امروز سیام آبان؛ سالگرد نامه شهید حاج قاسم سلیمانی درباره پایان سیطره داعش به رهبر انقلاب
بسم الله الرحمن الرحیم
انّافَتَحنا لَکَ فتحاً مُبینا
محضر مبارک رهبر عزیز و شجاع انقلاب اسلامی
حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای مدظلهالعالی
سلام علیکم
🔹شش سال قبل فتنهای خطرناک شبیه فتنههای زمان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که فرصت و حلاوت درک حقیقی اسلام ناب محمدی (ص) را از مسلمانان سلب نمود این بار پیچیده و آغشته به سمّ صهیونیسم و استکبار همچون طوفانی ویرانگر، عالم اسلامی را درنوردید.
🔹این فتنهی خطرناک و مسموم با هدف آتشافروزی وسیع در عالم اسلامی و درگیر نمودن مسلمانان با یکدیگر، توسط دشمنان اسلام ایجاد گردید. حرکت خبیثانهای که تحت نام "حکومت اسلامی عراق و شام" در همان ماههای اولیه موفق شد با اغفال دهها هزار جوان مسلمان، دو کشور بسیار اثرگذار و سرنوشتساز عالم اسلامی "عراق" و "سوریه" را دچار بحران بسیار خطرناکی کند و صدها هزار کیلومتر مربع از اراضی این کشورها را همراه با هزاران روستا، شهر و مراکز مهم استانی به تصرف درآورد و هزاران کارگاه و کارخانه و زیرساختهای مهم این کشورها از جمله، راهها، پلها، پالایشگاهها، چاهها و خطوط نفت و گاز و نیروگاههای برق و موارد دیگری از این نوع را تخریب نمودند و شهرهای مهمی همراه با آثار گرانبهای تاریخی و تمدن ملی آنها را با بمبگذاری از بین برده و یا سوزاندند.
🔹اگرچه آمار خسارتهای وارده قابل احصاء نیست اما بررسیهای اولیه حاکی از پانصد میلیارد دلار میباشد.
🔹در این حادثه، جنایات بسیار دردناکی که غیر قابل نمایش است رخ داد؛ از جمله: سربریدن کودکان یا پوست کندن زندهزندهی مردان در مقابل خانوادههای خود، به اسارت گرفتن دختران و زنهای بیگناه و تجاوز به آنان، سوزاندن زندهزندهی افراد و ذبح دستهجمعی صدها جوان.
🔹مردم مسلمان این کشورها متحیر از این طوفان مسموم، بخشی گرفتار خنجرهای برندهی جنایتکاران تکفیری گردیدند و میلیونها نفر دیگر خانه و کاشانهی خود را رها کرده و آوارهی شهرها و کشورهای دیگر شدند.
🔹در این فتنهی سیاه، هزاران مسجد و مراکز مقدس مسلمانان تخریب و یا ویران گردید و بعضاً مسجد را به همراه امام جماعت و نمازگزاران آن با هم منفجر نمودند.
🔹بیش از شش هزار جوان فریبخورده به نام دفاع از اسلام بهصورت انتحاری با خودروهای پر از مواد منفجره خود را در میادین، مساجد، مدارس، حتی بیمارستانها و مراکز عمومی مسلمانها منفجر کردند؛ که در نتیجهی این اعمال جنایتکارانه دهها هزار مرد، زن و کودک بیگناه به شهادت رسیدند.
🔹تمامی این جنایتها بنا به اعتراف عالیترین مقام رسمی آمریکا که هماکنون ریاست جمهوری این کشور را بر عهده دارد توسط رهبران و سازمانهای مرتبط با آمریکا طراحی و اجرا گردیده است کما اینکه همچنان این روش توسط رهبران کنونی آمریکا در حال طراحی و اجرا است.
🔹آنچه پس از لطف خداوند سبحان و عنایت خاص رسول معظم اسلام (صلیاللهعلیهوآله) و اهلبیت گرانقدرش باعث شکست این توطئهی سیاه و خطرناک گردید، رهبری خردمندانه و هدایتهای حکیمانهی حضرت مستطاب عالی و مرجع عالیقدر حضرت آیتالله العظمی سیستانی بود که موجب بسیج کلیهی امکانات برای مقابله با این طوفان مسموم گردید.
🔹یقیناً پایداری دولتهای عراق و سوریه و پایمردی ارتشها و جوانان این دو کشور خصوصاً حشدالشعبی مقدس و دیگر جوانان مسلمان سایر کشورها با حضور مقتدرانه و محوری حزبالله به رهبری سید پر افتخار آن، جناب سید حسن نصرالله (حفظهاللهتعالی) نقش تعیینکنندهای در به شکست کشاندن این حادثهی خطرناک داشتند.
🔹قطعاً نقش ارزشمند ملت و دولت خدمتگزار جمهوری اسلامی خصوصاً ریاست محترم جمهوری اسلامی، مجلس، وزارت دفاع و سازمانهای نظامی و انتظامی و امنیتی کشورمان در حمایت از دولتها و ملتهای کشورهای فوقالذکر قابل تقدیر است.
🔹حقیر بهعنوان سرباز مکلفشده از جانب حضرتعالی در این میدان، با اتمام عملیات آزادسازی ابوکمال آخرین قلعهی داعش با پایین کشیدن پرچم این گروه آمریکایی – صهیونیستی و برافراشتن پرچم سوریه، پایان سیطرهی این شجرهی خبیثهی ملعونه را اعلام میکنم و به نمایندگی از کلیهی فرماندهان و مجاهدین گمنام این صحنه و هزاران شهید و جانباز مدافع حرم ایرانی، عراقی، سوریهای، لبنانی، افغانستانی و پاکستانی که برای دفاع از جان و نوامیس مسلمانان و مقدسات آنان جان خود را فدا کردند، این پیروزی بسیار بزرگ و سرنوشتساز را به حضرتعالی و ملت بزرگوار ایران اسلامی و ملتهای مظلوم عراق و سوریه و دیگر مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض مینمایم و پیشانی شکر را در مقابل پیشگاه خداوند قادر متعال به شکرانهی این پیروزی بزرگ بر زمین میسایم.
🔹و ما النصرالّا من عندالله العزیز الحکیم
فرزند و سربازتان
قاسم سلیمانی
#هفته_بسیج
وقتی محسن حججی شهید شد، حاج قاسم اعلام کردند: کمتر از سه ماه دیگر، اعلام پایان داعش و حکومت داعش خواهد بود...
و همینطور هم شد، سی آبان اعلام کردند که حکومت داعش رو متلاشی کردند.
کاش الان هم یک نفر بلند میشد و سلیمانیوار میگفت: کمتر از سه ماه دیگر، اعلام پایان اسرائیل خواهد بود...
#غزه
#طوفان_الاقصی
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 46
-تو کی هستی؟
از لحن طلبکارانهاش جا نمیخورم. خلوتش را بهم زدهام؛ هرچند پیداست که بدش نمیآید کمی حرف بزند. میگویم: هیچکس!
جوابم برایش قانعکننده بوده و سوال دیگری نمیپرسد. میپرسم: چرا معتقدید صاحب اون خونه یه شیطان بوده؟
بدون این که برگردد، میداند منظورم چیست. میگوید: مدتی که اینجا بود ارواح عصبانی شده بودن. سیلا عصبانی بود. هوا طوفانی میشد، سدنا عصبانی بود، شکار کم بود، داشتیم نابود میشدیم. وقتی که رفت، دوباره همهچیز خوب شد.
به تصویر قاسم سلیمانی اشاره میکنم.
-این مرد رو چقدر میشناسید؟
-از وقتی اون اومده اینجا، مردم براش مثل یکی از خدایان ازرش قائلن. حتی بیشتر. چندنفر بخاطر اون به ارواح پشت کردن و دین اون رو انتخاب کردن. اگه اون اینجا بمونه، دیگه هیچکس خدایان رو نمیپرسته... چیزی از دین اجدادی ما باقی نمیمونه. ولی هیچکدوم از خدایان خشمگین نشدن. من اینو نمیفهمم.
جمله آخر را انگار به خودش میگوید و در خودش فرو میرود. علت ظاهر عجیب و غریبش را حالا میفهمم. او یک شمن است. یک شمن اینویی. برای سالگرد عباس نتوانستم یکیشان را پیدا کنم. اصلا نمیدانستم کجا باید دنبالشان بگردم.
دوباره با چشمان سیاهش به چشمانم زل میزند و میپرسد: دین تو چیه؟
جا میخورم.
-من... من...
-اهل اینجا نیستی.
-هوم.
-تو چقدر این مرد رو میشناسی؟
لبم را میگزم. چند ثانیه مکث میکنم و میگویم: شنیدم آدم خوبی بود. همین.
شمن بالاخره از تصویر قاسم سلیمانی دل میکند و در امتداد جاده، به سمت مادر دریا به راه میافتد. پشت سرش میروم. آفتاب دارد غروب میکند. میپرسم: مردم اینجا اونو چطوری شناختن؟
-همونطور که بقیه آدما دنیا رو میشناسن. با ماهوارهها، تلوزیون، اینترنت. ما قرنها خدایان خودمونو داشتیم. حتی وقتی دانمارکیها سعی کردن به زور مسیحیمون کنن، تا جایی که تونستیم مقاومت کردیم. ولی وقتی مردم با اون آشنا شدن، من ترسیدم. بعضیها دیگه مثل قبل به خدایان اعتقاد ندارن، و این خیلی بده. بعضی از جوونها میان و ازم سوالای کفرآمیز میپرسن. مثلا میپرسن چطور ممکنه موجودات دریایی از انگشتهای سدنا به وجود اومده باشن؟ چطور ممکنه آنینگان و مالینا به ماه و خورشید تبدیل شده باشن؟ چطور ممکنه یه توپیلاک که از استخون ساخته شده، بتونه جلوی نیروهای شیطانی رو بگیره؟ چرا خدایان با هم دعواشون نمیشه؟ چرا...
حرفش را میخورد و لب پایینش را میگزد. انگار تازه به یاد آورده باشد که خودش هم کفر میگفته. پلکهایش را روی هم میفشارد و سرش را تکان میدهد.
-من هیچ جوابی براشون ندارم؛ درحالی که از بچگی هرچیزی که از نیاکانم رسیده بود رو حفظ کردم و انجام دادم... ولی الان هرچی از ارواح کمک میخوام، صدامو نمیشنون. من قدرتام رو از دست دادم...
میگویم: ولی من ازتون یه چیزی میخوام... میخوام برای یه نفر که مُرده دعا کنید.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 47
***
-فکر کنم پیداش کردم. رد پولی که اختلاس کرده رو توی یه بانکهای کلمبیا زدم.
گالیا از پشت میزش بلند شد و آرام به سمت رافائل رفت که پشت میز قوز کرده بود. تق، تق، تق. صدای پاشنههای کفش گالیا در سر رافائل میپیچید و تنش میلرزید. گالیا بالاخره به رافائل رسید و دستش را ناگهان روی شانه رافائل گذاشت. رافائل لرزید و بیشتر در خودش جمع شد. گالیا سرش را کمی به سمت رافائل خم کرد و گفت: پس اون کسی که تو قبلا با اطمینان گفتی کشتیش، الان پونصد و شصت میلیون شِکِل پول ما رو بالا کشیده و علیه من مدرکسازی کرده، الانم یه گوشه داره حال میکنه؟
لبخند ترسناکی به رافائل زد. رافائل عرق از پیشانی طاسش پاک کرد و گفت: باور کن من مطمئن شدم مُرده. نمیدونم چطوری...
صدای گالیا بالا رفت.
-پس لابد روحشه؟ هان؟
و چشم دراند. زبان رافائل بند آمد. گالیا دستش را سُر داد پس گردن رافائل و ناخنهای بلندش را توی گردن تپل رافائل فرو کرد. با صدایی خفه اما تهدیدآمیز گفت: میدونی چقدر توسری خوردم تا وارد بخش عملیات ویژه بشم؟ بعد چقدر سگدو زدم تا معاون عملیات ویژه شدم؟ و بعدترش چقدر بدبختی کشیدم تا معاون کل بشم؟ و میدونی چیزی نمونده تا اولین زنی بشم که رئیس موساد شده؟ اونوقت توی ابله با گندی که زدی، داشتی اجازه میدادی جنازه دانیال منو بکشه پایین؟
رافائل از ترس و درد عرق میریخت و زبانش بند آمده بود. بالاخره گالیا ناخنهاش را از گوشت گردن رافائل بیرون کشید. دست دراز کرد و از جیب پیراهن رافائل، جعبه سیگاری درآورد و سیگاری از آن درآورد. رافائل از جیب دیگرش فندک درآورد و به گالیا داد. گالیا سیگار را میان لبانش گذاشت، روشنش کرد و پک زد. رافائل میدانست باید سکوت کند تا گالیا آرام شود. وقتی خوب بوی سیگار در اتاق پیچید، بالاخره گالیا به حرف آمد.
-خودشو میتونی پیدا کنی؟
-سعی میکنم. بالاخره میاد که پولشو برداره.
-سعی نکن، حتما پیداش کن.
رافائل با احتیاط گفت: بعدم باید بکشمش؟
گالیا خندید: کی؟ تو؟ تو یه بار گند زدی. خودم میرم سراغش. باهاش کلی کار دارم.
***
چشمانم از نور صفحه لپتاپ درد گرفتهاند. میبندمشان و همانطور که مقابل لپتاپ روی شکم خوابیدهام، سرم را روی بالش میگذارم. ریههام را با صدای بلندی خالی از هوا میکنم و یک طره از موهایم را دور انگشتم میپیچم. وقتی سر جایم مینشینم، کمرم تیر میکشد.
بیهدف از اتاق بیرون میروم. نمیدانم سراغ چی. خانه سوت و کور است و فقط یکی دوتا چراغ کمنور روشن کردهام. از پلهها پایین میآیم و تلوزیون را روشن میکنم. صدایش را تا حد ممکن بالا میبرم تا کمی سر و صدا، خانه را از این سکوت وهمآور دربیاورد.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 48
یک دور در سالن چرخ میزنم. مثل قفس تنگ است. خودم را توی آشپزخانه پیدا میکنم. دنبال خوراکی میگردم. نمیدانم چی. گرسنه نیستم، فقط احتمال میدهم چریدن بتواند حوصله سررفتهام را باز کند. هیچ چیزی چشمم را نمیگیرد برای خوردن. در یخچال را باز میکنم و به داخلش زل میزنم، بدون آن که ببینم دقیقا داخلش چیست.
سه روز از وقتی که قرار بود دانیال برگردد گذشته است، من بیشتر دفتر خاطراتش را بررسی کردهام و فهمیدهام دستش تا آرنج به خون آلوده است، تا آرنج هم نه، سرتاپایش. هرکس که لازم بوده، هرکس که مزاحمش بوده، هرکس که ماموریت داشته، هرکس که خواسته را کشته است. بهش میآمد آدم بدجنسی باشد، یعنی شیطنت چشمانش این را داد میزد، ولی شبیه یک ماشین آدمکشی نبود.
جیغ یخچال در میآید. درش را میبندم و روی صندلیهای آشپزخانه ولو میشوم.
ماشین آدمکشی از نظر من یکی باید باشد مثل پدر داعشیام، مردی با چهره خشن و آفتابسوخته، ابروهای کلفت و درهم، چشمان سرمهکشیده، ریش بلند و پرپشت بدون سبیل و دندانهای زرد و چندشآور. یکی که بوی گند میدهد و همیشه یک لباس بدقواره سیاه میپوشد، دائم داد میزند و به همهچیز ایراد میگیرد و عصبانی ست. نه یکی مثل دانیال که رفتار جنتلمنوارش خبر میدهد از ذات روباهصفتش و استاد لبخندهای دنداننما و دخترکش است، همیشه قشنگ لباس میپوشد، ادکلنهای گران فرانسوی میزند، ریشش را سهتیغه میتراشد و قشنگ و حساب شده سخن میگوید. ولی در واقع هردو از یک قماشاند. از دست هردو خون میچکد و شاید حتی از دست دانیال بیشتر.
پدر سر مادر را برید. به همان راحتی که سر مرغ را میبُرند.
دانیال هم شاید ابایی از کشتن من نداشته باشد، اگر مطابق میلش عمل نکنم. و البته او روشی تمیزتر را انتخاب میکند.
دوباره از صندلی بلند میشوم و مثل پرنده در قفس، در خانه میچرخم. دانیال گفته بود من را دوست دارد. بخاطر من حتی جانش را به خطر انداخته بود. ممکن بود در ایران دستگیر شود. شاید عوض شده و از گذشتهاش پشیمان است. یعنی میشود یک مزدور قاتل از گذشتهاش پشیمان شود؟ کشتن برای او یک کار عادی بود، آدم که از کارهای عادیاش پشیمان نمیشود؛ از خوی ذاتیاش.
پاهام درد میگیرند از راه رفتن و روی مبل میافتم. شاید این که فکر میکنم آدمکشی در ذات دانیال است فکر اشتباهی ست. بالاخره او هم یک زمانی هنوز قاتل نبوده. یک زمانی یکی بوده مثل من. مثل بیشتر آدمهای معمولی. حتی قبلترش یک پسربچه بوده، مثل همه پسربچههای بیگناه معصوم. از پر قنداق قاتل نبوده.
روی مبل غلت میزنم. حوصلهام سر رفته. هیچکاری بجز کشتی گرفتن با افکار یا خواندن اطلاعات دانیال ندارم. غیر از آن تمام روزهایِ شبزدهی گرینلند با خوردن و خوابیدن میگذرد. هیچ دوستی هم ندارم که بشود با او حرف زد، یا کاری برای انجام دادن. انگار زندگی تا بازگشت دانیال متوقف شده است؛ آن هم درحالی که من اصلا نمیدانم باید منتظر بازگشتش باشم یا نه.
اگر برنگردد چی؟
من همیشه باید در این جزیره سرد و قطبی، با ترس از مرگ زندگی کنم. تهش که چی؟ چطور اصلا میخواهم بدون او اینجا دوام بیاورم؟ قرار است بقیه عمرم را چکار کنم؟
این زندگیای نبود که من میخواستم؛ زندگی در یک شب بیپایان، پر از تنهایی.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱کار فرهنگی تمیز و خلاقانه دانشجویان بسیجی اصفهان در حمایت از فلسطین؛🇵🇸🇮🇷
این گذرنامهها رو در تعداد بالا درست کردند و به استادان دانشگاه هدیه کردند.
پ.ن: میتپد دلم برای لحظه قیام؛ عاشق نبرد با صهیونیستهام...✌️👊
پ.ن۲: ایده اصلی کار از خانم صدرزاده بوده و کار به همت ایشون انجام شده.
#فلسطین #هفته_بسیج #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
🌱کار فرهنگی تمیز و خلاقانه دانشجویان بسیجی اصفهان ✨
طبق اصول مکتب حضرت روحالله، این گذرنامه برای کمک به تمام مظلومان جهان و رساندن پیام آزادگی به دنیا اعتبار دارد...
#طوفان_الاقصی #هفته_بسیج #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 49
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
سینهام درد میگیرد؛ انگار دارد دانیال را صدا میزند. با مشت روی سینهام میکوبم. من دانیال را دوست نداشتم. مطمئنم.
و قلبم همچنان دانیال را صدا میزند. با یک مشت دیگر، سعی میکنم به سکوت وادارمش.
-آروم باش. تو فقط بهش عادت کرده بودی؛ چون تنها کسی بود که اینجا میتونستی باهاش حرف بزنی. الان هم دلت تنگ شده چون حوصلهت سر رفته.
قلبم سکوت میکند.
***
دانیال از هتلش بیرون نیامده بود.
این فکر مثل وزوز مگس در گوش سلمان میپیچید و بهمش میریخت. یک روز دیر به دانیال رسیده بود. فقط یک روز. بقیهاش را مثل سایه دنبال دانیال کرده بود. حالا، مثل سگ نگهبان دور هتل دانیال میچرخید و بو میکشید؛ ولی دانیال بیرون نمیآمد.
-گند بزنن بهت. الان بیام تو لو میرم، نیام تو هم نمیفهمم چه بلایی سرت اومده.
زیر لب صلوات و آیتالکرسی و استغفار را قاطی هم چندبار تکرار کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و با خودش قرار گذاشت اگر دانیال تا فردا صبح بیرون نیامد، دل به دریا بزند و سراغش برود.
فردا صبح، نزدیک طلوع، با رشوه به سرایدار، برق هتل را قطع کرده و نگاهی به فهرست مسافران ساکن در هتل انداخته بود. خودش را با پله به آخرین طبقه هتل رساند؛ مقابل در اتاق دانیال. علامت قرمزی که به نیروهای خدمات اعلام میکرد نباید اتاق را تمیز کنند، پشت در آویزان بود. قفل را هک کرد و وارد شد. در را پشت سرش بست.
بوی مردار زیر بینیاش زد.
بوی گوشت فاسد.
بوی خون لخته شده.
سلمان سر جایش ایستاد و سرش را تکان داد.
-این بَده... واقعا بَده!
اتاق کمی بهم ریخته بود؛ اما نه آنقدری که بشود اسم صحنه درگیری رویش گذاشت. دانیال را در اتاق ندید. همهجا را گشت: زیر تخت، زیر میز، پشت پرده، دستشویی. نبود. در حمام را باز کرد و قبل از این که هر اقدامی بکند، بوی تندی ریههایش را سوزاند. عق زد. خوب شد که چیزی در معدهاش نبود که بیرون بریزد.
دانیال داخل وان افتاده بود.
نه.
تقریبا میتوان گفت تکههاش داخل وان بودند و دستانش به شیر آب بسته بود.
در آستانه در ایستاد و با دست دهان و بینیاش را پوشاند. حدس میزد بوی تند مربوط به اسید باشد؛ ملافهای برداشت و دور سر و گردن و صورتش پیچید. نمیخواست نگاه کند، ولی مجبور بود. زیر لب فحش داد؛ نمیدانست به کی. به دانیال یا قاتلش؟
از پارچهای که در دهان دانیال بود و چهرهی درهم رفته و چشمان نیمهبازش پیدا بود قبل از مُردن هزاربار مُرده. انگشتان دستش جدا شده بودند. سلمان شمرد، چهارتا از انگشتهایش نبودند. چندتا دندان کف حمام افتاده بودند؛ دندان نیش. گوش دانیال هم سر جایش نبود و سلمان نمیدانست میتواند داخل حمام دنبالش بگردد یا نه. حتی دلش نمیخواست قدم به دریای خون داخل حمام بگذارد.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi