🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 264
از جا بلند میشوم و آرام در کوچه قدم میزند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی میکند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند.
سرم را نزدیک گوشش میبرم و آرام میگویم:
- هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...)
و با دقت به ویرانهها نگاه میکنم؛ هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست.
با اسلحه آماده، مقابل در خانهای که پیرمرد از آن بیرون افتاد میایستم. پیرمرد دارد تلاش میکند بنشیند. دارد میلرزد.
خانه چندان بزرگی نیست؛ یک دخمه کوچک که بوی تعفن میدهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته.
چراغ قوهام را در خانه میچرخانم و کسی را نمیبینم.
از خانه بیرون میزنم و نفس عمیقی میکشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟
پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟
کنار پیرمرد میایستم و با دقت نگاهش میکنم.
ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست میکشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی میکنم.
بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست.
نگاهی به اطراف میاندازم تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا میشود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمیآید.
شانههای پیرمرد را میگیرم و روی زمین مینشانمش. طوری مینشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود و میگویم:
- ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...)
پیرمرد را کول میگیرم و از جا بلند میشوم.
بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینهام سنگین شده و زخمم میسوزد.
نفس عمیقی میکشم و زیر لب یا علی میگویم.
سر پیرمرد روی شانهام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد.
نگاه کردن به اطراف در حالی که یک نفر روی شانههایت سر گذاشته، کار آسانی نیست.
باید مواظب دور و برم باشم مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم.
کمیل را کنار خودم میبینم و میگوید: برو. هواتو دارم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
نظرات شما عزیزان...
یک نکتهای رو یادتون باشه:
اگر عباس پیرمرد رو رها میکرد حتماً میمرد و رها کردنش با کشتنش فرقی نداشت. و کشتن دشمن هم در شرایطی که بهت پناه آورده و باهات نمیجنگه، جوانمردانه نیست.
(آیه ۶ سوره مبارکه توبه رو بخونید.)
#پاسخگویی_فرات
سلام
خودشون رو که شناختی ندارم و نمیتونم نظری بدم، ولی بجز یک مورد، تقریباً همه کتابهاشون رو خوندم.
کتابهای ایشون به لحاظ داستانی و به لحاظ سندی و استدلالی قوی هست در اثبات حقانیت شیعه؛
اما کتاب «من سرباز بشار نیستم» ایشون ایرادات جدی داره.
چیزی که من توی این کتاب حس کردم، این بود که تا حدی سعی کردند به طور غیرمستقیم مسائلی مثل وحدت اسلامی و کمک به اهل سنت در سوریه و عراق رو زیر سوال ببرند. از طرفی هم کمی گرایش به اخباریگری داشت؛ چرا که تکیه بیش از حد روی احادیث و روایات بود و سایر منابع دینی شیعه مثل قرآن و عقل رو نادیده گرفته بود.
ضمن این که توی این کتاب، چهره مدافعان حرم خیلی مخدوش شد.
انشاءالله اگر فرصتی بود مفصل نقد این کتاب رو مینویسم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
درباره اینستاگرام، مردم باید خودشون به این نتیجه برسند که کلا ازش خارج بشن و ما هم تلاشمون این هست که در این جهت تبلیغ کنیم.
اما درباره مسئولین...
حضرت آقا در هیچکدام از این پیامرسانها فعالیت ندارند. سایت رسمی بیت رهبری، سایت لیدر دات آیآر هست که توی هیچکدوم از اینها نیست. خامنهای داتآیآر، سایت دفتر حفظ و نشر آثار هست نه سایت خود بیت رهبری.
و البته، یکی از انتقادات ما به مسئولان و افراد مشهور انقلابی و مذهبی، همین فعالیتشون در شبکههای اجتماعی بیگانه هست...
متاسفانه گاهی خواص جامعه هم...
#پاسخگویی_فرات
سلام
خیر!
البته بیشتر دوستانم مذهبی هستند ولی دوستانی هم دارم که حجابشون یا عقایدشون مثل من نیست.
#پاسخگویی_فرات
شهید سیدعلی حسینی🌷
(سرباز گمنام امام زمان ارواحنا فداه)
واقع در قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س)
روی سنگ مزار نوشته شده:
محل شهادت: بلاد کفر
#امام_زمان #حاج_قاسم #غیرت_دینی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
#بسم_رب_الشهدا_والصدیقین
🌷 #معرفی_شهید 🌷
#شهید_سیدعلی_حسینی
(از سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه)
🌿تولد: ۱۳۴۱/۱۱/۱
🌿شهادت: ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ بلاد کفر
با وجود اینکه سالها سیدعلی در یکی از حساسترین مناطق خاورمیانه در کنار شقیترین افراد زندگی مخفیانه داشت و کارهای بزرگ و البته شگرفی را انجام داد، قویترین سرویسهای جاسوسی هم نتوانستند بفهمند این مجاهد ایرانی چگونه در جمعشان نفوذ کرد و اهداف خود را پیش برد.
آنچه برای همه ما بسیار دردناک و سخت است، نپرداختن به شخصیت این شهید و مجاهدتهای منحصر بفردش در بلاد کفر است؛ شهیدی که به واقع میتوان گفت شهادت و زندگیاش در نوع خود بینظیر است، اما چه کنیم که به همان دلایل امنیتی باید تنها به برشی خیلی کوتاه و مختصر از زندگی او بسنده کنیم.
معصومه عبدی، همسر این شهید عزیز که هنوز برای خود او نیز سوالهای بسیاری در مورد شهادت و فعالیتهای همسرش باقی است، دقایقی کوتاه اینگونه برایمان از این چهره گمنام امنیتی روایت میکند؛ زنی که بدون شک، اجر و مقامش کمتر از همسر شهیدش نیست.
«وقتی قرار شد با هم چند دقیقهای در مراسم خواستگاری صحبت کنیم، این علی بود که سر صحبت را باز کرد. از شغلش برایم گفت؛ اینکه پاسدار است، اما نمیتواند مثل بقیه سپاهیها لباس نظامی بپوشد. گفت ماموریت زیاد میرود و نمیتواند خیلی در مورد کارهایش و نحوه مأموریتهایش توضیح دهد. این جملهاش را به یاد دارم که گفت شما قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی. اگر حاضری این گوی و این میدان. علی در سپاه قدس مشغول خدمت بود.
بعد از صحبت در مورد شغلش گفت: بعد از شهادت پدرم، من علاوه بر نقش همسری برای شما برای خانوادهام هم نقش پدری داشته باشم و نمیتوانم از آنها دور باشم. مادر و یک خواهر و برادرش در خانه پدریشان ساکن بودند. من قبول کردم بدون اینکه درخواستی از او داشته باشم. راستش را بخواهید مجذوب سادگی و حیا و نجابت او شده بودم.
آن سالها بحث منافقین هم زیاد مطرح بود. آنها در شهر، مردم بیگناه را به خاک و خون میکشیدند و بسیاری از شخصیتها را ترور کردند. خصوصا مدتی در جنگلهای شمال حرکات و درگیریهای وحشتناکی بود. بسیاری از دوستان خیلی نزدیک علی در این مدت به شهادت رسیدند.
چند روزی که از شروع زندگی مشترکمان گذشت، گفت باید به ماموریت برود. اکثرا هم به همان دلایلی که گفتم میرفت شمال. وقتهایی هم که خانه بود، شرایط کارش به گونهای بود که ۲۴ ساعت اداره بود و ۲۴ ساعت میماند منزل.
علی به علت نوع کارش کمتر میتوانست در جبهههای جنوب حضور داشته باشد. اما از طرفی به شدت هم دوست داشت به جبهه برود. هرچه درخواست میکرد که دلش میخواهد برود جنوب، فرماندهانش موافقت نمیکردند و میگفتند کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست، ما به شما در اینجا نیاز داریم. بالاخره با پافشاریهای سیدعلی توانست در سه عملیات از جمله عملیات کربلای ۵ و عملیات مرصاد شرکت کند.
علی قبل از ازدواجمان دورههای خاصی را دیده بود و بسیار نیروی ورزیدهای بود. به همین علت بود که او و دوستانش مثل آچارفرانسه هرجا که بهشان نیاز بود میرفتند. همسرم دو سال، از سال ۶۳ امنیت پرواز هم بود و اتفاقا این دوره ششم خیلی به من سخت گذشت. چون وسایل ارتباطی مثل حالا زیاد نبود که از حالش باخبر شوم.
علی هم مثل همه انسانها یک فرد عادی بود، اما سعی میکرد به خواستهاش برسد و رفتارش رو به کمال باشد. موقعی که عصبانی میشد بداخلاقیهایی میکرد. خصوصاً وقتی میدید در کشور وقایعی رخ میدهد که با انقلاب فاصله دارد، بسیار عصبانی میشد.
اما بارزترین خصوصیت اخلاقی او همچنان ماخوذ به حیا بودنش بود. پدرم او را میپرستید از چشم پاکی و سر به زیریاش.
علی واقعا امانتدار و وارسته بود و تعلقات دنیوی خیلی کم داشت، ولی دلش هم خیلی نازک بود با کوچکترین حرفی میشکست و ناراحت میشد. شهدا انسانهای معمولیای بودند که در یک بعدی و در یک مرحلهای با خودسازی به مرحله شهادت میرسند، اما علی آنقدر به مادرش خدمت میکرد و احترام میگذاشت که خیلیها میگفتند شهادت همان مزد خدمت به مادرش بود که گرفت.
من روزهای سخت در زندگی بسیار داشتم، اما سختترین روزهای زندگی مشترکم مربوط است به مأموریت آخر علی. سوم دی سال ۹۲ ما با او در فرودگاه خداحافظی کردیم؛ در حالی که میدانستم به چه ماموریتی میرود. این سفر در ادامه کاری بود که علی مدتها شروعش کرده بود و حالا سفر دیگری باید میرفت به یکی از کشورهای اطراف.
همیشه عادت داشتیم قبل رفتن موقع خداحافظی با هم روبوسی میکردیم، اما آن روز در فرودگاه وقتی ازش خواستم اجازه دهد تا دم گیت همراهیاش کنم، گفت: نه هوا سرد هست بنشین داخل ماشین. و زمان خداحافظی چنان دستم را فشرد که حس کردم الان استخوانهایم میشکند. انگار به او الهام شده بود این دیدار آخر است. تلفنی
مهشکن🇵🇸
#بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🌷 #معرفی_شهید 🌷 #شهید_سیدعلی_حسینی (از سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فد
هم داد و گفت: این شماره یکی از دوستانم هست، هر وقت تماس گرفتی و دیدی جواب نمیدهم سریع به آنها اطلاع بده. بعد هم با پسرم رفت سمت گیت پرواز و ما برگشتیم خانه.
وقتی رسیدیم با علی تماس گرفتم و رسیدنمان را اطلاع دادم. پروازش ساعت ۱۱ و نیم صبح بود و ما ۷ رفته بودیم فرودگاه، زیرا آدم بسیار منظمی بود و میخواست سر وقت فرودگاه باشد. به من گفت شما برو بخواب، خواستم سوار هواپیما شوم تماس میگیرم و اطلاع میدهم. اما من هر کاری کردم خوابم نبرد.
ساعت ۱۰ و نیم تماس گرفت و اطلاع داد که کارت پرواز را گرفته و میرود که سوار هواپیما شود. اصلا فکر نمیکردم دیگر نبینمش. ساعت ۱۲ و نیم، یک ظهر بود که با گوشیاش تماس گرفتم ببینم رسیده یا نه، دیدم جواب نمیدهد. به فاصله هر نیم ساعت زنگ میزدم، بوق آزاد میخورد، اما خبری از جواب دادن نبود. سریع به دوستش زنگ زدم و اطلاع دادم.
*خبر دادند همسرم بر اثر شکنجه شهید شده
چند روز به ما چه گذشت... بیخبری و نگرانی مرا به هم ریخته بود. تا اینکه دوستانش اطلاع دادند سیدعلی اسیر شده و زمانی که من تماس میگرفتم و بوق آزاد میخورده، میخواستند ببینند چه کسی با او تماس میگیرد.
بالاخره ۲۳ روز بعد از رفتنش خبر دادند همسرم به شهادت رسیده. همسرم توانسته بود به یکی از سیستمهای جاسوسی و اطلاعاتی خبیث و البته قوی منطقه نفوذ کند و کارهای بزرگی هم انجام دهد اما در سفر آخر توسط یک جاسوس لو رفت؛ چون رفتنش را اطلاع داده بودند. به محض ورود به فرودگاه شناسایی و اسیر میشود.
به ما اطلاع دادند همسرم بر اثر شکنجههای بسیار دچار سکته قلبی شده و به شهادت رسیده است. کسی برای ما توضیح کاملتری نداد و مهم هم این بود که او به آرزویش رسید.
من پیکر همسرم را دیدم، هرچند که بچهها به من اجازه نمیدادند او را ببینم؛ زیرا آثار شکنجه بر بدن او نمایان بود و میترسیدند با دیدن همسرم حالم بد شود، اما به بچهها گفتم من باید پدرتان را ببینم و با او خداحافظی کنم. تنها صورتش را نشانم دادند. وقتی او را دیدم منهدم شدم.
شاید خیلی از بقیه شنیدهایم که شهید بعد از شهادت حالت خوبی داشته و یا چهرهاش خوب بوده است، اما من با چشم خودم دیدم. ما پیکر همسرم را حدوداً یک ماه بعد از شهادت، در ۱۸ بهمن دیدیم. این فاصله زمانی میتواند یک پیکر را از بین ببرد، اما باور کنید علی هیچ تغییری نکرده بود و مظلومیتی که داشت در صورتش پیدا بود. این که خارج از کشور در غربت اسیر میشود و به شهادت میرسد. حقیقتاً شهدای این چنینی مظلوم هستند...»
#حاج_قاسم #غیرت_دینی #امام_زمان
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 265
هرچه وزن پیرمرد بیشتر به کمرم فشار میآورد، در درستی کارم بیشتر شک میکنم.
چشمم از دور به بیمارستان الاسد میافتد. به ذهنم میرسد که میتوانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم.
کمیل میگوید:
- اونوقت ازش میپرسن کی تو رو پیدا کرد و تا اینجا آورد. درسته که تو رو ندیده، ولی میفهمن یه نفر هست که امشب توی خیابونای شهر پرسه میزده و نمیخواد دیده بشه. اونوقت عملیات شناساییتون لو میره، شایدم خودت گیر بیفتی.
راست میگوید. اگر پیرمرد را جلوی خانهاش رها میکردم هم همین خطر را داشت؛ چون صدای ما را شنیده بود.
از طرفی هم من اصلا موقعیتم طوری نیست که بتوانم نزدیک بیمارستان الاسد یا مکانهای پر رفت و آمد بشوم.
باید از همین کورهراهها خودم را به اردوگاه برسانم؛ چیزی نمانده، فقط یک و نیم کیلومتر!
راه رفتن روی زمین ناهموار به اضافه وزن پیرمرد، سرعتم را پایین آورده. اگر خودم تنها بودم بیشتر مسیر را میدویدم.
قطرات عرق از پیشانیام سر میخورند و حتی دستانم آزاد نیست که بتوانم پاکشان کنم.
پیرمرد انگار صدای نفس زدنم را میشنود و ناهمواری مسیر را حس میکند که میپرسد:
- وین نروح ابنی؟(کجا میریم پسرم؟)
لحنش خشن نیست؛ اما کمی احساس خطر میکنم.
هرچه باشد این پیرمرد طرفدار داعش است.
شاید اگر بفهمد من ایرانیام، قید جان خودش را بزند و در همین حال که روی کولم نشسته، خفهام کند.
کوتاه جواب میدهم:
- مکان امن. لاتخف.(یه جای امن. نترس.)
- شو اسمک ابنی؟(اسمت چیه پسرم؟)
در ذهنم دنبال اسمی میگردم که شیعه بودنم را لو ندهد و اولین اسمی که به ذهنم میرسد، نام همان کسی ست که من را فروخت: سعد!
باز هم کوتاه و محطاط جواب میدهم:
- سعد.
کمیل که قدم به قدمم راه میرود، میزند زیر خنده:
- اسم قحط بود اینو گذاشتی رو خودت؟
و از شدت خنده، روی زانوهایش خم میشود:
- وای خدا... تن خدا بیامرز توی گور لرزید!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 266
خودم هم خندهام گرفته است. خوب شد پیرمرد چهرهام را نمیبیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک میکرد و خودش را میانداخت پایین!
میپرسد:
- انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟)
قبل از این که دهان باز کنم، کمیل میگوید:
- آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامیای که توی فکر شماس فرق داره!
خنده را از روی لب و لوچهام جمع میکنم و میگویم:
- ای.(آره.)
- الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.)
کمیل باز هم میخندد:
- احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت میکنه!
نفسم تنگتر از قبل شده است؛ اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمیارزد.
یاد دورههای زندگی در شرایط سخت میافتم؛ یاد وقتهایی که با یک کولهپشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان میزدیم و از صبح تا عصر و گاه یک شبانهروز، باید با همانها دوام میآوردیم.
قیافههایمان بعد از این دورهها دیدنی بود و صدای آه و نالهمان بلند.
یادم هست اولین بار که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت.
- حیدر، حیدر، عابس!
حامد است که پشت بیسیم صدایم میزند. به ساعت نگاه میکنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است.
حتماً نگرانم شدهاند. به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد میکنم و شاسی بیسیم را فشار میدهم:
- بله عابس جان؟
- من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم!
- باشه، من تا پنج دقیقه دیگه میرسم انشاءالله.
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
پاسخ دندانشکن و خلاقانهای بود، دلم نیومد نذارم.
آفرین🌿
#پاسخگویی_فرات
سلام
یه قول و اراده قوی لازمه...
به نظرم گامهای کوچک بردارید، مثلا فقط نماز اول وقت.
نماز رو که اول وقت بخونید بقیهش کمکم درست میشه انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
اصلا...
توی همه نسلها آدمهای مختلف وجود دارند، بعضیا پرکار و بعضی تنبل.
بستگی به خود آدم داره...
#پاسخگویی_فرات
سلام عزیز
ممنونم که وقت گذاشتید🌿
و ممنونم از نظر لطف شما.
شاید توی ویرایش بعدی درستش کردم، انشاءالله...
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
حالا خیلی عصبانی نشید، سواله دیگه پیش میاد...
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 267
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم. با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این!
قدمهایم سنگینتر شده است؛ انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا میافتم.
فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.
قدم به یک مسیر خاکی میگذارم که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمینهایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیدهاند و شاید حتی صاحبانشان، بدون درو کردن محصول آنها را رها کردهاند.
قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.
پیرمرد که سکوتم را میبیند، سوالش را بلندتر تکرار میکند.
اولین و مسخرهترین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغة اجنبیة!(زبون خارجی!)
کمیل کف دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!
چشمانم را ریز میکنم تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچکداممان نمیتوانیم چراغ روشن کنیم.
سایه شبحمانندی از یک ماشین را میبینم و صدای بیسیم درمیآید:
- حیدر خودتی؟
- آره.
- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟
- آره، مهمون آوردم با خودم.
خودم را میرسانم به ماشین. به نفسنفس افتادهام و دهانم طعم خون گرفته است.
بریدهبریده میگویم:
- در عقب رو باز کن!
حامد از ماشین پیاده میشود و در عقب را باز میکند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 268
پیرمرد را روی صندلی عقب مینشانم. وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته میشود، مُهرههای کمرم تیر میکشند و نمیتوانم راست بایستم.
دست به کمر میگیرم و به حامد میگویم:
- دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه.
حامد طنابی از داشبورد ماشین در میآورد و به دستان پیرمرد میبندد.
پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛ اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابهام را روی لبش میگذارم:
- هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمیکنیم، میخوایم کمکت کنیم.)
پیرمرد میلرزد؛ اما حرفی نمیزند چون میداند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد.
لبهایش از ترس خشکیده و به سختی نفس میکشد. بریدهبریده و با ترس میپرسد:
- ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟)
قمقمهام را درمیآورم و مقابل لبهایش میگیرم:
- مای...(آب...)
کمی مینوشد و بیشتر آب میریزد روی ریشهای سفید و ژولیدهاش.
دستی میان موهایش میکشم و با ملایمت میگویم:
- اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانیام. میشناسیش؟)
عضلات دور چشمش از هم باز میشوند؛ انگار میخواهد چشمان نداشتهاش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود.
دهانش باز میماند و لبانش میلرزند. پیداست که حاج قاسم را میشناسد.
آرام و ترسان میگوید:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)
- ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. میریم یه جای امن.)
کمر راست میکنم و از درد لب میگزم. حامد میگوید:
- بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدیشون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم.
پیرمرد مات شده است و حرفی نمیزند.
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام ببینید شما خودتون فرمودید ایشون یم فرد متعهد و مذهبی هستند. از طرفی به عنوان یک پدر، خوشبختی شم
سلام
بزرگوار من یکبار پاسخ شما رو دادم، ولی این پنجمین باره که دارید پیام میدید در ناشناس...
#پاسخگویی_فرات
سلام
قبلا خیلی از عزیزان مشابه همین سوالات رو پرسیدند و بنده هم در پاسخگوییها و هم در رمان نقاب ابلیس، به سوالات شما پاسخ دادم.
میتونید سری به پاسخگوییهای قبلی بزنید(کلمات واتساپ و اینستاگرام رو سرچ کنید) یا نقاب ابلیس رو مطالعه کنید🙂
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
اینجور وقتها هرچی جرم سنگینتر باشه بهتره...🌿
#پاسخگویی_فرات
May 11