eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
480 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨این بانوی بزرگ اسلام بلکه بشریّت، توانست در مقابل کوه سنگین مصائب، قامت خود را استوار و برافراشته نگه‌دارد؛ حتّی لرزشی هم در صدای این بانوی بزرگ از این‌همه حادثه پدید نیامد؛ هم در مواجهه‌ی با دشمنان، هم در مواجهه‌ی با مصیبت و حوادث تلخ، مثل یک قلّه‌ی سرافراز استواری ایستاد؛ درس شد، الگو شد، پیشوا شد، پیشرو شد. ✨حرکت ما باید در جهت حرکت زینبی باشد؛ باید همّت ما، عزّت اسلام و عزّت جامعه‌ی اسلامی و عزّت انسان باشد؛ همان‌که خدای متعال با احکام دینی و شرایعِ بر پیغمبران، مقرّر فرموده است. رهبر حکیم انقلاب، ۱۳۹۲/۰۸/۲۹ 🌷 سلام الله علیها و مبارک! http://eitaa.com/istadegi
سلام یادمه برای راهیان نور دانش‌آموزی خیلی خون دل خوردم و به هرکس که تونستم توسل کردم ولی اجازه ندادن برم، بخاطر همین چندین سال با شهدا قهر کردم... چون خیلی‌ها وقتی می‌دیدن پدرم اجازه نمی‌دن، می‌اومدن تجربه‌هایی مشابه شما رو برام تعریف می‌کردن، و من با خودم می‌گفتم چرا بقیه نتیجه می‌گیرن و من نه...؟
پس باید چهل تا صلوات بفرستید چون تا الان چهل قسمت گذاشتم!
سلام دیدار از نزدیک خیلی لذت‌بخشه، ولی مهم همینه که آدم تلاشش در جهت خشنودی امام زمان باشه! درضمن منم همسن شما که بودم نرفتم دیدار! عجله نکنید، ان‌شاءالله در نتیجه تلاش‌هاتون یه افتخار بزرگ رو رقم می‌زنید و میرید از نزدیک می‌بینیدشون.
سلام دیگه روز ولادت کلی محتوای قشنگ داشتیم☺️ عید شما هم مبارک🌷 سلام، اعدامش کردن فکر کنم🙄
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 45 نمی‌دانم دارم کجا می‌روم. اصلا نمی‌دانم می‌خواهم کجا بروم و به چی برسم. فقط می‌دانم طاقت ماندن در خانه را نداشتم. باد سرد شلاق‌وار به صورتم می‌خورد. صورت و انگشتانم از سرما می‌سوزند. پاهایم تا ساق در برف فرو می‌روند و راه رفتن برایم سخت شده. می‌خواهم بروم لب دریا. آنجا که پایان دنیاست. خورشید کم‌رمق تازه خودش را نشان داده و نور بی‌جانِ مایلی بر شهر می‌تابد؛ در حد نور غروب در هوایی ابری. و من، خودم را مقابل مادر دریا پیدا می‌کنم. آب دورش یخ زده و روی صخره‌ها و ساحل برف نشسته. می‌ترسم جلوتر بروم و لیز بخورم. مادر دریا با چشمان سنگی‌اش به روبه‌رو خیره است و پسری موهای موج‌دارش را شانه می‌زند. به حرف‌های دانیال فکر می‌کنم، همین‌جا بودیم که درباره اعتماد حرف زد، درباره این که گذشته را دور بریزیم و در حال فکر کنیم. خودش هم فهمید که نمی‌شود. تا وقتی سایه تهدید روی سرمان باشد، نمی‌شود سرت به کار خودت باشد. مسئله این نیست که با دم شیر نباید بازی کرد، مشکل از آنجایی شروع می‌شود که تو بخشی از رژیم غذایی آن شیر هستی و یا باید بکشی یا کشته شوی. مسیرِ آمده را برمی‌گردم، راه کج می‌کنم به سمت یادبود قاسم سلیمانی. خورشید حالا بیشترین زورش را زده و به بالاترین نقطه‌ای رسیده که می‌خواسته برسد. همچنان مثل خورشیدِ دم غروب پاییز، بی‌جان و مایل می‌تابد. حتی زورش نمی‌رسد آسمان را کاملا روشن کند. انگار هوا همچنان ابری ست. از دور کسی را می‌بینم که مقابل تخته‌سنگ یادبود قاسم سلیمانی ایستاده است و نگاهش می‌کند. نمی‌توانم بفهمم زن است یا مرد. قدش کوتاه است و جثه‌اش تپل. لباس‌های سنتی اینویی پوشیده، لباس‌هایی با طرح‌های هندسی سوزن‌دوزی و رنگ‌های تندی مثل قرمز، سبز، نارنجی، زرد و آبی. غیر از لباس سنتی پشمالوشان، کلاه عجیبی روی سرش هست و زیورآلات عجیب‌تری. جلوتر می‌روم تا برسم به سنگ یادبود. بالاخره چهره‌اش را میان خزهای دور کلاهش می‌بینم. زنی ست با چهره‌ای شبیه به مادر دریا، فقط کمی پیرتر. پوست تیره متمایل به سرخ، چشمان بادامی، صورت و بینی پهن و پوستی چروکیده. با چشمان ریز و سیاهش، با دقت به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و لبانش آرام تکان می‌خورند. مترجم همراهم را درمی‌آورم؛ درحالی که نمی‌دانم اصلا می‌خواهم به پیرزن چه بگویم. اصلا شاید حرف زدن با یک غریبه عجیب و غریب درست نباشد. ولی من الان دوست دارم حرف بزنم؛ آن هم وقتی کسی پیدا شده که اینطوری به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و حتما حرف برای گفتن دارد. به زبان دانمارکی، آرام سلام می‌کنم. نه چشمان زن در حدقه می‌چرخد نه گردنش بر شانه‌ها. بدون این که نگاهم کند، آرام جملاتی به زبان گرینلندی می‌گوید که برای فهمیدنشان دست به دامان مترجم همراه می‌شوم. -اون از سدنا و سیلا هم قوی‌تره. می‌تونه آرومشون کنه. سدنا و سیلا اساطیر اینویی‌اند، اما منظورش از «اون» قاسم سلیمانی ست؟ این را به واسطه مترجم می‌پرسم. زن پاسخی بی‌ربط می‌دهد: مردم دوستش دارن. اونو بیشتر از سدنا دوست دارن. و بالاخره، سرش را می‌چرخاند به سمتم. -تو کی هستی؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز سی‌ام آبان؛ سالگرد نامه شهید حاج قاسم سلیمانی درباره پایان سیطره داعش به رهبر انقلاب بسم الله الرحمن الرحیم انّافَتَحنا لَکَ فتحاً مُبینا محضر مبارک رهبر عزیز و شجاع انقلاب اسلامی حضرت آیت‌الله‌ العظمی امام خامنه‌ای مدظله‌العالی سلام علیکم 🔹شش سال قبل فتنه‌ای خطرناک شبیه فتنه‌های زمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) که فرصت و حلاوت درک حقیقی اسلام ناب محمدی (ص) را از مسلمانان سلب نمود این بار پیچیده و آغشته به سمّ صهیونیسم و استکبار همچون طوفانی ویرانگر، عالم اسلامی را درنوردید. 🔹این فتنه‌ی خطرناک و مسموم با هدف آتش‌افروزی وسیع در عالم اسلامی و درگیر نمودن مسلمانان با یکدیگر، توسط دشمنان اسلام ایجاد گردید. حرکت خبیثانه‌ای که تحت نام "حکومت اسلامی عراق و شام" در همان ماه‌های اولیه موفق شد با اغفال ده‌ها هزار جوان مسلمان، دو کشور بسیار اثرگذار و سرنوشت‌ساز عالم اسلامی "عراق" و "سوریه" را دچار بحران بسیار خطرناکی کند و صدها هزار کیلومتر مربع از اراضی این کشورها را همراه با هزاران روستا، شهر و مراکز مهم استانی به تصرف درآورد و هزاران کارگاه و کارخانه و زیرساخت‌های مهم این کشورها از جمله، راه‌ها، پل‌ها، پالایشگاه‌ها، چاه‌ها و خطوط نفت و گاز و نیروگاه‌های برق و موارد دیگری از این نوع را تخریب نمودند و شهرهای مهمی همراه با آثار گران‌بهای تاریخی و تمدن ملی آنها را با بمب‌گذاری از بین برده و یا سوزاندند. 🔹اگرچه آمار خسارت‌های وارده قابل احصاء نیست اما بررسی‌های اولیه حاکی از پانصد میلیارد دلار می‌باشد. 🔹در این حادثه، جنایات بسیار دردناکی که غیر قابل نمایش است رخ داد؛ از جمله: سربریدن کودکان یا پوست کندن زنده‌زنده‌ی مردان در مقابل خانواده‌های خود، به اسارت گرفتن دختران و زن‌های بی‌گناه و تجاوز به آنان، سوزاندن زنده‌زنده‌ی افراد و ذبح دسته‌جمعی صدها جوان. 🔹مردم مسلمان این کشورها متحیر از این طوفان مسموم، بخشی گرفتار خنجرهای برنده‌ی جنایتکاران تکفیری گردیدند و میلیون‌ها نفر دیگر خانه و کاشانه‌ی خود را رها کرده و آواره‌ی شهرها و کشورهای دیگر شدند. 🔹در این فتنه‌ی سیاه، هزاران مسجد و مراکز مقدس مسلمانان تخریب و یا ویران گردید و بعضاً مسجد را به همراه امام جماعت و نمازگزاران آن با هم منفجر نمودند. 🔹بیش از شش هزار جوان فریب‌خورده‌ به نام دفاع از اسلام به‌صورت انتحاری با خودروهای پر از مواد منفجره خود را در میادین، مساجد، مدارس، حتی بیمارستان‌ها و مراکز عمومی مسلمان‌ها منفجر کردند؛ که در نتیجه‌ی این اعمال جنایتکارانه ده‌ها هزار مرد، زن و کودک بی‌گناه به شهادت رسیدند. 🔹تمامی این جنایت‌ها بنا به اعتراف عالی‌ترین مقام رسمی آمریکا که هم‌اکنون ریاست جمهوری این کشور را بر عهده دارد توسط رهبران و سازمان‌های مرتبط با آمریکا طراحی و اجرا گردیده است کما اینکه همچنان این روش توسط رهبران کنونی آمریکا در حال طراحی و اجرا است. 🔹آنچه پس از لطف خداوند سبحان و عنایت خاص رسول معظم اسلام (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل‌بیت گرانقدرش باعث شکست این توطئه‌ی سیاه و خطرناک گردید، رهبری خردمندانه و هدایت‌های حکیمانه‌ی حضرت مستطاب عالی و مرجع عالیقدر حضرت آیت‌الله‌ العظمی سیستانی بود که موجب بسیج کلیه‌ی امکانات برای مقابله با این طوفان مسموم گردید. 🔹یقیناً پایداری دولت‌های عراق و سوریه و پایمردی ارتش‌ها و جوانان این دو کشور خصوصاً حشدالشعبی‌ مقدس و دیگر جوانان مسلمان سایر کشورها با حضور مقتدرانه و محوری حزب‌الله به رهبری سید پر افتخار آن، جناب سید حسن نصرالله (حفظه‌الله‌تعالی) نقش تعیین‌کننده‌ای در به شکست کشاندن این حادثه‌ی خطرناک داشتند. 🔹قطعاً نقش ارزشمند ملت و دولت خدمتگزار جمهوری اسلامی خصوصاً ریاست محترم جمهوری اسلامی، مجلس، وزارت دفاع و سازمان‌های نظامی و انتظامی و امنیتی کشورمان در حمایت از دولت‌ها و ملت‌های کشورهای فوق‌الذکر قابل تقدیر است. 🔹حقیر به‌عنوان سرباز مکلف‌شده از جانب حضرت‌عالی در این میدان، با اتمام عملیات آزادسازی ابوکمال آخرین قلعه‌ی داعش با پایین کشیدن پرچم این گروه آمریکایی – صهیونیستی و برافراشتن پرچم سوریه، پایان سیطره‌ی این شجره‌ی خبیثه‌ی ملعونه را اعلام می‌کنم و به نمایندگی از کلیه‌ی فرماندهان و مجاهدین گمنام این صحنه و هزاران شهید و جانباز مدافع حرم ایرانی، عراقی، سوریه‌ای، لبنانی، افغانستانی و پاکستانی که برای دفاع از جان و نوامیس مسلمانان و مقدسات آنان جان خود را فدا کردند، این پیروزی بسیار بزرگ و سرنوشت‌ساز را به حضرت‌عالی و ملت بزرگوار ایران اسلامی و ملت‌های مظلوم عراق و سوریه و دیگر مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم و پیشانی شکر را در مقابل پیشگاه خداوند قادر متعال به شکرانه‌ی این پیروزی بزرگ بر زمین می‌سایم. 🔹و ما النصرالّا من عندالله العزیز الحکیم فرزند و سربازتان قاسم سلیمانی
وقتی محسن حججی شهید شد، حاج قاسم اعلام کردند: کم‌تر از سه ماه دیگر، اعلام پایان داعش و حکومت داعش خواهد بود... و همینطور هم شد، سی آبان اعلام کردند که حکومت داعش رو متلاشی کردند. کاش الان هم یک نفر بلند می‌شد و سلیمانی‌وار می‌گفت: کم‌تر از سه ماه دیگر، اعلام پایان اسرائیل خواهد بود...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 46 -تو کی هستی؟ از لحن طلبکارانه‌اش جا نمی‌خورم. خلوتش را بهم زده‌ام؛ هرچند پیداست که بدش نمی‌آید کمی حرف بزند. می‌گویم: هیچ‌کس! جوابم برایش قانع‌کننده بوده و سوال دیگری نمی‌پرسد. می‌پرسم: چرا معتقدید صاحب اون خونه یه شیطان بوده؟ بدون این که برگردد، می‌داند منظورم چیست. می‌گوید: مدتی که اینجا بود ارواح عصبانی شده بودن. سیلا عصبانی بود. هوا طوفانی می‌شد، سدنا عصبانی بود، شکار کم بود، داشتیم نابود می‌شدیم. وقتی که رفت، دوباره همه‌چیز خوب شد. به تصویر قاسم سلیمانی اشاره می‌کنم. -این مرد رو چقدر می‌شناسید؟ -از وقتی اون اومده اینجا، مردم براش مثل یکی از خدایان ازرش قائلن. حتی بیشتر. چندنفر بخاطر اون به ارواح پشت کردن و دین اون رو انتخاب کردن. اگه اون اینجا بمونه، دیگه هیچ‌کس خدایان رو نمی‌پرسته... چیزی از دین اجدادی ما باقی نمی‌مونه. ولی هیچ‌کدوم از خدایان خشمگین نشدن. من اینو نمی‌فهمم. جمله آخر را انگار به خودش می‌گوید و در خودش فرو می‌رود. علت ظاهر عجیب و غریبش را حالا می‌فهمم. او یک شمن است. یک شمن اینویی. برای سالگرد عباس نتوانستم یکی‌شان را پیدا کنم. اصلا نمی‌دانستم کجا باید دنبالشان بگردم. دوباره با چشمان سیاهش به چشمانم زل می‌زند و می‌پرسد: دین تو چیه؟ جا می‌خورم. -من... من... -اهل اینجا نیستی. -هوم. -تو چقدر این مرد رو می‌شناسی؟ لبم را می‌گزم. چند ثانیه مکث می‌کنم و می‌گویم: شنیدم آدم خوبی بود. همین. شمن بالاخره از تصویر قاسم سلیمانی دل می‌کند و در امتداد جاده، به سمت مادر دریا به راه می‌افتد. پشت سرش می‌روم. آفتاب دارد غروب می‌کند. می‌پرسم: مردم اینجا اونو چطوری شناختن؟ -همون‌طور که بقیه آدما دنیا رو می‌شناسن. با ماهواره‌ها، تلوزیون، اینترنت. ما قرن‌ها خدایان خودمونو داشتیم. حتی وقتی دانمارکی‌ها سعی کردن به زور مسیحی‌مون کنن، تا جایی که تونستیم مقاومت کردیم. ولی وقتی مردم با اون آشنا شدن، من ترسیدم. بعضی‌ها دیگه مثل قبل به خدایان اعتقاد ندارن، و این خیلی بده. بعضی از جوون‌ها میان و ازم سوالای کفرآمیز می‌پرسن. مثلا می‌پرسن چطور ممکنه موجودات دریایی از انگشت‌های سدنا به وجود اومده باشن؟ چطور ممکنه آنینگان و مالینا به ماه و خورشید تبدیل شده باشن؟ چطور ممکنه یه توپیلاک که از استخون ساخته شده، بتونه جلوی نیروهای شیطانی رو بگیره؟ چرا خدایان با هم دعواشون نمی‌شه؟ چرا... حرفش را می‌خورد و لب پایینش را می‌گزد. انگار تازه به یاد آورده باشد که خودش هم کفر می‌گفته. پلک‌هایش را روی هم می‌فشارد و سرش را تکان می‌دهد. -من هیچ جوابی براشون ندارم؛ درحالی که از بچگی هرچیزی که از نیاکانم رسیده بود رو حفظ کردم و انجام دادم... ولی الان هرچی از ارواح کمک می‌خوام، صدامو نمی‌شنون. من قدرتام رو از دست دادم... می‌گویم: ولی من ازتون یه چیزی می‌خوام... می‌خوام برای یه نفر که مُرده دعا کنید. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 47 *** -فکر کنم پیداش کردم. رد پولی که اختلاس کرده رو توی یه بانک‌های کلمبیا زدم. گالیا از پشت میزش بلند شد و آرام به سمت رافائل رفت که پشت میز قوز کرده بود. تق، تق، تق. صدای پاشنه‌های کفش گالیا در سر رافائل می‌پیچید و تنش می‌لرزید. گالیا بالاخره به رافائل رسید و دستش را ناگهان روی شانه رافائل گذاشت. رافائل لرزید و بیشتر در خودش جمع شد. گالیا سرش را کمی به سمت رافائل خم کرد و گفت: پس اون کسی که تو قبلا با اطمینان گفتی کشتیش، الان پونصد و شصت میلیون شِکِل پول ما رو بالا کشیده و علیه من مدرک‌سازی کرده، الانم یه گوشه داره حال می‌کنه؟ لبخند ترسناکی به رافائل زد. رافائل عرق از پیشانی طاسش پاک کرد و گفت: باور کن من مطمئن شدم مُرده. نمی‌دونم چطوری... صدای گالیا بالا رفت. -پس لابد روحشه؟ هان؟ و چشم دراند. زبان رافائل بند آمد. گالیا دستش را سُر داد پس گردن رافائل و ناخن‌های بلندش را توی گردن تپل رافائل فرو کرد. با صدایی خفه اما تهدیدآمیز گفت: می‌دونی چقدر توسری خوردم تا وارد بخش عملیات ویژه بشم؟ بعد چقدر سگ‌دو زدم تا معاون عملیات ویژه شدم؟ و بعدترش چقدر بدبختی کشیدم تا معاون کل بشم؟ و می‌دونی چیزی نمونده تا اولین زنی بشم که رئیس موساد شده؟ اونوقت توی ابله با گندی که زدی، داشتی اجازه می‌دادی جنازه دانیال منو بکشه پایین؟ رافائل از ترس و درد عرق می‌ریخت و زبانش بند آمده بود. بالاخره گالیا ناخن‌هاش را از گوشت گردن رافائل بیرون کشید. دست دراز کرد و از جیب پیراهن رافائل، جعبه سیگاری درآورد و سیگاری از آن درآورد. رافائل از جیب دیگرش فندک درآورد و به گالیا داد. گالیا سیگار را میان لبانش گذاشت، روشنش کرد و پک زد. رافائل می‌دانست باید سکوت کند تا گالیا آرام شود. وقتی خوب بوی سیگار در اتاق پیچید، بالاخره گالیا به حرف آمد. -خودشو می‌تونی پیدا کنی؟ -سعی می‌کنم. بالاخره میاد که پولشو برداره. -سعی نکن، حتما پیداش کن. رافائل با احتیاط گفت: بعدم باید بکشمش؟ گالیا خندید: کی؟ تو؟ تو یه بار گند زدی. خودم میرم سراغش. باهاش کلی کار دارم. *** چشمانم از نور صفحه لپ‌تاپ درد گرفته‌اند. می‌بندمشان و همانطور که مقابل لپ‌تاپ روی شکم خوابیده‌ام، سرم را روی بالش می‌گذارم. ریه‌هام را با صدای بلندی خالی از هوا می‌کنم و یک طره از موهایم را دور انگشتم می‌پیچم. وقتی سر جایم می‌نشینم، کمرم تیر می‌کشد. بی‌هدف از اتاق بیرون می‌روم. نمی‌دانم سراغ چی. خانه سوت و کور است و فقط یکی دوتا چراغ کم‌نور روشن کرده‌ام. از پله‌ها پایین می‌آیم و تلوزیون را روشن می‌کنم. صدایش را تا حد ممکن بالا می‌برم تا کمی سر و صدا، خانه را از این سکوت وهم‌آور دربیاورد. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اگه خیلی شدیده و طول کشیده باید با کمک یک روانشناس حلش کنید. من در این زمینه هیچ تخصصی ندارم.
لطف خداست.
خدا حکیمه...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 48 یک دور در سالن چرخ می‌زنم. مثل قفس تنگ است. خودم را توی آشپزخانه پیدا می‌کنم. دنبال خوراکی می‌گردم. نمی‌دانم چی. گرسنه نیستم، فقط احتمال می‌دهم چریدن بتواند حوصله سررفته‌ام را باز کند. هیچ چیزی چشمم را نمی‌گیرد برای خوردن. در یخچال را باز می‌کنم و به داخلش زل می‌زنم، بدون آن که ببینم دقیقا داخلش چیست. سه روز از وقتی که قرار بود دانیال برگردد گذشته است، من بیشتر دفتر خاطراتش را بررسی کرده‌ام و فهمیده‌ام دستش تا آرنج به خون آلوده است، تا آرنج هم نه، سرتاپایش. هرکس که لازم بوده، هرکس که مزاحمش بوده، هرکس که ماموریت داشته، هرکس که خواسته را کشته است. بهش می‌آمد آدم بدجنسی باشد، یعنی شیطنت چشمانش این را داد می‌زد، ولی شبیه یک ماشین آدم‌کشی نبود. جیغ یخچال در می‌آید. درش را می‌بندم و روی صندلی‌های آشپزخانه ولو می‌شوم. ماشین آدم‌کشی از نظر من یکی باید باشد مثل پدر داعشی‌ام، مردی با چهره خشن و آفتاب‌سوخته، ابروهای کلفت و درهم، چشمان سرمه‌کشیده، ریش بلند و پرپشت بدون سبیل و دندان‌های زرد و چندش‌آور. یکی که بوی گند می‌دهد و همیشه یک لباس بدقواره سیاه می‌پوشد، دائم داد می‌زند و به همه‌چیز ایراد می‌گیرد و عصبانی ست. نه یکی مثل دانیال که رفتار جنتلمن‌وارش خبر می‌دهد از ذات روباه‌صفتش و استاد لبخندهای دندان‌نما و دخترکش است، همیشه قشنگ لباس می‌پوشد، ادکلن‌های گران فرانسوی می‌زند، ریشش را سه‌تیغه می‌تراشد و قشنگ و حساب شده سخن می‌گوید. ولی در واقع هردو از یک قماش‌اند. از دست هردو خون می‌چکد و شاید حتی از دست دانیال بیشتر. پدر سر مادر را برید. به همان راحتی که سر مرغ را می‌بُرند. دانیال هم شاید ابایی از کشتن من نداشته باشد، اگر مطابق میلش عمل نکنم. و البته او روشی تمیزتر را انتخاب می‌کند. دوباره از صندلی بلند می‌شوم و مثل پرنده در قفس، در خانه می‌چرخم. دانیال گفته بود من را دوست دارد. بخاطر من حتی جانش را به خطر انداخته بود. ممکن بود در ایران دستگیر شود. شاید عوض شده و از گذشته‌اش پشیمان است. یعنی می‌شود یک مزدور قاتل از گذشته‌اش پشیمان شود؟ کشتن برای او یک کار عادی بود، آدم که از کارهای عادی‌اش پشیمان نمی‌شود؛ از خوی ذاتی‌اش. پاهام درد می‌گیرند از راه رفتن و روی مبل می‌افتم. شاید این که فکر می‌کنم آدم‌کشی در ذات دانیال است فکر اشتباهی ست. بالاخره او هم یک زمانی هنوز قاتل نبوده. یک زمانی یکی بوده مثل من. مثل بیشتر آدم‌های معمولی. حتی قبل‌ترش یک پسربچه بوده، مثل همه پسربچه‌های بی‌گناه معصوم. از پر قنداق قاتل نبوده. روی مبل غلت می‌زنم. حوصله‌ام سر رفته. هیچ‌کاری بجز کشتی گرفتن با افکار یا خواندن اطلاعات دانیال ندارم. غیر از آن تمام روزهایِ شب‌زده‌ی گرینلند با خوردن و خوابیدن می‌گذرد. هیچ دوستی هم ندارم که بشود با او حرف زد، یا کاری برای انجام دادن. انگار زندگی تا بازگشت دانیال متوقف شده است؛ آن هم درحالی که من اصلا نمی‌دانم باید منتظر بازگشتش باشم یا نه. اگر برنگردد چی؟ من همیشه باید در این جزیره سرد و قطبی، با ترس از مرگ زندگی کنم. تهش که چی؟ چطور اصلا می‌خواهم بدون او اینجا دوام بیاورم؟ قرار است بقیه عمرم را چکار کنم؟ این زندگی‌ای نبود که من می‌خواستم؛ زندگی در یک شب بی‌پایان، پر از تنهایی. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلما دیگه اصلا نمی‌دونه باید منتظر چی باشه و اصلا منتظر باشه یا نه... شایدم نباید منتظر کسی باشه، باید خودش برای خودش یه کاری بکنه...
سلام معضل بزرگیه که خودمم بهش دچارم. تنها راهش پرهیز از ورود به کتاب‌فروشیاست!💔😐 البته امانت گرفتن کتاب با استفاده از نسخه دیجیتال هم فکر خوبیه ولی هیچ چیز جایگزین کتاب چاپی که خودت خریدی رو نمی‌گیره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱کار فرهنگی تمیز و خلاقانه دانشجویان بسیجی اصفهان در حمایت از فلسطین؛🇵🇸🇮🇷 این گذرنامه‌ها رو در تعداد بالا درست کردند و به استادان دانشگاه هدیه کردند. پ.ن: می‌تپد دلم برای لحظه قیام؛ عاشق نبرد با صهیونیست‌هام...✌️👊 پ.ن۲: ایده اصلی کار از خانم صدرزاده بوده و کار به همت ایشون انجام شده. http://eitaa.com/istadegi
🌱کار فرهنگی تمیز و خلاقانه دانشجویان بسیجی اصفهان ✨ طبق اصول مکتب حضرت روح‌الله، این گذرنامه برای کمک به تمام مظلومان جهان و رساندن پیام آزادگی به دنیا اعتبار دارد... http://eitaa.com/istadegi