ولی جداً احساس خوبی ندارم؛
اولین بارمه که دارم عاشقانه مینویسم، یا بهتر بگم: اولین بارمه که دارم فرآیند عاشق شدن رو مینویسم(گاهی توی رمانها اینطور نوشتم که فلانی فلانی رو دوست داشت ولی هیچ وقت به روندی که منجر به عشق شد اشاره نکردم)؛
اونم درحالی که اصلا نمیدونم واقعا این فرآیند چه شکلیه😐
شاید برای همین تاحالا عاشقانه ننوشته بودم، چون اصلا تصور روشنی دربارهش ندارم، یعنی نمیتونم درک کنم این که یه نفر یکی رو دوست داره یعنی دقیقا چی؟
چرا اینطوری میشه؟
چه احساسی داره؟
البته رفتم یه سری نظریات درباره عشق رو خوندم ولی بازم قیافهم اینطوری بود: 😕
آخه مثلا خب که چی؟
کلا چیز غیرقابل درکیه.
مبهم و گیجکنندهست.
خیلیها عشق رو خیلی جذاب و رویایی میبینن، ولی من حتی اینم درک نمیکنم، آخه کجاش رویاییه؟
اصلا اون اشعار و جملات ادبی و... که در ستایش عشق گفته میشه رو درک نمیکنم😕
به نظرم لوسه!
الان فقط این روند رو با هدف تمرین مینویسم و بخاطر توصیه چند استاد نویسندگی که معتقدند این عنصر هم باید توی داستان باشه.
یه جور دست گرمیه.
شایدم آخرش فهمیدم قضیه چیه؟
تازه اینا به کنار، خیلی هم دارم دست به عصا پیش میرم که قلم داستانم عفیف باشه و یه طوری نباشه که لازم بشه براش محدودیت سنی بذاری😐
خلاصه سختترین قسمت رمانه، و تقریباً یهویی تصمیم گرفتم به پیرنگ اضافهش کنم.
برای همین انتظار نداشته باشید خیلی واقعی و خوب از آب دربیاد.
و لطفا اگه تجربهای از عشق دارید، مخصوصا فرآیندی که منجر به عشق شده، لطفاً توی ناشناس بگید، بلکه یکم درکش کنم 😕
پ.ن: شاید علت این که عشق توی داستانهام همیشه منجر به مرگ یکی از دوطرف میشه هم همینه، چون تصور روشنی ازش ندارم سریع تمومش میکنم! مثلا نمیدونستم سلما چطور باید عاشق دانیال بشه، یا دانیال دقیقا چطوریه که سلما رو دوست داره، یا نمیدونستم اگه مطهره زنده بود، باید چطور رابطهش با عباس رو مینوشتم که واقعی باشه، نه لوس و بیمزه...
کلا بحث احساسات که میشه آدم خنگی میشم، تازگی فهمیدم درک دقیقی از خیلی از احساسات ندارم! یعنی اون احساسات رو دارما، ولی نمیفهمم دقیقا چیاند و باید چکارشون کنم😐
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 124
زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسهای و سایبانها عبور کردم و وارد مسیر خاکیای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگهای بزرگ محصور کرده بودند. ساحل خلوتتر از همیشه بود؛ یعنی تلآویو خیلی وقت است که دیگر جنب و جوش همیشگی را ندارد. قبلا تلآویو معروف بود به شهری که هرگز به خواب نمیرود؛ ولی حالا شهری ست که انگار دائما در چرت عصرگاهی ست. این موقع سال هوای تلآویو فوقالعاده بود؛ ولی خبری از گردشگرها نبود. خیلی وقت بود که گردشگرها از ترس جانشان، از خیر دیدن اسرائیل گذشته بودند. مردم هم حوصله تفریح نداشتند. آنها که زورشان رسیده بود، رفته بودند و هرکس مانده بود، دنبال یک راه نجات میگشت، یک کنج امن.
روی سنگهای بزرگ نشستم. فقط یک خانواده توی ساحل نشسته بودند و دو سه تا زوج. نسیم خنک مدیترانه از ساحل میگذشت و کسانی که از آن لذت میبردند خیلی کم بودند؛ عملا نسیم داشت حیف میشد، صدای دریا و شکل زیبای ابرهای آسمان هم همینطور.
کوهن به طرز غریبی برایم آشنا بود. مطمئن بودم او را جایی دیدهام؛ ولی نمیدانستم کجا. از وقتی دیده بودمش، دائم داشتم با ذهنم کلنجار میرفتم. آدمهای زیادی توی زندگیام نبودند که بتوانم خودم را قانع کنم کسی را شبیه کوهن دیدهام. خودش را دیده بودم و از این بابت شک نداشتم. حالم مثل کسی بود که حرفی نوک زبانش است، ولی نمیتواند آن را به یاد بیاورد و دائم با حافظهاش کشتی میگیرد.
بالاخره رسید. از خیابان ساحلی رد شد و طبق معمول موقع راه رفتن دستش را آونگوار تکان میداد. شلوار جین پوشیده بود با پیراهن سفید و سوییشرت سرمهای و کفش اسپرت. موهایش را پشت سرش بسته بود؛ اما نهچندان مرتب. معلوم بود عجله کرده. تند قدم برمیداشت و چهرهاش درهم بود.
از ساحل عبور کرد و گردن کشید که پیدایم کند. دست تکان دادم. راهش را به طرفم کج کرد و رسید. صورتش معذب نشان میداد.
-از اینجا خوشتون نیومده؟
کمی اطرافش را نگاه کرد و لبخندی تصنعی زد.
-چرا چرا... قشنگه...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود بر شما
چقدر مایه افتخاره که عضو کانال هستید☺️
عشقی که شهید آوینی دربارهش گفته رو میفهمم.
مشکل عشق زمینی هست که درکش نمیکنم.
بعضی وقتا آدم سرشو گرم چیزهای مهمتر و متعالیتر میکنه و چیزهای پس پا افتاده رو با چشم حقارت نگاه میکنه، بعد یهو میبینه همون چیزهای پیش پا افتاده براش دردسر درست میکنن!
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 125
ولی من احساس میکردم منظره بینظیر مقابلمان همچنان دارد حیف میشود؛ چون کوهن از دیدنش لذت نمیبرد. انگار با یک جفت کفش و لباس تنگ وسط یک مهمانی عالی نشسته باشد و نتواند از مهمانی لذت ببرد. روی یک تخته سنگ نشستم و با دست اشاره کردم که بنشیند.
-از دریا خاطره خوبی ندارم.
بیمقدمه این را گفت و نگاهش را از امواج برگرداند. گفتم: احیانا این خاطره، ربطی به پنیکتون نداره؟
-نه اصلا...
گلویش را با سرفهای نمایشی صاف کرد و گفت: خب، به چه نتیجهای رسیدین؟
یک نگاه به خورشیدی که داشت به افق نزدیک میشد انداختم، یک نگاه به ابرها که داشتند با نور غروب بازی میکردند و یک نگاه به دریای مواج و زیبا. در دل گفتم حیف این قاب... باید با چشمهام درسته قورتش میدادم و نمیشد؛ یعنی آن لحظه، جلب اعتماد کوهن از آن منظره باشکوه خیلی مهمتر بود. به سختی قبول کرده بود کمکش کنم و باید در آغاز کار، شایستگی و وفاداریام را ثابت میکردم. تلفن همراهم را درآوردم و فایلی را در آن باز کردم. گفتم: اسم همه بازماندهها و شماره و آدرسشون رو پیدا کردم. ایناهاش.
چشمان کوهن درخشید. آن حالت معذب بودن از چهرهاش پرید و جای خود را به ذوقی کودکانه داد. لبهایش تا بناگوش کش آمد. باورم نمیشد بتواند انقدر قشنگ بخندد. تلفن همراه را مانند نوزادی عزیز از دستم گرفت و گفت: این عالیه...! چطوری این کارو کردی؟
با گردن برافراشته و لبخندی غرورآمیز گفتم: هک کردنش برای من کار زیادی نداره.
فهرست را بالا و پایین کرد، مثل کودکی از شوق داشتن اسباببازی میخندید. گفت: پس چسبیدن به کامپیوتر هم یه فایدهای داره!
بادی به غبغب انداختم.
-معلومه، پس چی؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi