آزاد کنید. وضعیت از فاجعه انسانی گذشته... دیگه نمی‌شه اسم روش گذاشت! درد و بلای آرون بوشنلِ امریکاییِ غیرمسلمان، بخوره تو سر همه‌ی حکام مسلمانی که همچنان پیدا و پنهان در کنار اسرائیلن. خدا رحمتش کنه که انقدر شرف و وجدان و شجاعت داشت که مقابل ظلم سکوت نکنه و تا لحظه‌ی آخر پای دفاع از مظلوم بایسته. آرون بوشنل خودشو آتش زد که توی آتش جهنم امریکا و اسرائیل شریک نباشه؛ ان‌شاءالله که از آتش دوزخ محفوظ باشه. و خدا نیاره روزی رو که ما مسلمان‌ها در دفاع از مظلوم از غیرمسلمان‌ها عقب بیفتیم... می‌ترسم روز قیامت آرون بوشنل و راشل کوری و... رو نشونم بدن و بگن اینا از تو باوجدان‌تر بودن!
راستش فکرشو نمی‌کردم یه روزی بیاد که به یه سرباز امریکایی لقب باشرف بدم! یعنی اصلا تصورشو نمی‌کردم یه نفر توی فاسدترین و آدم‌کش‌ترین ارتش دنیا، انسانیت و شرف داشته باشه! ولی غربال آخرالزمان این شکلیه، صف حق و باطل اینطوری جدا می‌شه، حتی توی ارتش امریکا هم که باشی، خدا اگه ببینه وجدان و انسانیت داری اینطوری از صف باطل نجاتت میده!
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 135 گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را می‌خورم. حسرت دخترهایی که می‌توانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغه‌ای ندارند، کار مهم‌تری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتی‌شان خوش‌اند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق می‌مانند و می‌روند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی می‌خواهند همین است دیگر! حسرت آن حماقت صورتی را می‌خورم. زندگی من را زیادی هوشیار و شکاک بار آورده، طوری که از بودن کنار هیچ‌کس لذت نبرم و در بهترین موقعیت‌ها بترسم از این که همه‌چیز نابود شود. من برای عاشق شدن و معشوق بودن آفریده نشده‌ام. زندگی به من یاد داده فقط از غریزه بقا پیروی کنم، و غریزه بقا به من می‌گوید آدم‌ها خطرناک‌اند، مخصوصا نوع مردش. مردها روح ناتوانشان را پشت ظاهر قدرتمندشان پنهان می‌کنند. دوست دارند برتری‌شان را به رخ بکشند، ادعاهایی می‌کنند که پای آن نمی‌مانند و برخلاف ظاهر شجاعشان، ترسو و ترحم‌برانگیز ضعیف‌اند. پدر داعشی‌ام انقدر ترسو بود که صدای اعتراض مادر را با خنجر برید. دانیال انقدر ترحم‌برانگیز بود که عاشق من شد و نقشه‌اش ناتمام ماند. آرسن انقدر ضعیف بود که خانواده‌اش را فروخت. مسعود انقدر شکننده است که نمی‌تواند با دخترش آشتی کند. پدرخوانده‌ی مسیحی‌ام انقدر ناتوان بود که نتوانست خانواده‌اش را جمع کند، و ایلیا انقدر ضعیف است که دارد سریع مقابل من وا می‌دهد. عباس اما... عباس استثناست، تنها مردی که نترسید و فرار نکرد و توانست من را بعد از پانزده سال برگرداند سمت خودش. تنها کسی که مُرده‌اش حتی از تمام مردهای زنده‌ای که دیده‌ام قوی‌تر است. و متاسفانه عباس یک استثناست. استثناها تکرار نمی‌شوند، حداقل به این راحتی تکرار نمی‌شوند. آن‌ها به علت نامعلومی پدید می‌آیند، مثل یک ناهنجاری ژنتیکی و مادرزادی که گاه علم پزشکی نمی‌تواند توضیحش دهد. به هرحال کسی مثل عباس پیدا نمی‌شود و برای همین می‌خواهم انتقامش را بگیرم. آن‌ها که عباس را کشته‌اند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کرده‌اند: نمونه‌ای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که می‌توانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
چقدر با دیدگاه و قضاوت سلما موافقید؟