eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا حسن العسکری علیه السلام «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَی اللّهِ عَزَّوَجَلَّ سَفَرٌ لا یُدْرَکُ إِلاّ بِامْتِطاءِ اللَّیْلِ.»: وصول به خداوند عزّوجلّ، سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد. مسند الامام العسکری 🌷
سلام عزیزان زیادی این سوال رو پرسیده بودند. نه، کسی اسلحه روی بنده نکشید. همون‌طور که گفتم، بخشی از داستان غیرواقعی هست. پ.ن: چرا پدر، عمو یا دایی من باید روم اسلحه بکشن؟😕
سلام قبلا در دوران مدرسه چادر ساده سرم می‌کردم و خیلی سخت نبود. چون از کوله پشتی استفاده نمی‌کردم. عادت داشتم ولی الان خیلی وقته که از چادر حسنا استفاده می‌کنم و خیلی راحته. کیف رو هم راحت میشه روی شونه انداخت. اگر چادر کش خوبی داشته باشه (نه خیلی محکم نه خیلی شُل)، و البته چادر خیلی بلند نباشه که روی زمین نکشه، پوشیدن چادر سخت نیست. کم‌کم عادت می‌کنید. درباره سوال دوم، رنگ روسری یا مقنعه بستگی داره به جایی که قراره برم. اگه بدونم جایی که میرم محیط رسمی‌تری هست یا نامحرم زیاده، رنگ تیره می‌پوشم. ولی در کل از رنگ‌های جیغ هم استفاده نمی‌کنم هیچ‌وقت
سلام کتاب دکل رو متاسفانه هنوز پیدا نکردم که بخونم. کتاب راض بابا کتاب خیلی قشنگیه و دوبار خوندمش کتاب عاشقانه‌ای برای ۱۶ساله‌ها اما خیلی کتاب قوی‌ای نبود. من یکم از اولش رو خوندم و رهاش کردم چون حس کردم الکی داستان‌پردازی می‌کنه
سلام ظاهرش هیجان‌انگیزه ولی واقعاً هیچ‌وقت چنین آرزویی نکنید. بنده اگر اینا رو می‌نویسم برای اینه که شما همین‌جوری قدر امنیت رو بدونید، بدون این که در چنین شرایطی باشید. واقعا خیلی وحشتناکه، مخصوصاً برای یک دختر. این که توی شهر شما اتفاقی نیوفتاده اتفاقاً خوبه، چون نشون می‌ده دشمن نتونسته توی شهرتون خیلی نفوذ داشته باشه. هیچ‌وقت چنین آرزویی نکنید. توی چنین اتفاقی بیشترین ضربه به مردم می‌خوره. توی همین اصفهان، ضدانقلاب یه کارگاه تولیدی رو کامل سوزوندند. کارگرانش زنان سرپرست خانوار و افراد معلول بودند؛ این بنده خداها کارشون رو از دست دادند. چقدر خسارت به ادارات دولتی وارد شد... همیشه از خدا امنیت بخواید نه ناامنی
سلام بله، امیدوارم هیچ‌کس تجربه ش نکنه. قسمت دفترچه و اسلحه کشیدن و... خیالی هست. در ادامه هیجان‌انگیز تر هم میشه...
سلام کتاب‌های: برنگرد، جان‌بها، مار و پله، از پمبا تا ماریانا، زنان عنکبوتی، سیاه‌صورت
سلام راستش خیلی کتاب اینترنتی نمی‌خرم، اگر هم بخرم از سایت نشر شهید کاظمی می‌خرم. دقیقاً یادم نیست هزینه ارسالش چقدر بود. سایت دیگه‌ای رو هم نمی‌شناسم __________________ سلام خواهش می‌کنم لطف دارید🌿 توصیه بنده همیشه این بوده که زیاد کتاب بخونید و زیاد بنویسید. برای انتشار هم عجله نکنید.
سلام اتفاقاً این به این معنی نیست که خانم‌ها جیغ‌جیغو هستند. به این معناست که جز در مواقع خطر اصلا حق ندارند از جیغشون استفاده کنند. یادتون باشه در مواقع خطر، درگیری آخرین گزینه ست برای شرایطی که هیچ راهی نداشته باشید. اگر می‌شد با فرار کردن، جیغ زدن و یا حتی دادن چیزی به مهاجم، جان خودتون رو نجات بدید، نباید درگیر بشید(مگر اینکه مهاجم ازتون بخواد سوار ماشینی بشید یا قصد جان شما رو داشته باشه خدای نکرده) در کل امیدوارم این‌ها هیچ‌وقت به کارتون نیاد. خیلی ممنونم از انتقاد شما🌿
سلام یکم کم‌کاری مسئولین فرهنگی هست، و یکم هم کم‌کاری مردم مذهبی‌... البته اخیرا زیاد توی چهارباغ مراسمات مذهبی برگزار می‌شه. __________________________ سلام چه خاطره جالبی. خوبه بنویسیدش؛ قطعا خواندنی میشه.
سلام گاهی اینطوری میشه اما آمادگی فکری و ذهنی کمک می‌کنه موقع حادثه هول نکنید. مثلا اگه دقت کنید، بنده توی اون موقعیت از اولش ذهنم رو آماده کردم تا غافلگیر نشم. هوشیاری خیلی مهمه. هرچند بالاخره موقع حادثه آدم هول میشه. امیدوارم هیچ وقت توی این موقعیت قرار نگیرید
سلام خواهش می‌کنم، عید شما هم مبارک باشه. قسمتی که حذف شده، حدس ایشون درباره داستانه که بنده فعلا سانسور می‌کنم تا به قول امروزیا اسپویل نشه!!! (عزیزان دیگه‌ای هم بودند که حدس‌شون رو فرستادند، ببخشید که توی کانال نمی‌ذارم. می‌خوام جذابیت داستان حفظ بشه) دیگه دعا کنید تا آخر داستان زنده بمونم؛ هرچند خیلی دوست داشتم شهید می‌شدم اون‌جا....
سلام معنای رئالیسم جادویی برای کسانی که پرسیده بودند رو ریپلای کردم
سلام از این طریق: 🌐 https://EitaaBot.ir/poll
هوف چقدر سوال جواب دادم! ان‌شاءالله ساعت ۱۰ منتظر قسمت‌های بعدی باشید... رمان‌ها با فاصله ۵ ساعت منتشر می‌شن: ۱۰، ۱۵، ۲۰ بعد از هر رمان هم نویسنده رمان از طریق لینک ناشناس در همین کانال پاسخگوی شماست، می‌تونید نظراتتون رو به لینک ناشناس خانم اروند و خانم صدرزاده بفرستید.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 5 حالا دیگر خیلی نمی‌ترسم؛ بلکه یک حس خاصی به من می‌گوید این ماجرا خیلی پیچیده است و باید تا تهش بروم. باید بفهمم این مرد من را از کجا می‌شناسد و می‌داند من یک دفتر با جلد فیروزه‌ای همراهم دارم؟ و این دفتر به چه دردش می‌خورد؟ می‌پرسم: دفترم رو می‌خوای چکار؟ صدایش را کمی بالا می‌برد: سوال نپرس! دفترت رو بده تا... حرفش نیمه‌تمام می‌ماند و چشمانش گشاد می‌شوند. ناله کوتاهی از دهانش خارج می‌شود و زانو می‌زند روی زمین. مانند پلاسکو فرو می‌ریزد. چند ثانیه خیره می‌شوم به مرد که افتاده روی زمین و سرم را بالا می‌آورم؛ اما دهانم از دیدن کسی که مقابلم ایستاده باز می‌ماند: خودم! خودم روبه‌روی خودم ایستاده‌ام؛ این دقیقاً خودم است با پوششی کمی متفاوت. من روسری سرم کرده‌ام و او مقنعه؛ همین! یک دختر کاملا شبیه خودم؛ هم چهره‌اش هم جثه‌اش. این منم! هیجان و شوکی که با دیدن خودم در بدنم جریان پیدا می‌کند ده برابر شوک ناشی از تهدید آن مرد است. می‌گویم: تـ... تو... تو منی! دختر انگار حرف من را نشنیده. عجله دارد. سریع می‌آید جلو و از روی بدن مرد که افتاده روی زمین هم می‌پرد. دست دراز می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد. به عادت همیشگی‌ام، دستم را از دست دختر بیرون می‌کشم و مچش را می‌پیچانم. همیشه اگر کسی ناگهانی دستم را بگیرد یا کلا دستش وارد دایره امن پانزده سانتی‌متریِ دورم بشود، دستش را می‌پیچانم. دختر با دست دیگرش، مچش را از پیچانده شدن نجات می‌دهد و می‌گوید: گیر نده! بدو بیا بریم! و دستم را می‌کشد و می‌دویم وسط خیابان فرعی. آرام جیغ می‌کشم: چرا باید همرات بیام؟ تو کی هستی؟ چرا اونو زدی؟ درحالی که دستم را می‌کشد و تقریباً می‌دویم، فقط به سوال آخرم جواب می‌دهد: می‌خواستی نزنمش که بزنه بکشتت؟ دوباره جیغ می‌کشم: تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ کلافه برمی‌گردد و می‌گوید: من بشرام! صابری! در ذهنم لیست دوستانم را می‌گردم؛ اما چنین دوستی به این نام ندارم. حرص می‌خورد: من شخصیت رمانتم! یادت نیست؟ مثل دیوانه‌ها نگاهش می‌کنم. شخصیت رمان من این‌جا چکار می‌کند؟ بشری صابری یک شخصیت خیالی ست. فقط توی دفترم هست و میان فایل‌های وُرد. توی دنیای واقعی وجود ندارد! ناباورانه می‌پرسم: یعنی چی؟ چرا مثل منی؟ درحالی که دوباره راه می‌افتد و من را دنبال خودش می‌کشد می‌گوید: چون تو همه شخصیت‌های اصلیِ دختر رو توی رمانات شبیه خودت تصور می‌کنی. ناخودآگاهه، دست خودت نیست. این‌طوری بهتر باهاشون احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کنی! شوک شنیدن این حرف‌ها انقدر برایم سنگین است که بی‌حرکت می‌ایستم. بشری نگاهی به پشت سرم می‌اندازد؛ جایی که مرد افتاده. رد نگاهش را می‌گیرم. مرد دارد تکان می‌خورد. بشری دستم را محکم‌تر می‌کشد و می‌گوید: بدو بریم! الان بهوش میاد! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 6 خیابان فرعی را می‌دویم. هوا بوی باران می‌دهد اما باران نمی‌بارد. نمی‌دانم کجاییم. راه را گم کرده‌ام. بشری من را می‌کشد به سمت یک پراید نوک‌مدادی و می‌گوید: سوار شو! و در را برایم باز می‌کند. نمی‌دانم این کارم حماقت است یا نه. چرا باید سوار ماشین یک غریبه شوم؟ چون آن غریبه دقیقاً کپی برابر اصل خودم است و می‌گوید شخصیت رمانم است و این حرف‌ها؟ بشری نهیب می‌زند: سوار شو! در عقب را باز می‌کنم و سوار می‌شوم. داخل ماشین برخلاف بیرونش گرم است. بشری هم عقب نشسته. از دیدن دو مردی که جلو نشسته‌اند خشکم می‌زند، هین بلندی می‌کشم و دستم را می‌گذارم روی دهانم. دستم را می‌گذارم روی دستگیره در تا بازش کنم و پیاده شوم، اما در قفل است و ماشین راه می‌افتد. الان است که گریه‌ام بگیرد. یکی از مردها که سمت کمک‌راننده نشسته، برمی‌گردد به سمت من: نگران نباشید، جاتون امنه. چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همان‌طور که آن مردِ میانسال را دیده بودم. نمی‌دانم کجا. این مرد جوان است، بیست و هفت هشت ساله. لبخند گرمی می‌زند: من عباسم مامان! جیغ می‌کشم: مامان؟ یعنی چی؟ و با چشمانِ گرد شده به بشری نگاه می‌کنم. بشری سرش را تکان می‌دهد: آره، اینم شخصیت رمانته. ماها مثل بچه‌های توایم. ناباورانه و عصبی سرم را تکان می‌دهم: دارین چرت می‌گین. امکان نداره! منو پیاده کنین بذارین برم! مردی که در جای راننده نشسته، وقتی تقلایم برای باز کردن در را می‌بیند می‌گوید: قفله. الان اوضاع خطرناکه، بهتره درها قفل باشه. دست از تقلا می‌کشم. مرد آینه جلو را طوری تنظیم می‌کند که صورتش را ببینم و می‌گوید: ابوالفضلم. عصبی می‌خندم: منو مسخره کردین؟ بشری دستش را می‌گذارد روی دستانم: نه. باور کن واقعیه. عالی شد. بعداز ظهر شنبه‌ی یک روز پاییزی، وسط اغتشاش و اعتصاب و درگیری، یک آدم دیوانه با اسلحه تهدیدم کرده که دفترت را بده و سه تا آدم خل و چل نجاتم داده‌اند و می‌گویند ما شخصیت‌های رمانت هستیم؛ بچه‌های تو. موقعیت از این مسخره‌تر در دنیا وجود ندارد. زیر لب می‌غرم: احمقانه‌س! عباس می‌خندد: پس بگو چرا همه‌مون انقدر شکاک و دیرباوریم. این ویژگی مامانه. و نگاهم می‌کند. از این که خرس گنده به من می‌گوید مامان لجم می‌گیرد. عباس ادامه می‌دهد: ویژگی شخصیتی اکثر ماها شبیه شما شده. چون تیکه‌های شخصیت توایم. بشری هم حرف عباس را تایید می‌کند: حتی گاهی می‌تونیم رفتارها و واکنش‌هات رو پیش‌بینی کنیم. کمی ازشان می‌ترسم. من الان با خودم مواجهم. چندتا آدم که تکثیر شده‌ی شخصیت من‌اند. بشری به ابوالفضل می‌گوید: الان کجا میری؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرات شما عزیزان🌿 ممنونم از لطف همه شما. خوشحالم که روز عید باعث خنده شما شدم. البته هدف از نوشتن این داستان فقط خنده و هیجان نیست و ساعت‌ها روی پیام و مضمون اصلی داستان فکر شده. قراره یک بحث مهم اخلاقی و دینی رو در این چارچوب بیان کنم ان‌شاءالله.