qalal-heydar-abotorabo.mp3
12.1M
✨🌱
یاران مهدی جواناناند...✨
🎤مهدی رسولی
#میلاد_حضرت_علی_اکبر علیهالسلام و روز جوان مبارک!🎉🍃
http://eitaa.com/istadegi
از اختلاسهای شیرین دنیا میتونم به خوردن خمیر کیک باقیمونده ته ظرف اشاره کنم😶😅
اصلا این جزو مراسمهای مهم بعد از کیک پختنه😌
البته بعضیا میگن تخم مرغ و آرد خام ممکنه برای سلامتی بد باشه ولی من که همیشه این مراسم رو انجام دادم و چیزیم نشده🙄
یادمه بچه که بودم گاهی با کمک مادرم بیسکوییت آلمانی درست میکردیم، و تا بیسکوییتها قالب بخورن و برن توی فر من نصف خمیر رو خام میخوردم(نقش من در پختن بیسکوییت کلا همین بود 😅).
اون بیسکوییتها برام یادآور کودکیه...
چند بار تلاش کردم خودم درست کنم، خوب شد ولی مزهی بچگی نمیداد.
انگار فقط باید مادرم درست کنن تا اونطوری بشه که باید...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۱۲۶
تلفن همراه را پس داد. کارت حافظهای از جیبم درآوردم و به سمتش گرفتم.
-همهش اینجاست... اما مسئله اینه که خیلی از بازماندهها دیگه زنده نیستن.
کارت حافظه را گرفت و مثل یک جواهر نگاهش کرد. انگار انگشتر سلیمان را به او داده باشم. آن را با احتیاط توی جیب سوییشرتش گذاشت و بیتفاوت گفت: خب این خیلی عجیب نیست.
-چرا، عجیبه؛ چون میانگین سنی کمی دارن.
اخم کرد و سرش را به سمتم چرخاند.
-یعنی چی؟
-من معمولا توی مراسم سالگرد حاضر میشدم. هرسال میدیدم تعداد کسایی که میان کمتر میشه. اولش فکر میکردم با گذر زمان میخوان اون فاجعه رو فراموش کنن و زندگیشونو بکنن، ولی الان فهمیدم دارن میمیرن.
اینبار نه فقط سرش را، که تمام تنهاش را به طرفم چرخاند و چهارزانو روی تختهسنگ نشست. کنجکاوی از هر دو چشمش بیرون میپاشید و من از این که توانستهام توجهش را تا این حد جلب کنم هیجانزده بودم. طوری با دقت نگاهم میکرد که انگار تمام پاسخش روی پیشانیام نوشته بود. ذهنم را مرتب کردم تا الان که شش دانگ حواسش به من بود، چرت و پرت نگویم و به لکنت نیفتم.
-خب من درباره اونایی که مردهن تحقیق کردم. بیشترشون اونایی بودن روز حادثه اسیر حماس شدن و بعداً موقع تبادل اسرا آزاد شدن. چند نفر هم با خبرنگارهای خارجی درباره حادثه مصاحبه کرده بودن.
ابروهای کوهن به هم نزدیکتر شدند و لبهایش را انقدر روی هم فشار داد که سفید شدند. انگار جمع شدن عضلات و اجزای صورتش با میزان کنجکاویاش رابطه مستقیم داشت. آرام و محتاط، بهترین و هوشمندانهترین سوال را پرسید: و چطوری مُردهن؟
بشکن زدم.
-سوال خوبی پرسیدی... قسمت جالبش اینجاست... وایسا...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۱۲۷
و دوباره صفحه تلفن همراهم را باز کردم. دنبال فایلی که آماده کرده بودم گشتم و پیدایش کردم.
-علتهای مختلفی برای مرگشون وجود داشته. بعضیا توی تصادف رانندگی مردهن، بعضیا با مسمومیت گاز، بعضیا توی حوادث محل کار، بعضیام با علتهای سادهای مثل ایست قلبی. چیزی که مهمه اینه که علت فوت هیچکدوم قتل نبوده.
نگاهش را از روی صورتم برداشت و به دریا خیره شد. ادامه دادم: بیشترشون توی سنی نبودن که بخاطر یه سکته ساده بمیرن.
جواب نداد و همچنان دریا را نگاه کرد. انتظار داشتم هیجانزدهتر شود، از جا بپرد و بگوید حتما مرگشان کار دستگاههای امنیتی بوده؛ ولی در سکوت داشت فکر میکرد و من به فکر کردنش نگاه میکردم. به این که چشمهای طوسیاش روی موجها مانده بود. دریا روی شیشه عینکش منعکس میشد. گردنش کمی خم شده بود. اخم کرده بود. لبهاش را برهم فشار میداد. باد طرههای مویی که از کش مویش بیرون زده بودند را بههم میریخت. دستهایش را به تختهسنگ تکیه داده بود و در کنار دریا و آسمان و نور غروب، منظرهی فوقالعادهای ساخته بود.
بالاخره چشمانش را چرخاند و به من خیره شد. میتوانستم از چشمانش بخوانم به چه فکر میکند؛ همان احتمالی از ذهنش گذشته بود که فکرش را میکردم؛ ولی میترسید آن را به زبان بیاورد. گفت: خب، چه نتیجهای میخوای بگیری؟
خودم را کمی روی تختهسنگ جلو کشیدم. حرکت موزون و پرفشار خون را در تکتک رگهایم حس میکردم، انقدر که نزدیک بود رگهایم پاره شوند. نمیدانم این حجم هیجان بهخاطر موضوع بحث بود یا طرف بحث. هرچه بود، زندگیام قرار بود هیجانانگیز و خطرناک بشود و این عالی بود! گفتم: اگه اونا رو کشته باشن چی؟ فکر نمیکنی غیرطبیعیه؟
کوهن برعکس من، کوه یخ بود. شاید هم درونش آتشی داشت که میخواست آن را مهار کند، چون به من اعتماد نداشت. من کارمند موساد بودم!
گفت: چرا باید اونا رو بکشن؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
خدایا
به حق علیاکبر امام حسین(علیهماالسلام)،
ما رو مثل علیاکبر امام حسین(علیهماالسلام) فدای امام زمانمون کن!✨🌿
#میلاد_حضرت_علی_اکبر علیهالسلام مبارک!🌷
http://eitaa.com/istadegi
بنده گفتم این نتیجه تامل شخصی خودمه،
استدلالم هم اینه که هرقدر معرفت فرد نسبت به خدا بیشتر و عمیقتر باشه، بیشتر میفهمه که چقدر به خدا نیازمنده،
درنتیجه ائمه اطهار که بیشترین معرفت رو به خدا دارند بیشتر از همه ما متوجه نیازشون به خدا هستند.
این نیاز هم از جنس نیازهای مادی دنیوی نیست، نیاز به کماله، نیاز به وجوده، نیاز به خود خود خداست. چیزی که ما اصلا نمیتونیم درکش کنیم.
کسی توی سطح ما، نیازش رو به خدا خیلی کم میبینه، برای همین گاهی عبادتش متکبرانه ست(فکر میکنه لطف کرده به خدا که عبادت میکنه)، گاهی برای پاداش یا ترس از عذابه... ولی کسی که معرفتش بیشتر باشه اولا خودش رو نیازمند به عبادت و ارتباط با خدا میبینه(درنتیجه از عبادتش مغرور نمیشه)، دوما همیشه تشنه و مشتاق عبادته، و سوما عبادت رو بخاطر ترس از عذاب یا طمع پاداش انجام نمیده.
به نظر من این عبادت خالصانه ست،
و نیازمندی بنده به خدا اصلا مغایرتی با عبادت خالصانه نداره!
اتفاقا اگه بنده فقط یه ذره احساس بینیازی کنه حین عبادت، عاقبتش مثل شیطان میشه...!
حتی وقتی انسان به اون مرحله فنا میرسه، بازهم به یک نیاز کاملا فطری پاسخ داده. چون تقرب به خدا و فنای فی الله مهمترین و اصلیترین و درونیترین نیاز یه انسانه. خدا انسان رو با این نیاز آفریده...
البته بازهم میگم این استدلال رو جایی نخوندم یا از کسی نقل نمیکنم. صرفا تأملات شخصیه
شاید بنده منظورم رو خوب توضیح ندادم که باعث چنین صحبت تندی شد🙂
✨دلهاى شما جوانها، پاک است؛ هرچه این دلهاى پاک و نورانى با خداى متعال آشناتر باشد - با خدا حرف بزنید، از خدا بخواهید، به خدا پناه ببرید، با خداى متعال درد دل کنید، هرچه این حالت را بیشتر توانستید در خودتان بهوجود بیاورید - بدانید توفیقات شما در آینده بیشتر خواهد بود.
رهبر حکیم انقلاب، ۱۳۹۳/۰۷/۳۰
#میلاد_حضرت_علی_اکبر علیهالسلام و روز جوان مبارک!✨🌿
http://eitaa.com/istadegi
#انتخابات 🗳
خاطره چند خطی...
دو تا پسر بچه اومدن سر میز، یکیشون که شیطونتر بود گفت: این کاغذا چیه؟
گفتم:اینا مال کساییه که رای میدن!
گفت: رای یعنی چی؟
کمی با خودم فکر کردم چطور جوابشون را بدم؟ میتونستم دست به سرشون کنم چون هدف ما این بچهها نبودن و افراد بزرگسال بودن، اما اینقدر با دقت داشتن میز را نگاه میکردن دلم تاب نیاورد و بهشون گفتم: مدرسه میرین؟
گفت: آره.
جالب بود که فقط یکیشون حرف میزد، گفتم: خوب نماینده کلاس که حتما دارین؟
گفت: آره.
گفتم: خوب نماینده را کی انتخاب میکنه معلم کلاس. مثلا میگه محمد مهدی تو نماینده....
پرید وسط حرفم و زد روی شونه دوستش و گفت: از کجا فهمیدی اسم دوستم محمد مهدیه؟ بعدم همیشه معلم نماینده رو انتخاب نمیکنه که از بچه ها هم میپرسه مثلا ما تو کلاسمون یه پلیس داریم اونم نظر میده.
خندیدم و گفتم: خوب همین نظر دادن شما اسمش رای، وقتی بزرگتر بشی باید تصمیم بگیری مثل معلمتون انتخاب کنی کی بهتر میتونه اداره کنه شهر یا کشور رو بعد رای بدی.
دوتاییشون نگام کردن و گفتن:شما تا وقتی ما بزرگ بشیم اینجا هستین، که بیاییم ماهم رای بدیم؟
موندم چی بگم اما بازم حفظ ظاهر کردم و با یه لبخند گفتم: آره هستیم.
دوتایی پریدن بالا و گفتن: پس بریم به مامانمونم بگیم بیاد.
رفیقم از پشت سرم با خودش زمزمه کرد و گفت: فقط تا اون موقع ما پیر شدیم و شما جوون و اون موقع شما منادی انقلاب هستید.
✍🏻محدثه صدرزاده
🌱پاورقی: میز منادیان انتخابات/خیابان شیخ طوسی غربی/مسجد قبا
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 128
گفت: چرا باید اونا رو بکشن؟
حرارتم به اوجش رسیده بود و پافشاری کوهن بر منطقی بودن، آتشم را تندتر میکرد. دستانم را در هوا تکان دادم و بلند گفتم: برای این که ساکتشون کنن!
کوهن ساکت ماند. به سخنرانی پرشورم ادامه دادم.
-ببین، اونا شاهد یکی از کثافتکاریای بینظیر ارتش اسرائیل بودن. بعضیاشون بعدش اسیر حماس شدن. این یه ترکیب خطرناکه. اونا از دست ارتش عصبانیاند ولی وقتی از اسارت برگشتن میگفتن رفتار حماس باهاشون خوب بوده. همه اونا برای دولت یه بمب ساعتی محسوب میشدن، و پس طبیعیه که وقتی دیدن صداشون دراومده ساکتشون کنن.
نمیفهمیدم چرا دارم چیز به این سادگی را توضیح میدهم. قطعا کوهن هم به همین نتیجه رسیده بود؛ اصلا این شواهد را جلوی بچه هم میگذاشتی به این نتیجه میرسید که اینها قتل بوده. کوهن اما با چشمان بیاحساس به تقلایم نگاه میکرد و وقتی من ساکت شدم، باز هم حرفی نزد. دستانش را روی سینه گره زد، کمی مکث کرد و گفت: تو خودت یکی از اونایی هستی که میگی. پس چرا هنوز زندهای؟
هرچه گفته بودم در دهانم ماسید. با دهان باز نگاهش کردم. ادامه داد: تو کارمند موسادی. انتظار داری بهت اعتماد کنم؟
-من...
-اگه بهت وعده پول یا یه چیزی شبیه این داده بودم، همکاری کردنت منطقی بود. ولی الان میخوای به چی برسی؟ میدونی که من دربرابر اینا هیچی بهت نمیدم. نگو میخوای انتقام بگیری که خندهم میگیره.
رفتار کنجکاوانهاش با این حرفهای توبیخگرانه جور درنمیآمد. نمیتوانستم ربطشان را بفهمم، و از آن بدتر، نمیتوانستم حرف بزنم. انگار آن قسمت از مغزم که گفتار را کنترل میکرد کلا سوخته بود. چندبار دهانم را باز و بست کردم؛ ولی جز هوا چیزی از آن بیرون نیامد. همهچیز را در لبه پرتگاه میدیدم؛ پرتگاه عدم اعتماد.
کوهن ادامه داد: تو گفتی دست روی موضوع حساسی گذاشتم و ممکنه سرمو بکنن زیر آب. از کجا معلوم خودت این کارو نکنی؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام
هیچکدوم از اینها رو نمیفهمم.
شاید چون بیدلیله.
چرا آدم باید بیدلیل خودشو خورد کنه؟؟
چرا اصلا باید بیدلیل یه کاری رو انجام بده؟
منطقی نیست.
راستش من حرفهایی که مخصوصا توی ادبیات ایران زده میشه و عشق و عقل رو مقابل هم قرار میدن رو خیلی قبول ندارم.
از این نگاه که جهان رو دو قطب میکنه و عشق و عقل رو دوتا چیز متضاد میدونه خوشم نمیاد.
فکر میکنم عشق هم باید یه توجیه منطقی داشته باشه.