🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 49
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
سینهام درد میگیرد؛ انگار دارد دانیال را صدا میزند. با مشت روی سینهام میکوبم. من دانیال را دوست نداشتم. مطمئنم.
و قلبم همچنان دانیال را صدا میزند. با یک مشت دیگر، سعی میکنم به سکوت وادارمش.
-آروم باش. تو فقط بهش عادت کرده بودی؛ چون تنها کسی بود که اینجا میتونستی باهاش حرف بزنی. الان هم دلت تنگ شده چون حوصلهت سر رفته.
قلبم سکوت میکند.
***
دانیال از هتلش بیرون نیامده بود.
این فکر مثل وزوز مگس در گوش سلمان میپیچید و بهمش میریخت. یک روز دیر به دانیال رسیده بود. فقط یک روز. بقیهاش را مثل سایه دنبال دانیال کرده بود. حالا، مثل سگ نگهبان دور هتل دانیال میچرخید و بو میکشید؛ ولی دانیال بیرون نمیآمد.
-گند بزنن بهت. الان بیام تو لو میرم، نیام تو هم نمیفهمم چه بلایی سرت اومده.
زیر لب صلوات و آیتالکرسی و استغفار را قاطی هم چندبار تکرار کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و با خودش قرار گذاشت اگر دانیال تا فردا صبح بیرون نیامد، دل به دریا بزند و سراغش برود.
فردا صبح، نزدیک طلوع، با رشوه به سرایدار، برق هتل را قطع کرده و نگاهی به فهرست مسافران ساکن در هتل انداخته بود. خودش را با پله به آخرین طبقه هتل رساند؛ مقابل در اتاق دانیال. علامت قرمزی که به نیروهای خدمات اعلام میکرد نباید اتاق را تمیز کنند، پشت در آویزان بود. قفل را هک کرد و وارد شد. در را پشت سرش بست.
بوی مردار زیر بینیاش زد.
بوی گوشت فاسد.
بوی خون لخته شده.
سلمان سر جایش ایستاد و سرش را تکان داد.
-این بَده... واقعا بَده!
اتاق کمی بهم ریخته بود؛ اما نه آنقدری که بشود اسم صحنه درگیری رویش گذاشت. دانیال را در اتاق ندید. همهجا را گشت: زیر تخت، زیر میز، پشت پرده، دستشویی. نبود. در حمام را باز کرد و قبل از این که هر اقدامی بکند، بوی تندی ریههایش را سوزاند. عق زد. خوب شد که چیزی در معدهاش نبود که بیرون بریزد.
دانیال داخل وان افتاده بود.
نه.
تقریبا میتوان گفت تکههاش داخل وان بودند و دستانش به شیر آب بسته بود.
در آستانه در ایستاد و با دست دهان و بینیاش را پوشاند. حدس میزد بوی تند مربوط به اسید باشد؛ ملافهای برداشت و دور سر و گردن و صورتش پیچید. نمیخواست نگاه کند، ولی مجبور بود. زیر لب فحش داد؛ نمیدانست به کی. به دانیال یا قاتلش؟
از پارچهای که در دهان دانیال بود و چهرهی درهم رفته و چشمان نیمهبازش پیدا بود قبل از مُردن هزاربار مُرده. انگشتان دستش جدا شده بودند. سلمان شمرد، چهارتا از انگشتهایش نبودند. چندتا دندان کف حمام افتاده بودند؛ دندان نیش. گوش دانیال هم سر جایش نبود و سلمان نمیدانست میتواند داخل حمام دنبالش بگردد یا نه. حتی دلش نمیخواست قدم به دریای خون داخل حمام بگذارد.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 50
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
بدن و لباس راحتی دانیال بخاطر ظربات متعدد چاقو باهم درآمیخته بودند و سلمان نمیتوانست رنگ لباس را تشخیص بدهد. قرمز تیره بود. مایل به قهوهای. داخل وان، آب نبود. فقط خون بود و اجزای بدن دانیال که انگار خورده شده بودند. سوختگی درجه دو تا سه. پوستش چروکیده و دفرمه شده بود و بعضی از قسمتها دیگر پوستی نداشتند. خود وان هم خورده شده و تغییر رنگ داده بود.
سلمان دوباره عق زد و قبل از این که با بخارات اسید خفه شود، از حمام بیرون آمد و درش را بست. سرفه کرد. پنجره را باز کرد تا هوای تازه به ریههایش برسد. سلمان با خودش تحلیل میکرد.
-این بیناموس هرکی بوده، تو خواب سراغ دانیال اومده. دانیال بدبختم وقتی بیدار شده دیده بستنش توی وان. اه.
انگار که قاتل دنبال چیزی غیر از کشتن ساده دانیال بوده. مثلا سوالی پرسیده و دانیال نخواسته جوابش را بدهد. با حوصله، در دهان دانیال پارچه گذاشته که کسی صداش را نشنود، و بعد سوالش را پرسیده و جواب نگرفته. پس سر فرصت انگشتان دانیال را بریده، بدنش را با چاقو مثله کرده و وقتی دیده گفتوگو با دانیال فایده ندارد، کمی اسید روی بدنش ریخته تا به مرور زجرکش شود. در نهایت با انگشتها و یکی از گوشهای دانیال فرار کرده.
یک قاتل کینهای و عصبانی.
انتقامجو.
***
-سلما بابا... بیدار شو... بیدار شو دخترم...
صدای عباس را میشنوم و خودش را نمیبینم. توی رختخواب غلت میزنم و پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. پایههای تخت آرام مینالند. دوست دارم باز هم بخوابم تا باز هم عباس صدایم بزند.
-پاشو سلما. زود باش! باید بیدار شی.
انگار کسی هلم میدهد. چشمانم را به زحمت باز میکنم. اتاق تاریک است و فقط اعداد و عقربههای شبرنگ ساعت را میبینم؛ دوی نیمهشب. روی آرنجم تکیه میکنم و گردنم را به بالا میکشم تا اطراف را نگاه کنم. دنبال عباس میگردم؛ همین حالا داشتم صدای مهربانش را در گوشم میشنیدم.
عباس نیست.
هیچکس در اتاق نیست.
سردم شده. سرجایم مینشینم و خودم را با پتو میپوشانم. باید درجه شوفاژ را زیاد کنم. میخواهم از تخت پایین بیایم که صدایی از پایین میشنوم؛ یک تیک خیلی کوچک که در سکوت خانه، بلندتر از آنچه هست به نظر میرسد. صدای باز شدن در. سرجایم خشک میشوم و گوش تیز میکنم.
یک نفر دارد قدم میزند. خیلی آرام. حواسش هست صدای پایش شنیده نشود.
دانیال است؟
دو سه روزی دیر کرده. شاید خودش باشد.
و اگر نبود؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌱🇮🇷🌱
✨رهبر حکیم انقلاب:
بسیج صرفاً یک حرکت احساسی نیست، بسیج متّکی است به دانستن و فهمیدن، متّکی است به بصیرت. واقعیّت بسیج هم همین است و در این جهت باید پیش برود.
۱۳۹۵/۹/۳
بسیج یک فرهنگ است، بسیج یک گفتمان است، بسیج یک تفکّر است. این تفکّر چیست؟ این فرهنگ چیست؟ این فرهنگ عبارت است از خدمت بیتظاهر و بیتوقّع به اجتماع و به کشور. ۱۴۰۱/۰۹/۰۵
بسیجی دهه شصتی و دهه هشتادی و دهه نودی تفاوتی ندارند. شما دهه هشتادی و دهه هفتادی و... هستید؛ جوانان نورس هستید؛ نه امام را دیدهاید نه دوران انقلاب را دیدهاید نه دوران دفاع مقدس را دیدهاید، اما همان روحیهی جوان توی میدان جنگ در شما هم هست. دههی شصت و نود و هشتاد ندارد؛ این حرفهای انقطاع نسلی و از این چیزهایی که میگویند، اینها حرفهای روشنفکری در گعدههای روشنفکرانه است؛ واقعیتها غیر از این است. امروز بسیج، همان بسیج دهه شصت است. ۱۴۰۱/۹/۵
#هفته_بسیج بر بسیجیهای عزیز مبارک!🌱
به ویژه بسیج پاریس و لندن🤣😎
http://eitaa.com/istadegi
🔸 ایام عزاداری حضرت زهرا سلام الله علیها
⁉️ چه روزهایی مناسب است به عنوان ایام فاطمیه (سلام الله علیها) رعایت شود؟
✅ مناسب است علاوه بر روز شهادت (۱۳ جمادی الاول و ۳ جمادی الثانی) چند روز از ایام متصل به آن را به حسب عرف منطقه به عنوان ایام حزن و عزای صدیقه کبری (سلام الله علیها) مراعات کنند.
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
May 11