eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت‌ها کم‌کم دارن آماده می‌شن... به امید خدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13921028000432.mp3
18.23M
🌱🌷 احساس و قلب من...💚 🎤حامد زمانی مبارک!🌱 http://eitaa.com/istadegi
✨به منبر می‌‌رود دریا، به سویش گام بردارید هلا! اسلام را از چشمه‌ی اسلام بردارید مبادا از قلم‌ها جا بیفتد واژه‌ای اینک که بر منبر قدح کج کرده ساقی، جام بردارید ”سَلونی” را هدر کردند روزی مردمان، امروز بپرسیدش! از اسرار جهان ابهام بردارید الا ای شاعران! چشمان او آرایه‌ی وحی است برای ما از آن باران کمی الهام بردارید نسیم صبح صادق می‌وزد از گیسوی صادق از آن مضمون پیچیده جناس تام بردارید به فرزندان، به اهل خانه جز ایشان که می‌گوید «غلام خسته‌ام خفته، قدم آرام بردارید»؟ اگر فرمان او باشد، نباید پلک بر هم زد به سوی شعله چون هارون مکّی گام بردارید تیمم باطل است آنجا که دریایی چو او داری به جز احکام او چشم از همه احکام بردارید به جای حج به سوی کربلا رفتن خداجویی ‌ست کفن باید به جای جامه‌ی احرام بردارید اگر در گوش نوزادی اذان می‌خواند، می‌‌فرمود که با آب فرات و تربت از او کام بردارید میان شعله‌ها آیات ابراهیم می‌سوزد میان گریه ختم سوره‌ی انعام بردارید خدا را با نگاه حضرت صادق عبادت کن و در معراج اندیشه ضریحش را زیارت کن... سیدحمیدرضا برقعی ✨میلاد با سعادت علیه‌السلام مبارک!🌷 http://eitaa.com/istadegi
هدیه میلاد پیامبر اکرم و امام صادق علیهماالسلام، رمان شهریور، تقدیم به شما عزیزان... عیدتون مبارک 🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ... وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ ۖ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَقِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. سوره مبارکه زمر، آیه ۷۵. 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: ✨تقدیم به ساحت مقدس پیامبر اکرم صلوات الله علیه، و تقدیم به دخترشان، فاطمه زهرا سلام الله علیها...✨ قسمت۱ 🌾فصل صفر: کوه آتش ⚠️شهریور ۱۴۰۷، شهر بعبدا، لبنان سنگ را در دستم سبک سنگین کردم، عقب بردم و با تمام توان پرتش کردم به سمت پنجره مسجد. صدای شکستنش، خش انداخت روی سکوت شب تابستان و صدای جیرجیرک‌ها. هوای بعبدا آن هم در شب، خیلی گرم نبود؛ اما آتش در درونم شعله می‌کشید. سنگ بعدی را از روی زمین برداشتم و پنجره دیگری را نشانه رفتم. متاسفانه یا خوشبختانه، کسی در مسجد نبود. زیر لب غریدم: آرسن احمق. آرسن الاغ. آرسن عوضی. و سنگ را کوبیدم به پنجره بعدی. شیشه را شکافت و سرتاسرش ترک انداخت. صدای شکستنش، حکم یک لیوان آب داشت روی کوه آتش. دندان بر هم ساییدم و با صدایی خفه، جیغ کشیدم: همه‌تون الاغین. خم شدم و از حاشیه جنگلی خیابان، سنگ دیگری برداشتم برای زدن پنجره سوم؛ اما صدای فریادی متوقفم کرد: چکار می‌کنی؟ انتهای کوچه، پسری جوان، نگاه اخم‌آلودش را به من دوخته بود. حتما یکی از نمازگزارهای احمق مسجد بود. سنگ را در دستم فشردم. حاشیه‌های تیز سنگ، دستم را به سوزش انداختند. نفسم را با خشم بیرون دادم و سنگ را پرت کردم به سمت او: به تو ربطی نداره. گم شو. جاخالی داد. حیف، سنگ دقیقا از کنار شقیقه‌اش گذشت. صورتش سرخ شد: چه غلطی می‌کنی؟ و قدم تند کرد به سمتم. قدمی عقب رفتم و تا خواست مشتش را پای چشمم بخواباند، با زانو کوباندم زیر شکمش. افتاد روی زمین و به خودش پیچید. فریاد دردآلودش شد یک سطل آب روی همان کوه آتش. فریادش، چندنفر از دوستانِ احمق‌تر از خودش را کشاند پشت مسجد. خود بدبختش افتاده بود روی زمین و از درد به خود می‌پیچید. یکی‌شان که از بقیه درشت‌تر بود، دوید به سوی من و بقیه‌شان رفتند کمک آن بدبخت که داشت مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. سر جایم ایستادم و پاهایم را بر زمین فشردم. رسید به من و یقه‌ام را گرفت: چکار کردی عوضی؟ نیشخند زدم با ساعد، زدم زیر مچش تا یقه‌ام را رها کند. دستم تیر کشید. مچم برای مقابله با زور او زیادی باریک بود؛ ولی دستش رها شد. نه برای رها کردنم؛ که برای زدنم. هیچ تاکتیکی برای دفاع از خودم مقابل آن وحشی‌های عصبانی نداشتم و واضح بود که از پس هیچ‌کدامشان بر نمی‌آمدم. قدم اول به عقب را آرام برداشتم و نیم‌خیز شد به سمتم. جست زدم سمت دوچرخه‌ام. سوارش شدم و با تمام قدرت رکاب زدم. انقدر رکاب زدم که پاهایم بی‌حس شدند. باد می‌خورد به گردن و صورتم و در تیشرت گشاد و پسرانه‌ام می‌پیچید؛ و آن شب تابستانی را برایم به زمستان سرد تبدیل کرده بود. وقتی مطمئن شدم دست آن احمق‌ها به من نمی‌رسد، دوچرخه را متمایل کردم به سمت حاشیه جاده و پایم از رکاب زدن ایستاد. -شانس آوردی که بهت نرسیدن. انقدر ناگهانی سرم را به سمت صدا چرخاندم که گردنم تیر کشید. پسر جوانی، شاید هم‌سن و سال آرسن، پشت سرم ایستاده بود. با بی‌خیالی آدامس می‌جوید و دست در جیب شلوارش داشت. چهره‌اش به اهالی بعبدا نمی‌خورد؛ زیادی سیاه‌سوخته بود. داد زدم: تو دیگه کدوم خری هستی؟ انگشت سبابه‌اش را گذاشت روی بینی‌اش: هیس! فاصله‌مان فقط ده قدم بود. داشتم در ذهنم محاسبه می‌کردم که چطور بزنمش و اگر چاقو درآورد، چطور پا بگذارم به فرار؛ هرچند نگاهش مثل یک گرگ گرسنه نبود. بیشتر شبیه روباهی بود که در ذهنش نقشه می‌چیند. گفت: دیدم چکار کردی، ولی واقعا درست نیست که یه دخترکوچولو این وقت شب بیرون باشه. چطور فهمید دخترم؟ از کجا من را می‌شناخت؟ در بانک اطلاعات ذهنم جست‌وجو کردم؛ چنین آدمی نبود در زندگی‌ام. خواستم بروم که جلو آمد و انگار که ذهنم را خوانده باشد، گفت: من همه‌چیز رو درباره‌ت می‌دونم. دلم می‌خواست بزنم مغزش را با هرچه که می‌دانست و نمی‌دانست متلاشی کنم؛ از سویی هم کنجکاوی و عدم اعتماد، در ذهنم جنگ به راه انداخته بودند و اجازه صدور یک فرمان واحد را به بدنم نمی‌دادند. اما ناگاه، کلمه‌ای از دهانش درآمد که در جا میخکوبم کرد؛ کلمه‌ای که سال‌ها بود از دهان کسی نشنیده بودم: - سلما! ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
منتظر نظرات پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌هاتون هستم... https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
⚠️⚠️⚠️ سلام و ممنونم از نظراتتون خب پاسخ من فقط لبخنده و این که در ادامه به مرور، خیلی چیزها معلوم میشه🙂 ولی باید بگم که بله، سلما اینجا ۱۶ سالشه. همکار عباس که فرمودید، اینجا باید حدود ۵۰ سالش باشه، ولی این یه پسر جوان بود... باید بریم جلو و ببینیم چی میشه...
سلام شما و عزیزانی که رمان خط قرمز رو نخوندن، دوتا کار می‌تونن انجام بدند: ۱. رمان خط قرمز رو(که از زبان عباسه)، حداقل از قسمت ۲۷۸ به بعد مطالعه کنید. یا حداقل همین قسمتی که به پیام ریپلای شده. ۲. توصیه من اینه که خط قرمز رو نخونید. رمان شهریور رو طوری نوشتم که اگر کسی خط قرمز رو نخونده باشه هم، به مرور و در طول داستان متوجه همه چیز میشه و به خط قرمز وابستگی نداره. شاید اینطوری اصلا هیجان و تعلیق داستان براتون بیشتر بشه. ولی اگر قصد دارید خط قرمز رو نخونید، پیام‌های ناشناسی که از این به بعد با علامت ⚠️ مشخص می‌کنم رو نخونید تا داستان براتون لو نره.
مهم❌
سلام ممنونم از لطف شما. حالا اصل سردرگمی‌ها و شگفتانه‌ها مونده، این رمان قابل پیش‌بینی نخواهد بود... چشم. شبتون آرام.
سلام ممنونم... در ادامه مشخص میشه... شاخه زیتون هم درحال بازنویسی هست... ان‌شاءالله بعد از شهریور 🌿
سلام اصلا این مشکلاتی که اخیراً پیش اومد، به این دلیل بود که متاسفانه برخی زنان و دختران جامعه ما فهم درستی از خودشون، جایگاه‌شون، و حقوق و تکالیفشون ندارند. و تا این مشکل حل نشه، ما بازهم شاهد چنین حوادثی خواهیم بود. برای همین بود که تمرکزم رو گذاشتم روی شهریور. چون اعتقاد دارم اثرش از خیلی کارها می‌تونه بیشتر باشه تا از تکرار این فتنه‌ها جلوگیری بشه. البته شاخه زیتون هم محور اصلیش مسائل بانوان هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اول: توی بحث، هدفتون این نباشه که نظر طرف مقابل رو تغییر بدید. چون معمولا نمیشه. هدفتون صرفاً تبیین حقیقت باشه. دوم: مهم‌ترین دلیل وجود آزادی بیان در ایران، اینه که دوست شما مقابل شما این حرف‌ها رو زده بدون این که بترسه که مثلا شما براش دردسر درست کنید. سوم: اگه براش تبیین کردید، دیگه ذهنتون رو درگیرش نکنید و بحث رو ادامه ندید. از یه جایی به بعد، بحث بجز فرسایش قوا هیچ فایده‌ای نداره.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱عیدی به مناسبت و علیهماالسلام تم چریکی ایتا😎 پ.ن: چندنفر خواسته بودند که تمم رو بفرستم. باشه عیدی تون. عیدتون خیلی مبارک✨🌷
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۲ 🌾فصل یک: شاهنامه ⚠️شهریور ۱۴۱۱، اصفهان، ایران. چمدان را به سختی دنبال خودم می‌کشم. با این که قبلا چندبار ایران آمده بودم، الان همه‌چیز برایم تازگی دارد. زندگی نو، فرصت‌های تازه، سکوی پرتاب به سوی آرزوهایم. هوای ایران را عمیق نفس می‌کشم و با چشم، لحظه‌لحظه‌اش را عکس می‌گیرم؛ اما ناگاه، هیکل مشکی و بزرگی، کل میدان دیدم را اشغال می‌کند. دو مرد درشت‌هیکل با کت و شلوار مشکی، مقابلم ایستاده‌اند و با چشمان خالی از احساس، کارت شناسایی‌شان را نشانم می‌دهند: لطفا با ما بیاید. دستم می‌رود روی روسری‌ام تا مطمئن شوم سر جایش هست و عقب نرفته. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. در دل به خودم می‌گویم: آروم باش دختر... هیچی نیست. - ببخشید، مشکلی پیش اومده؟ صدای آرسن را خوب می‌شناسم که از پشت سر دوتا مرد کت و شلواری به گوش می‌رسد. یکی از مردان، برمی‌گردد به سمت آرسن. آرسن مقابلشان مثل یک بچه است مقابل پدرش، کوتاه و بی‌دست‌وپا. دست روی سینه آرسن می‌گذارد و آرام هلش می‌دهد: نه، بفرمایید. و مرد دیگر، با دست هدایتم می‌کند به سمت حفاظت فرودگاه. آرسن می‌دود دنبالمان: من برادر ایشونم. -برادر من مُرده؛ پسره خنگ. این جمله فقط از ذهنم رد می‌شود و حیف که نشد به زبان بیاورمش. احمقِ به دردنخور، آن وقتی که باید می‌آمد نیامد. مردها بی‌توجه به آرسن، دو سوی من را احاطه می‌کنند تا برویم به حفاظت. با پای لرزان و نفسی که به سختی می‌آید و می‌رود، خودم را به میز اتاق حفاظت می‌رسانم. پشت میز می‌نشینم و سرم را به دستانم تکیه می‌دهم. مردی جوان، سیاه‌پوش و با لباس شخصی، مقابلم می‌نشیند. می‌گوید: خانم آریل اباعیسی؟ سرم را تکان می‌دهم. در خودم جمع می‌شوم، سرم را پایین می‌اندازم و گذرنامه‌ام را نشانش می‌دهم. بدون این که به گذرنامه نگاه کند، می‌گوید: برای چی اومدین ایران؟ تمام نیرویم را متمرکز می‌کنم روی حنجره‌ام تا صدایم نلرزد: من... دانشجو هستم... بورسیه... سفارت لبنان... جمله‌ام که تمام می‌شود، حس می‌کنم نفسم هم تمام شده. فارسی حرف زدن هیچ‌وقت به اندازه الان برایم سخت نبود! مرد می‌گوید: چه رشته‌ای؟ -اَ... ادبیات فارسی... -فارسی رو کجا یاد گرفتید؟ -س... سفارت ایران... به ذهنم فشار می‌آورم تا کلمات را کنار هم بچینم و اضافه کنم: م... م... من... عا... شق... ای... را... نم... این جمله یکی از اولین جملاتی بود که یاد گرفتم؛ اما حالا گفتنش مثل جان کندن است. مرد می‌پرسد: مسیحی هستید؟ بین راست و دروغ می‌مانم؛ فقط لحظه‌ای. و بعد، دروغ را انتخاب می‌کنم: بله. سریع لبانم را جمع می‌کنم داخل دهانم. مسیحی نیستم. مسلمان هم نیستم. من خودمم؛ بدون تعلق به هیچ دین و کشور و نژادی. مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز را برمی‌دارد و یک لیوان کاغذی را برایم پر می‌کند. لیوان آب را هل می‌دهد به سمتم و سریع آن را می‌قاپم. آب را یک نفس سر می‌کشم. دلم درد می‌گیرد و تهوع می‌افتد به جان معده‌ام. دیگر کنترل فک و دندانم را ندارم و با صدای بلندی به هم می‌خورند. زانویم می‌پرد بالا و پایین. پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم تا در فضای سیاه مقابلم، کلمات را به یاد بیاورم: چ... چرا... م... منو... بیشتر از این به یاد نمی‌آورم؛ نه فارسی را و نه عربی را. مرد می‌گوید: اخیرا با پدر واقعی‌تون تماس داشتید؟ یا نزدیکان ایشون؟ دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام تا قلبم را بالا نیاورم. اتاق دور سرم می‌چرخد. پدر واقعی... چنین موجودی سال‌هاست مرده و دفن شده در ذهنم؛ اما ناگاه از گور می‌آید بیرون؛ با صورت و دستانی خون‌آلود. با بدنی متلاشی و گندیده. مثل یک زامبی. هجوم می‌آورد به سوی من؛ اما پاهایم را حس نمی‌کنم برای فرار. الان است که بمیرم. و می‌میرم. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
ان‌شاءالله که خیره🙄