eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
520 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اشکالی نداره. ان‌شاءالله.
⚠️⚠️⚠️ شاید... منظور از گردنبند، همون حرزی هست که توی دیدار اول بهش داد و انداخت توی گردنش.
سلام اگه یه هدف بزرگ پیدا کردید، دیگه به حرف‌های ناامیدکننده اطرافیان توجه نکنید. به خیلی از افراد موفق، گفتند که تو هیچی نمی‌شی یا چون دختری لازم نیست درس بخونی. ولی اگه هدف ارزش جنگیدن داشته باشه، میشه ادامه داد و ناامید نشد...
😔💔
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۸ آوید راست می‌نشیند روی تختش و هیجان در صدایش می‌دود: همون که نجاتت داد؟ -هوم. افرا هم حتی از پشت سپر درس بیرون می‌آید و سرش را بلند می‌کند برای دخالت در بحث ما: چرا؟ -دقیقا نمی‌دونم... می‌دانم. می‌خواهم اگر عذر موجهی برای نیامدنش نداشت، بکشمش؛ همانطور که او امید من را کشت. اگر او می‌آمد، من فرزند یک خانواده خائن نمی‌شدم؛ خانواده‌ای که در شانزده سالگی، رهایم کند و برود. از کجا معلوم؟ شاید هم خودش بعدا این کار را می‌کرد با من... -سرنخی هم داری؟ این را آوید می‌پرسد و مشتاقانه نگاهم می‌کند. می‌گویم: یه مدت توی یه مرکز توی تهران تحت درمان بودم. شاید بشه از اونجا چیزی پرسید. -اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم. انقدر تند می‌چرخم به سمت افرا که گردنم تیر می‌کشد: واقعا می‌تونی؟ شانه بالا می‌اندازد: شاید. و پشتش را می‌کند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید می‌گوید: خب اون مرکزی که می‌گی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟ -نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده. -چرا آتیش گرفته؟ -نمی‌دونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامی‌های اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی. ابروهای آوید می‌روند بالا و سرش را تکان می‌دهد: آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم. می‌پرسم: جریانش چی بوده؟ زیرچشمی به افرا نگاه می‌کنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوش‌هایش تیز. واقعا چه کسی می‌تواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومی‌اش باشد؟ آوید اخم می‌کند و خیره می‌شود به روبه‌رویش تا یادش بیاید ماجرا را: والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده. خمیازه‌ای می‌کشد و دوباره دراز می‌کشد روی تخت: راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمی‌آوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم می‌دیدن مردم محلشون نمی‌ذارن، تموم می‌شد می‌رفت. سال چهارصد و یک هم همینطوری شده بود. البته به این راحتی که من می‌گم نبودا... حتی حاضر بودن بزنن آدم بکشن و خونش رو بندازن گردن نظام، که مردم رو بکشونن دنبال خودشون. *** ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام فقط خواستم بگم هیچ چیز نمی‌تونه حرکت ما به سمت ایران قوی رو متوقف کنه🇮🇷💪
ان‌شاءالله...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. البته این که سلما این رو گفت، هدفمند بود... به زودی معلوم می‌شه...
سلام هیچ اتفاقی در عالم اتفاقی نیست...
امیدوارم اینطور نباشه🙄
سلام این که پاسخ پیام رو ندادم، سه علت می‌تونه داشته باشه: ۱. سوال شخصی پرسیدید یا سوالی که بنده نخواستم پاسخ بدم ۲. پیام نرسیده یا بنده ندیدم ۳. حدسی درباره ادامه داستان بوده که روی قضاوت مخاطبان از ادامه داستان اثر می‌گذاشته. درهرصورت عذرخواهم.
ان‌شاءالله...
آنجا حرم بود.mp3
2.73M
⚠️دوست عزیزی که هم‌اکنون کف خیابان و کف دانشگاه شعار زن زندگی آزادی می‌دهی... ✍️به قلم: خانم معصومه سادات رضوی، آقای اسماعیل واقفی 🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۹ *** ⚠️ چهار سال قبل، بعبدا، لبنان هنوز نمی‌دانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمه‌شب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم. نشسته بودم روبه‌روی پسری که می‌گفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمن‌هایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت انداخته بود روی پارک و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربه‌ای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر می‌کشید و زق‌زق می‌کرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم می‌کرد و من هرچه صورتش را می‌کاویدم، نمی‌فهمیدم نیتش را. بالاخره زبان باز کرد: چی شد که فکر کردی امشب شب خوبیه برای خودکشی؟ جا خوردم؛ واقعا همه‌چیز را درباره‌ام می‌دانست. گفتم: از آدمای فضول بدم میاد. -کیه که خوشش بیاد؟ و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد. علت این زیبایی خیره‌کننده‌ت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانی‌الاصل بود. تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف می‌زد؟ تا جایی که می‌دانستم، مامان و بابای مسیحی‌ام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهم‌تر، من هیچ پیوند ژنتیکی‌ای با آن‌ها نداشتم که بخواهم شبیه‌شان باشم. اخم‌هایم درهم رفت: درباره کیا حرف می‌زنی؟ -خودت می‌دونی کیا. فهمیدنش سخت نبود. می‌دانستم؛ اما می‌خواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنه‌ام سر باز نکند. دانیال اما برعکس من، دقیقا می‌خواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: گفتم که، من همه چیز رو درباره تو می‌دونم. حتی از خودت بیشتر. می‌خواست کنجکاوی‌ام درباره پدر و مادر واقعی‌ام را قلقلک بدهد؛ ولی کور خوانده بود. من نه تمایلی به دانستن درباره آن‌ها داشتم و نه تمایل به افتادن در بازی‌ای که دانیال شروع کرده بود. همین را به دانیال گفتم و از جا بلند شدم؛ اما او کوتاه نیامد و بلند گفت: می‌دونی بابات تا پنج سال پیش زنده بود؟ دستانم مشت شدند و دندان برهم فشردم: اون توی دیرالزرو کشته شده. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام ممنونم از لطفتون. همه شخصیت‌های شهریور مرموزند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این فتنه‌ها دربرابر سال ۸۸ و دهه شصت چیزی نیستن. این اتفاقات، فقط دست‌اندازهایی هستن در راه رسیدن ما به قله...
سلام شاید...
سلام دختران آفتاب به عنوان یک رمان، چندان قوی نیست؛ اما به عنوان یک کتاب برای پاسخ به شبهات پیرامون مسائل بانوان، کتاب خوبیه. هم پاسخ به شبهه ست هم آموزش نحوه پاسخ به شبهه. کتاب دوم رو نخوندم