🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 123
ایلیا از سکوتم استفاده میکند و میگوید: میدونی که داری دست روی موضوع خطرناکی میذاری؟
-آره.
-و فکری برای این که چطور سرت زیر آب نره کردی؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم. دلیلی ندارد ایلیا همهی برنامههای من را بداند. به هرحال احمق نیستم! میگوید: من میتونم کمکت کنم کارتو یه طوری پیش ببری که مشکلی پیش نیاد.
-ممنون، لازم نیست.
-جدی گفتم. تو نمیتونی تنها انجامش بدی.
دست به سینه میزنم و میگویم: مثلا میخوای چکار کنی؟
-کارای زیادی ازم برمیاد.
-تو مامور موسادی.
-خب اصلا امتیازم همینه.
-هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره.
دستهایش را میبرد داخل جیباش و با یک لبخند متکبرانه میگوید: مگه خودت نگفتی چشم دربرابر چشم؟
***
قرارمان اینبار در ساحل بوگراشوف بود، جایی در شمال غرب تلآویو، حاشیه دریای مدیترانه. محل قرار پیشنهاد من بود. کوهن ترجیح میداد قرارمان یک جای رسمیتر باشد؛ مثل کافه یا رستوران، و حتی محل کارش. من اما در چنین مکانهایی راحت نبودم و ممکن بود حضورم بعداً برایم دردسر بشود. خوبی ساحل، آن هم در یک عصر بهاری این بود که میشد خودت را به عنوان کسی که برای تفریح آمده جا بزنی، و اگر حس ششمم درست باشد و گالیا واقعا برایم بپا گذاشته باشد، میتوانستم قرارم با کوهن را به عنوان یک قرار عاشقانه توجیه کنم؛ که به نظرم توجیه بدی نبود. حتی شاید اصلا توجیه نبود!
زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسهای و سایبانها عبور کردم و وارد مسیر خاکیای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگهای بزرگ محصور کرده بودند.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
ولی جداً احساس خوبی ندارم؛
اولین بارمه که دارم عاشقانه مینویسم، یا بهتر بگم: اولین بارمه که دارم فرآیند عاشق شدن رو مینویسم(گاهی توی رمانها اینطور نوشتم که فلانی فلانی رو دوست داشت ولی هیچ وقت به روندی که منجر به عشق شد اشاره نکردم)؛
اونم درحالی که اصلا نمیدونم واقعا این فرآیند چه شکلیه😐
شاید برای همین تاحالا عاشقانه ننوشته بودم، چون اصلا تصور روشنی دربارهش ندارم، یعنی نمیتونم درک کنم این که یه نفر یکی رو دوست داره یعنی دقیقا چی؟
چرا اینطوری میشه؟
چه احساسی داره؟
البته رفتم یه سری نظریات درباره عشق رو خوندم ولی بازم قیافهم اینطوری بود: 😕
آخه مثلا خب که چی؟
کلا چیز غیرقابل درکیه.
مبهم و گیجکنندهست.
خیلیها عشق رو خیلی جذاب و رویایی میبینن، ولی من حتی اینم درک نمیکنم، آخه کجاش رویاییه؟
اصلا اون اشعار و جملات ادبی و... که در ستایش عشق گفته میشه رو درک نمیکنم😕
به نظرم لوسه!
الان فقط این روند رو با هدف تمرین مینویسم و بخاطر توصیه چند استاد نویسندگی که معتقدند این عنصر هم باید توی داستان باشه.
یه جور دست گرمیه.
شایدم آخرش فهمیدم قضیه چیه؟
تازه اینا به کنار، خیلی هم دارم دست به عصا پیش میرم که قلم داستانم عفیف باشه و یه طوری نباشه که لازم بشه براش محدودیت سنی بذاری😐
خلاصه سختترین قسمت رمانه، و تقریباً یهویی تصمیم گرفتم به پیرنگ اضافهش کنم.
برای همین انتظار نداشته باشید خیلی واقعی و خوب از آب دربیاد.
و لطفا اگه تجربهای از عشق دارید، مخصوصا فرآیندی که منجر به عشق شده، لطفاً توی ناشناس بگید، بلکه یکم درکش کنم 😕
پ.ن: شاید علت این که عشق توی داستانهام همیشه منجر به مرگ یکی از دوطرف میشه هم همینه، چون تصور روشنی ازش ندارم سریع تمومش میکنم! مثلا نمیدونستم سلما چطور باید عاشق دانیال بشه، یا دانیال دقیقا چطوریه که سلما رو دوست داره، یا نمیدونستم اگه مطهره زنده بود، باید چطور رابطهش با عباس رو مینوشتم که واقعی باشه، نه لوس و بیمزه...
کلا بحث احساسات که میشه آدم خنگی میشم، تازگی فهمیدم درک دقیقی از خیلی از احساسات ندارم! یعنی اون احساسات رو دارما، ولی نمیفهمم دقیقا چیاند و باید چکارشون کنم😐
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 124
زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسهای و سایبانها عبور کردم و وارد مسیر خاکیای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگهای بزرگ محصور کرده بودند. ساحل خلوتتر از همیشه بود؛ یعنی تلآویو خیلی وقت است که دیگر جنب و جوش همیشگی را ندارد. قبلا تلآویو معروف بود به شهری که هرگز به خواب نمیرود؛ ولی حالا شهری ست که انگار دائما در چرت عصرگاهی ست. این موقع سال هوای تلآویو فوقالعاده بود؛ ولی خبری از گردشگرها نبود. خیلی وقت بود که گردشگرها از ترس جانشان، از خیر دیدن اسرائیل گذشته بودند. مردم هم حوصله تفریح نداشتند. آنها که زورشان رسیده بود، رفته بودند و هرکس مانده بود، دنبال یک راه نجات میگشت، یک کنج امن.
روی سنگهای بزرگ نشستم. فقط یک خانواده توی ساحل نشسته بودند و دو سه تا زوج. نسیم خنک مدیترانه از ساحل میگذشت و کسانی که از آن لذت میبردند خیلی کم بودند؛ عملا نسیم داشت حیف میشد، صدای دریا و شکل زیبای ابرهای آسمان هم همینطور.
کوهن به طرز غریبی برایم آشنا بود. مطمئن بودم او را جایی دیدهام؛ ولی نمیدانستم کجا. از وقتی دیده بودمش، دائم داشتم با ذهنم کلنجار میرفتم. آدمهای زیادی توی زندگیام نبودند که بتوانم خودم را قانع کنم کسی را شبیه کوهن دیدهام. خودش را دیده بودم و از این بابت شک نداشتم. حالم مثل کسی بود که حرفی نوک زبانش است، ولی نمیتواند آن را به یاد بیاورد و دائم با حافظهاش کشتی میگیرد.
بالاخره رسید. از خیابان ساحلی رد شد و طبق معمول موقع راه رفتن دستش را آونگوار تکان میداد. شلوار جین پوشیده بود با پیراهن سفید و سوییشرت سرمهای و کفش اسپرت. موهایش را پشت سرش بسته بود؛ اما نهچندان مرتب. معلوم بود عجله کرده. تند قدم برمیداشت و چهرهاش درهم بود.
از ساحل عبور کرد و گردن کشید که پیدایم کند. دست تکان دادم. راهش را به طرفم کج کرد و رسید. صورتش معذب نشان میداد.
-از اینجا خوشتون نیومده؟
کمی اطرافش را نگاه کرد و لبخندی تصنعی زد.
-چرا چرا... قشنگه...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود بر شما
چقدر مایه افتخاره که عضو کانال هستید☺️
عشقی که شهید آوینی دربارهش گفته رو میفهمم.
مشکل عشق زمینی هست که درکش نمیکنم.
بعضی وقتا آدم سرشو گرم چیزهای مهمتر و متعالیتر میکنه و چیزهای پس پا افتاده رو با چشم حقارت نگاه میکنه، بعد یهو میبینه همون چیزهای پیش پا افتاده براش دردسر درست میکنن!