eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
479 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سپاسگزارم. ان‌شاءالله به زودی معلوم می‌شه...
سلام ممنونم از نکات مهمی که فرستادید. بله کاملا درسته؛ مبارزه همیشه گزینه آخر هست. اصل، حفظ جان و آبروئه. حتی وقتی پای مبارزه میاد وسط، باید مهاجم رو طوری بزنیم که بیهوش یا گیج بشه و فرصت فرار پیدا کنیم.
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت سوم باز به جمعیت نگاه می‌کنم. از صدای بوق ماشین ها کلافه شده ام؛ راهم را کج می‌کنم و به سمت پارک آن نزدیکی راه می‌افتم. سر به زیر قدم بر می‌دارم و به این اغتشاش و اوضاع امروز فکر می‌کنم. دستی بازویم را می‌گیرد؛ بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم زنی است با چادر رنگی. از چشمانش اظطراب فریاد می‌زنند. -دخترم تو دانشگاه بودی؟ بریده‌بریده حرف می‌‌زند و صدایش می‌لرزد. -بله یک ساعت پیش بودم. -کلاسا مگه تموم نشده؟ پس بچه من چرا نیومد؟ می‌ترسم این از خدا بی‌خبرا بلایی سرش بیارن. سعی می‌کنم دلداری‌اش بدهم و برای همدردی دستی به شانه‌اش می‌زنم. -نگران نباشید؛ اتفاقی نمی‌افته. انگار هنوز هم دلش آرام نشده است. -ببین تو می‌شناسیش؟ کیوان احمدی. چشمانم درشت می‌شود. من از کجا باید پسرش را بشناسم؟! -نه والا، می‌رسه نگران نباشید. -اگه دیدیش بگو منتظرشم. بیچاره زن معلوم است حسابی ترسیده، چون متوجه حرف‌هایش نیست. چشمی به او می‌گویم و راه می‌افتم. پیر مرد راست می‌گفت؛ مردم کمی هم حق اعتراض دارند! این که یک شبه بنزین سه برابر شود برای آن‌هایی که نان خوردن هم ندارند ظلم است. به پارک رسیده‌ام. به سمت آلاچیق گوشه‌ای پارک می‌روم. نیاز به خلوت دارم. البته به غیر از میدان که پر از جمعیت و صدا‌ست بقیه جاها سکوت محض است. خُرد شدن برگ‌ها زیر پایم حالم را کمی خوب می‌کند. وارد آلاچیق می‌شوم و روی صندلی‌های چوبی‌اش می‌نشینم. از داخل کیف موبایلم را در‌می‌آورم. وقتی صفحه قفل را باز می‌کنم پیامی با شماره ناشناس روی صفحه‌ام خودنمایی می‌کند. «مطمئن باش تقاص پس می‌دی؛ همه‌جا هستیم، منتظرمون باش. می‌گی چرا؟ به خاطر این...» تکه‌ای از رمانم را نوشته است، دقیق همان جایی که ماجرای سال‌های ۷۸ را افشا کرده‌ام. اما او کیست که از رمان من باخبر است؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام بله مسائل سیاسی و مذهبی به دلیل دسته بندی ها و تفرقه هایی که درش وجود داره باعث دوگانگی وجود خود انسان میشه که این نیاز به مطالعه زیاد داره تا شدتش کمتربشه.
اون قسمت افشاگری اتفاقات سال۷۸ دولت اصلاحاته ____ سلام ممنون🙏🏻 بله همچین چیزی را واقعا نوشتم اما هنوز رمانم جایی انتشار پیدانکرده ان شاء الله به زودی.🙂
همین جا ان شاءالله ساعت ۵عصرهر روز اگه پیامی باشه جواب گوی دوستان هستم.🙏🏻
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت سوم انگار متوجه من شده است. موبایل‌را پایین می‌آورم. خیره نگاهم می‌کند. اشک در چشمانم جمع می‌شود. یک لحظه می‌گویم بگذار با او درگیر شوم. جثه اش بزرگ‌تر است. حتی بدترین ضربه‌ها هم با حریف بزرگ‌تر خطرناک است. اصلا یکی از اصول اصلی مبارزه فرار به موقع است. نمی‌خواهم جیغ بزنم. داد را ترجیح می‌دهم. یک آن می‌آیم داد برنم که به طرفم می‌دود. پاهایم در لحظه شروع به دویدن می‌کند. به طرف دیگر میدان می‌دوم. گاهی به پشت نگاه می‌کنم تا ببینم کجاست. نگاه که می‌کنم دو نفر به دنبالم می‌دوند. چرا دو نفر. آن یکی کیست. با تمام توان می‌دوم. به خاطر توقف ماشین‌ها وسط میدان نمی‌شود سریع دوید. البته این موضوع به نفع من هم بود. چون سرعت مرد‌ها را کم می‌کرد. جایی بین دوتا از ماشین ها گیر می‌افتم. هیچ راهی نیست. در این شلوغی نمی‌شود کمک خواست. یعنی کسی صدایم را نمی‌شنود. درمانده شده‌ام. هر دو مرد الان است که برسند. اگر گیر بیوفتم حتما بلایی سرم می‌آورند مخصوصا که چادری‌ام و... تازه اگر کیفم را ببینند احتمالا کارم تمام است. می ترسم. نه از مرگ. از اینکه به دستشان بیوفتم و... با تمام وجودم دعا می‌کنم که نرسند و به دنبال راه فرار می‌گردم. مردها نزدیک است برسند. یک لحظه مرد جوانی جلوی‌شان سبز می شود. چثه متوسطی دارد و لباس خاکی رنگ پوشیده است. با هردو درگیر می‌شود. انگار رزمی‌کار است و به فنون تکواندو مسلط. یکی از مردها را با ضربه هوریو نقش بر زمین می‌کند. ضربه ای که با چرخش و برخورد پا به سر همیشه حریف را مغلوب می‌کند. محو مبارزه اش می‌شوم. مرد دیگر را با پا هل می دهد و به طرفم می‌دود. وقتی به من می‌رسد به چادرم چنگ می‌اندازد و آن‌را می‌کشد و به سمت بزرگمهر می‌دود.همیشه بزرگمهر به خاطر موبایل فروشی‌ها شلوغ بود. اما الان... با کشیدن چادر به دنبالش کشیده می‌شوم و می‌دوم. جوری چادرم را می‌کشد که الان است از سرم کنده شود. با ناله می‌گویم: آقا یواش چادرم رو کندی. توجهی نمی‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. درحال دویدن دستم را به چادرم می‌گیرم و تلاش می‌کنم آن را از دستش بکشم اما بیشتر مقاومت می‌کند. احساس می‌کنم آشناست. اگر مرد دیگری بود حتما جیغ می‌زدم و کمک می‌خواستم اما نسبت به او حس خوبی داشتم. تا نزدیکی‌های پل عابر من را با همان شکل می‌کشاند و وارد کوچه کنار پل می‌شود. داخل کوچه که می‌شویم چادرم‌را رها می‌کند و گوشه‌ای نفس تازه می‌کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام خدمت شما چشم من به خانم شکیبا می‌گم زودتر بزارن راستش من خودم مشتاق‌ترم🌹
سلام 🌹 بخشی از داستان واقعی و بخشی تخیل نویسنده است. منتظر باشید متوجه می‌شوید. 😌
سلام خیر متاسفانه 😅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اشکال نداره متن معرفی👇 🔸 🔸 📗 رمان 🌿 ( ענף זית ) یک 🧕 🖊نویسنده: 📄 اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا ده‌هزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است. و البته، اریحا نام دختری‌ست که ناخواسته وارد یک نبرد سه‌هزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سال‌هاست درجریان است. آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند. توصیه می کنم دخترها بخوانند...
سلام خواهش می‌کنم. راستش به نظر من اشکالی نداره، نمی‌دونم چرا میگن تحریک‌آمیزه. من قبلا گاهی می‌زدم، اما بهش عادت ندارم و استفاده نمی‌کنم.
سلام بنده پیام شما رو ریپلای کردم به فیلمی که چندروز پیش درباره این بانوی شهید گذاشتم.
سلام بزرگوار خوش آمدید. ممنونم بابت لطف شما🌿🌷 ان‌شاءالله شما هم سلامت باشید
سلام شما فقط بنویسید. به خوب یا بد شدنش فکر نکنید. کتاب‌های نویسنده‌های معروف جهان و کتاب‌هایی که در کانال معرفی کردم رو هم مطالعه کنید.
سلام بله همینطوره. با هم دوستیم و مکمل هم.
سلام توصیه بنده شروع با آزادی معنوی هست. اما روی ترتیب همین فهرست هم که بخونید خوبه: داستان راستان(دو جلد) حکمت‌ها واندرزها(دو جلد) سیری در سیره نبوی جاذبه و دافعه علی علیه السلام سیری در نهج البلاغه حماسه حسینی(دو جلد) سیری در سیره ائمه اطهار آزادی معنوی تعلیم و تربیت در اسلام انسان کامل عرفان حافظ فلسفه اخلاق فطرت گفتارهایی در اخلاق اسلامی انسان شناسی قرآن احیای تفکر اسلامی اسلام و نیازهای زمان(دو جلد) جهاد اسلامی قیام و انقلاب مهدی علیه السلام از دیدگاه فلسفه تاریخ -به ضمیمه مقاله شهید نهضت‌های اسلامی در صد ساله اخیر آینده انقلاب اسلامی ایران حج پنج مقاله شش مقاله امدادهای غیبی در زندگی بشر ده گفتار پانزده گفتار بیست گفتار نظام حقوق زن در اسلام مسئله حجاب پاسخ های استاد به نقدهایی بر کتاب مسئله حجاب اخلاق جنسی زن و مسائل قضایی و سیاسی انسان و ایمان جهان‌بینی توحیدی وحی و نبوت انسان در قرآن گریز از ایمان و گریز از عمل زندگی جاوید یا حیات اخروی انسان و سرنوشت عدل الهی جهان بینی الهی و جهان بینی مادی امامت و رهبری ولاء ها و ولایت‌ها توحید نبوت معاد ختم نبوت خاتمیت علل گرایش به مادیگری هدف زندگی خدا در اندیشه انسان خدا در زندگی انسان خدمات متقابل اسلام و ایران پیامبر امی نبرد حق و باطل (به ضمیمه تکامل اجتماعی انسان در تاریخ) جامعه و تاریخ فلسفه ی تاریخ(چهار جلد) کلیات منطق و فلسفه کلیات فقه و اصول فقه کلیات کلام،عرفان و حکمت عملی دوره ۱۴ جلدی آشنایی با قرآن مسئله ربا و بانک نظری به نظام اقتصادی اسلام مسئله شناخت مقالات فلسفی ادامه👇
ادامه فهرست کتاب‌های شهید مطهری: اصول فلسفه و روش رئالیسم (۵ جلد) شرح منظومه،شرح مبسوط منظومه(مجموعه آثار ۹ و ۱۰ ) درس‌های اشارات و شفا (مجموعه آثار ۷ و ۸ ) درس‌های اسفار(۶ جلد) نقدی بر مارکسیسم
سلام. ممنونم خواهش می‌کنم، لطف دارید🌿 موفق باشید ان‌شاءالله
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 7 ابوالفضل حرفه‌ای رانندگی می‌کند و می‌گوید: می‌خوام ببینم از این کوچه پس کوچه‌ها می‌شه برسیم خونه یا نه. همه خیابونای اصلی بسته‌س. قفلِ قفل. عباس می‌گوید: معلومه از قبل یه برنامه‌ریزی دقیق داشتن. چون مردم معمولی نمی‌تونن انقدر سریع کل شهر به این بزرگی رو قفل کنن. این برنامه از یه جای دیگه داره هدایت می‌شه. ابوالفضل سرش را تکان می‌دهد: این دفعه هم قرعه به نام ما اصفهانیا افتاده. مرکز اعتراضات اصفهانه. توی تهران چون برف میومد خیلی کاری نکردن. کمی درباره شخصیت‌هایی که با آن‌ها طرفم فکر می‌کنم و بعد می‌پرم وسط حرفشان: وایسین ببینم، عباس مگه تو سال نود و شیش شهید نشدی؟ پس این‌جا چکار می‌کنی؟ الان باید دو سال از شهادتت گذشته باشه! بشری لبخند می‌زند؛ عباس هم. عباس می‌گوید: تا وقتی تو زنده هستی ما هم زنده‌ایم. گفتیم که، ما تیکه‌های وجود توایم. الان من که هیچی، کمیل هم که ده سال پیش شهید شد زنده ست. کمیل را نمی‌شناسم: کمیل دیگه کیه؟ من همچین شخصیتی ننوشتم! ابوالفضل می‌خندد: اونو هنوز ننوشتی، ولی توی وجودت هست. اتفاقا همین امروز توی آزمایشگاه داشتی روی شخصیتش فکر می‌کردی، ایده رمانش چندروز پیش به فکرت رسید. الان حتی شخصیت‌هایی که هنوز نوشته نشدن هم زنده‌ن. چون تو زنده‌ای. چقدر پیچیده و غیرقابل‌باور! این‌ها را به هرکس بگویند، آدرس و شماره تلفن آسایشگاه فارابی را بهشان می‌دهد. تازه یادم می‌افتد قرار است بروم خانه. می‌نالم: من باید برم خونه! خانواده‌م منتظرن! بشری سر تکان می‌دهد: حرفشم نزن. بهزاد آدرس خونه‌تون رو بلده. میاد سراغت. باز هم یک مجهول مسخره جدید. تقریباً جیغ می‌کشم: بهزاد دیگه کیه؟ -بهزاد همونه که می‌خواست دفتر رو ازت بگیره. اونم شخصیت یکی از رماناته. هنوز ننوشتیش؛ همونی که امروز توی آزمایشگاه داشتی روی ایده‌ش فکر می‌کردی. همون که کمیل هم توش بود. البته قبلا اسمش وحید بوده انگار. در ذهنم حرف‌های بشری را کنار هم می‌چینم؛ پس برای همین بود که بهزاد می‌توانست پیش‌بینی کند که قصد فرار یا جیغ دارم. چون خودش هم بخشی از من بود؛ احتمالا نیمه تاریک من. می‌نالم: من باید برم خونه! نمی‌شه شب توی خیابون بمونم که! عباس که نگاهش به جلوست می‌گوید: فعلا می‌بریمت یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته. -کجا؟ عباس با لبخند شیطنت‌آمیزی به ابوالفضل نگاه می‌کند: اون دیگه رازه! به قول خودتون یه شگفتانه ست! اخم می‌کنم. عباس می‌گوید: خیالتون راحت، مطمئن باشید ما به شما آسیب نمی‌زنیم. با حرص نفسم را بیرون می‌دهم: خب به خانواده‌م چی بگم؟ بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و می‌گوید: بگو رفتی خونه یکی از دوستات؛ یعنی ما. -شما رو نمی‌شناسه. موبایلش را به سمت من دراز می‌کند: بگیر زنگ بزن بهشون، برای این که لازم بشه خودم باهاشون صحبت می‌کنم که مطمئن بشن. با مادر تماس می‌گیرم و توضیح می‌دهم که اتفاقی یکی از دوستانم را دیده‌ام و می‌توانم به خانه‌شان بروم، چون بازگشت در این شرایط به خانه ممکن نیست. پدر کمی شک دارد و می‌خواهد از قابل اعتماد بودن خانواده دوستم مطمئن شود. بشری خودش با پدر صحبت می‌کند تا خیال پدر راحت باشد. با این وجود پدر آدرس خانه و شماره تلفنش را می‌گیرد و می‌سپارد هربار با خانه تماس بگیرم. گوشیِ بشری زنگ می‌خورد. بشری زمزمه می‌کند: اریحاست! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 8 و پاسخ می‌دهد: الو اریحا کجایی؟ -... . -ما خودمونم گیر افتادیم. نمی‌تونیم کاری بکنیم. -... . -بهتره نری بیمارستان، اگه می‌تونی برگرد خونه. -... . -مامان هم الان پیش ماست. فعلا جاش امنه. خیلی مواظب باش! -... . -باشه؛ خداحافظ. قطع می‌کند و می‌گوید: اریحا توی خیابون گیر کرده. داشته می‌رفته بیمارستان، شوهرش انگار توی این شلوغیا زخمی شده. قبل از این که درباره اریحا بپرسم، خودش جواب می‌دهد: اریحا هم شخصیت رمانته. همون که ایده‌ش چند وقت پیش به ذهنت رسید. ابوالفضل در هر خیابان اصلی‌ای که می‌پیچد، به بن‌بست می‌خورد. واقعاً تمام شهر قفل است. زیر لب می‌گویم: چرا این‌طوری شده؟ عباس شانه بالا می‌اندازد: چون مردم عصبانین، حق هم دارن. آخه یکی اومده قاه‌قاه خندیده و گفته من خودم صبح جمعه فهمیدم! این دردش از بنزین سه‌هزارتومنی بیشتره! سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. خسته‌ام؛ هم روحم خسته است هم جسمم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: کجا داریم می‌ریم؟ صدای بشری را می‌شنوم: بذار فعلاً بهت نگیم. واقعاً احمقانه است که در ماشینِ شخصیت‌های داستانم نشسته‌ام و دارم می‌روم جایی که نمی‌دانم کجاست. ماشین تکان می‌خورد؛ مثل گهواره. بالاخره ابوالفضل از میان کوچه‌پس‌کوچه‌ها راهی باز می‌کند و جلوی در خانه‌ای می‌ایستد. چشمانم را باز می‌کنم؛ یک خانه با در سبزرنگ تیره. چقدر آشناست! می‌پرسم: این خونه کیه؟ بشری با شیطنت می‌خندد. ابوالفضل قفل بچه را غیرفعال می‌کند و پیاده می‌شود، عباس هم. با تردید پیاده می‌شوم. یک خانه حیاط‌دارِ دوطبقه که برگ‌های درخت مو از پشت دیوارهایش تا کوچه سرک کشیده. بشری یک کلید می‌دهد دستم: در رو باز کن! کلید را در قفل می‌چرخانم. در باز می‌شود. حیاطی نسبتاً بزرگ پر از باغچه و گلدان گل‌های رز و ساناز و شبرنگ صورتی و سفید؛ با دوتا درخت انگور، یک درخت گیلاس و یک درخت انجیر. این که حیاط خانه مادربزرگ است! به ساختمان خانه نگاه می‌کنم. طبقه اولش دقیقاً شبیه خانه مادربزرگ است. به چهره بشری و ابوالفضل و عباس نگاه می‌کنم: این که خونه مادربزرگمه! هرسه‌تا لبخند می‌زنند. عباس می‌گوید: نه دقیقاً. ولی شبیهشه. صدایی دخترانه و آشنا از پشت سرم می‌گوید: این خونه‌ایه که وقتی بچه بودی آرزوش رو داشتی. ترکیب خونه خودتون و مادربزرگ. نه؟ برمی‌گردم به سمت صدا. خودم را می‌بینم که کنار دوستم زهرا ایستاده‌ام. زهرا این‌جا چکار می‌کند؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
نظرات شما عزیزان🌿 خوشحالم که دوست دارید🙂