مهشکن🇵🇸🇮🇷
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت سیزدهم خوبی است.
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت چهاردهم
در پایگاه باز است. عارفه به رو به رو خیره شده است. چهرهاش مبهوت و ترسیده است. امتداد نگاهشرا میگیرم. احمدی سرباز محافظ پایگاه روی زمین افتاده است. هراسان وارد میشوم و به طرفش میروم. مجید با سرعت میدود و خودش را به ما میرساند. از عارفه میپرسد: چیشده؟
عارفه آرام و با صدایی لرزان میگوید:احمدی
و با دست اشاره میکند.سریع میگویم:بیا تو زود باش.
مجید وارد میشود و سریع بالای سر احمدی مینشیند. صورت سرباز بیچاره پر از زخم های کوچک و بزرگ است.، چشمش هم کبود شده است.، مجید سعی میکند بازو های احمدی را بگیرد وبلندش کند. آرام بازوهایش را میگیرد اورا به کنار میبرد و به دیوار تکیهاش میدهد. با دودست به صورتش میزند و میگوید:دادا پاشو دادا خوبی؟
دوباره نگاهم به عارفه میافتد. هنوز همانجا ایستاده است. میروم به سمتش. دستش را میگیرم و می آورمش داخل. درب پایگاه را میبندم که مجید فریاد میزند: د پاشو دیگه.چرا جواب نمیدی؟
بعد رو به من میکند و میگوید: مامان یکم آب بیار بپاشیم به صورتش بلکه بهوش بیاد.
به عارفه میگویم: سیدعلی در زد درو باز کن تا من بیام.
سرش را تکان میدهد. خیلی شوکه شده است. سریع میدوم به طرف اتاقک پایگاه. میآیم کلید را در بیاورم که میبینم در باز است. با دیدن داخل اتاق بهت زده میشوم. اتاق کاملا به هم ریخته است. پنجره اتاق شکسته است و شیشه خوردهها روی فرش پخش شده اند. کامپیوتر پایگاه شکسته و از روی میز افتاده است. مانیتورش هم تقریبا خورد شده است. کتابخانه روی زمین افتاده و کتاب هایش در کنارش پراکنده شده است. حتی فرش اتاق هم به طرز بدی جمع شده است. تکه های شیشه و پاره های کاغذ روی فرش باهم قاطی شده اند. همه این به همریختگی ها نشان از درگیری دارد. ناخودآگاه ترس وجودم را فرامیگیرد. کفش هایم را درمیآورم. آرام و بااحتیاط وارد اتاق میشوم. به طرف میز میروم. همیشه روی میز یک پارچ آب قرار داشت که آن هم شکسته است. میگردم. یک بطری آب یک گوشه افتاده است. میخواهم برش دارم که یک فلش کوچک توجهم را جلب میکند. به نظر میآید مال محدثه یا عارفه باشد. بطری و فلش را برمیدارم و سریع از اتاق خارج میشوم. کفش هایم را میپوشم. سرم را که برمیگردانم دو مرد جلویم سبز میشوند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت چهاردهم در پایگاه ب
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت پانزدهم
از جا میپرم و قلبم تند میزند. اشک درچشمانم جمع میشود. می آیم داد بزنم که میگویند: نترس ما غریبه نیستیم.
با اضطراب نگاهشان میکنم. یکی از مردها میانسال است و یکی جوان. به مرد میانسال میخورد پنجاه وچندساله باشد. مرد جوان هم هیبت چهارشانه و ریش متوسطی دارد. نگاهم به بازوی مرد جوان میافتد. زخمی شده است و باریکه کوچک خون روی آن دیده میشود.
میگویم:شما کی هستید.
همان لحظه سیدعلی میدود به طرفم که با چهره دومرد روبه رو میشود.میگوید:مامان خوبی؟
سری تکان میدهم.دوباره میپرسم:شما کی هستید؟اینجا چکار دارید؟
سیدعلی به مردها نگاه میکند و جوابم را میدهد:حامد و حاج کاظم اند، شخصیت های خانم شکیبا و صدرزاده نمیشناسیشون؟
بهت زده نگاه میکنم. حامد را میشناختم. از داستانهای فاطمه. اما مگر میشود. یعنی...
-شرمنده ترسیدید. منم شوکه شدم نتونستم بهتون بگم کیم.
حامد این را میگوید. فرصت تعجب نیست. میگویم:اشکالی نداره. شما نمیدونید اینجا چیشده؟چرا انقدر به هم ریخته است؟
حاج کاظم میگوید: یه عده به خانم صدرزاده و آیه حمله کردند و اینجارو به هم ریختند.
باشنیدن اسم محدثه قلبم میریزد. بی آنکه بپرسم آیه کیست میگویم: چی؟محدثه؟حالش خوبه؟کجاست؟
-خوبن.فرار کردن نگران نباشید.فقط شما حواستون به اینجا باشه تا ما بریم کمکشون.
سیدعلی میگوید:ما اینجا هستیم. شما سریع برید کمکشون.
بدون خداحافظی میدوند به طرف در و خارج میشوند. ناگهان یادم میآید سرباز بیچاره بیهوش افتاده بود. می پرسم:آقا سیدعلی احمدی چیشد؟خوبه؟
-وای بیا سریع بریم پیشش. مجید تا الان نکشته باشتش خوبه.
میپرسم: چرا؟
-اونجوری که مجید به هوش میاره بدتر از کتک زدنه.
سریع میدویم به طرفشان. مجید میگوید:کجایی مامان. رفتی آب از چشمه بیاری؟
بطری را میگیرم به طرفش و میگویم:اتاق پایگاه به هم ریخته است. باید پیدا میکردم.
آب را از دستم میگیرد و میگوید: پس به خاطر همینه این دادا اینجوری پوکیده.
میخندم و میگویم:احتمالا.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت پانزدهم از جا میپ
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت شانزدهم
درب بطری را باز میکند و میخواهد روی دستش خم کند تا مقداری کف دستش بریزد. اما ناگهان بطری را روی سر سرباز بیچاره میگیرد و تقریبا خالی اش میکند. احمدی شوکه بالا میپرد و میگوید: چیشده؟
سیدعلی میزند پس کله مجید و میگوید: نمیتونی مثل آدم آب بپاشی؟
مجید میگوید: شرمنده همین مدلی بلدم.
آرام میخندم. نزدیک احمدی میشوم و میگویم: حالت خوبه؟
احمدی چند لحظه اطراف را نگاه میکند. گیج و منگ است. به من نگاه میکند و میگوید: خانم اروند شمایی؟
مجید جواب میدهد: نه روحشه. دادا سرت ضربه خورده پرت و پلا میگی. خب خودشه دیگه.
سیدعلی میگوید: اذیتش نکن. نمیبینی حالشو.
و بعد روبه احمدی میکند.
_بهتری؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا این بلا سرت اومده؟
احمدی متعجب نگاه میکند و میپرسد: شما کی هستی؟
جواب میدهم: آشنای من اند. نگفتید چی شد؟
سیدعلی بطری را که کمی آب داخلش مانده است، برمیدارد و به طرف احمدی میگیرد.
_یکم آب بخور. حالت که جا اومد برو داخل استراحت کن.
احمدی بطری را میگیرد و ته مانده آب را میخورد.
_آقا شرمنده. راستش یه سری آدم اومدن تو پایگاه. اومدم جلوشونو بگیرم ریختن سرو. دیگه نفهمیدم چی شد.
مجید میگوید: بازم بخیر گذشت.کمک کنم بری تو اتاق؟
احمدی با کمک مجید و سیدعلی به داخل اتاق نگهبانی میرود. عارفه گوشه ای ایستاده است. میگویم: بیا بریم داخل اتاق پایگاه. نامرتبه ولی میشه یه گوشه نشست.
عارفه پشت سرم میآید و میرویم داخل. میخواهم در را ببندم که سیدعلی میرسد.
_میشه اینجا موند. به نظر امنه. چون یه بار اینجا اومدن دوباره نمیان. فعلا استراحت کنید. ما حواسمون هست.
سری تکان میدهم.
_باشه. پس شما هم فعلا اون طرف پیش احمدی باشید.
این را میگویم و در را میبندم.
گوشه ای از اتاق را مرتب میکنم و مینشینم. عارفه کنارم مینشیند.
_زهرا خیلی خسته شدم. تا کی باید اینجا بمونیم؟
_نمیدونم. به مامانت زنگ بزن بگو اینجایی نگران نشه. منم میزنم.
تلفنش را در میآورد و شماره میگیرد. صحبت هردویمان که تمام میشود، میگویم: یکم دراز بکش. دستت که درد نداره؟
کیفش را زیر سرش میگذارد و دراز میکشد.
_نه خوبه. از فاطمه خبر نداری؟
_نه. گوشیش خاموشه. ولی نگران نباش. ان شاءالله خوبه.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت شانزدهم درب بطری ر
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت هفدهم
عارفه میخوابد. هنوز از اتفاق بعدازظهر خسته است. شکستگی دستش شدید نیست اما دردناک به نظر میرسد. میخواهم کنارش دراز بکشم و ذهنم را از همه اتفاقات آزاد کنم. انگار نه انگار که امروز این همه اتفاق افتاده است. جای دفترچه امن است و این یعنی کمی نگرانی ها کم میشود. میخواهم چیزی بخورم که صدای باز و بسته شدن در میآید. به سمت در میروم. سیدعلی میخواهد برود. میدوم جلو و میگویم: کجا؟
میگوید: راستش میخوام برم یه گشت بزنم ببینم آدمای شاهین این طرفا نباشن.
سریع میگویم: تنها دیگه؟ که اگه گیرت آوردن همونجا یه بلایی سرت بیارن. اون وقت من باید چکار کنم؟
سیدعلی با بغض نگاهم میکند و درعین حال با خنده میگوید: مامان جان نترس. شما یه جوری بنویس که من چیزیم نشه. منم برم یه سر و گوشی آب بدم و بیام.
وقتی میگویند مامان میخواهم جیغ بزنم چه سیدعلی چه مجید ولی بیخیال. انقدر مظلوم است که دلم نمیآید.
میدود به طرف در. سریع تر از او خودم را به در میرسانم و میگویم: پس منم میام.
کلافه میگوید: آخه نمیشه. اگه بلایی سرت بیاد خدای نکرده.....
میگویم: خب یه جوری مینویسم که چیزی نشه دیگه.
میخندد و میگوید: آخه.... خب باشه پس مواظب باش.
کش چادرم را روی سرم محکم میکنم و جلوی چادرم را در مشتم میگیرم. میآییم برویم که صدایی آشنا باعث میشود سرجایمان بایستیم. هردو به سمت جایی که صدا میآید نگاه میکنیم.
-عه عه مامان جونم با پسر جونیت میری دور دور منم کشک.
مجید است. این را میگوید و لبانش را ورمیچیند. شیطنت از چهره اش میبارد. میخندم و با حرص میگویم: اولا که انقدر نگو مامان مگه من چند سالمه که پسرم سن تو باشه بعدشم مگه ما میریم دور دور میخوایم بریم ببینیم وضعیت چطوره. اینجا نه تلویزیون داره نه رادیو بلاخره باید یجوری خبردار بشیم.
مجید میآید نزدیک و کنار سیدعلی میایستد. نگاهی به او میاندازد و میگوید: خب چرا فقط با این پسرت، چرا منو نمیبری مامانی مگه من پسرت نیستم؟
هر لحظه صدایش بلند تر میشود.
_تا کی تبعیض؟ تا کی بی عدالتی؟ من به دادگاه شکایت میکنم....
احساس میکنم الان است داد بزند. آرام میگویم: بسه دیگه خب باشه بیا. چرا داد میزنی؟
سیدعلی میگوید: حالا خوبه کار خودشم میکنه و هی غر میزنه و میگه چرا منو نمیبری. ببینم مجید تو الان پیش کی میخوای بری شکایت کنی؟
مجید حالت متفکرانه میگیرد و میگوید: احتمالا به دادگاههای بین المللی شکایت کنم.
سید علی میگوید: اون وقت موضوع شکایت؟
_خب تبعیض علیه کودکان دیگه.
_آهان یعنی تو کودکی؟
_خب نه ولی....
مجید کم میآورد. میخندم و میگویم: شیطونی بسه بیاید بریم تا دوباره یکی پیداش نشده.
هر سه میخندیم و آرام از در خارج میشویم. ناگهان سیدعلی میایستد. انگار چیزی یادش آمده باشد میگوید: راستی عارفه خانم تنها میمونه اینجوری. چکار کنیم؟
اصلا حواسم نبود. یک لحظه چیزی به ذهنم میرسد. به سیدعلی میگویم: برگه پیرنگ دنبالته؟
میگوید: آره. چطور؟
میگویم: بده تا بهت بگم میخوام چکار کنم.
سیدعلی برگه پیرنگ را از جیب لباسش درمیآورد. تای کاغذ را باز میکند و برگه را به دستم میدهد. نگاهی به بالای صفحه میکنم: شخصیت ها سیدعلی، مجید، حاج احمد، نورا و...
تازه یادم میآید نورا هم وجود دارد. چهره سیدعلی سرخ وسفید میشود. لبخند میزنم.
مجید میگوید: عجب مادری داریم ما.
چپ چپ نگاهش میکنیم. خبردار می ایستد و به بالا نگاه میکند. این یعنی فهمیده است باید کی صحبت کند.
کمی فکر میکنم. یکدفعه بلند میگویم: یافتم.
سیدعلی سریع میگوید: لطفا آروم. بقیه می فهمند. مجید میگوید: حالا فهمیدم.
سیدعلی میگوید: چی رو فهمیدی؟
مجید با خنده میگوید: اینکه چجوری من به وجود اومدم.
با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: چجوری اونوقت؟؟
میگوید: خب معلومه. مامان جان من اون شیطنت درون شمام. منتهی یکم تحت تاثیر محیط شدتش بیشتر شده.
سیدعلی میگوید: چه عجب شما یه چیزی رو فهمیدی!
مجید میآید شروع کند که چشمانم را ریز میکنم و میگویم: آقایون نمیخواین بدونید چی رو یافتم؟
مجید میگوید: چرا اتفاقا. ولی مگه این آسد علی میزاره.
سیدعلی سری تکان میدهد و زیر لب چیزی زمزمه میگوید. ادامه میدهم: میتونیم نورا رو ییاریم اینجا پیش عارفه باشه تا برگردیم. مگه شما دوتا وارد دنیای واقعی نشدید. پس اونم میتونه بیاد دیگه. مگه نه؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت هجدهم
مجید چهره متفکری میگیرد و بعد از چندثانیه میگوید: چرا به فکر خودم نرسیده بود.
سیدعلی میگوید: تو مگه فکرم میکنی؟
میخندم و ادامه میدهم: الان مسئله اینه که چجوری نورا رو ییارم توی دنیای واقعی؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید: نیازی نیست. نورا پیش خانم شکیباست.
مجید با تعجب نگاهش میکند و میگوید: تو از کجا میدونی اونوقت؟
سیدعلی پاسخ میدهد: با عباس حرف
زدم. گفت اونجاست. پیش خانم شکیبا.
به هردو نگاهی میاندازم. چند دقیقه میگذرد. مجید میگوید: مامان میخوای چکار کنی؟ تکلیف چیه؟
موبایلم را در میآورم و شماره فاطمه را میگیرم. خاموش است.
به سیدعلی اشاره میکنم و میگویم: به عباس زنگ بزن.
ذهنم را میخواند و میگوید: عباس فعلا کنارش نیست.
درمانده ام. میگویم: چکار کنیم پس.
مجید میگوید: میشه یه کاری کرد. مامان تصور کن یا بنویس من یا سیدعلی شماره نورا رو داریم. بعد به نورا زنگ بزن بگو بیاد.
فکر خوبی است. دستم را داخل کیفم میکنم و دفترچه کوچکم را درمیآورم. دفترچه کوچکی که در آن ایده هایم را مینویسم. ایده هایی که هنوز پرورش ندادهام. صفحه آخر دفترچه را باز میکنم و مینویسم: سیدعلی شماره نورا را دارد.
نگاهی به چهره سیدعلی میکنم. سرخ شده است. مثل لبویی که تازه پخته شده. دلیل این سرخ شدنش را خوب درک میکنم. لبخند میزنم و میگویم: موبایلت رو بده خودم زنگ میزنم.
دست در جیبش میکند و موبایلش درمیآورد و میگیرد به طرفم. از دستش میگیرم. صفحه را باز میکنم. وارد مخاطبینش میشوم. شماره نورا نفر اول ذخیره شده است. تماس میگیرم. چند لحظه بوق میخورد که صدای دختری می آید: الو سلام بفرمایید.
چه حس عجیبی. صدای دختر شبیه خودم است. صدای بم و در عین حال زنانه. جواب میدهم: سلام خانم نورا؟
_بله بفرمایید.
میگویم: من اروند هستم. میشناسی؟
_عه مامان شمایی؟
هیجان در صدایش موج میزند. میگویم: مامان که نه. ولی آره منم. نورا جان فاطمه کنارته؟
میگوید: آره. چطور؟
میگویم: راستش باید بیای پیشم. کارت دارم. میتونی بیای؟
کمی مکث میکند و میگوید: من که از خدامه بیام ولی باید ببینم اینجا کسی کاری باهام نداشته باشه؟ باید از فاطمه خانم بپرسم.
میگویم: تلفن رو بده بهش تا بهش بگم.
باشه ای میگوید. منتظرمیشوم. قلبم تند میزند.
صدایی میآید: الو زهرا سلام.
از شنیدن صدایش تپش قلبم بیشتر میشود. شاید به خاطر ترس همیشگی وجودم. که نکند فاطمه شهید شود بدون من. وقتی میدانم خیلی از من جلوتر است.
سریع میگویم: سلام تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ میزنم گوشیت خاموشه! فکر کردم...
حرفم را قطع میکند ومیگوید: گوشیم شارژ نداشت منم گذاشتمش تو خونه.
_خب خیالم راحت شد میخواستم حتما با خودت حرف بزنم.
_تو کجایی؟ حالت خوبه؟
در صدایش نگرانی موج میزند.
_برگشتم پایگاه نشد برم خونه.
چند لحظه چیزی نمیگویم. اما میخواهم برایم رفع ابهام شود. میپرسم: فاطمه توهم شخصیت های رمانت رو دیدی؟ اینا واقعی اند؟ هنوز نمیتونم باور کنم.
آهی میکشد و میگوید: هیچ آدم عاقلی باورش نمیشه. ولی مثل این که باید باور کنیم!
با خواهش و بغض میگویم: فاطمه! شهید نشیا! تو قول دادی ما با هم شهید بشیم!
این جمله را بار ها به فاطمه گفته بودم. بارها دعا کرده بودم.مخصوصا وقتی که در موقعیتی حاضر میشد که من نبودم. چون احساس ترس میکردم.
میخندد و میگوید: نگران نباش، چیزیم نمیشه.
-باشه. ولی اگه شهید شدی خودم میکشمت!
میخندد. نمیدانم چرا. شاید حق دارد. اینکه دوستش مانع علاقه اش شود هم دردناک است وهم خنده دار.
_زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، اگه با نورا کاری نداری بگم بیاد پیش من.
چند لحظه مکث میکند و میگوید: باشه. اشکال نداره.
خداحافظی میکنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت هجدهم مجید چهره مت
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت نوزدهم
مجید میپرسد: چی شد؟
میگویم: پیش فاطمه بود. الان مینویسم که بیاد.
در برگه مینویسم: نورا از کنار فاطمه می رود و پیش من میآید.
چند لحظه بعد دختری با چادر عربی به سمت ما میآید.
روسری اش را لبنانی بسته است و طلق روسری اش برق میزند. به ما که میرسد خشکم میزند. انگار خودم را در آیینه ببینم ولی چندسال بزرگتر. آرام میگوید: سلام مامان.
بدتر از این نمیشود. اینکه خود بزرگترم به من بگوید مامان. میگویم: سلام. نورا خانم؟
با سر تایید میکند. میگویم: خیلی جالبه که انقدر شبیه هم هستیم.
_خب دلیلش اینه که شما دختر های داستانتون رو مثل خودتون تصور میکنید.
مجید میگوید: پس با این وضع ماهم شبیه دایی هامون هستیم. نه مامان؟
لفظ مامان کم کم عصبی ام میکند. تصمیم میگیرم توجیهشان کنم. میگویم: لطفا از این به بعد دیگه منو مامان صدا نکنید بگید خانم اروند. حس میکنم اینجوری سنم بالاست.
نورا و سیدعلی چشمی میگویند. اما مجید میگوید: چشم مامان. راستی بگید من شبیه کدوم داییم؟
این مجید اصلا حرف گوش نمیدهد. بیخیال توجیه کردنش میشوم و میگویم: راستش شما دوتا اصلا شبیه داداش هام نیستید.
مجید با ناراحتی میپرسد: چرا مامان؟
نورا جواب میدهد: چون برخلاف دختر ها، پسر هارو کاملا دور از خانواده خودتون و با تصورات متفاوتی نوشتید. درسته؟
صدای نورا دلنشین است. شخصیت عاقل و فهمیده ای دارد ولی احتمالا آن رگ شیطنت هم درونش هست. امیدوارم در آینده خودم هم انقدر باوقار و عاقل باشم. یعنی بهتر از الانم شوم.
_درسته. پسر های ذهن من شاید اصلا شبیه اطرافیان و حتی نزدیکانم نیستن.
نورا میگوید: خب بفرمایید. چکارم داشتید؟
یک لحظه فراموش کردم چرا نورا اینجاست. سریع میگویم: نورا جان شما پیش دوست من عارفه بمون تا ما برگردیم. فقط باهاش حرف بزن و بگو کی هستی؟
نورا لبخند میزند و میگوید: چشم. خیالتون راحت منتظر هستم تا برگردید.
هرسه از پایگاه خارج میشویم.
مجید میگوید: مامان بهتره شما و سیدعلی طرفای میدون رو چک کنید. منم این طرفای رو بررسی میکنم.
فکرش را قبول میکنم و میگویم: باشه ولی گوش به زنگ باش. اگه چیزی شد خبرم کن. شاید...
حرفم را قطع میکند.
_نگران نباشید. میدونم. اگه شما بنویسید چیزی نشه نمیشه. پس بیشتر مراقب باشید. اگر هم شاهینو دیدید اصلا به حرفاش گوش نکنید. زبون چرب و نرمی داره. یه جوری فکرتو عوض میکنه که خودتم نمیفهمی.
و روبه سیدعلی میکند و میگوید: توهم مراقب باش دادا. نگرانتم.
سیدعلی به طرف میدان حرکت میکند و میگوید: بادمجون بم آفت نداره. برو دیگه.
مجید میدود و از ما دور میشود. با سیدعلی پیاده به طرف میدان حرکت میکنیم. میپرسم: سیدعلی احتمالش هست اتفاقات داستانم اینجا هم بیوفته؟
جوری نگاه میکند که انگار منظورم را متوجه نشده است.
_منظورم اینه چون داستان اصلی دقیقا تو همین زمان و مکان اتفاق میوفته ممکنه اون حوادث هم اینجا بیوفته؟
جواب میدهد: چون ماها الان اینجا هستیم احتمالش کمه. اما یه احتمال دیگه هست.
_چه احتمالی؟
_اینکه اون اتفاقات رو ببینیم. درواقع خودمون رو ببینیم که اون اتفاق برامون میافته اما اینکه اون لحظه ما چه حالتی پیدا میکنیم نمیدونم.
حرف هایش باعث میشود فکرم درگیر شود. من از داستان خودم بخش هایی را نوشتهام ولی اصلا فکر نمیکردم روزی آنها جلوی چشمهایم اتفاق بیوفتد. همه آن درگیری ها، تعقیب و گریز ها و حتی کشته شدن ها. اگر به واقعیت تبدیل شود یعنی...
با یادآوری صحنه ها سرجایم میایستم. سیدعلی میپرسد:چرا ایستادین؟
_یعنی ممکنه اون اتفاقات الان بیوفته.
-احتمال داره ولی نه صد در صد.
_اگه راست باشه تا نیم ساعت دیگه یه حوادثی پیش میاد که من فقط خلاصه نوشتم بدون ذکر جزئیات. و یه نفر قراره یه اتفاقی براش بیوفته ممکنه چون کامل ننوشتم اتفاق نیوفته.
سیدعلی کمی فکر میکند و میگوید: اگر کامل نشده باشه احتمالش میاد پایین ولی از طرف دیگه قدرت شصیت منفی هم زیاد میشه چون از همین نقص استفاده میکنه.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت بیستم
نگرانی ام بیشتر میشود ولی به راهمان ادامه میدهیم. خیابان هنوز هم شلوغ است و ترافیک. نزدیک میدان دود آتش دید را مسدود کرده است. چند قدمی میدان که میرسیم چندنفر به دنبال مردی میدوند و وارد کوچه ای میشوند. بی توجه از کوچه عبور میکنم. نگرانم که سر و کله شاهین پیدا نشود. چند قدم که میروم میبینم سیدعلی نیامده است. به عقب نگاه میکنم.
سیدعلی گوشه ای ایستاده است وبه جلو خیره شده است. میروم کنارش و میگویم: چرا وایسادی؟
جوابی نمیدهد. چشمانش سرخ شده است و پیشانی اش عرق کرده. حالت صورتش شبیه کسانی شده است که تحت فشار شدیدی هستند و نمیتوانند کاری انجام دهند. دوباره صدایش میزنم: آقا سیدعلی چرا جواب نمیدی؟چی شده؟
هرلحظه چهره اش برافروخته تر میشود. کوشه لبش زخمی شده است. از سرش باریکه خون راه میافتد. هرلحظه زخم های صورتش بیشتر میشود. ترس و نگرانی وجودم را فرا میگیرد. با بغض و گریه میگویم:چیشده ؟ حالت خوبه؟ جواب بده؟ جان مجید جواب بده.
حالش هرلحظه بدتر میشود اما از جایش تکان نمیخورد. تنها کمی لبانش تکان میخورد و چیزی زمزمه میکند: کار شاهینه.
شنیدن اسم شاهین باعث میشود قلبم بزند. نگاه سیدعلی به کوچه متمایل میشود. میگویم: همینجا باش برمیگردم.
میدوم داخل کوچه. چند نفر ریخته اند روی سر یک جوان و میزنندش. انقدر شدت ضربات زیاد است که تمام وجودم به لرزه میافتد. دقیق نگاه میکنم تا ببینم چه کسی را میزنند. چهره اش را که میبینم خشکم میزند. سیدعلی زیر دست آنها دارد کتک میخورد. یک لحظه احساس میکنم یک نفر از سمت چپ به طرفم میآید. قلبم تند میتپد اما خودم را کنترل میکنم. میخواهم آرام آرام بروم که صدایی میگوید: سلام مامان. بلاخره تونستم ببینمت.
این را که میگوید جلویم میایستد. مرد سی و چند ساله به نظر میرسد. چهره اش انگار ترکیب همه جاسوس هایی است که تاکنون در فیلم ها دیده ام. نیشخندی میزند و میگوید: چیه؟ نشناختی؟ شاهینم. اون نیمه تنهای وجودت.
شاهین. همان کسی که تا الان از دستش فرار کرده بودم الان جلویم ایستاده است.
_تا حالا فکر نکردی چرا فقط یه شخصیت منفی دنبالت افتاده؟ چرا بقیه دنبالت نبودن؟
بدون فکر میگویم: خب شاید به جز تو شخصیت منفی دیگه ای ننوشتم.
میخندد. از همان خنده هایی که اوج خباثت در آن موج میزند.
_نـــــه. چون کل ویژگی های منفی وجودت توی من هست ولی توی بقیه نه. نمیدونم چرا ولی موقع نوشتن حتی به شخصیتای منفی ات هم ویژگی های خوب دادی. ولی به من که رسیدی....
حالت چهره اش تغییر میکند.
_چرا به من یه ویژگی مثبت ندادی. منو تنها کردی بدترین. خب منم دلم میخواست میتونستم یه ویژگی خوب داشته باشم. مگه من چه فرقی با مجید یا سیدعلی دارم. به جز ویژگی های بدم. هرچی باشه منم زاده ذهن خودتم.
حرف هایش فکرم را درگیر میکند. میپرسم: خب الان خواسته ات چیه؟ چکار کنم سیدعلی رو رها کنی؟
لبخند میزند و میگوید: هیچی فقط یه ویژگی خوب به منم بده. اصلا همین الان دفترتو دربیار بنویس. من که چیز زیادی نمیخوام.
یک لحظه تصمیم میگیرم این کار را انجام دهم که یاد حرف مجید میافتم: جوری فکرت رو عوض میکنه که خودتم نفهمی.
فکرش را میخوانم. احتمالا میخواهد در این فرصت آن را از دستم دربیاورد. میگویم: باشه. فقط اگه میشه یه خودکار بیار. یادم رفت بیارم.
چند قدم میرود آن طرف و از یکی از مردها خودکاری میگیرد. در ذهنم میگویم: مجید چند ثانیه ه دیگر به اینجا میرسد و من و سیدعلی را نجات میدهد. همان لحظه شاهین خودکار را به طرفم میگیرد. هنوز خودکار را نگرفته ام که صدای منفجر شدن چیزی میآید. همان لحظه دود همه جا را فرامیگیرد. تنها چیزی که احساس میکنم کشیده شدن چادرم است. میدوم و سعی میکنم بفهمم چه شده است. چشمانم از دود میسوزد. چشم بسته به دنبال کسی که مرا میکشد میدوم. تقریبا مسافت زیادی را میدوم. احساس میکنم چادرم آزاد میشود. میایستم.
_دستتو بیار جلو.
صدایش آشناست. سردی آب را بر روی دستم حس میکنم. آب را به چشمانم میزنم. آرام چشم باز میکنم. سیدعلی روبه رویم ایستاده است.
_خوبین؟ مجید اومد نجاتمون داد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت بیست و یکم
چشمم را باز و بسته میکنم تا سوزش آن کمتر شود و واضح ببینم. به صورت سیدعلی نگاه میکنم. صورتش زخمی است. گیج شدهام. میپرسم: چه اتفاقی افتاد؟
مجید میگوید: ببین مامان، موقعی که شما رسیدید به نزدیکیهای میدون، همون موقع برطبق داستان اصلی برای سیدعلی یه اتفاقی میافته و توسط آشوب گرا مورد حمله قرار میگیره. چون ما وارد دنیای واقعیت شدیم، داستان هم اتفاق افتاده. ولی چون ما کنار شماییم آن اتفاقات برای ما به صورت مشابه اتفاق افتاد.
گیج نگاهش میکنم.
_راستش گیج تر شدم. میشه تو توضیح بدی سیدعلی؟
سیدعلی که موقع توضیح دادن مجید حواسش نبود نگاهی میکند و میگوید: مجید مثل آدم نمیتونی توضیح بدی؟ باید حتما بپیچونی؟
مجید میآید بزند پس سر سیدعلی که میپرم جلویش و میگویم: با این همه زخم تو دیگه نزنش. به اندازه کافی صورتش داغون شده.
سیدعلی سرش را پایین میاندازد. مجید لب ورمیچیند و مثل پسربچه هایی که قهر کرده اند میگوید: دستت دردنکنه مامانی. منو دوست نداری اون پسرتو دوست داری. حالا خوبه من نجاتتون دادما.
لبخندی میزنم و میگویم: این چه حرفیه. ممنون که نجاتم دادی. اگه اون موقع بهم نگفته بودی شاهین قطعا دفتر رو ازم گرفته بود.
_دستت دردنکنه مجید. حالا بزارید توضیح بدم چیشد. ببینید من چون کنار شما بودم وقتی زمان وقوع داستان رسید، چون من کنار شما بودم اون اتفاق برای من میافتاد ولی من کنارشما بودم. ساده اش اینکه اتفاق برای گذشته من افتاد. ولی تاثیرش تو حال من بود.
مغزم سوت میکشد. میپرسم: مثلا مثل اون داستانه که سفر در زمان کرد و اتفاقی که برای خودش افتاد رو دید؟
مجید دستانش را به هم میزند و میگوید: آفرین. دقیقا مثل همون داستان با این تفاوت که ما سفر در زمان نداشتیم.
تاره متوجه ماجرا میشوم. نگاهی به ساعت روی مچم میاندازم. باطری اش خوابیده است. میپرسم: راستی ساعت چنده. باید سریع بریم پایگاه. ممکنه سروکله شاهین دوباره پیدا بشه.
سیدعلی میگوید: پس راه بیوفتید بریم.
به طرف پایگاه حرکت میکنیم. میپرسم: مجید تو چجوری فهمیدی ما کجاییم و اومدی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند و میگوید: مامان حواست کجاست. خودت تو ذهنت آوردی من بیام منم اومدم. خب چون من ساخته ذهن خودتم پس فکرتو میتونم بخونم البته اگه بخوای.
سیدعلی میپرسد: مامان ببخشید خانم اروند شاهین چی ازتون میخواست؟
_خودمم نمیدونم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه ویژگی خوب بهش اضافه کنم.
مجید با تمسخر میخندد و میگوید: فکر کردین. هدفش چیز دیگس. میخواد دفتر رو گیر بیاره تا مارو حذف کنه. اون وقت کل داستان میشه به نفع خودش مخصوصا با وجود این همه نفوذی تو دولت.
آه میکشم.
_یعنی تو وجود من همچین آدم خائنی هست؟
_تو وجود هر آدمی خوبی و بدی هست. مهم اینه که به کدوم فرصت ظهور بدیم.(فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا)
سیدعلی درست میگوید. همه ما بدی و خوبی هایی داریم. هرکدام را پرورش دهیم بر وجودمان حاکم میشود.
میپرسم: خب من الان چه جوری میتونم جلوی شاهینو بگیرم؟
مجید میگوید: کاری نداره مامان. کافیه تو دفتر بنویسی شاهین نمیتونه به طرف پایگاه بیاد و به ما آسیب بزنه.
فکر خوبی است. گوشهای میایستم و دفترم را از کیفم در میآورم. با خودکار مینویسم: شاهین نمیتواند به طرف پایگاه بیاید و به ما آسیب بزند.
دفتر را داخل کیف میگذارم.
_خب بریم دیگه. عارفه نگران میشه.
مسافت کوتاهی را میرویم تا به پایگاه میرسیم. در میزنم. صدایی میپرسد: کیه؟
مجید جواب میدهد: دادا منم مجید.
_مجید کیه؟
میگویم: اروندم. درو باز کن.
در باز میشود. احمدی است. باهمان سر و صورت داغون که یک باند دور سرش پیچیده شده است.
همان لحظه نورا سر میرسد و میگوید: سلام. شاهین چیشد؟
چپ چپ نگاهش میکنم.
_راستی خیالتون راحت. من آقای احمدی و عارفه خانم رو توجیه کردم. همه چی رو میدونن. شاهین چیشد؟
همه وارد پایگاه میشویم. میگویم: به خیر گذشت. دیگه نمیتونه بیاد.
ناگهان نگاه نورا به سیدعلی میافتد. با دست به صورتش میزند و میگوید: خاک بر سرم. چیشده؟ چرا صورتتون خونیه؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد و میگوید: خوبم چیزی نیست.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت بیست و دوم
همان لحظه عارفه از داخل میآید. خودش را به من میرساند و میگوید: زهرا خودتی دیگه؟
میخندم و میگویم: آره منم. حالت بهتره؟
سری تکان میدهد. نورا دستم را میگیرد ومیگوید: مامان میشه بنویسی حال سیدعلی خوب میشه؟
لبخند میزنم و میگویم: باشه ولی قرار بود دیگه نگی مامان.
عذرخواهی میکند. دستش را میگیرم. احساس آرامش در وجودم نقش میبندد. چیزی به ذهنم میرسد و میگویم: ولی یه چیزی اینکه من نوشتم شاهین نمیتونه بیاد در حد همینجاست. ممکنه بازم اتفاقی بیوفته چون هرچی نباشه اون در وجود منه.
ناخودآگاه نگاهم به احمدی میافتد. با دهان باز و مثل دیوانه ها نگاهمان میکند. میگویم: سیدعلی انگار این آقای احمدی یه مشکلی داره ببین چیشده؟
سیدعلی به سراغ احمدی میرود و مشغول حرف زدن میشوند. یه لحظه به ذهنم میرسد دفتر فاطمه و فلش محدثه را روی میز پایگاه بگذارم. وارد اتاق پایگاه میشوم. فلش و دفترچه را از کیفم درمیآورم.
نگاهم به بیرون اتاق میافتد. حاج کاظم گوشه ای ایستاده است. موقع ورود اصلا حواسم نبود. میدوم جلو و میگویم: سلام شرمنده اون موقع ندیدمتون. بازم ببخشید که اول کار نشناختمتون.
لبخندی میزند و میگوید: سلام اشکال نداره دخترم.
همان لحظه تلفنش زنگ میخورد. جواب که میدهد به طرف در میرود. نورا میآید به طرفم و میگوید: چیشده؟
با دست میگویم که نمیدانم. همان لحظه در را باز میکند نگاهی به جلویش میاندازد. کنار میرود و میگوید: سلام، درست حدس زدی. من زبرجدیام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنند.
نگاهم به روبه میافتد. فاطمه است. از درب پایگاه بیرون میروم و نورا پشت سرم میآید. کنار فاطمه دختری ایستاده است شبیه خودش. مثل سیبی که از وسط نصف شده باشد. فکر کنم بشری است. شخصیت رمان عقیق فیروزه ای. فاطمه! چقدر در این نصف روز دلم برایش تنگ شده است. یک لحظه آغوشش را باز میکند. میپرم بغلش.
_زهرا!
_باورم نمیشه دوباره میبینمت.
_تو خوبی؟
_آره.
چند ثانیه بعد از آغوشش جدا میشوم. فاطمه به پشت سرم نگاه میکند. عارفه و سیدعلی و مجید ایستاده اند. فاطمه میدود به سمت عارفه: عارفه! چی شدی؟
عارفه میخندد و دستش را به فاطمه نشان میدهد: نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته..
_الان خوبی؟
_آره، بیا بریم تو.
ناگهان مجید میگوید: هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟
مجید انگار دوباره به تنظیمات کارخانه برمیگردد. اخم میکنم و میگویم: عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی.
به فاطمه نگاه میکنم و اشاره میکنم به سیدعلی و مجید: اینام که شخصیتهای داستان مناند، سیدعلی و مجید. یادته که؟
لبخند میزند و میگوید: آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته.
مجید زیر لب و آرام به سیدعلی میگوید: دیدی گفتم معروفم.
سیدعلی با پا میزند به پایش و بعد به روبه رو نگاه میکند. ریز میخندم.
همان لحظه در اتاق احمدی باز میشود و از آن بیرون میآید. چند لحظه بهت زده به فاطمه نگاه میکند: خـ....خانم شکیبا... شما... چرا...
دوباره همان شکلی شده است که اولین بار بود. فاطمه زیرلب میگوید: اینو توجیهش نکردی؟
آرام میگویم: چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود.
سیدعلی میزند سر شانه احمدی: فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیهس که برات توضیح دادم.
هنوز باور نمیکند. گیج است. به زمین نگاه میکند و میگوید: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم.
میآیم فاطمه را به اتاق ببرم که صدای درزدن بلند میشود. صدای محدثه میآید: ماییم. بازکنین.
حاج کاظم و سیدعلی به طرف در میروند و دررا باز میکنند. همان لحظه محدثه خودش را میاندازد داخل و دختری شبیهش پشت سرش وارد میشود. بعداز چند ثانیه حامد میآید داخل. محدثه سرفه میکند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت بیست و سوم
آن دختر حالش خراب تر است. نفسش بالا نمیآید. فاطمه میگوید: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید
حاج کاظم از حامد میپرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟
_آره... گممون کردن...
به دنبال احمدی میدوم تا آب بیاورم. از داخل اتاق دو لیوان آب میریزم و میدهم دستش تا ببرد. میگردم تا چیزی پیدا کنم اما فراموش میکنم چه میخواستم. میروم بیرون اتاق.
محدثه دارد آب میخورد. سریع میروم داخل اتاق پایگاه. همان موقع فاطمه میآید و میگوید: دفتر کجاست؟
به میز اشاره میکنم. فاطمه دفترش را برمیدارد. آن را باز میکند، تند ورق میزند و چیزی داخلش مینویسد. همان لحظه حامد از داخل حیاط ناله میکند: حاجی چرا میزنی؟
_نمیدونم، یهو حس کردم باید بزنمت!
فاطمه کنار در میایستد و میگوید: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم جواب میده یا نه؟
_خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن!
_دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید.
فاطمه و حامد مشغول صحبت شده اند. محدثه وارد اتاق میشود. چند لحظه بعد فاطمه میآید.
همزمان با محدثه میگویم: خب چکار کنیم؟
فاطمه میگوید: خب، همهمون فهمیدیم این شخصیتهای منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن.
محدثه میپرسد: چطوری یعنی؟
فاطمه در اتاق قدم میزند: ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بیمصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیتهای باورپذیرتری بسازیم.
فکری به ذهنم میرسد: میشه زندانیشون کنیم.
محدثه ادامه میدهد: زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم.
فاطمه دو دستش را به هم میکوبد: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیتهای منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیتهای منفی رو محدود کنید به داستانها.
محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف نگاه میکند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که...
درست میگوید. کامپیوتر آش و لاش است. فاطمه نگاهم میکند و میگوید: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم.
دفترم را باز میکنم و مینویسم. زندانی مینویسم درست شبیه زندان های بزرگ دنیا که هیچ راه فراری ندارد. شاهین و دارو دسته اش را میاندازم داخلش.
فاطمه و محدثه مشغول اند. ناگهان صدای کوبیده شدن در میآید. انگار چند نفر با مشت به در میکوبند. صدایی میآید: من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟
حامد آرام به ما میگوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید.
نورا دست فاطمه را میکشد و بیرون میرود. دوباره صدایی میآید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم!
محدثه مضطرب بیرون را نگاه میکند و تندتر تایپ میکند. فاطمه آرام ولی با لحن فریادگونه میگوید: بنویس زودباش.
بلند میشوم. دختری که همراه محدثه بود دستم را میگیرد و میرویم بیرون. صدای جیغ زنی میآید و بعد صدای شکستن شیشه. فاطمه فریاد میزند: باشه! اگه دنبال مبارزهاید من اینجام!
حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمت فاطمه: برو پایین.
دست فاطمه را میکشم تا بیاید اما میگوید: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه!
میدوم پایین. تنها چیزی که میشنوم این است: آتیش.
***
ساعت تقریبا شش صبح است. سیدعلی و مجید و نورا مرا به در خانه میرسانند. وارد کوچه که میشوم همگی پیاده میشوند و میآیند بدرقه ام. نورا را در آغوش میگیرم. دلم برایش تنگ میشود. دیدارمان کوتاه بود ولی شیرین. از آغوش نورا بیرون میآیم. به سیدعلی نگاه میکنم ومیگویم: دلم براتون تنگ میشه. برای آرامشت دلم تنگ میشه سیدعلی.
بعد به مجید نگاه میکنم: همینطور برای شیطنت های تو.
سیدعلی سرش را پایین میاندازد ولی مجید میگوید: منم مامان، ولی هروقت دلت تنگ شد برو پیش اون دوتا دوستات. نمیذارن نبود منو حس کنی. میدونی کیارو میگم که؟
میخندم و میگویم: مگه میشه ندونم.
کلیدم را درمیآورم و میگویم: بچه ها خداحافظ به امید روزی که دوباره ببیمتون.
هرسه باهم میگویند:خداحافظ مامان.
میخندم و در را باز میکنم. داخل یاداشت های گوشیم مینویسم: اولین داستان...
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
✍🏻 یادداشت #زهرا_اروند
🌱🌱🌱
مدتهاست در تلاشیم با هرچه میتوانیم از ارزشهایمان دفاع کنیم و اثبات کنیم تاریخی را که درستی آن انکار میشود؛ هرچند زمان زیادی از آن نگذشته است.
امروز سلاح دفاع قلمهای ماست و تصمیم را گرفتیم که با هم این سلاح را به کار بگیریم و دفاع کنیم.
امروز ابهام و شایعهسازی، افکار همه از جمله قشرجوان را مهآلود کرده و اکنون #مه_شکن سعی دارد با روشنگری خود این مسیر مهآلود را شفاف سازد.
انشاءالله که در این راه بتوانیم استوار باشیم؛ با مدد مهدی فاطمه.
🌱🌱🌱
#گروه_نویسندگان_مه_شکن
#مه_شکن #زهرا_اروند
#فاطمیه #بصیرت #حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا_والصدیقین
🌷 #معرفی_شهید 🌷
#شهید_سیدعلی_حسینی
(از سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه)
🌿تولد: ۱۳۴۱/۱۱/۱
🌿شهادت: ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ بلاد کفر
با وجود اینکه سالها سیدعلی در یکی از حساسترین مناطق خاورمیانه در کنار شقیترین افراد زندگی مخفیانه داشت و کارهای بزرگ و البته شگرفی را انجام داد، قویترین سرویسهای جاسوسی هم نتوانستند بفهمند این مجاهد ایرانی چگونه در جمعشان نفوذ کرد و اهداف خود را پیش برد.
آنچه برای همه ما بسیار دردناک و سخت است، نپرداختن به شخصیت این شهید و مجاهدتهای منحصر بفردش در بلاد کفر است؛ شهیدی که به واقع میتوان گفت شهادت و زندگیاش در نوع خود بینظیر است، اما چه کنیم که به همان دلایل امنیتی باید تنها به برشی خیلی کوتاه و مختصر از زندگی او بسنده کنیم.
معصومه عبدی، همسر این شهید عزیز که هنوز برای خود او نیز سوالهای بسیاری در مورد شهادت و فعالیتهای همسرش باقی است، دقایقی کوتاه اینگونه برایمان از این چهره گمنام امنیتی روایت میکند؛ زنی که بدون شک، اجر و مقامش کمتر از همسر شهیدش نیست.
«وقتی قرار شد با هم چند دقیقهای در مراسم خواستگاری صحبت کنیم، این علی بود که سر صحبت را باز کرد. از شغلش برایم گفت؛ اینکه پاسدار است، اما نمیتواند مثل بقیه سپاهیها لباس نظامی بپوشد. گفت ماموریت زیاد میرود و نمیتواند خیلی در مورد کارهایش و نحوه مأموریتهایش توضیح دهد. این جملهاش را به یاد دارم که گفت شما قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی. اگر حاضری این گوی و این میدان. علی در سپاه قدس مشغول خدمت بود.
بعد از صحبت در مورد شغلش گفت: بعد از شهادت پدرم، من علاوه بر نقش همسری برای شما برای خانوادهام هم نقش پدری داشته باشم و نمیتوانم از آنها دور باشم. مادر و یک خواهر و برادرش در خانه پدریشان ساکن بودند. من قبول کردم بدون اینکه درخواستی از او داشته باشم. راستش را بخواهید مجذوب سادگی و حیا و نجابت او شده بودم.
آن سالها بحث منافقین هم زیاد مطرح بود. آنها در شهر، مردم بیگناه را به خاک و خون میکشیدند و بسیاری از شخصیتها را ترور کردند. خصوصا مدتی در جنگلهای شمال حرکات و درگیریهای وحشتناکی بود. بسیاری از دوستان خیلی نزدیک علی در این مدت به شهادت رسیدند.
چند روزی که از شروع زندگی مشترکمان گذشت، گفت باید به ماموریت برود. اکثرا هم به همان دلایلی که گفتم میرفت شمال. وقتهایی هم که خانه بود، شرایط کارش به گونهای بود که ۲۴ ساعت اداره بود و ۲۴ ساعت میماند منزل.
علی به علت نوع کارش کمتر میتوانست در جبهههای جنوب حضور داشته باشد. اما از طرفی به شدت هم دوست داشت به جبهه برود. هرچه درخواست میکرد که دلش میخواهد برود جنوب، فرماندهانش موافقت نمیکردند و میگفتند کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست، ما به شما در اینجا نیاز داریم. بالاخره با پافشاریهای سیدعلی توانست در سه عملیات از جمله عملیات کربلای ۵ و عملیات مرصاد شرکت کند.
علی قبل از ازدواجمان دورههای خاصی را دیده بود و بسیار نیروی ورزیدهای بود. به همین علت بود که او و دوستانش مثل آچارفرانسه هرجا که بهشان نیاز بود میرفتند. همسرم دو سال، از سال ۶۳ امنیت پرواز هم بود و اتفاقا این دوره ششم خیلی به من سخت گذشت. چون وسایل ارتباطی مثل حالا زیاد نبود که از حالش باخبر شوم.
علی هم مثل همه انسانها یک فرد عادی بود، اما سعی میکرد به خواستهاش برسد و رفتارش رو به کمال باشد. موقعی که عصبانی میشد بداخلاقیهایی میکرد. خصوصاً وقتی میدید در کشور وقایعی رخ میدهد که با انقلاب فاصله دارد، بسیار عصبانی میشد.
اما بارزترین خصوصیت اخلاقی او همچنان ماخوذ به حیا بودنش بود. پدرم او را میپرستید از چشم پاکی و سر به زیریاش.
علی واقعا امانتدار و وارسته بود و تعلقات دنیوی خیلی کم داشت، ولی دلش هم خیلی نازک بود با کوچکترین حرفی میشکست و ناراحت میشد. شهدا انسانهای معمولیای بودند که در یک بعدی و در یک مرحلهای با خودسازی به مرحله شهادت میرسند، اما علی آنقدر به مادرش خدمت میکرد و احترام میگذاشت که خیلیها میگفتند شهادت همان مزد خدمت به مادرش بود که گرفت.
من روزهای سخت در زندگی بسیار داشتم، اما سختترین روزهای زندگی مشترکم مربوط است به مأموریت آخر علی. سوم دی سال ۹۲ ما با او در فرودگاه خداحافظی کردیم؛ در حالی که میدانستم به چه ماموریتی میرود. این سفر در ادامه کاری بود که علی مدتها شروعش کرده بود و حالا سفر دیگری باید میرفت به یکی از کشورهای اطراف.
همیشه عادت داشتیم قبل رفتن موقع خداحافظی با هم روبوسی میکردیم، اما آن روز در فرودگاه وقتی ازش خواستم اجازه دهد تا دم گیت همراهیاش کنم، گفت: نه هوا سرد هست بنشین داخل ماشین. و زمان خداحافظی چنان دستم را فشرد که حس کردم الان استخوانهایم میشکند. انگار به او الهام شده بود این دیدار آخر است. تلفنی