سلام
شما و عزیزانی که رمان خط قرمز رو نخوندن، دوتا کار میتونن انجام بدند:
۱. رمان خط قرمز رو(که از زبان عباسه)، حداقل از قسمت ۲۷۸ به بعد مطالعه کنید. یا حداقل همین قسمتی که به پیام ریپلای شده.
۲. توصیه من اینه که خط قرمز رو نخونید. رمان شهریور رو طوری نوشتم که اگر کسی خط قرمز رو نخونده باشه هم، به مرور و در طول داستان متوجه همه چیز میشه و به خط قرمز وابستگی نداره. شاید اینطوری اصلا هیجان و تعلیق داستان براتون بیشتر بشه. ولی اگر قصد دارید خط قرمز رو نخونید، پیامهای ناشناسی که از این به بعد با علامت ⚠️ مشخص میکنم رو نخونید تا داستان براتون لو نره.
سلام
اصلا این مشکلاتی که اخیراً پیش اومد، به این دلیل بود که متاسفانه برخی زنان و دختران جامعه ما فهم درستی از خودشون، جایگاهشون، و حقوق و تکالیفشون ندارند.
و تا این مشکل حل نشه، ما بازهم شاهد چنین حوادثی خواهیم بود.
برای همین بود که تمرکزم رو گذاشتم روی شهریور. چون اعتقاد دارم اثرش از خیلی کارها میتونه بیشتر باشه تا از تکرار این فتنهها جلوگیری بشه.
البته شاخه زیتون هم محور اصلیش مسائل بانوان هست.
سلام
اول: توی بحث، هدفتون این نباشه که نظر طرف مقابل رو تغییر بدید. چون معمولا نمیشه. هدفتون صرفاً تبیین حقیقت باشه.
دوم: مهمترین دلیل وجود آزادی بیان در ایران، اینه که دوست شما مقابل شما این حرفها رو زده بدون این که بترسه که مثلا شما براش دردسر درست کنید.
سوم: اگه براش تبیین کردید، دیگه ذهنتون رو درگیرش نکنید و بحث رو ادامه ندید. از یه جایی به بعد، بحث بجز فرسایش قوا هیچ فایدهای نداره.
#پاسخگویی_فرات
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱عیدی به مناسبت #میلاد_پیامبر_اکرم و #میلاد_امام_جعفر_صادق علیهماالسلام
تم چریکی ایتا😎
پ.ن: چندنفر خواسته بودند که تمم رو بفرستم.
باشه عیدی تون.
عیدتون خیلی مبارک✨🌷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۲
🌾فصل یک: شاهنامه
⚠️شهریور ۱۴۱۱، اصفهان، ایران.
چمدان را به سختی دنبال خودم میکشم. با این که قبلا چندبار ایران آمده بودم، الان همهچیز برایم تازگی دارد. زندگی نو، فرصتهای تازه، سکوی پرتاب به سوی آرزوهایم. هوای ایران را عمیق نفس میکشم و با چشم، لحظهلحظهاش را عکس میگیرم؛ اما ناگاه، هیکل مشکی و بزرگی، کل میدان دیدم را اشغال میکند. دو مرد درشتهیکل با کت و شلوار مشکی، مقابلم ایستادهاند و با چشمان خالی از احساس، کارت شناساییشان را نشانم میدهند: لطفا با ما بیاید.
دستم میرود روی روسریام تا مطمئن شوم سر جایش هست و عقب نرفته. عرق سرد مینشیند روی پیشانیام. در دل به خودم میگویم: آروم باش دختر... هیچی نیست.
- ببخشید، مشکلی پیش اومده؟
صدای آرسن را خوب میشناسم که از پشت سر دوتا مرد کت و شلواری به گوش میرسد. یکی از مردان، برمیگردد به سمت آرسن. آرسن مقابلشان مثل یک بچه است مقابل پدرش، کوتاه و بیدستوپا. دست روی سینه آرسن میگذارد و آرام هلش میدهد: نه، بفرمایید.
و مرد دیگر، با دست هدایتم میکند به سمت حفاظت فرودگاه. آرسن میدود دنبالمان: من برادر ایشونم.
-برادر من مُرده؛ پسره خنگ.
این جمله فقط از ذهنم رد میشود و حیف که نشد به زبان بیاورمش. احمقِ به دردنخور، آن وقتی که باید میآمد نیامد. مردها بیتوجه به آرسن، دو سوی من را احاطه میکنند تا برویم به حفاظت.
با پای لرزان و نفسی که به سختی میآید و میرود، خودم را به میز اتاق حفاظت میرسانم. پشت میز مینشینم و سرم را به دستانم تکیه میدهم. مردی جوان، سیاهپوش و با لباس شخصی، مقابلم مینشیند. میگوید: خانم آریل اباعیسی؟
سرم را تکان میدهم. در خودم جمع میشوم، سرم را پایین میاندازم و گذرنامهام را نشانش میدهم. بدون این که به گذرنامه نگاه کند، میگوید: برای چی اومدین ایران؟
تمام نیرویم را متمرکز میکنم روی حنجرهام تا صدایم نلرزد: من... دانشجو هستم... بورسیه... سفارت لبنان...
جملهام که تمام میشود، حس میکنم نفسم هم تمام شده. فارسی حرف زدن هیچوقت به اندازه الان برایم سخت نبود! مرد میگوید: چه رشتهای؟
-اَ... ادبیات فارسی...
-فارسی رو کجا یاد گرفتید؟
-س... سفارت ایران...
به ذهنم فشار میآورم تا کلمات را کنار هم بچینم و اضافه کنم: م... م... من... عا... شق... ای... را... نم...
این جمله یکی از اولین جملاتی بود که یاد گرفتم؛ اما حالا گفتنش مثل جان کندن است. مرد میپرسد: مسیحی هستید؟
بین راست و دروغ میمانم؛ فقط لحظهای. و بعد، دروغ را انتخاب میکنم: بله.
سریع لبانم را جمع میکنم داخل دهانم. مسیحی نیستم. مسلمان هم نیستم. من خودمم؛ بدون تعلق به هیچ دین و کشور و نژادی.
مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز را برمیدارد و یک لیوان کاغذی را برایم پر میکند. لیوان آب را هل میدهد به سمتم و سریع آن را میقاپم. آب را یک نفس سر میکشم. دلم درد میگیرد و تهوع میافتد به جان معدهام. دیگر کنترل فک و دندانم را ندارم و با صدای بلندی به هم میخورند. زانویم میپرد بالا و پایین. پلکهایم را برهم فشار میدهم تا در فضای سیاه مقابلم، کلمات را به یاد بیاورم: چ... چرا... م... منو...
بیشتر از این به یاد نمیآورم؛ نه فارسی را و نه عربی را. مرد میگوید: اخیرا با پدر واقعیتون تماس داشتید؟ یا نزدیکان ایشون؟
دستم را میگذارم روی سینهام تا قلبم را بالا نیاورم. اتاق دور سرم میچرخد. پدر واقعی... چنین موجودی سالهاست مرده و دفن شده در ذهنم؛ اما ناگاه از گور میآید بیرون؛ با صورت و دستانی خونآلود. با بدنی متلاشی و گندیده. مثل یک زامبی. هجوم میآورد به سوی من؛ اما پاهایم را حس نمیکنم برای فرار.
الان است که بمیرم.
و میمیرم.
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله، مسئله اینه که الان برخی افراد، اخبار رو بر اساس میل و گرایش شخصی باور میکنن نه عقل و منطق. گرایش شخصی شون تا وقتی به سمت بدحجابی و... باشه، کاری نمیشه کرد.
گاهی بهتره مستقیم وارد بحث نشد و اصل این گرایش رو تغییر داد؛ تا کمکم احساسات به سمت جبهه انقلاب متمایل بشه...
و این نیاز به کار فرهنگی عمیق و طولانی مدت داره.
امید به خدا.
سلام
ممنونم که وقت گذاشتید.
لازم نیست به مردها غبطه بخورید؛ در جایگاه خودتون به عنوان یک دختر هم کارهای زیادی از دستتون برمیاد؛ یا بهتر بگم: فقط از دست شما برمیاد. دنبال نقش دخترانه خودتون باشید.
برای خوب نوشتن، مهم نیست کتاب خارجی باشه یا ایرانی؛ مهم اینه که رمان خوب بخونید.
حضور آقایون هم در کلاس آزاده؛ ولی کسی که اون داستان کوتاه رو نوشت خانم بودند و اسمشون عمار بود.
بله، انشاءالله اعضای کلاس انار امنیتی درحال نوشتن رمانهای خودشون هستند و اگر آماده بشه، در صورت تمایل خودشون در کانال مهشکن هم منتشر میشه. داستانهای کوتاهشون هم همینطور.