مهشکن🇵🇸
#بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🌷 #معرفی_شهید 🌷 #شهید_سیدعلی_حسینی (از سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فد
هم داد و گفت: این شماره یکی از دوستانم هست، هر وقت تماس گرفتی و دیدی جواب نمیدهم سریع به آنها اطلاع بده. بعد هم با پسرم رفت سمت گیت پرواز و ما برگشتیم خانه.
وقتی رسیدیم با علی تماس گرفتم و رسیدنمان را اطلاع دادم. پروازش ساعت ۱۱ و نیم صبح بود و ما ۷ رفته بودیم فرودگاه، زیرا آدم بسیار منظمی بود و میخواست سر وقت فرودگاه باشد. به من گفت شما برو بخواب، خواستم سوار هواپیما شوم تماس میگیرم و اطلاع میدهم. اما من هر کاری کردم خوابم نبرد.
ساعت ۱۰ و نیم تماس گرفت و اطلاع داد که کارت پرواز را گرفته و میرود که سوار هواپیما شود. اصلا فکر نمیکردم دیگر نبینمش. ساعت ۱۲ و نیم، یک ظهر بود که با گوشیاش تماس گرفتم ببینم رسیده یا نه، دیدم جواب نمیدهد. به فاصله هر نیم ساعت زنگ میزدم، بوق آزاد میخورد، اما خبری از جواب دادن نبود. سریع به دوستش زنگ زدم و اطلاع دادم.
*خبر دادند همسرم بر اثر شکنجه شهید شده
چند روز به ما چه گذشت... بیخبری و نگرانی مرا به هم ریخته بود. تا اینکه دوستانش اطلاع دادند سیدعلی اسیر شده و زمانی که من تماس میگرفتم و بوق آزاد میخورده، میخواستند ببینند چه کسی با او تماس میگیرد.
بالاخره ۲۳ روز بعد از رفتنش خبر دادند همسرم به شهادت رسیده. همسرم توانسته بود به یکی از سیستمهای جاسوسی و اطلاعاتی خبیث و البته قوی منطقه نفوذ کند و کارهای بزرگی هم انجام دهد اما در سفر آخر توسط یک جاسوس لو رفت؛ چون رفتنش را اطلاع داده بودند. به محض ورود به فرودگاه شناسایی و اسیر میشود.
به ما اطلاع دادند همسرم بر اثر شکنجههای بسیار دچار سکته قلبی شده و به شهادت رسیده است. کسی برای ما توضیح کاملتری نداد و مهم هم این بود که او به آرزویش رسید.
من پیکر همسرم را دیدم، هرچند که بچهها به من اجازه نمیدادند او را ببینم؛ زیرا آثار شکنجه بر بدن او نمایان بود و میترسیدند با دیدن همسرم حالم بد شود، اما به بچهها گفتم من باید پدرتان را ببینم و با او خداحافظی کنم. تنها صورتش را نشانم دادند. وقتی او را دیدم منهدم شدم.
شاید خیلی از بقیه شنیدهایم که شهید بعد از شهادت حالت خوبی داشته و یا چهرهاش خوب بوده است، اما من با چشم خودم دیدم. ما پیکر همسرم را حدوداً یک ماه بعد از شهادت، در ۱۸ بهمن دیدیم. این فاصله زمانی میتواند یک پیکر را از بین ببرد، اما باور کنید علی هیچ تغییری نکرده بود و مظلومیتی که داشت در صورتش پیدا بود. این که خارج از کشور در غربت اسیر میشود و به شهادت میرسد. حقیقتاً شهدای این چنینی مظلوم هستند...»
#حاج_قاسم #غیرت_دینی #امام_زمان
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 265
هرچه وزن پیرمرد بیشتر به کمرم فشار میآورد، در درستی کارم بیشتر شک میکنم.
چشمم از دور به بیمارستان الاسد میافتد. به ذهنم میرسد که میتوانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم.
کمیل میگوید:
- اونوقت ازش میپرسن کی تو رو پیدا کرد و تا اینجا آورد. درسته که تو رو ندیده، ولی میفهمن یه نفر هست که امشب توی خیابونای شهر پرسه میزده و نمیخواد دیده بشه. اونوقت عملیات شناساییتون لو میره، شایدم خودت گیر بیفتی.
راست میگوید. اگر پیرمرد را جلوی خانهاش رها میکردم هم همین خطر را داشت؛ چون صدای ما را شنیده بود.
از طرفی هم من اصلا موقعیتم طوری نیست که بتوانم نزدیک بیمارستان الاسد یا مکانهای پر رفت و آمد بشوم.
باید از همین کورهراهها خودم را به اردوگاه برسانم؛ چیزی نمانده، فقط یک و نیم کیلومتر!
راه رفتن روی زمین ناهموار به اضافه وزن پیرمرد، سرعتم را پایین آورده. اگر خودم تنها بودم بیشتر مسیر را میدویدم.
قطرات عرق از پیشانیام سر میخورند و حتی دستانم آزاد نیست که بتوانم پاکشان کنم.
پیرمرد انگار صدای نفس زدنم را میشنود و ناهمواری مسیر را حس میکند که میپرسد:
- وین نروح ابنی؟(کجا میریم پسرم؟)
لحنش خشن نیست؛ اما کمی احساس خطر میکنم.
هرچه باشد این پیرمرد طرفدار داعش است.
شاید اگر بفهمد من ایرانیام، قید جان خودش را بزند و در همین حال که روی کولم نشسته، خفهام کند.
کوتاه جواب میدهم:
- مکان امن. لاتخف.(یه جای امن. نترس.)
- شو اسمک ابنی؟(اسمت چیه پسرم؟)
در ذهنم دنبال اسمی میگردم که شیعه بودنم را لو ندهد و اولین اسمی که به ذهنم میرسد، نام همان کسی ست که من را فروخت: سعد!
باز هم کوتاه و محطاط جواب میدهم:
- سعد.
کمیل که قدم به قدمم راه میرود، میزند زیر خنده:
- اسم قحط بود اینو گذاشتی رو خودت؟
و از شدت خنده، روی زانوهایش خم میشود:
- وای خدا... تن خدا بیامرز توی گور لرزید!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 266
خودم هم خندهام گرفته است. خوب شد پیرمرد چهرهام را نمیبیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک میکرد و خودش را میانداخت پایین!
میپرسد:
- انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟)
قبل از این که دهان باز کنم، کمیل میگوید:
- آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامیای که توی فکر شماس فرق داره!
خنده را از روی لب و لوچهام جمع میکنم و میگویم:
- ای.(آره.)
- الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.)
کمیل باز هم میخندد:
- احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت میکنه!
نفسم تنگتر از قبل شده است؛ اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمیارزد.
یاد دورههای زندگی در شرایط سخت میافتم؛ یاد وقتهایی که با یک کولهپشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان میزدیم و از صبح تا عصر و گاه یک شبانهروز، باید با همانها دوام میآوردیم.
قیافههایمان بعد از این دورهها دیدنی بود و صدای آه و نالهمان بلند.
یادم هست اولین بار که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت.
- حیدر، حیدر، عابس!
حامد است که پشت بیسیم صدایم میزند. به ساعت نگاه میکنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است.
حتماً نگرانم شدهاند. به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد میکنم و شاسی بیسیم را فشار میدهم:
- بله عابس جان؟
- من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم!
- باشه، من تا پنج دقیقه دیگه میرسم انشاءالله.
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
پاسخ دندانشکن و خلاقانهای بود، دلم نیومد نذارم.
آفرین🌿
#پاسخگویی_فرات
سلام
یه قول و اراده قوی لازمه...
به نظرم گامهای کوچک بردارید، مثلا فقط نماز اول وقت.
نماز رو که اول وقت بخونید بقیهش کمکم درست میشه انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
اصلا...
توی همه نسلها آدمهای مختلف وجود دارند، بعضیا پرکار و بعضی تنبل.
بستگی به خود آدم داره...
#پاسخگویی_فرات
سلام عزیز
ممنونم که وقت گذاشتید🌿
و ممنونم از نظر لطف شما.
شاید توی ویرایش بعدی درستش کردم، انشاءالله...
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
حالا خیلی عصبانی نشید، سواله دیگه پیش میاد...
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 267
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم. با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این!
قدمهایم سنگینتر شده است؛ انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا میافتم.
فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.
قدم به یک مسیر خاکی میگذارم که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمینهایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیدهاند و شاید حتی صاحبانشان، بدون درو کردن محصول آنها را رها کردهاند.
قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.
پیرمرد که سکوتم را میبیند، سوالش را بلندتر تکرار میکند.
اولین و مسخرهترین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغة اجنبیة!(زبون خارجی!)
کمیل کف دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!
چشمانم را ریز میکنم تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچکداممان نمیتوانیم چراغ روشن کنیم.
سایه شبحمانندی از یک ماشین را میبینم و صدای بیسیم درمیآید:
- حیدر خودتی؟
- آره.
- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟
- آره، مهمون آوردم با خودم.
خودم را میرسانم به ماشین. به نفسنفس افتادهام و دهانم طعم خون گرفته است.
بریدهبریده میگویم:
- در عقب رو باز کن!
حامد از ماشین پیاده میشود و در عقب را باز میکند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 268
پیرمرد را روی صندلی عقب مینشانم. وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته میشود، مُهرههای کمرم تیر میکشند و نمیتوانم راست بایستم.
دست به کمر میگیرم و به حامد میگویم:
- دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه.
حامد طنابی از داشبورد ماشین در میآورد و به دستان پیرمرد میبندد.
پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛ اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابهام را روی لبش میگذارم:
- هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمیکنیم، میخوایم کمکت کنیم.)
پیرمرد میلرزد؛ اما حرفی نمیزند چون میداند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد.
لبهایش از ترس خشکیده و به سختی نفس میکشد. بریدهبریده و با ترس میپرسد:
- ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟)
قمقمهام را درمیآورم و مقابل لبهایش میگیرم:
- مای...(آب...)
کمی مینوشد و بیشتر آب میریزد روی ریشهای سفید و ژولیدهاش.
دستی میان موهایش میکشم و با ملایمت میگویم:
- اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانیام. میشناسیش؟)
عضلات دور چشمش از هم باز میشوند؛ انگار میخواهد چشمان نداشتهاش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود.
دهانش باز میماند و لبانش میلرزند. پیداست که حاج قاسم را میشناسد.
آرام و ترسان میگوید:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)
- ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. میریم یه جای امن.)
کمر راست میکنم و از درد لب میگزم. حامد میگوید:
- بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدیشون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم.
پیرمرد مات شده است و حرفی نمیزند.
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام ببینید شما خودتون فرمودید ایشون یم فرد متعهد و مذهبی هستند. از طرفی به عنوان یک پدر، خوشبختی شم
سلام
بزرگوار من یکبار پاسخ شما رو دادم، ولی این پنجمین باره که دارید پیام میدید در ناشناس...
#پاسخگویی_فرات
سلام
قبلا خیلی از عزیزان مشابه همین سوالات رو پرسیدند و بنده هم در پاسخگوییها و هم در رمان نقاب ابلیس، به سوالات شما پاسخ دادم.
میتونید سری به پاسخگوییهای قبلی بزنید(کلمات واتساپ و اینستاگرام رو سرچ کنید) یا نقاب ابلیس رو مطالعه کنید🙂
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
اینجور وقتها هرچی جرم سنگینتر باشه بهتره...🌿
#پاسخگویی_فرات
May 11
🏴 حماسه اشک
▪️ حضرت آیتالله خامنهای :«یکی از بخشهای مهم و جذابی که میتواند مصیبت ابالفضل را بیان کند، زبان حال مادر حضرت اباالفضل است؛ همان «لا تدعونّی ویک امّ البنین»
◾️ مادری است؛ صورت قبر چهار جوانش را که در کربلا شهید شدند، در بقیع میکشد و نوحهسرائی میکند و حماسه میآفریند. همهاش اشک ریختن و تو سر زدن هم نیست؛ البته اشک ریختن هست، اشکالی هم ندارد؛ بلکه حماسهآفرینی است، افتخار به این جوانهاست.» ۱۳۹۰/۰۳/۲۵
#ام_البنین #وفات_حضرت_ام_البنین #مادر_ادب
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
#میر_و_علمدار
✍️نویسنده: #نرجس_شکوریان_فرد
#نشر_عهدمانا
ظاهرش این است که این کتاب، درباره زندگی حضرت عباس علیهالسلام است؛ اما نه...
این کتاب داستان زندگی کسی ست که اگر نبود، عباس، عباس نمیشد.
ماجرای دلاوری و مردانگی قمر بنیهاشم را زیاد شنیدهایم...
اما تابحال فکر کردهاید چه کسی پشت پرده این شکوه و عظمت حضرت عباس است؟
باور کنید حضرت ابالفضل العباس هرچه آبرو و عظمت دارد، مدیون مادرش امالبنین است...
اصلا بیراه نیست اگر بگویم این امالبنین بود که در کنار فرات جنگید و شهید شد؛ اما در کالبد عباسش.
به قول آقای زرویی نصرآباد(نویسنده کتاب ماه به روایت آه): اولین شهید کربلا، امالبنین بود.
مادرها میفهمند درجهای بالاتر از ایثار جان هم میتواند باشد... مادرها میفهمند فرزند همه هستی مادر است...
عباس برای حسین علیهالسلام جان داد و امالبنین، همه هستیاش را...
باور کنید اولین شهید کربلا امالبنین بود...
کتاب میر و علمدار، داستان مادرانههای بانو امالبنین برای فرزند رشیدش ابالفضل العباس است.
#فرات #ام_البنین #وفات_حضرت_ام_البنین #مادر_ادب
مهشکن
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 #میر_و_علمدار ✍️نویسنده: #نرجس_شکوریان_فرد #نشر_عهدمانا ظاهرش این است که این کتاب، در
📖بریدههایی از کتاب زیبای میر و علمدار 🏴
✍️به قلم نرجس شکوریانفرد
🥀به مناسبت #وفات_حضرت_ام_البنین سلاماللهعلیها و گرامیداشت مادران و همسران شهدا...🥀
🏴🏴🏴
"اینجا کنار شما که مینشینم، انگار که بر بالای تاریخ نشستهام و دارم برای همه سالهای دورِ پیش رو و همه انسانهای نیامده در این دنیا، داستان جوانمردی میگویم. تعلیم راه و رسم مردانگی میدهم و امتداد سبک پهلوانی پدرت علی را درس میدهم. هر چه نباشد، تو به رسم و سبک علی قد به آسمان کشیدی و در کنار گوش تو، پدرت زمزمه رسمهای الهی را داشته است."
🏴🏴🏴
"مادر نشدی! مادر نیستی! یک دنیایی دارد مادری، خاص خودش! وقتی میگویم دنیا، یعنی زیبایی و شکوهش، تلخی و شیرینیهایش، اصلاً بهار و تابستان، پاییز و زمستانی دارد دنیای مادری که بینظیر است. هیچکس جز دل و جان و اندیشهی مادر، عمق و ارزش و روح آن را درک نمیکند. نمیشود هم قصه این دنیا را برای کسی گفت. اصلیترین و نابترین قصه دنیا، همین است. تا دنیا بوده و بوده و هست هم، شنیدنیترین داستان را اگر میخواهی گوش بدهی، بگو یک مادر، بنشیند مقابلت؛ همان اول که بگوید یکی بود، یکی نبود… تو مطمئن میشوی که داستان آن مادر با بقیه فرق دارد."
🏴🏴🏴
پدر و مادرم به تبرک نام دختر پیامبر، اسم مرا هم گذاشتند فاطمه. میدانی عزیزدلم! اسمها، رسمها را فریاد میزنند. وجودها را نشان میدهند.
مثل مرزها هستند که حریم یک ملتی میشوند، اسم هم برای من مثل خط مرزی بود. حریم دور قلبم، خط تقوای اعمالم... فاطمه را که شناختم، فاطمی بودن را تمرین کردم!
🏴🏴🏴
یک خواستههایی دارد دل، که مختص خودش است. پنهان در پس پرده. حتی نمیگذارد این خواسته پا به ذهن بگذارد تا مبادا به زبان بیاید و همه چیز آشکار شود. این خواسته تنها برای خود دل است و در حریم آن محفوظ! من همان روز که همسر پدرت شدم و همراه او عازم خانهاش، دلم پر شد از خواسته!
و یک دعا که قطعی امید به اجابتش داشتم. این که فدایی آستان دوستان بشوم...
🏴🏴🏴
مادر! یک قصهای دارد این آب که من هم نمیدانم چیست. فقط دریافتهام که خلقت عالم از آب است و انسان هم. آب داستان اصلی است که در دشت کربلا با تو جمع شد. هر دلی که با محبت حسین عجین است از آب دست تو سیراب شده است. تو منشا خیرترین خیرهای عالمی، سقایی! سقا!
🏴🏴🏴
#مادر_ادب #ام_البنین
مهشکن
4_5987631667043373139.mp3
5.92M
🥀🖤
زبان حال بانو #ام_البنین ...
از حسین بگو...
حسین من کو...؟ 😭
🎤🎶با صدای: [مرحوم] حاج حسن جمالی
#وفات_حضرت_ام_البنین #مادر_ادب
http://eitaa.com/istadegi
سلام
سلامت باشید.
این کتابها خوبند؛ اما من کتاب سلیمانی عزیز رو بیشتر دوست داشتم.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
سلام بزرگوار من یکبار پاسخ شما رو دادم، ولی این پنجمین باره که دارید پیام میدید در ناشناس... #پاسخ
سلام
ممنونم از شما، بله همینطوره.
در روایات هم از ما خواستند برای کسب علم اگر لازمه به دورترین نقاط دنیا سفر کنیم. علم و حکمت، متعلق به مومنان هست؛ و نباید بذاریم در دست مشرکان بمونه... باید ازشون پس بگیریم...
#پاسخگویی_فرات
سلام
خیلی هم خوب؛
هشتگ معرفی کتاب رو در کانال دنبال کنید. قبلا معرفی کردیم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
متاسفانه هنوز نتونستم تهیه کنم و مطالعه کنم.
خیلی ممنونم، لطف دارید
الحمدلله.
#پاسخگویی_فرات
932ea641-cacd-4233-8ed2-3536e6aaa4d8.pdf
25.61M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #میهمان_خدا📘
✍🏻نویسنده: #منیژه_جانقلی
#نشر_نوید_شاهد
🥀زندگینامه #شهید_حافظه_سلیمان_شاهی
بانویی که دو فرزندش را تقدیم اسلام کرد و خود نیز در حریم امن الهی به شهادت رسید.
#وفات_حضرت_ام_البنین
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi