سلام
خدا قوت
عذر خواهم، بنده میخواستم زودتر به سوال شما پاسخ بدم اما فراموش کردم.
هشتگ #معرفی_کتاب رو در کانال سرچ کنید، کتابهای مناسب برای گروههای سنی مختلف معرفی شدند (کلا همه عزیزانی که دربارهی کتاب مناسب سوال میپرسند لطفاً از این هشتگ استفاده کنند).
اگر باز هم دنبال معرفی کتاب خوب میگردید، میتونید از این کانال کمک بگیرید:
@namaktab_ir
یه راه راحتتر برای پیدا کردن کتابهای مناسب برای گروههای سنی مختلف هم اینه که به سایت نمکتاب سر بزنید:
namaktab.ir
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 259
از این که رمز شب را نفهمیدهایم لجم میگیرد. اگر میفهمیدیم کارمان خیلی راه میافتاد.
برمیگردم و به اطراف نگاه میکنم؛ خبری نیست. آن دو زن وحشتزده به من نگاه میکنند؛ علتش هم واضح است.
توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟!
قبل از هرکاری، انگشت روی لبهایم میگذارم که یعنی ساکت.
به بشیر و رستم علامت میدهم که بیرون بیایند.
نبض دو داعشی دیگر را چک میکنم که دیگر نمیزند.
چیزی از وحشت و لرزش زنها کم نشده است.
احتمالا فکر میکنند ما هممسلکهای همین داعشیها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیقهایمان را کشتهایم.
به بشیر و رستم میگویم جنازه داعشیها را جایی میان یکی از خانههای مخروبه پنهان کنند.
یکی از داعشیها بیسیم داشت که حالا مال من میشود. مقابل زنها مینشینم.
میترسند و خودشان را روی زمین عقب میکشند. کف دو دستم را به سمتشان میگیرم و میگویم:
- اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمیخوام اذیتتون کنم.)
یک نفرشان که فکر کنم از دیگری بزرگتر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز میکند؛ اما هنوز از ترس نمیتواند حرف بزند.
میگویم:
- لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟)
تندتند سرشان را تکان میدهند و هم را در آغوش میگیرند.
به سختی از جا بلند میشوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار میاندازند.
من هم همراهشان بلند میشوم و میگویم:
- انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟)
باز هم همان که بزرگتر است سرش را تکان میدهد. با دست به خیابان اشاره میکنم:
- روح!(برو!)
یکی دست دیگری را میکشد و میدوند به سمت خیابان. انقدر نگاهشان میکنم که در میان سایهها گم شوند.
بعد برمیگردم به سمت بشیر و رستم که عرق از چهره پاک میکنند و از جابجا کردن جنازهها به نفس زدن افتادهاند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 260
تا نیمهشب در خیابانهای دیرالزور چرخ میزنیم و کروکی میکشیم و وضعیت خانهها و ساختمانها را به خاطر میسپاریم.
حالا درحال برگشت هستیم؛ از راهی غیر از راهی که آمدیم.
تقریباً از دیرالزور خارج شدهایم و هرچه از بافت شهری فاصله میگیریم، خانهها مخروبهتر میشود.
انگار روی سر شهر قیر ریختهاند بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ. روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است.
صدایی از پشت سرم میشنوم؛ چیزی شبیه به ضربه به آهن.
برمیگردم و وقتی میبینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشتهاند، میفهمم توهم نبوده است.
انگشت سبابهام را میگذارم روی لبهایم و با دقت اطراف را نگاه میکنم.
هیچ خبری نیست. با خودم میگویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه یا سگ ولگردی.
صدا دوباره تکرار میشود، از سمت راستمان و یکی از خانهها.
اینبار بیشتر دقت میکنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی.
رستم که تعللم را میبیند، جلو میآید و آرام میگوید:
- بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره.
و باز هم صدا. دستم را به علامت ایست بالا میآورم که ساکت شود.
اخمهایم را در هم میکشم و تمام هوش و حواسم را در قوه شنواییام متمرکز میکنم.
باز هم صدای ضربه؛ اما این بار میتوان صدای نالههایی ضعیف را هم شنید.
آرام به رستم میگویم:
- میشنوی؟ یکی داره ناله میکنه!
رستم گیج نگاهم میکند؛ اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه میکند:
- آره... صدای ناله ست.
میروم به سمت صدا. بشیر دستم را میکشد:
- خطرناکه آقا! بیاید برگردیم.
هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم که صدای ضربه دیگری به در آهنی را میشنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله.
هرسه برمیگردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحههایمان را میکشیم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
درباره چرا مرگ بر آمریکا، جوابش مفصله و پیشنهاد میدم کتاب تاریخ مستطاب آمریکا رو بخونید.
اما این که چرا ما همش درحال راهپیمایی هستیم...
چون پایه و مبنای انقلاب ما و دین ما در دشمنی با ظلم هست، و همونطور که واجبه نماز بخونیم، تولی و تبری هم واجبه.
یکی از مظاهر تبری، همین راهپیمایی هاست.
درباره سوال سوم، واقعا نمیدونم درباره ما چطور فکر میکنند چون باید از خودشون پرسید. با حرف یکی دوتا توریست هم نمیشه به نتیجه کلی رسید.
اما این رو میدونم که تلاش رسانههای غربی اینه که ایران رو یک کشور عقبمونده و ضعیف و ناامن نشون بده و مردم کشورهای غربی تا حد زیادی تحت تاثیر رسانههاشون هستند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
گَلَنگِدن یا روآیک وسیلهای است در برخی از انواع سلاحهای گرم که کارش جابجا کردن فشنگ در لوله سلاح است. واژهٔ گلنگدن از ترکی گرفته شده و به معنی «آینده و رونده» است.
گلنگدن معمولاً استوانهای فلزی است که ابزارهای شلیک مثل سوزن و فنر در داخل آن قرار دارد و بر بدنه آن نیز برآمدگیهایی (به نام خار) برای قفل کردن آن هنگام شلیک قرار دارد. گلنگدن با دست (در سلاحهای غیر خودکار) یا بهطور خودکار (در سلاحهای خودکار و نیمه خودکار) جلو و عقب میرود.
گلنگدن دستی برای راحتی کار شامل دستهای است که روی سلاح دیده میشود. در سلاحهای خودکار و نیمه خودکار گلنگدن معمولاً دیده نمیشود.
گلنگدن با حرکت به عقب پوکه فشنگ شلیک شده را (معمولاً با ناخن فشنگکش) به عقب میکشد و به بیرون پرتاب میکند. گلنگدن با حرکت به جلو فشنگ تازه را که با فشار فنر از خزانه به جلوی مسیر گلنگدن آمدهاست به داخل جان لوله میراند و پس از قفل شدن گلنگدن و چکاندن ماشه سوزنی که داخل گلنگدن قرار دارد با فشار فنر سوزن به چاشنی فشنگ ضربه میزند و باعث انفجار خرج چاشنی و خرج فشنگ میشود.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 261
خانههای این کوچه انقدر خرابه و ویراناند که مطمئنم کسی اینجا زندگی نمیکند.
هرسه به هم تکیه میدهیم تا هوای سه طرف را داشته باشیم.
در تمام کوچه چشم میچرخانم و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم میزند.
در تاریکی شب، فقط میتوانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمیتوانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.
جلو نمیروم و نگاهش میکنم. همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.
کسی که روی زمین افتاده، با دستانش زمین را چنگ میزند و خودش را روی زمین میکشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین میگردد.
جثهاش خیلی لاغر و نحیف است و موهای بلند و ژولیدهاش سرش را احاطه کرده.
قدمی جلو میگذارم تا صدای نالههای بیرمقش را بشنوم.
چندبار تقلا میکند بلند شود، اما نمیتواند و میخورد روی زمین.
باز هم سعی میکند زمینِ خاکی و پر از تکههای سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد. انگار چشمانش نمیبیند.
نزدیکتر که میشوم، صدای نالههای ضعیفش را میشنوم که میگوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)
و بعد، انگار صدای پایم را میشنود که خودش را میکشد به سمت من.
سعی میکند سر و سینهاش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.
دقت که میکنم، چهره چروکیده و ژولیدهاش را میبینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.
خودش را به سمت من میکشد و امیدوارانهتر صدایش را بلند میکند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)
یک لحظه میمانم چه بگویم. وضع پیرمرد انقدر رقتبار است که نمیتوان بیخیالش بشویم و همینجا رهایش کنیم.
بشیر و رستم جلو میآیند:
- این کیه آقا؟
- نمیدونم. ولی دنبال پسرش میگرده. نابیناست. مثل این که نمیتونه راه بره.
پیرمرد به سختی خودش را جلو میکشد تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است.
دستان لرزان و چروکیدهاش را روی زمین به دنبال منبع صدا میچرخاند و مینالد:
- مین؟(کیه؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 262
قلبم به درد میآید از حال پیرمرد. به بشیر و رستم میگویم:
- شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم.
- آقا خطرناکه! چطوری میخواید بیاریدش؟
- کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره میرسونم خودم رو.
- اگه گیر بیفتید چی؟
نارنجکی که در جیب لباسم گذاشتهام را نشانشان میدهم و میگویم:
- من اسیر نمیشم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید.
بشیر آخرین تلاشش را میکند برای منصرف کردن من و بغضآلود میگوید:
- شما برگردید آقا. منم اینو میارمش.
شانههایشان را میگیرم و هلشان میدهم که بروند:
- زود باشید برید. من مافوقتونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی!
- ولی آقا...
دوباره تاکید میکنم:
- این یه دستوره! یا علی!
و آرام هلشان میدهم. جرات نمیکنند مخالفت کنند و میروند.
دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتینهایم.
مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقتانگیزش تاب نمیآورم و روی زمین مینشینم.
دوباره زمزمه میکند:
- انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟)
دستان پیرمرد را میگیرم و نگاهی به اطراف میاندازم. هرچند این خانهها خالی از سکنهاند؛ اما ماندن اینجا دیگر به صلاح نیست.
میگویم:
- جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟)
لبخندی لرزان روی لبش مینشیند و دندانهای پوسیده و سیاهش را میبینم.
نیمخیز میشود:
- ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان ابوبکر بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
شما اگه باشید، برای کمک به پدر یک داعشی، توی چنین موقعیت خطرناکی میمونید؟
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام
خوش آمدید🙂
خوشحالم که راضی هستید، انشاءالله به کار و زندگی تون هم برسید🌿
#پاسخگویی_فرات
سلام
اتفاقاً رمان بعدی که خانم صدرزاده دارن روش کار میکنند درباره وزارت اطلاعات هست.
انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
انقلاب کبیر فرانسه، تحولاتی بود که در فرانسه اتفاق افتاد و باعث تبدیل حکومت از پادشاهی به جمهوری شد. علتها و زمینههای زیادی داشت اما یکی از علل اصلیش، فقر شدید مردم و رفاه بیش از حد دربار بود که منجر به شورش شد. و البته این شورش با رفتارهای وحشیانهای همراه بود مثل اعدامهای زیاد و گسترده. اما این انقلاب زمینه شد برای این که سایر کشورهای اروپایی هم به فکر تغییر حکومت از پادشاهی به جمهوری بیفتند؛ برای همین بهش انقلاب کبیر میگن. چون وضعیت فرانسه و کل اروپا رو متحول کرد.
در این رابطه کتاب زیاد نوشته شده... الان خاطرم نیست اما میتونید توی اینترنت جستجو کنید.
#پاسخگویی_فرات
نظرات شما...
خوشحالم که میبینم نظراتتون به طور قابل توجهی پخته شده و به مسائل امنیتی توجه خاصی پیدا کردید.
اما یه نکته: عملیات شناسایی عباس و رفقاش یه عملیات محرمانه بوده و کسی ازش خبر نداشته که بخواد سر راهش کمین بذاره.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 📘کتاب باید امشب بروم زندگینامه شهید رقیه محمودی 🥀 #نشر_نوید_شاهد شهیدهای که در خط قر
سلام
فایل کتاب قبلا در کانال قرار گرفته، ریپلای شد به پیامتون.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 263
نمیدانم منظورش از آرزوی سلامتی، ابوبکر بغدادی بود یا پسرش؟
اما پیداست که از داعشی بودن پسرش ناراضی نیست.
از شنیدن این جمله چندان تعجب نمیکنم؛ تصمیمم هم برای کمک به پیرمرد تغییر نکرده است. میگویم:
- وینو الان؟(الان کجاست؟)
- مو بَعرف وینو. راح للحرب. قال یجی قريبًا لكنو مو جای حتی الان.(نمیدونم کجاست. رفت جنگ، گفت زود میاد ولی تاحالا نیومده.)
احتمالاً پسرش در درگیری با ما کشته شده است؛ شاید هم بخاطر درگیریهای اخیر نتوانسته برگردد.
نمیدانم؛ شاید پسرش قاتل یکی از رفقای خودم باشد و شاید من قاتل پسر او... مهم نیست.
هیچکدام از این حرفها را به زبان نمیآورم و میگویم:
- لیش ترکت بیتک؟(چرا از خونهت بیرون اومدی؟)
- لانو مریض؛ رجلی مجروح. مو عندی الاکِل، انو جوعان کتیر.(چون من مریضم، پام زخمیه. غذا نداشتم، خیلی گرسنهم.)
نگاهم کشیده میشود روی پاهای برهنه و باندپیچی شدهاش که از پیراهن بلند و چرکمُردهاش بیرون زده.
پیراهنش پر از لکههای سیاه است که احتمالاً خونِ خشکیده است. به چشمانش دقیق میشوم؛ پلکهایش نیمهبازند و مردمکهای سپیدش در تاریکی شب برق میزنند.
میگویم:
- مو عندی الاکِل، لکن آخذک الی مکان امن، هنا خطیر جدا. آخذک الی مکان یوجد الاکل. (من غذا ندارم، ولی میبرمتون یه جای امن. اینجا خیلی خطرناکه. میبرمتون جایی که غذا باشه.)
پیرمرد دوباره لبخند میزند:
- ابنی هناک کمان؟(پسرم هم اونجاست؟)
- مو بعرف، انشاءالله ترین ابنک.(نمیدونم، انشاءالله پسرت رو میبینی.)
میدانم احتمال این که پیرمرد دوباره پسرش را پیدا کند نزدیک صفر است؛ اما حرف دیگری نمیشود زد.
حتی اصلا نمیدانم چطور میخواهم این پیرمرد را با خودم تا اردوگاه خودی ببرم؛ فقط میدانم باید ببرمش.
یک لحظه کسی در ذهنم نهیب میزند:
- ممکنه یه تله باشه!
و سریع جوابش را میدهم که: کسی از اومدن ما خبر نداشت که بخواد برامون تله بذاره!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi