eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
479 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌷 🌷 ‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱 و من این را هم اضافه کنم که در این قضایای اخیر، خب دیدید دیگر، علیه حجاب خیلی کار شد؛ چه کسی ایستادگی کرد در مقابل این تلاش‌ها و فراخوان‌ها؟ خود زن‌ها؛ زن‌ها ایستادگی کردند. آن‌ها امیدشان به همین زن‌هایی بود که شما به آن‌ها می‌گویید بدحجاب؛ امیدشان به این‌ها بود. این‌ها امیدشان این بود که همین‌هایی که حجاب نیمه‌کاره دارند بکلّی کشف حجاب کنند، [ولی] نکردند؛ یعنی زدند تو دهن آن تبلیغ‌کننده و فراخوان‌فرستنده. آخرین مطلبی که عرض می‌کنم، این است که با همه‌ی حرف‌هایی که زدیم، با همه‌ی تعریف‌هایی که کردیم که واقعیّت هم دارد، انصاف این است که در جامعه‌ی ما در درون بعضی از خانواده‌ها به زن‌ها ظلم می‌شود؛ مرد با تکیه‌ی بر توان جسمی خودش، چون صدایش کلفت‌تر است، قدّش بلندتر است، بازوهایش کلفت‌تر است، زور می‌گوید به زن؛ ظلم می‌شود به زن‌ها؛ خب راهش چیست؟ چه کار کنیم؟ خانواده را هم می‌خواهیم حفظ کنیم دیگر؛ راهش این است که قوانینِ مربوط به داخل خانواده آن‌چنان محکم و قوی باشد که هیچ مردی قادر به ظلم کردن به زنان نباشد؛ بایستی قوانین، اینجا به کمک طرف مظلوم بیایند. البتّه موارد اندکی هم وجود دارد که عکس قضیّه [است]، یعنی خانم ظلم می‌کند؛ یک موارد این‌ جوری هم داریم؛ البتّه کم است و بیشتر موارد آن است که قبلاً گفتم. امیدواریم که ان‌شاءالله همه‌ی این موارد اصلاح بشود. من از این مطالبی که خانم‌ها گفتند استفاده کردم. امیدواریم که ان‌شاءالله همه‌ی این مسائل به بهترین وجهی به نهایت‌های خیر برسد، و از خداوند متعال برای همه‌ی شما خیر و سلامت و عافیت می‌خواهم. والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته 💠پایان بیانات امام خامنه‌ای در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۱۴۰۱/۱۰/۱۴ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 17 جلو می‌آید و می‌گوید: اگه حالت خوبه می‌تونی بلند شی. فکر کنم روی نقطه حساسش دست گذاشتم و دلش نمی‌خواهد درباره‌اش صحبت کند. از جا بلند می‌شوم و گردنبندم را در دست افرا می‌بینم. آن را بالا می‌گیرد و می‌گوید: گفته بودی مسلمون نیستی. -نیستم. گردنبند در دستش تابی می‌خورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را کنار می‌اندازد و روی تخت نیم‌خیز می‌شود: باریکلا افرا خانوم، نمی‌دونستم کارآگاه هم هستی! سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع می‌کنم: به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش می‌دارم. گردنبند را از دستش می‌قاپم. افرا با چشمش می‌پرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمی‌آورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را می‌گیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بی‌صورت و بابا لنگ‌دراز ربط ندهد. خودم را روی تختم می‌اندازم و دستانم را پشت سرم می‌گذارم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم. تند و یک‌نفس این‌ها را گفتم و نفس می‌گیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همه‌اش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز می‌خوابند که مبادا نیمه‌شب، سرشان را ببرم... افرا بی‌حرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم می‌کند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیده‌اند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند. بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و روی تخت بنشیند. دهانش را باز و بسته می‌کند تا چیزی بگوید؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. سرش را پایین می‌اندازد. چشمان آوید قرمز می‌شوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیده‌ام، می‌گوید: متاسفم. من... - لازم نیست چیزی بگی. به پهلو غلت می‌زنم؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، می‌فهمم دوباره خودش را پشت درس پنهان کرده. گردنبند را در دستم فشار می‌دهم و دوباره از نفرت و دلتنگی پر می‌شوم. باید هرطور شده پیدایش کنم... -کیو؟ سوال آوید یعنی بلند فکر کرده‌ام. سر جایم می‌نشینم. حرفم را یک دور در ذهنم می‌چرخانم و به زبان می‌آورم: حالا که اومدم ایران، می‌خوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم. آوید راست روی تختش می‌نشیند و هیجان در صدایش می‌دود: همون که نجاتت داد؟ -هوم. افرا هم حتی از پشت سپر درس بیرون می‌آید و می‌پرسد: چرا؟ -دقیقا نمی‌دونم... می‌دانم. می‌خواهم اگر عذر موجهی برای نیامدنش نداشت، بکشمش؛ همانطور که او امید من را کشت. اگر او می‌آمد، من فرزند یک خانواده خائن نمی‌شدم؛ خانواده‌ای که در شانزده سالگی، رهایم کند و برود. از کجا معلوم؟ شاید هم خودش بعدا این کار را با من می‌کرد... -سرنخی هم داری؟ این را آوید می‌پرسد و مشتاقانه نگاهم می‌کند. می‌گویم: یه مدت توی یه مرکز توی تهران تحت درمان بودم. شاید بشه از اونجا چیزی پرسید. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 18 -اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم. انقدر تند به سمت افرا می‌چرخم که گردنم تیر می‌کشد: واقعا می‌تونی؟ شانه بالا می‌اندازد: شاید. و پشتش را می‌کند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید می‌گوید: خب اون مرکزی که می‌گی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟ -نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده. -چرا آتیش گرفته؟ -نمی‌دونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامی‌های اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی. ابروهای آوید بالا می‌روند و سرش را تکان می‌دهد: آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم. می‌پرسم: جریانش چی بوده؟ زیرچشمی به افرا نگاه می‌کنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوش‌هایش تیز. واقعا چه کسی می‌تواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومی‌اش باشد؟ آوید اخم می‌کند و به روبه‌رویش خیره می‌شود تا ماجرا را به یاد بیاورد: والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده. خمیازه‌ای می‌کشد و دوباره روی تخت دراز می‌کشد: راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمی‌آوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم می‌دیدن مردم محلشون نمی‌ذارن، تموم می‌شد می‌رفت. *** چهار سال قبل، بعبدا، لبنان هنوز نمی‌دانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمه‌شب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم. نشسته بودم روبه‌روی پسری که می‌گفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمن‌هایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت روی پارک انداخته بود و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربه‌ای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر می‌کشید و زق‌زق می‌کرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم می‌کرد و من هرچه صورتش را می‌کاویدم، نمی‌فهمیدم در سرش چه می‌گذرد. بالاخره زبان باز کرد: چی شد که فکر کردی امشب برای خودکشی شب خوبیه؟ جا خوردم؛ واقعا همه‌چیز را درباره‌ام می‌دانست. گفتم: از آدمای فضول بدم میاد. -کیه که خوشش بیاد؟ و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد... علت این زیبایی خیره‌کننده‌ت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانی‌الاصل بود. تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف می‌زد؟ تا جایی که می‌دانستم، مامان و بابای مسیحی‌ام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهم‌تر، من هیچ پیوند ژنتیکی‌ای با آن‌ها نداشتم که بخواهم شبیه‌شان باشم. اخم‌هایم درهم رفت: درباره کیا حرف می‌زنی؟ -خودت می‌دونی کیا. فهمیدنش سخت نبود. می‌دانستم؛ اما می‌خواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنه‌ام سر باز نکند. دانیال برعکس من، دقیقا می‌خواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: گفتم که، من همه چیز رو درباره تو می‌دونم. حتی از خودت بیشتر. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 19 می‌خواست کنجکاوی‌ام درباره پدر و مادر واقعی‌ام را قلقلک بدهد؛ ولی کور خوانده بود. من نه تمایلی به دانستن درباره آن‌ها داشتم و نه تمایل به افتادن در بازی‌ای که دانیال شروع کرده بود. همین را به دانیال گفتم و از جا بلند شدم؛ اما او کوتاه نیامد و بلند گفت: می‌دونی بابات تا پنج سال پیش زنده بود؟ دستانم مشت شدند و دندان برهم فشردم: اون توی دیرالزرو کشته شده. هیچ‌وقت درباره حرفم مطمئن نبودم؛ ولی ترجیح می‌دادم فکر کنم که حیدر یا یکی از همان دوستان ایرانی‌اش، کار پدر را تمام کرده و خیال من را راحت. هیچ‌کس مردن او را ندیده بود؛ جز من که هربار او را در ذهنم زنده به گور می‌کردم. دانیال از جا بلند شد و ایستاد روبه‌روی من: نه، کشته نشد. می‌تونم یه چیزی نشونت بدم که حتما خوشت میاد. همراهش را درآورد و یک فیلم باز کرد؛ فیلم سیاه و سفیدِ دوربینِ مداربسته‌ی یک خیابان. تاریخ گوشه تصویر، پنج سال قبل را نشان می‌داد. یک نفر با چهره‌ی پوشیده، مردی ویلچرنشین را هل داد و کنار پیاده‌رو آورد. هیچ‌کدام را نشناختم. مردی که ویلچر را هل داده بود، از سوی دیگرِ کادر بیرون رفت و مرد ویلچرنشین را همان‌جا گذاشت. چهره مرد، رنجور بود و لاغر؛ اما کاپشن مشکی‌ای که به تن داشت، تنش را درشت‌تر از آنچه بود نشان می‌داد. حس می‌کردم دارد تقلا می‌کند برای تکان خوردن؛ ولی فقط سر و گردنش تکان می‌خورد. چند ثانیه بعد، یک انفجار متلاشی‌اش کرد و تصویر پر از خاک شد و بعد هم برفک، خبر از قطع شدن دوربین داد. چشمانم را بالا آوردم تا صورت دانیال: خب که چی؟ -اونی که منفجر شد، بابات بود. بعد از این که توی بوکمال، از گردن به پایین قطع نخاع شد، چند سال با فلاکت و خفت زندگی کرد و بعدم که دیدن نگهداریش به صرفه نیست، فرستادنش دمشق تا توی یه عملیات انتحاری، خودشو خلاص کنه. پس تا آخر عمرش هیولا ماند و آدم کشت؛ حتی در اوج ناتوانی. پوزخند زدم: اون هیولای داعشی بابای من نبود. حالم آن لحظه، معجونی از خشم و شادی بود. خشمگین بودم، چون می‌خواستم با چشم خودم، خفت آن قاتل روانی را ببینم و انتقام همه بدبختی‌هایم را از او بگیرم؛ و شاد بودم، چون می‌توانستم مطمئن باشم که عذاب کشیده و مرده. مطمئن شدم دیگر دستش به من نمی‌رسد و تا ابد، در کابوس‌هایم زندانی خواهد شد. قهقهه زدم؛ بلند و مستانه. انقدر بلند که دانیال شوکه شد و قدمی به عقب رفت. همراهش را پرت کردم به سمتش و از خنده خم شدم روی زانویم. دانیال با آرامش، ایستاد و صبر کرد تا خنده‌ام تمام شود. وقتی دلم درد گرفت، کمر راست کردم و دستم را آرام، کوبیدم به سینه دانیال: خوب بود، واقعا چسبید. حیف بود قبل دیدنش بمیرم. جدی‌تر شدم و اثر خنده را کامل از روی صورتم محو کردم: برام مهم نیست اینا رو از کجا می‌دونی. اینجا از هر پنج نفر، دونفر دلال اطلاعاتن. ولی خب، متاسفانه من چیزی ندارم که بابت اطلاعاتت بهت بدم. چطور اینو درموردم نمی‌دونستی؟ گوشه لبش کج شد و سرش را به سمت صورتم خم کرد: پول نمی‌خوام، ولی یه خبر خوب دیگه هم برات دارم. تمام بدهی‌هات صاف شدن. لبخندش گشادتر شد و سرش را به سمت راست کج کرد. به چشمانم خیره شد و گفت: چیزی که ازت می‌خوام، اینه که از فکر خودکشی بیرون بیای. *** کارمندِ بنیاد شهید طوری نگاهم می‌کند که انگار به زبان چینی حرف زده‌ام. خودم هم خجالت می‌کشم از آنچه گفته‌ام. راستش، انتظار بی‌جایی ست که بتوانم یک نفر را فقط با نام کوچک و یک نقاشی سیاه‌قلمِ بدون صورت، پیدا کنم. مرد می‌گوید: یعنی شهیدِ مدافع حرم بوده؟ آوید که لب‌های برهم چفت شده‌ی من را می‌بیند، می‌گوید: شاید. شایدم شهید نشده باشه. ما خواستیم ببینیم ایثارگری به این اسم ثبت شده؟ کارمند این‌بار طوری به آوید نگاه می‌کند که انگار آوید به زبان پشتو حرفش را زده و با بی‌حوصلگی می‌گوید: هیچ مشخصاتی ازش ندارید؟ نام خانوادگی، عکس... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 20 -فقط می‌دونیم اسم کوچیکش حیدره. چهره‌ش رو هم درست یادم نیست. -نمی‌دونید ارتشی بوده یا سپاهی؟ کمی به حافظه‌ام فشار می‌آورم؛ فایده ندارد. سرم را تکان می‌دهم و خجالت‌زده به آوید چشم می‌دوزم. آوید می‌گوید: نه ولی چیزی که مطمئنیم، اینه که شهریور و مهرِ سال نود و شش، سوریه بوده و توی عملیات آزادسازی دیرالزور جنگیده. آوید این‌ها را درحالی می‌گوید که به من نگاه می‌کند و با تکان دادن سر، از من تایید یا اصلاح حرف‌هایش را می‌خواهد. چشم برهم می‌گذارم که درست گفتی. نگاه کارمند میان من و آوید می‌چرخد. انگار که دو موجود فضایی هستیم. چشمانش را به نمایشگر مقابلش می‌دوزد و شانه بالا می‌اندازد: دوتا شهید مدافع حرم ایرانی به اسم حیدر هستند، شهید حیدر جلیلوند و شهید حیدر ابراهیم‌خانی. ولی هردو قبل از تاریخی که شما گفتید شهید شدند. جانباز یا ایثارگری هم به این اسم نداریم. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. اگر شهید نشده، پس چه عذر موجهی برای نیامدنش دارد؟ کارمند بدون این که چشمش را از مانیتور بردارد، می‌گوید: شاید حیدر اسم جهادیش بوده. چیز دیگه‌ای ازش نمی‌دونید؟ آوید لبانش را کج می‌کند و بعد از چند لحظه فکر کردن، می‌گوید: نه... می‌شه عکس کسانی که توی اون تاریخ داشتن توی دیرالزور می‌جنگیدن رو بهمون نشون بدین؟ شاید اینطوری بشناسدش. نگاه تیز کارمند از مانیتور برداشته می‌شود و به سوی آوید نشانه می‌رود: اطلاعات این افراد دست ما امانته و محرمانه ست. نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم. -یعنی هیچ راهی نداره؟ -نه. مگر با مجوز و نامه رسمی. آوید نفسش را بیرون می‌دهد و ناامیدانه شانه بالا می‌اندازد. لبخندِ نیمه‌جانی می‌زند به کارمند و می‌گوید: ممنون. راهش را می‌کشد به سمت در و من هم دنبالش می‌دوم: حالا چکار کنیم؟ از کی باید مجوز بگیریم؟ آوید سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و چادرش را می‌کشد جلوتر: نمی‌دونم والا... دیگه عقلم به جایی قد نمی‌ده. در اتوماتیک مقابلمان باز می‌شود و باد سردی به داخل سالن گرم بنیاد می‌وزد. باد می‌آید و ما می‌رویم. پیاده‌رو پر است از برگ‌های زرد و خشک که دور کفش‌هامان می‌پیچند و چرخ می‌زنند و زیر پایمان آه و ناله می‌کنند. صبح رفته بودیم سپاه و پاسمان دادند به بنیاد شهید و امور ایثارگران. بنیاد شهید هم در برزخ رهایمان کرد و حالا سرگردانِ خیابان‌ها شده‌ایم. آوید می‌گوید: بذار ببینم... دیگه چه سازمانی ممکنه ربط داشته باشه به مدافعان حرم؟ چشمانش را ریز می‌کند و گردنش را کج: سپاه... ارتش... بنیاد شهید... اوم... شاید از اول، امید پیدا کردنش یک امید بچگانه بود و نباید آوید را هم دنبال خودم می‌کشاندم. بهتر است بچسبم به کار و زندگی خودم و بی‌خیالش شوم... ولی شک و تردید دست از سرم برنمی‌دارد؛ خشم هم. دوست دارم یکی را پیدا کنم که بشود همه تقصیرها را گردنش انداخت و از او انتقام گرفت؛ و چه کسی بهتر از حیدر، آن هم وقتی پدرِ داعشی‌ام قبلا تکه‌تکه شده و من فرصت انتقام گرفتن از او را از دست داده‌ام؟ دو طرف سرم را با دست می‌گیرم و به جلو خم می‌شوم: اوووف... چکار کنیم حالا؟ آوید آرام سر شانه‌ام می‌زند: انقدر فسفر حروم نکن، بیا بابت تلاش امروزمون یه جایزه به خودمون بدیم. دستم را می‌کشد تا تندتر دنبالش بیایم. کمی جلوتر، مقابل یک بستنی‌فروشی می‌ایستد و می‌گوید: بستنی چطوره؟ چه طعمی می‌خوری؟ و می‌رود داخل بستنی‌فروشی. می‌گویم: واقعا لازمه؟ بیا برگردیم... آوید طوری نگاهم می‌کند که انگار قانون مهمی را نقض کرده‌ام: معلومه که لازمه! الان نیاز داری که خودتو به یه بستنی مهمون کنی. من همیشه همین‌کار رو می‌کنم. و رو می‌کند به فروشنده: یه بستنی با سه‌تا اسکوپ... نسکافه‌ای، تمشکی، کره فندقی. لطفا. و... به سمت من برمی‌گردد: تو چی؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷💚 واکنش رهبر انقلاب به تبریک تولد ایشان توسط دانشجویان پ.ن: ولی آقا جان، باور کنید این که شما به این دنیا اومدید مهم‌ترین اتفاقی بود که می‌تونست برای ما بیفته؛ ما بار خستگی‌مون رو پای صحبت‌های امیدوارانه شما زمین می‌ذاریم، و صحبت‌های حکیمانه شماست که هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی‌مون رو جهت می‌ده... ما دلمون به شما گرمه آقا... https://eitaa.com/istadegi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 بشنوید... 🎙 صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان ۱۴۰۲/۱/۲۹ ┄┅─═◈═─┅┄ 🔆 راه روشن را جوان‌های عزیز! با جدّیت دنبال کنید؛ راه روشن انقلاب و اسلام و کشور و نظام و این‌ها را با جدّیت دنبال بکنید. کشور به شماها نیاز دارد. احتیاج دارید به آرمان‌خواهی، احتیاج دارید به امید، احتیاج دارید به عقلانیت. آرمان‌خواهی یعنی همان افق‌های دور که اشاره کردم. این اگر نباشد امکان ندارد. آرمان‌خواهی موتور حرکت است، موتور پیشران حرکت آرمان‌خواهی است. امید سوخت این موتور است، اگر امید نباشد این موتور حرکت نمیکند. آرمان‌خواهی در دلش می‌ماند غصه‌اش را می خورد اگر امید وجود نداشته باشد. عقلانیت هم فرمان این موتور است. ┄┅─═◈═─┅┄ 🔻متن کامل بیانات رهبر حکیم انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان ۱۴۰۲/۰۱/۲۹ http://khl.ink/f/52554
در گروه همکلاسی‌های دانشگاه چه می‌گذرد؟😎
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 21 -منم... منم همون... -از اینی که گفتم دوتا بدید. پشت یکی از میزها می‌نشیند. می‌گویم: همیشه همین‌کار رو می‌کنی؟ با انگشتانش روی میز ضرب می‌گیرد: اوم... نه... بعضی وقتام پفک... همش رو هم تنهایی می‌خورم. چشمانش از شیطنت برق می‌زنند. می‌گویم: چرا تنهایی؟ لب ور می‌چیند: خب... این کار مال بعضی وقتاست که خیلی دلم می‌گیره. آخه گاهی، «خودم» غصه می‌خوره... براش از اینا می‌خرم که اینا رو بجای غصه بخوره. لبخندی می‌زند متفاوت از همه لبخندهایش: حالا فکر نکنی دائم میام هله‌هوله می‌خرما... دو سه ماه یه بار اینطوری می‌شه. فروشنده، بستنی‌ها را مقابلمان می‌گذارد. چشمان آوید، از شوقِ بستنی برقی کودکانه می‌زنند: امروز دلم نگرفته، جایزه‌مونه. و البته مهمون منی. از بستنی نسکافه‌ای شروع می‌کند و یک قاشقش را در دهانش می‌گذارد. دستم به سمت قاشق می‌رود و کمی از بستنی تمشکی‌ام را جدا می‌کنم؛ اما در دهان نمی‌گذارم. بی‌مقدمه و بی‌رحمانه می‌پرسم: اصلا مگه تو هم دلت می‌گیره؟ بهت نمیاد. و باز هم همان لبخند متفاوت؛ این‌بار عمیق‌تر. لبخندی که نه بر لب یک دخترِ بازیگوش، که بر لب یک زن جاافتاده و دنیادیده می‌نشیند و بعد از چند لحظه می‌گوید: مو هر دردآشنایی می‌شناسُم، رو لِبش خنده‌س/ خیالت ای دلِ شنگول و شادابُم نمی‌گیره؟ از لهجه جدیدش جا می‌خورم؛ از شعر هم. به آوید نمی‌خورد اهل شعر باشد. گیج می‌شوم: دلت از چی می‌گیره؟ -غمام رویایی‌ان، چیزی شِبیه قصه‌ها، اما/ پرِ شاماهی قصه، به قلابُم نمی‌گیره... ابروهایم را بالا می‌دهم که بفهمد گیج‌تر شده‌ام؛ انقدر که نمی‌توانم از زیباییِ شعر لذت ببرم. لبخندی به چهره گیج من می‌زند و ادامه می‌دهد: هلُم می‌ده جلو؛ اما، جهان کارش عقب‌گرده/ مو او طفلُم که گردون از سر تابُم نمی‌گیره/ خودی‌کُش بوده ای دنیا از اول، آخر قصه/ اشاره می‌کنُم رستم! مو سهرابُم... نمی‌گیره! دوست ندارم همه‌چیز را انقدر پیچیده کند. می‌گویم: دلت از چیِ دنیا گرفته؟ یک تکه از بستنیِ نسکافه‌ای‌اش جدا می‌کند: نِفهمید و نمی‌فهمن مُنو درد مونه اینجا/ مو خط دکترُم خالو! کسی قابُم نمی‌گیره... بستنی را در دهانش می‌گذارد و سریع همان آویدِ قبلی می‌شود: بخور آب نشه! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 22 🌾فصل دوم: شهر خرماها افرا قدم به اتاق می‌گذارد و بی‌مقدمه می‌گوید: فکر کنم یه نفر رو پیدا کردم که بتونه کمکت کنه. نگاهم را از روی نقاشیِ سیاه‌قلم برمی‌دارم و به چشمان سبز افرا می‌دوزم. آوید هم کتابی که دستش بود را یک گوشه می‌اندازد و روی تختش می‌نشیند: واقعا؟ یعنی یه دستشویی رفتن ساده‌ت انقدر می‌تونه برای ما مفید باشه؟ خنده‌ام با دیدن جدیت نگاه افرا، در گلو خفه می‌شود. راستش افرا اگر کلاس نداشته باشد، جز دستشویی رفتن و غذا خوردن، دلیلی برای بیرون رفتن از اتاق ندارد. افرا به سمت آوید سر می‌چرخاند و چشمانش را تنگ می‌کند: نخیر، داشتم با یکی حرف می‌زدم. آوید سر جایش بی‌قراری می‌کند: خب بگو دیگه! افرا چند قدم می‌آید جلوتر تا ببیند چه می‌کشیدم. نقاشی جدیدی نبود. داشتم تلاش می‌کردم با توسل به حافظه‌ام، چهره حیدر را کامل کنم. می‌گوید: یه شرط داره تا کمکت کنم. ابروهای من و آوید همزمان بالا می‌روند و افرا به قاب عکس مادرش اشاره می‌کند: نقاشی من و مامانم رو بکش. کنار هم. در دلم به او می‌خندم. همین؟ خب برو با مادرت عکس بگیر. برو به آلبوم‌هایتان نگاه کن... شاید می‌خواهد برای روز مادر یا تولد مادرش، دستش پر باشد. شرطش خیلی کوچک‌تر از آن بود که فکر می‌کردم و سریع قبول می‌کنم: حتما. قبوله. خب، حالا کسی که می‌گی کی هست؟ افرا در کمدش را باز می‌کند و روسری و مانتویش را بیرون می‌آورد: من الان باهاش قرار دارم که درباره یه موضوع دیگه باهم صحبت کنیم. می‌تونی بیای و خودت باهاش حرف بزنی، ببینی چکار می‌تونه برات بکنه. مثل فنر از جا می‌پرم؛ آوید اما، نگاه مرددش را چندبار میان ما و کتاب‌هایش می‌چرخاند و بعد، محکم روی تختش می‌نشیند: شما برید. من درس دارم. دهان من و افرا باز می‌ماند از این خویشتنداریِ آوید در مقابل کنجکاوی‌اش. افرا شانه بالا می‌اندازد و به من نهیب می‌زند: زود باش. با افرا از خوابگاه بیرون می‌زنیم و قبل از این که من بپرسم قرار است کجا و چطور برویم سراغ این دوستِ مرموزت، ماشینی مقابلمان توقف می‌کند. افرا سوار می‌شود؛ اما من با دیدن کسی که پشت فرمان نشسته، خشکم می‌زند. چندبار پلک می‌زنم و به اطرافم نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم بیدارم. افرا تشر می‌زند: چرا وایسادی؟ سوار شو دیگه. خیره به چهره راننده، در ماشین را باز می‌کنم و سوار می‌شوم. چرا نمی‌توانم چشم از چهره‌اش بردارم؟ چرا نمی‌توانم کمی، فقط کمی عادی‌تر برخورد کنم؟ زنی سی و نُه ساله روی صندلی راننده نشسته و با این که از مادرش بهتر می‌شناسمش، باز هم دیدنش از نزدیک برایم تازگی دارد. ریحانه منتظری. فعال حقوق زنان و مادر سه فرزند؛ و فعلا ساکن تهران. دکترای مطالعات زنان دارد و هرجا می‌رود، حسابی گرد و خاک می‌کند. به لطف رسانه و استقبال مردم، کم‌کم دارد یک چهره بین‌المللی می‌شود. تمام سخنرانی‌ها و مقالاتش را خوانده‌ام و البته، جزئیاتی از زندگی‌اش هست که افراد معدودی از جمله من می‌دانیم؛ مثلا این که فرزند شهید است و همسرش هم یک مامور رده بالای امنیتی. به خودم که می‌آیم، افرا من را معرفی کرده، منتظری سلام داده و انتظارِ جوابش را می‌کشد. سرش را طوری برگردانده که کم‌تر از سی سانتی‌متر با صورتش فاصله دارم. کی فکرش را می‌کرد به همین راحتی و بدون کوچک‌ترین تلاشی، برسم به سی سانتیِ منتظری؟ ذهنم را جمع و جور می‌کنم و چیزی که در فکرم می‌گذرد را به زبان می‌آورم: س... سلام... خیلی دلم می‌خواست از نزدیک شما رو ببینم. از دور، خیلی خوب می‌شناسمتون. لبخند می‌زند و می‌خواهد راه بیفتد؛ اما دستی روی دستش می‌نشیند و اجازه نمی‌دهد. صدای دخترانه و ناآشنایی می‌گوید: می‌شه کارت شناسایی‌تون رو ببینم؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙بسم الله الرحمن الرحیم 🌙 یکی از بچه‌ها دست انداخته بود دور گردنش و از پشت سر، گردنش را می‌کشید. دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سر جایش وول می‌خورد. آن یکی آستین آرمان را می‌کشید که توجه آرمان را جلب کند به سمت خودش. سروصدا و جیغ بچه‌ها حیاط را برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز می‌کرد تا به گوش آرمان برسد. آرمان میان شیطنت بچه‌هایی که از سر و کولش بالا می‌رفتند، با حوصله افطار می‌کرد و هربار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان می‌گذاشت، پاسخ بگومگوی بچه‌ها را با لبخند یا جمله‌ای کوتاه می‌داد. بچه‌ها روزه نبودند و با چند لقمه سیر شدند. آرمان برخاست، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد. بچه‌ها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند، با ذوق باهم گفتند: آخ جون حاج آقا آرمان برای نماز وایساده! و پشت سرش صف بستند. چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوه‌ای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند. ✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داشتم از آن بالا نگاهت می‌کردم؛ یعنی نمی‌توانستم چشم از تو بردارم. می‌خواستم ببینم تو کی هستی که اینطور می‌درخشی، حتی بیشتر از من؟ می‌خواستم ببینم چه دعایی کرده‌ای که فرشتگان برای بالا بردنش سر و دست می‌شکنند و چکار کرده‌ای که بهترین تقدیرها را برایت نوشته‌اند؟ از آن بالا نگاهت می‌کردم. بیرون مسجد ایستاده بودی. همه داخل بودند و صدای مناجات و توسلشان بلند بود؛ ولی تو... جلوی در مهدکودک ایستاده بودی. کودکان را یکی‌یکی از پدر و مادرشان تحویل می‌گرفتی، به گرمی خوش‌آمد می‌گفتی، دست کوچکشان را در دستت می‌فشردی و می‌بردیشان طبقه بالا؛ به مهدکودک. حواست بود در پله‌ها زمین نخورند. حواست بود مثل آن‌ها، قدم کوچک برداری و آرام از پله بالا بروی که خسته نشوند. تا به مهدکودک برسید، شاید به بچه‌ها التماس دعایی می‌گفتی و حالشان را می‌پرسیدی. حتی آن‌هایی که کوچک‌تر بودند را بغل می‌گرفتی و بالا می‌بردی، دستی به سر و صورتشان می‌کشیدی و می‌بوسیدی‌شان. پایین پله‌ها ایستاده بودی و نگاهت به بالای پله‌ها بود که یک وقت کودکی از بالای پله پایین نیفتد. از آن بالا می‌دیدم که بدون قرآن به سر گذاشتن و جوشن کبیر خواندن، آرزویی که در دلت بود را خدا شنید. فرشته‌ها آن را سر دست بردند. آرزویت در آسمان اوج گرفت، درخشید و به آرامی بر کتاب سرنوشتت نشست. آن شب در اکباتان هم در آسمان نشسته بودم و نگاهت می‌کردم؛ یعنی نمی‌شد نگاهت نکرد. درخشش‌ات همه را خیره کرده بود. آرزوی ثبت شده بر لوح سرنوشتت داشت در آسمان می‌رقصید. فرشته‌ها برای تحویل گرفتن روح از تن بی‌جانت بی‌تاب بودند؛ اما من می‌‌دانستم کس دیگری برای بردن تو خواهد آمد، و آمد. حسین(علیه‌السلام) به موقع برای بردن خادمش رسید. 🌱بر اساس خاطرات شهید آرمان علی‌وردی 🥀 ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
📲💭 🔻بازداشت عامل ارسال تصاویر مسمومیت دانش‌آموزان قزوینی به رسانه‌های معاند دادستان قزوین: در پی انتشار گاز و وقوع مسمومیت برای دانش‌آموزان در یکی از مدارس دخترانه قزوین، به‌سرعت تصاویری از این دانش‌آموزان در بخش‌های مختلف بیمارستان در رسانه‌های معاند منتشر شد. 🔸پس از بررسی دوربین‌ها مشخص شد، یک زن از زمان ورود دانش‌آموزان به بیمارستان با حضور در بخش‌های مختلف درمانی اقدام به تهیه فیلم و عکس کرده. این فرد قبل از وقوع حادثه نیز در اطراف مدرسه حضور داشته. 🔸برای این فرد پرونده قضایی تشکیل و متهم موصوف شناسایی و بازداشت و به اتهام نشر اکاذیب و تبلیغ علیه نظام با صدور قرار بازداشت موقت روانه زندان شد. منبع: 🇮🇷@ganndo ...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 23 متوجه دختری می‌شوم که روی صندلی کمک‌راننده نشسته است و از آینه بغل، به من خیره است؛ با نگاهی پر از شک و تردید. جوان است؛ بیست و پنج، شش ساله. صدایش به خشکیِ برگ‌های پاییزی ست و نگاه تیزش، در پی یافتن کوچک‌ترین سوءسابقه‌ای به من دوخته شده. حق دارد. هرچه باشد، من یک خارجی‌ام و به کشوری آمده‌ام که امنیت، برایش حکم چشم اسفندیار دارد و هم‌زمان با چند سرویس جاسوسیِ قدرتمند جهان مچ انداخته. منتظری می‌خواهد حرفی بزند؛ اما دختر دوباره حرفش را تکرار می‌کند: کارت شناسایی لطفا. کارتم را درمی‌آورم و می‌دهم به دختر که حالا، روی صندلی‌اش چرخیده. به تلاشش برای محافظت از منتظری نیشخند می‌زنم. شنیده بودم اخیراً برایش محافظ گذاشته‌اند و البته بعید هم نبود. نگاه شکاک محافظ، چندبار میان عکس کارت و چهره من رفت و آمد می‌کند. به هرحال، بررسی کارت شناسایی‌ام هیچ‌چیز را تغییر نمی‌دهد. حتی خود من هم برنامه قبلی نداشتم برای این که فقط دوماه بعد از رسیدن به ایران، با منتظری در یک ماشین بنشینم. دختر کارت را پس می‌دهد و می‌گوید: بریم. منتظری لبخندی خجالت‌زده می‌زند و راه می‌افتد: من و مادر افرا، از دبیرستان با هم دوست بودیم... افرا چهره درهم می‌کشد و منتظری لب می‌گزد. از این‌جا به بعدش، یک راز است میان این دوتا و فکر نکنم کشفش فایده‌ای به حالم داشته باشد. منتظری بحث را عوض می‌کند: خب چه خبر؟ امسال هم آماده‌ای که دنیا رو بهم بریزیم؟ افرا دوباره برمی‌گردد به حالت قبلش و می‌خندد: کاملا... و البته، به آریل هم گفتم بیاد... شاید بتونید کمکش کنید. درباره همون مسئله که توضیح دادم... منتظری سرش را تکان می‌دهد: اوهوم... اون سرباز ایرانی... دختر از آینه سمت راست، نگاه بی‌روحی به من می‌اندازد. این‌بار نگاهش نه بدبینانه است، نه دلسوزانه و نه دارای هیچ احساس دیگری. منتظری چینی به ابرو و پیشانی‌اش می‌دهد و می‌گوید: هیچ نشونه‌ای ازش نداری؟ -آدرس و اسم مرکز بهزیستی و اسم روانپزشکم رو پیدا کردم؛ ولی اون مرکز الان تغییر کاربری داده و نمی‌دونم کسی از کارمندهای سابقش هنوز هستند یا نه. -اسم مرکزش چیه؟ -خورشید. الان شده مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. منتظری سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زند: می‌شناسمش. یکی دو سال بعد از این که توی اغتشاشات سال چهارصد و یک آتیش گرفت، خانم دکتر ساعی، یکی از شاگردهای دکتر سمیعی، پای کار بازسازیش ایستاد و دوباره سرپاش کرد. -درباره خود اون سرباز چی؟ چیزی ازش نمی‌دونی؟ -یه تصویر خیلی محو از صورتش توی ذهنمه. گفت اسمش حیدره. دختر محافظ، سکوتش را می‌شکند و با صدای خشکش می‌گوید: احتمالا حیدر اسم جهادیش بوده نه اسم واقعیش. یک لحظه در دلم ناسزا می‌گویم به حیدر که حتی به اندازه گفتن اسم واقعی‌اش هم با من روراست نبود. مگر منِ پنج‌ساله، جاسوس کدام سرویس بودم که فهمیدنِ نام یک مدافع حرم ایرانی، برایم ممنوع و غیرممکن باشد؟ منتظری ماشین را چند خیابان آن‌طرف‌تر پارک می‌کند، ترمز دستی را می‌کشد و می‌گوید: عکسی چیزی ازش نداری؟ -نه. آخه درست صورتشو یادم نمونده. سعی کردم پرتره‌ش رو بکشم ولی نشده هنوز. منتظری خجالت‌زده می‌گوید: دوست داشتم یه جای بهتر باهم صحبت کنیم؛ ولی اینجا خلوت‌ترین جاییه که می‌شه پیدا کرد. محافظ می‌گوید: عصر توی فرمانداری جلسه دارید. باید برای سخنرانی فردا هم آماده بشید. لطفا زودتر تشریف ببرید هتل برای استراحت. نگاهی پر از شکایت به محافظش می‌اندازد: چشم. یکم صبر کن... دختر محافظ، بی‌توجه به این نگاه منتظری، نفس عمیقی می‌کشد و دوباره نگاه شکاکش را به من می‌دوزد، تیز و بی‌پروا. انگار می‌خواهد خطر را اطراف منتظری بو بکشد و من دوست دارم رک و راست به او بگویم: نترس، با منتظری کاری ندارم. ولی اگه موی دماغم بشی و اون نگاه لعنتی‌ت رو نبری یه سمت دیگه، قول نمی‌دم کاری به تو هم نداشته باشم! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 24 منتظری می‌گوید: ان‌شاءالله قراره همایش بین‌المللی بزرگداشت بانوان شهید رو، نیمه شعبان برگزار کنیم. امسال خیلی جهانی‌تر شده. از کشورهای آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیای شرقی هم هیئت رسمی میاد. از روسیه و چندتا کشور اروپایی دیگه هم، افرادی برامون مقاله فرستادند و دعوتشون کردیم. خلاصه که، سرت قراره خیلی شلوغ‌تر بشه افرا خانم. پوشش رسانه‌ای باید به توان دو باشه. چهارمین همایش جهانی بانوان شهید؛ که خود منتظری برگزارکننده‌اش بوده. از ایران شروع کرده و کم‌کم آوازه‌اش جهانی شده. سال‌های قبلی، بیشتر کشورهای عربی و جنوب غرب آسیا شرکت می‌کردند؛ ولی اگر چند سال دیگر ادامه پیدا کند، میزبان پنج قاره خواهد بود. -سایت با منه درسته؟ این را افرا می‌پرسد؛ با شوقی بی‌سابقه. و منتظری پاسخ می‌دهد: بله. یه تیم بزرگ‌تر بچین. می‌خوام توی ده‌تا خبر اول دنیا باشیم. چشمانم گرد می‌شوند. نمی‌دانستم افرا از این هنرها هم دارد. تا الان معلوم شده حداقل بیست درصدش توی زمین بوده، و احتمالا به زودی این درصد بیشتر هم خواهد شد. منتظری رو می‌کند به من: شمام می‌تونی کمک کنی؟ به عنوان مترجم و راهنمای مهمون‌های عرب. البته اگه دوست داری. معلوم است که می‌خواهم. اصلا اگر پیشنهاد نمی‌داد هم خودم یک طوری بحثش را پیش می‌کشیدم. شانسم انگار امروز دارد خوب همراهی می‌کند. پیشنهادش را روی هوا می‌زنم: حتما. ابروهای دختر محافظ فقط کمی به هم نزدیک می‌شوند و با دقت بیشتری، سرتاپایم را اسکن می‌کند. منتظری دست به سینه، تکیه می‌زند به صندلی: برای پیدا کردن اون سرباز ایرانی... فکر کنم یکی باشه که بتونه کمک‌تون کنه... افرا می‌شناسدش... و طوری به افرا نگاه می‌کند که فقط افرا معنای نگاهش را بفهمد. لبخند افرا محو می‌شود و صمیمیت صدایش می‌ریزد: نمی‌خوام برم سراغش! چه ترسناک شد افرا! شده شبیه یک ببر که دارد قبل از حمله، خرناس می‌کشد و نگاه تهدیدآمیز به طعمه می‌اندازد. منتظری کامل برمی‌گردد و دلجویانه دست روی دست افرا می‌گذارد: این کار اسمش فراره، اونم فرار از کسی که خیلی دوستت داره. ماجرا عاشقانه شد...! افرا پوزخند می‌زند، دستش را از زیر دست منتظری بیرون می‌کشد و در ماشین را با ضرب باز می‌کند. چه عاشقانه خشنی! نمی‌دانم منتظری از عمد اینطور ضربه زد یا حماقت کرد؛ اما مطمئنم عمر این گفت و گو تمام شده. افرا از ماشین پیاده می‌شود و منتظری تلاشی برای برگرداندنش نمی‌کند. از عمد ضربه زده و خواسته فقط کمی، احساسات نهفته افرا را قلقلک بدهد. می‌خواهم دنبال افرا بروم که منتظری دستم را می‌گیرد: باهام در ارتباط باش. اگه بشه بهتره بری تهران، از مرکز خورشید پیگیری کنی. من به مدیر مرکزش می‌گم اسناد قدیمی رو بگرده. تند تند سرم را تکان می‌دهم و لبخندهای ساختگی مودبانه تحویلش می‌دهم: خیلی ممنونم... لطف کردید. تشکر... زیر نگاه تیز دختر محافظ، پیاده می‌شوم و بعد، می‌چرخم به سمت خیابان. افرا نیست. انگار از ماشین که پیاده شده، پرواز کرده به آسمان تا از دست من و سوال‌های احتمالی‌ام فرار کند. *** آبان ۱۴۱۱، سالن همایش پیامبر اعظم(صلوات‌الله‌علیه)، دانشگاه اصفهان وقتی خانم صابری رسید، دختر در دریای خون آرام گرفته بود. دیگر به خودش نمی‌پیچید. چشم‌هایش را بسته و بر بستر خون‌رنگش خوابیده بود. صابری دریای خون را که دید، ایستاد و دستش به حکم غریزه بقا، روی اسلحه‌اش رفت. یک دور سیصد و شصت درجه‌ای زد و اطراف را نگاه کرد. کسی نبود. دوربین مداربسته، دقیقا داشت به دختر و دریای خون اطرافش نگاه می‌کرد؛ ولی چرا کسی نفهمیده بود؟ چادرش را جمع کرد و بالای سر دختر خم شد. دستش را برد زیر مقنعه دختر و گردش را لمس کرد. نبض دختر می‌زد؛ ولی کم‌فشار. چند ضربه آرام به گونه دختر زد: محدثه! صدامو می‌شنوی؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 25 مژه‌های دختر کمی تکان خوردند. صابری در بی‌سیم گفت: حافظ حافظ، حافظ یک! -حافظ یک به گوشم. -وضعیت زرد. نیاز فوری به تیم امدادی دارم. -کجا؟ -انتهای راهروی غربی. -از اعضای تیمه؟ -بله. کل سالن و ورودی و خروجی‌ها رو بررسی کنید. -حتما. صابری چادر دختر را کنار زد تا زخمش را ببیند. پهلوی دختر دریده شده بود؛ با چاقو. صدای قدم‌های تیم امداد، صابری را از جایش بلند کرد. بالای سر امدادگرها ایستاد و تحکم کرد: بی‌سروصدا ببرینش. کسی نبیندش. دوباره اطراف را بررسی کرد، به امید یافتن یک نشانه از ضارب. تنها اثر درگیری می‌دید. خون به دیوارها هم پاشیده بود و گلدان انتهای راهرو شکسته بود. خاک‌هاش کف راهرو پخش بودند و شاخه گل‌ها شکسته بود. -درگیر شده؟ صابری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. حافظ یک بود، با دختری پشت سرش. صابری سر تکان داد و رو به دختر گفت: هاجر، تو اینجا وایسا و نذار کسی بیاد این طرف. نگاه هاجر روی خون‌های کف راهرو و جسم بی‌هوش محدثه روی برانکارد ماند و صدایش لرزید: زنده ست؟ -فعلا آره. حواست باشه، هیچ‌کس نیاد اینجا رو ببینه. هرکس اومد اینور بهم اطلاع بده. هاجر با دیدن چهره بی‌تفاوت و آرام صابری دلگرم شد. محکم و مصمم گفت: چشم. صابری به راه افتاد و پشت سرش، حافظ یک. گفت: سالن و اطرافش رو بررسی کردین؟ -بچه‌ها دارن می‌گردن. -هیچ مورد مشکوکی ندیدین؟ -یه بسته مشکوک نزدیک در شرقی پیدا شده. گفتم تیم چک و خنثی بیان. -ورود و خروج غیرعادی نداشتیم؟ -نه. صابری دندان‌هایش را برهم فشار داد: توی سالن همایشه. -گفتم یه استعلام درباره همه حضار بگیرن. -احتمالا دوربینا کار نمی‌کنن؛ وگرنه زودتر می‌فهمیدیم. پیگیری کنید وضعیت دوربینا چطوریه. و سرش را با تاسف تکان داد. هردو صدای یکی از اعضای تیم را از بی‌سیم شنیدند: قربان توی سطل زباله سالن انتظار یه بمب پیدا کردم. صابری نفس عمیق کشید و پرسید: چطور فهمیدی بمبمه؟ -یه تایمر روشه. صابری لبخند خشم‌آلودی زد: بهش دست نزن. الان میام. حافظ یک به سر بی‌مویش دست کشید: می‌خواد گیجمون کنه. شاید هیچ‌کدوم بمب نباشه. صابری دوید: من میرم ببینم چه خبره. شما برید توی تالار، شاید لازم باشه تخلیه‌ش کنیم. حافظ یک دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد تا بهتر نفس بکشد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت سالن همایش رفت. *** ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 26 *** صدای صلوات حضار از بالا تا پایین سالن سرازیر می‌شود و توی مغزم فرو می‌رود. به اصرار آوید، ردیف چهارم نشسته‌ایم؛ نزدیک‌ترین جایی که نسبت به جایگاه سخنرانی گیرمان آمد. و البته اگر کمی دیرتر می‌آمدیم، کلا باید قید صندلی را می‌زدیم و مثل خیلی‌ها روی زمین می‌نشستیم. با صلوات سوم، منتظری روی سن می‌آید و با گام‌های موزون و سنگین، پشت میز و میکروفونش می‌نشیند. آوید مشتِ آرامی به بازوی من می‌زند: بترکی الهی. چرا دیروز نگفتین می‌خواین برین دیدنش؟ منم می‌خواستم با رزولوشن بالا ببینمش. می‌خندم: همینم خوبه، برو خدا رو شکر کن. زیر لب می‌گوید: تک‌خورا. و دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد. افرا اما، در سکوت سرجایش نشسته؛ خیره به منتظری. از نگاهش پیداست که فکرش جای دیگر سیر می‌کند. بعد از ملاقات با منتظری، افرا تا بعد از غروب گم و گور شد و شب برگشت؛ با چشمان پف کرده و دماغ قرمز. نه من چیزی پرسیدم و نه او حرفی زد؛ اما مطمئنم به زودی خودش وا می‌دهد. منتظری با بسم الله شروع می‌کند و هنوز درحال گفتن مقدمات سخنرانی ست که سه مرد و یک زن، به سوی سن می‌دوند. مردها کت و شلواری و زن‌ها چادری. دویدن‌شان، آن هم در شرایطی که همه در سکوت و سکون، برای شنیدن حرف‌های منتظری نفس در سینه حبس کرده‌اند، توجه خود منتظری را هم جلب می‌کند و البته ما را. با سکوتِ منتظری، همهمه در سالن جان می‌گیرد. همه می‌دانند دویدن چند مرد و زن مشکی‌پوش با هیبت بادیگاردها، آن هم در یک سالن همایش، اصلا معنای خوبی ندارد. سرم از بوی تند حادثه تیر می‌کشد. روی سن، دنبال آن دختر محافظ می‌گردم و با دیدنش، دلم در هم پیچ می‌خورد. از پشت پرده بیرون می‌آید و سمت منتظری می‌دود. سرش را خم می‌کند تا حرفی بزند که محرمانه است؛ چون حواسش هست قبل از حرف زدن، میکروفون را خاموش کند. منتظری با اخم‌های درهم کشیده، با دختر گفت و گو می‌کند. بادیگاردها در میان نگاه‌های پرسشگر حضار، خودشان را به سن می‌رسانند و سوالاتی که از سوی مردم به سمت‌شان پرتاب می‌شود را بی‌پاسخ می‌گذارند. منتظری وقتی می‌بیند محافظ‌ها دارند پشت هم از پله‌های سن بالا می‌روند، با چشمان گرد از جا بلند می‌شود. یکی از محافظ‌ها که از بقیه سن و سال‌دارتر و درشت‌تر است، میکروفون را از روی میز برمی‌دارد و روشن می‌کند. چهار محافظ دیگر، دور منتظری را می‌گیرند و می‌برندش پشت صحنه. همهمه بلندتر می‌شود. حالا دیگر همه فهمیده‌اند واقعا اتفاق خوبی قرار نیست بیفتد. مرد محافظ، پشت میکروفون فوت می‌کند و تمام سالن را با نگاه نافذش از نظر می‌گذارند. نگاهش که به من می‌رسد، چند لحظه مکث می‌کند می‌گذرد. نگاه من هم روی مرد محافظ قفل می‌شود. انگار جایی دیده‌ام‌اش. قدبلند و چهارشانه است، با سری کچل، پوست سبزه و ته‌ریش سپید که خبر از سن بالایش می‌دهد. کجا او را دیده‌ام...؟ می‌گوید: توجه کنید لطفا... توجه کنید... صدای بم و محکمش بر صدای زنبوروار گفت‌وگوها غلبه می‌کند و از آن می‌کاهد. ادامه می‌دهد: عزیزان، لطفا در کمال آرامش از سالن خارج بشید. سالن مورد تهدید تروریستیه. خود کلمه «تروریستی»، مثل بمب میان جمعیت می‌افتد و می‌ترکد. از یک جیغ شروع می‌شود و به تمام سالن سرایت می‌کند. مرد بدون این که حرف اضافه‌ای بزند، میکروفون خاموش را روی میز می‌گذارد و همان بالا می‌ایستد. همه هجوم به سمت درهای خروجی برده‌اند. کیف، تلفن همراه، بطری آب، خودکار و دفترچه و حتی آدم‌ها... همه رفته‌اند زیر دست و پا و جیغ‌هاشان میان جیغ بقیه حل می‌شود. ماموران انتظامات و حفاظت، میان مردم و نزدیک در خروجی، سعی دارند این آشفته‌بازار را سامان دهند و مردم را به سلامت از سالن خارج کنند. انگار فقط ما سه نفریم که جیغ نمی‌زنیم. افرا سرش را محکم چسبانده به پشتی صندلی، چشم بسته و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. آوید هم روی صندلی، نیم‌خیز نشسته، دست من را در دستش گرفته و با چشمان نگران، خیره است به جمعیتِ هراسان که پشت درهای خروجی موج می‌زنند. و من... گیجم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 27 مطمئنم ریز جزئیات را در جریان بودم. قرار نبود تا خود همایش بین‌المللیِ بانوان شهید، خون از بینیِ منتظری بیاید و در سخنرانی‌ها و جلساتی که می‌رود، حتی یک فندک روشن شود؛ چه رسد به بمب و حمله تروریستی. کدام خری این اتفاق را رقم زده؟ چرا به من نگفته بودند؟ من این وسط چکاره‌‌ام؟ حس گس و تلخِ تردید، همراه اسید معده‌ام بالا می‌آید تا حلقم. اسید معده را قورت می‌دهم؛ اما تردید خودش را به مغزم می‌رساند و زنگ هشدار را روشن می‌کند. نکند لو رفته‌ام؟ نکند... نکند از اول قرار بود من بشوم قربانی و سپر بلا، تا یک احمق دیگر کارش را بکند؟ نکند اصلا این عملیات اصلی ست و من عروسک خیمه‌شب‌بازی‌ام؟ دانیال احمق... اگر واقعا چنین چیزی باشد، با دستان خودم خفه‌اش می‌کنم. فکر کرده من حاضرم به همین راحتی قید زندگیِ نازنینم را بزنم و بروم زندان؟ اگر واقعا به من خیانت کرده باشد، هرطور شده از چنگ نیروهای امنیتی ایران فرار می‌کنم، از زیر سنگ پیدایش گیرش می‌آورم و می‌کشمش... من به ماموریتی آمده‌ام که آن دانیال بزدل حتی حاضر نبود بهش فکر کند. شاید هنوز نفهمیده من نه آن دخترِ لالِ پنج ساله‌ام که زورش به پدرِ وحشی‌اش نرسد و نه آن دختر شانزده ساله احساساتی که خشمش را سر وسایل خانه تخیله می‌کرد. من الان آریلم؛ یک ماده‌شیرِ عصبانی. بیش از آن که از انفجار قریب‌الوقوع یک بمب در سالن بترسم، نگرانم که این ظاهر آرامم، به چشم ماموران امنیتی بیاید و مشکوک‌شان کند؛ مخصوصا همان مرد کچل که فارغ از خطر انفجار، هنوز با آرامش بالای سن ایستاده و انگار کاری جز کاویدن میان جمعیت ندارد. دست می‌گذارم روی دست آوید و فشارش می‌دهم: آ... آوید... ن... می... تو... نم... ن... ف... س... ب... ک... شم... *** صابری بجای منتظری، بالای سن نشسته بود و به تالارِ آشفته و درهم ریخته نگاه می‌کرد. انگار واقعا در تالار بمب منفجر شده بود. بطری آب، کاغذ، خودکار، کیف، تلفن همراه و حتی لنگه کفش، روی زمین و صندلی‌ها پخش شده بودند. حتی لپ‌تاپ منتظری هم روی میز مانده بود و بعد از سه روز، باتری‌اش تمام و خاموش شده بود. کل ساختمان تالار را قرق کرده بودند؛ یک تیم داشتند از صحنه عکس می‌گرفتند و انگشت‌نگاری می‌کردند. لپ‌تاپ خودش را پیش کشید. می‌خواست فیلم تالار را از ابتدا تا زمان تخلیه ببیند؛ برای هزارمین بار. تنها فیلم‌های تالار را فیلم‌بردارهای تیم رسانه‌ای ضبط کرده بودند؛ که تنها شش زاویه در خود تالار و کمی از سالن انتظار را پوشش می‌داد. دوربین‌های مداربسته در روز حادثه هک شده و از کار افتاده بودند. هاجر از پله‌های سن بالا آمد. در چهره جاافتاده‌ی صابری، ردپای چیزی مثل خشم را می‌دید؛ شاید هم کلافگی. فلشی که در دستش بود را مقابل صابری گذاشت: اینا اطلاعات و سوابق تمام کساییه که توی سالن بودن. بررسی‌شون کردیم؛ چند نفری به نظرم مشکوک اومدن. صابری فلش را به لپ‌تاپ زد و بازش کرد. هاجر خم شد روی لپ‌تاپ تا فایل‌ها را باز کند و صابری خودش را عقب کشید: محدثه چطوره؟ -بهوش اومده و خدا رو شکر هوش و حافظه‌ش سرجاشه. همون‌طور که گفته بودین، داره چهره‌نگاری انجام می‌ده. فایل باز شد. هاجر گفت: بین دانشجوهایی که بودن، اتباع خارجی هم داشتیم. همه رو بررسی کردم و به چیز خاصی برنخوردم؛ بجز دو نفر. یکی‌شون آریل اباعیسی ست. تصویر آریل و کارت شناسایی‌اش را باز کرد و با لبخندی پیروزمندانه بر لبش توضیح داد: ادبیات فارسی می‌خونه و مسیحی لبنانیه. چیزی که درباره‌ش مشکوکه، اینه که چهارسال پیش پدر و مادرش رفتن لبنان؛ و یکم بعدش بدهی‌های سنگین توی لبنان بالا آوردن و ناپدید شدن. آریل یه برادر دیگه هم داره که پنج ساله ایرانه و جامعه‌المصطفی درس می‌خونه؛ ولی وقتی پدر و مادرش ناپدید می‌شن، توی لبنان تنها بوده. یه پسر که گویا از اقوام دورشون بوده، به دادش می‌رسه و بدهی‌ها رو صاف می‌کنه؛ ولی هیچ خبری از پدر و مادرش نمی‌شه. من بیشتر درباره‌ش تحقیق کردم و فهمیدم آریل یه بازمانده از جنگ سوریه ست و پدرش داعشی بوده. صابری بدون تغییری در حالت صورتش، به هاجر نگاه کرد: خب که چی؟ هاجر با حرارت بیشتری ادامه داد: خب این خیلی مشکوکه. شاید اونم مثل باباش باشه! صابری شانه بالا انداخت: به نظرم دلیل منطقی‌ای نیست؛ ما بازم بازمانده از جنگ سوریه داریم که پدر و مادرشون تروریست بودن؛ ولی جذب گروه‌های تروریستی نشدن. نمی‌تونی بگی چون ژن یه داعشی رو داره، حتما یه داعشیه. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 28 هاجر وا رفت و لب برچید. صابری گفت: از برون‌مرزی استعلام گرفتی؟ -بله. گفتن کاملا پاکه؛ ولی من بازم بهش مشکوکم. -اون یکی چطور؟ -آهان... دومی مشکوک‌تره. یکی از کارمندهای ساختمون مرکزیه که اون روز از عوامل برگزاری همایش بوده. سوءسابقه نداره و به نظر میاد پاکه؛ ولی دیروز صبح خانواده‌ش به پلیس اعلام مفقودی کردن و گفتن از پریروز عصر که رفته بیرون، برنگشته خونه و هنوز پیداش نکردن. ابروهای صابری بالا رفتند: امیدوارم کردی. فکر کنم دست روی آدم درستی گذاشتی. هاجر با تمام اجزای صورتش خندید: ممنون خانم. -برو فیلم‌هایی که تیم رسانه گرفتن رو بررسی کن؛ اباعیسی و اون کارمنده رو سعی کن توی فیلم پیدا کنی. ببین کدومشون رفتارش غیرعادیه. *** -بمب‌گذاری دو روز گذشته در سالن همایش دانشگاه اصفهان، بدون آسیب به هم‌وطنان خنثی شد. هنوز هیچ گروهی مسئولیت این حمله تروریستی را بر عهده نگرفته است. از اخبار چیز بیشتری در نمی‌آید. در تخت مثل مار به خودم می‌پیچم. تف به شرف نداشته‌ات دانیال... نمی‌دانم پیام بدهم یا نه. می‌ترسم تحت نظر باشم. نگاهی به افرا می‌اندازم که زیر پتویش خزیده و مثل یک پریِ معصوم، دستانش را زیر سرش گذاشته. نگاهم را می‌کشانم تا آوید که صورتش میان موهای فرفری و پرپشتش گم شده و بالشش را بغل کرده. حسرتشان را می‌خورم که می‌توانند راحت بخوابند و به لو رفتن و دستگیر شدن و کوفت و زهرمار فکر نکنند. چرا همیشه، در هر جمعی، من بدبخت‌تر از همه‌ام؟ از جا بلند می‌شوم. تخت برای بی‌قراری‌ام کوچک است. اتاق را قدم می‌زنم، طول... عرض... صدای ساعت روی اعصابم رفته. چهار و نیم صبح است، من فردا کلاس دارم، دارم از خستگی می‌میرم و خوابم نمی‌برد... اه. چنگ می‌زنم میان موهایم. کدام گوری دیده بودم آن محافظِ کچلِ خونسرد را؟ چرا انقدر آشنا بود؟ چرا به من نگاه کرد؟ بدبخت شدم. حتما همین الان هم تحت نظرم. پرده را کمی کنار می‌زنم و پایین را نگاه می‌کنم؛ کسی نیست. حاضرم تا ته جهنم بروم، ولی قدم به زندان‌های امنیتیِ ایران نگذارم. به سمت کمد هجوم می‌برم. کیف خاکستری سر جایش هست؛ وسایل داخلش هم. نکند افرا یا آوید آن را دیده باشند؟ اصلا شاید یک ریگی به کفش یکی از این دوتا هست. شاید همین‌ها آدم‌فروشی کرده باشند که اگر اینطور باشد، خودم می‌کشمشان. معده‌ام تیر می‌کشد. در کیف خاکستری را می‌بندم و به متر کردن طول و عرض اتاق ادامه می‌دهم. از خستگی، روی تخت سقوط می‌کنم. صفحه چت دانیال را باز می‌کنم. گور بابای همه‌چیز... دوست دارم هر فحشی که بلدم را بنویسم و برایش بفرستم. اصلا اگر تحت نظر بودم، باید تا الان یک اتفاقی می‌افتاد دیگر... عملیات تروریستی سه روز پیش ناکام ماند و خنثی شد؛ بدون آسیب به هیچ‌کس. خب دیگر منتظر چی هستند؟ تا الان باید دستگیر می‌شدم. من حواسم به همه‌چیز بوده. هیچ‌کس تعقیبم نکرده. هیچ حرکت اضافه و خطرناکی نداشته‌ام. نه در لبنان، نه ایران. اصلا هیچ سوءسابقه‌ای ندارم که کسی به من مشکوک شود؛ مگر این که یک نامردی من را فروخته باشد. برای دانیال می‌نویسم: نزدیک بود بمیرم، احمق عوضی. سریع آنلاین می‌شود و می‌نویسد: داشتی دیر می‌کردی، نصف عمر شدم عزیز دلم. -زهر مار. کدوم خری این مسخره‌بازی رو راه انداخت؟ -خر نبود، یه مشت سگ وحشی بودن. سگ وحشی هیچ معنایی جز ته‌مانده‌های متوهم گروهک‌های تکفیری ندارد. می‌نویسم: حواستون به سگای وحشی‌تون باشه. هار بشن، کار دستتون می‌دن. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت عید فطر ۴ قسمت تقدیم‌تون شد✨ بعضی قسمت‌ها تغییر کردند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا