سلام
یه قول و اراده قوی لازمه...
به نظرم گامهای کوچک بردارید، مثلا فقط نماز اول وقت.
نماز رو که اول وقت بخونید بقیهش کمکم درست میشه انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
اصلا...
توی همه نسلها آدمهای مختلف وجود دارند، بعضیا پرکار و بعضی تنبل.
بستگی به خود آدم داره...
#پاسخگویی_فرات
سلام عزیز
ممنونم که وقت گذاشتید🌿
و ممنونم از نظر لطف شما.
شاید توی ویرایش بعدی درستش کردم، انشاءالله...
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
حالا خیلی عصبانی نشید، سواله دیگه پیش میاد...
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 267
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم. با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این!
قدمهایم سنگینتر شده است؛ انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا میافتم.
فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.
قدم به یک مسیر خاکی میگذارم که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمینهایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیدهاند و شاید حتی صاحبانشان، بدون درو کردن محصول آنها را رها کردهاند.
قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.
پیرمرد که سکوتم را میبیند، سوالش را بلندتر تکرار میکند.
اولین و مسخرهترین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغة اجنبیة!(زبون خارجی!)
کمیل کف دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!
چشمانم را ریز میکنم تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچکداممان نمیتوانیم چراغ روشن کنیم.
سایه شبحمانندی از یک ماشین را میبینم و صدای بیسیم درمیآید:
- حیدر خودتی؟
- آره.
- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟
- آره، مهمون آوردم با خودم.
خودم را میرسانم به ماشین. به نفسنفس افتادهام و دهانم طعم خون گرفته است.
بریدهبریده میگویم:
- در عقب رو باز کن!
حامد از ماشین پیاده میشود و در عقب را باز میکند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 268
پیرمرد را روی صندلی عقب مینشانم. وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته میشود، مُهرههای کمرم تیر میکشند و نمیتوانم راست بایستم.
دست به کمر میگیرم و به حامد میگویم:
- دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه.
حامد طنابی از داشبورد ماشین در میآورد و به دستان پیرمرد میبندد.
پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛ اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابهام را روی لبش میگذارم:
- هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمیکنیم، میخوایم کمکت کنیم.)
پیرمرد میلرزد؛ اما حرفی نمیزند چون میداند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد.
لبهایش از ترس خشکیده و به سختی نفس میکشد. بریدهبریده و با ترس میپرسد:
- ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟)
قمقمهام را درمیآورم و مقابل لبهایش میگیرم:
- مای...(آب...)
کمی مینوشد و بیشتر آب میریزد روی ریشهای سفید و ژولیدهاش.
دستی میان موهایش میکشم و با ملایمت میگویم:
- اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانیام. میشناسیش؟)
عضلات دور چشمش از هم باز میشوند؛ انگار میخواهد چشمان نداشتهاش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود.
دهانش باز میماند و لبانش میلرزند. پیداست که حاج قاسم را میشناسد.
آرام و ترسان میگوید:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)
- ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. میریم یه جای امن.)
کمر راست میکنم و از درد لب میگزم. حامد میگوید:
- بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدیشون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم.
پیرمرد مات شده است و حرفی نمیزند.
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام ببینید شما خودتون فرمودید ایشون یم فرد متعهد و مذهبی هستند. از طرفی به عنوان یک پدر، خوشبختی شم
سلام
بزرگوار من یکبار پاسخ شما رو دادم، ولی این پنجمین باره که دارید پیام میدید در ناشناس...
#پاسخگویی_فرات
سلام
قبلا خیلی از عزیزان مشابه همین سوالات رو پرسیدند و بنده هم در پاسخگوییها و هم در رمان نقاب ابلیس، به سوالات شما پاسخ دادم.
میتونید سری به پاسخگوییهای قبلی بزنید(کلمات واتساپ و اینستاگرام رو سرچ کنید) یا نقاب ابلیس رو مطالعه کنید🙂
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
اینجور وقتها هرچی جرم سنگینتر باشه بهتره...🌿
#پاسخگویی_فرات
May 11
🏴 حماسه اشک
▪️ حضرت آیتالله خامنهای :«یکی از بخشهای مهم و جذابی که میتواند مصیبت ابالفضل را بیان کند، زبان حال مادر حضرت اباالفضل است؛ همان «لا تدعونّی ویک امّ البنین»
◾️ مادری است؛ صورت قبر چهار جوانش را که در کربلا شهید شدند، در بقیع میکشد و نوحهسرائی میکند و حماسه میآفریند. همهاش اشک ریختن و تو سر زدن هم نیست؛ البته اشک ریختن هست، اشکالی هم ندارد؛ بلکه حماسهآفرینی است، افتخار به این جوانهاست.» ۱۳۹۰/۰۳/۲۵
#ام_البنین #وفات_حضرت_ام_البنین #مادر_ادب
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
#میر_و_علمدار
✍️نویسنده: #نرجس_شکوریان_فرد
#نشر_عهدمانا
ظاهرش این است که این کتاب، درباره زندگی حضرت عباس علیهالسلام است؛ اما نه...
این کتاب داستان زندگی کسی ست که اگر نبود، عباس، عباس نمیشد.
ماجرای دلاوری و مردانگی قمر بنیهاشم را زیاد شنیدهایم...
اما تابحال فکر کردهاید چه کسی پشت پرده این شکوه و عظمت حضرت عباس است؟
باور کنید حضرت ابالفضل العباس هرچه آبرو و عظمت دارد، مدیون مادرش امالبنین است...
اصلا بیراه نیست اگر بگویم این امالبنین بود که در کنار فرات جنگید و شهید شد؛ اما در کالبد عباسش.
به قول آقای زرویی نصرآباد(نویسنده کتاب ماه به روایت آه): اولین شهید کربلا، امالبنین بود.
مادرها میفهمند درجهای بالاتر از ایثار جان هم میتواند باشد... مادرها میفهمند فرزند همه هستی مادر است...
عباس برای حسین علیهالسلام جان داد و امالبنین، همه هستیاش را...
باور کنید اولین شهید کربلا امالبنین بود...
کتاب میر و علمدار، داستان مادرانههای بانو امالبنین برای فرزند رشیدش ابالفضل العباس است.
#فرات #ام_البنین #وفات_حضرت_ام_البنین #مادر_ادب
مهشکن
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 #میر_و_علمدار ✍️نویسنده: #نرجس_شکوریان_فرد #نشر_عهدمانا ظاهرش این است که این کتاب، در
📖بریدههایی از کتاب زیبای میر و علمدار 🏴
✍️به قلم نرجس شکوریانفرد
🥀به مناسبت #وفات_حضرت_ام_البنین سلاماللهعلیها و گرامیداشت مادران و همسران شهدا...🥀
🏴🏴🏴
"اینجا کنار شما که مینشینم، انگار که بر بالای تاریخ نشستهام و دارم برای همه سالهای دورِ پیش رو و همه انسانهای نیامده در این دنیا، داستان جوانمردی میگویم. تعلیم راه و رسم مردانگی میدهم و امتداد سبک پهلوانی پدرت علی را درس میدهم. هر چه نباشد، تو به رسم و سبک علی قد به آسمان کشیدی و در کنار گوش تو، پدرت زمزمه رسمهای الهی را داشته است."
🏴🏴🏴
"مادر نشدی! مادر نیستی! یک دنیایی دارد مادری، خاص خودش! وقتی میگویم دنیا، یعنی زیبایی و شکوهش، تلخی و شیرینیهایش، اصلاً بهار و تابستان، پاییز و زمستانی دارد دنیای مادری که بینظیر است. هیچکس جز دل و جان و اندیشهی مادر، عمق و ارزش و روح آن را درک نمیکند. نمیشود هم قصه این دنیا را برای کسی گفت. اصلیترین و نابترین قصه دنیا، همین است. تا دنیا بوده و بوده و هست هم، شنیدنیترین داستان را اگر میخواهی گوش بدهی، بگو یک مادر، بنشیند مقابلت؛ همان اول که بگوید یکی بود، یکی نبود… تو مطمئن میشوی که داستان آن مادر با بقیه فرق دارد."
🏴🏴🏴
پدر و مادرم به تبرک نام دختر پیامبر، اسم مرا هم گذاشتند فاطمه. میدانی عزیزدلم! اسمها، رسمها را فریاد میزنند. وجودها را نشان میدهند.
مثل مرزها هستند که حریم یک ملتی میشوند، اسم هم برای من مثل خط مرزی بود. حریم دور قلبم، خط تقوای اعمالم... فاطمه را که شناختم، فاطمی بودن را تمرین کردم!
🏴🏴🏴
یک خواستههایی دارد دل، که مختص خودش است. پنهان در پس پرده. حتی نمیگذارد این خواسته پا به ذهن بگذارد تا مبادا به زبان بیاید و همه چیز آشکار شود. این خواسته تنها برای خود دل است و در حریم آن محفوظ! من همان روز که همسر پدرت شدم و همراه او عازم خانهاش، دلم پر شد از خواسته!
و یک دعا که قطعی امید به اجابتش داشتم. این که فدایی آستان دوستان بشوم...
🏴🏴🏴
مادر! یک قصهای دارد این آب که من هم نمیدانم چیست. فقط دریافتهام که خلقت عالم از آب است و انسان هم. آب داستان اصلی است که در دشت کربلا با تو جمع شد. هر دلی که با محبت حسین عجین است از آب دست تو سیراب شده است. تو منشا خیرترین خیرهای عالمی، سقایی! سقا!
🏴🏴🏴
#مادر_ادب #ام_البنین
مهشکن
4_5987631667043373139.mp3
5.92M
🥀🖤
زبان حال بانو #ام_البنین ...
از حسین بگو...
حسین من کو...؟ 😭
🎤🎶با صدای: [مرحوم] حاج حسن جمالی
#وفات_حضرت_ام_البنین #مادر_ادب
http://eitaa.com/istadegi
سلام
سلامت باشید.
این کتابها خوبند؛ اما من کتاب سلیمانی عزیز رو بیشتر دوست داشتم.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
سلام بزرگوار من یکبار پاسخ شما رو دادم، ولی این پنجمین باره که دارید پیام میدید در ناشناس... #پاسخ
سلام
ممنونم از شما، بله همینطوره.
در روایات هم از ما خواستند برای کسب علم اگر لازمه به دورترین نقاط دنیا سفر کنیم. علم و حکمت، متعلق به مومنان هست؛ و نباید بذاریم در دست مشرکان بمونه... باید ازشون پس بگیریم...
#پاسخگویی_فرات
سلام
خیلی هم خوب؛
هشتگ معرفی کتاب رو در کانال دنبال کنید. قبلا معرفی کردیم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
متاسفانه هنوز نتونستم تهیه کنم و مطالعه کنم.
خیلی ممنونم، لطف دارید
الحمدلله.
#پاسخگویی_فرات
932ea641-cacd-4233-8ed2-3536e6aaa4d8.pdf
25.61M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #میهمان_خدا📘
✍🏻نویسنده: #منیژه_جانقلی
#نشر_نوید_شاهد
🥀زندگینامه #شهید_حافظه_سلیمان_شاهی
بانویی که دو فرزندش را تقدیم اسلام کرد و خود نیز در حریم امن الهی به شهادت رسید.
#وفات_حضرت_ام_البنین
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
13890606_2627_1281k.mp3
1.6M
🏴 غزلی تقدیم به ساحت حضرت #ام_البنین علیهاالسلام
زن رشک حور بود و تمنای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
اسمی عظیم بود که چون راز سر به مهر
در خانهی علی سَرِ افشای خود نداشت
▪️شعرخوانی آقای افشین علاء تقدیم به ساحت حضرت امالبنین علیهاالسلام در دیدار شاعران سال ۱۳۸۹
#وفات_حضرت_ام_البنین #مادر_ادب
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 269
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد. میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
- اونا رو رسوندم اردوگاه. بهم گفتن تو دوباره دلرحم شدی و ممکنه توی دردسر بیفتی. برگشتم که اگه لازم شد بیام کمکت. ترسیدم مثل جریان سعد، دوباره دلرحمیت کار دستت بده.
میخندم و صورتم از درد کمرم در هم میرود. کمیل میگوید:
- کجای کاری؟ از اول دلرحمی این بچه کار دستش داد که اومد سوریه و خودشو انداخت توی هچل.
دوست دارم برگردم، برای کمیل که صندلی عقب کنار پیرمرد نشسته شکلک دربیاورم و بگویم:
- تا باشه از این هچلا!
حامد میگوید:
- داداش تو که خودت این کارهای، نگفتی یهو بلایی سرت بیاد؟ ممکن بود تله باشه.
- نه، بررسی کردم. تله نبود. اگه ولش میکردم میمُرد.
حامد از آینه ماشین نگاهی به پیرمرد میاندازد:
- حالا این بابا کی هست؟
- بابای یه داعشی!
حامد ناگاه میزند روی ترمز:
- چی؟
و دوباره راه میافتد. میخندم:
- آره، پسرش عضو داعشه. احتمالاً کشته شده، خلاصه هر چی هست باباشو ول کرده بود توی یه دخمه کثیف و رفته بود. پیرمرده از زور گرسنگی از خونه اومده بود پسرشو صدا میزد.
- حتماً خیلی از دست پسرش شاکیه!
- نه اتفاقاً. خودشم طرفدار داعشه. منم اولش بهش گفتم داعشیام تا قبول کرد باهام بیاد.
حامد چهرهاش را درهم میکشد و لب میگزد.
بعد از چند لحظه میگوید:
- نابیناست؟
- اینطور که معلومه آره. پاهاشم زخمیه. نشد درست ببینم زخمش چطوریه ولی نمیتونست راه بره.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 270
حامد زیر لب زمزمه میکند:
- بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن... معلومه که به زن و بچه مردم رحم نمیکنن.
سر برمیگردانم و به چهره ترسان و مضطرب پیرمرد نگاه میکنم.
به حامد میگویم:
- چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش میکنه!
حامد با چشم به داشبورد اشاره میکند:
- ببین اون تو چیزی هست یا نه.
از داخل داشبورد، یک بسته بیسکوییت پیدا میکنم و نفس راحتی میکشم.
یک بیسکوییت از آن بیرو میآورم و به عقب میچرخم.
بیسکوییت را توی دستان پیرمرد میگذارم و میگویم:
- اتفضل... بسکویت! (بفرمایید، بیسکوییته!)
پیرمرد با دستان بسته و لرزانش بیسکوییت را لمس میکند و بعد آن را از دستم میقاپد.
تمام حواسش معطوف میشود به خوردن بیسکوییت؛ انگار تمام دنیا را به او دادهاند.
با ولع بیسکوییت را در دهانش میگذارد و سعی دارد آن را با دندانهای کرمخوردهاش بجود.
میگویم:
- معلوم نیست بنده خدا چقدر گرسنگی کشیده!
- ببینم، با این وضعش بازم طرفدار داعش بود؟
آه میکشم:
- آره... کاش ما هم به اندازهای که اینا به حرف باطل خودشون ایمان داشتن، به حرف حقمون ایمان داشتیم.
و دوباره برمیگردم به سمت پیرمرد.
بیسکوییت را خورده است و قبل از این که بعدی را بخواهد، بیسکوییت دیگری در دستش میگذارم.
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن میکند.
اگر کمی برای کمک کردن به پیرمرد شک داشتم، الان دیگر مطمئن شدم کارم درست بوده.
من اگر دشمنم را درحال مرگ رها میکردم تا بمیرد، چه فرقی داشتم با همان داعشیها؟
حامد روی نقشه جیپیاسش زوم میکند و زیر لب میگوید:
- دیگه رسیدیم... حالا میخوای با این بنده خدا چکار کنی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi