eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
520 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده گفتم این نتیجه تامل شخصی خودمه، استدلالم هم اینه که هرقدر معرفت فرد نسبت به خدا بیشتر و عمیق‌تر باشه، بیشتر می‌فهمه که چقدر به خدا نیازمنده، درنتیجه ائمه اطهار که بیشترین معرفت رو به خدا دارند بیشتر از همه ما متوجه نیازشون به خدا هستند. این نیاز هم از جنس نیازهای مادی دنیوی نیست، نیاز به کماله، نیاز به وجوده، نیاز به خود خود خداست. چیزی که ما اصلا نمی‌تونیم درکش کنیم. کسی توی سطح ما، نیازش رو به خدا خیلی کم می‌بینه، برای همین گاهی عبادتش متکبرانه ست(فکر می‌کنه لطف کرده به خدا که عبادت می‌کنه)، گاهی برای پاداش یا ترس از عذابه... ولی کسی که معرفتش بیشتر باشه اولا خودش رو نیازمند به عبادت و ارتباط با خدا می‌بینه(درنتیجه از عبادتش مغرور نمی‌شه)، دوما همیشه تشنه و مشتاق عبادته، و سوما عبادت رو بخاطر ترس از عذاب یا طمع پاداش انجام نمیده. به نظر من این عبادت خالصانه ست، و نیازمندی بنده به خدا اصلا مغایرتی با عبادت خالصانه نداره! اتفاقا اگه بنده فقط یه ذره احساس بی‌نیازی کنه حین عبادت، عاقبتش مثل شیطان می‌شه...! حتی وقتی انسان به اون مرحله فنا میرسه، بازهم به یک نیاز کاملا فطری پاسخ داده. چون تقرب به خدا و فنای فی الله مهم‌ترین و اصلی‌ترین و درونی‌ترین نیاز یه انسانه. خدا انسان رو با این نیاز آفریده... البته بازهم میگم این استدلال رو جایی نخوندم یا از کسی نقل نمی‌کنم. صرفا تأملات شخصیه شاید بنده منظورم رو خوب توضیح ندادم که باعث چنین صحبت تندی شد🙂
سلام ممنونم که وقت گذاشتید برای خوندنش. درک می‌کنم، منم همین‌طورم، موقع نوشتن هیچ‌کدوم از این قسمت‌ها گریه‌م نگرفت و دلم نسوخت.
سلام خدا رو شکر هدفم همین بود که انتظارتون بالا و ذائقه‌تون دیگه رمان زرد نپسنده...
سلام بله هرکس یه نوع سلیقه داره، این به معنای غیرعادی بودن نیست. ممنونم از محبت‌تون
فاتحه مع الصلوات😅
دل‌هاى شما جوان‌ها، پاک است؛ هرچه این دل‌هاى پاک و نورانى با خداى متعال آشناتر باشد - با خدا حرف بزنید، از خدا بخواهید، به خدا پناه ببرید، با خداى متعال درد دل کنید، هرچه این حالت را بیشتر توانستید در خودتان به‌وجود بیاورید - بدانید توفیقات شما در آینده بیشتر خواهد بود. رهبر حکیم انقلاب، ۱۳۹۳/۰۷/۳۰ علیه‌السلام و روز جوان مبارک!✨🌿 http://eitaa.com/istadegi
🗳 خاطره چند خطی... دو تا پسر بچه اومدن سر میز، یکیشون که شیطون‌تر بود گفت: این کاغذا چیه؟ گفتم:اینا مال کساییه که رای میدن! گفت: رای یعنی چی؟ کمی با خودم فکر کردم چطور جوابشون را بدم؟ می‌تونستم دست به سرشون کنم چون هدف ما این بچه‌ها نبودن و افراد بزرگسال بودن، اما اینقدر با دقت داشتن میز را نگاه می‌کردن دلم تاب نیاورد و بهشون گفتم: مدرسه میرین؟ گفت: آره. جالب بود که فقط یکیشون حرف می‌زد، گفتم: خوب نماینده کلاس که حتما دارین؟ گفت: آره. گفتم: خوب نماینده را کی انتخاب می‌کنه معلم کلاس. مثلا میگه محمد مهدی تو نماینده.... پرید وسط حرفم و زد روی شونه دوستش و گفت: از کجا فهمیدی اسم دوستم محمد مهدیه؟ بعدم همیشه معلم نماینده رو انتخاب نمی‌کنه که از بچه ها هم می‌پرسه مثلا ما تو کلاسمون یه پلیس داریم اونم نظر میده. خندیدم و گفتم: خوب همین نظر دادن شما اسمش رای، وقتی بزرگ‌تر بشی باید تصمیم بگیری مثل معلمتون انتخاب کنی کی بهتر میتونه اداره کنه شهر یا کشور رو بعد رای بدی. دوتاییشون نگام کردن و گفتن:شما تا وقتی ما بزرگ بشیم اینجا هستین، که بیاییم ماهم رای بدیم؟ موندم چی بگم اما بازم حفظ ظاهر کردم و با یه لبخند گفتم: آره هستیم. دوتایی پریدن بالا و گفتن: پس بریم به مامانمونم بگیم بیاد. رفیقم از پشت سرم با خودش زمزمه کرد و گفت: فقط تا اون موقع ما پیر شدیم و شما جوون و اون موقع شما منادی انقلاب هستید. ✍🏻محدثه صدرزاده 🌱پاورقی: میز منادیان انتخابات/خیابان شیخ طوسی غربی/مسجد قبا
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 128 گفت: چرا باید اونا رو بکشن؟ حرارتم به اوجش رسیده بود و پافشاری کوهن بر منطقی بودن، آتشم را تندتر می‌کرد. دستانم را در هوا تکان دادم و بلند گفتم: برای این که ساکتشون کنن! کوهن ساکت ماند. به سخنرانی پرشورم ادامه دادم. -ببین، اونا شاهد یکی از کثافت‌کاریای بی‌نظیر ارتش اسرائیل بودن. بعضیاشون بعدش اسیر حماس شدن. این یه ترکیب خطرناکه. اونا از دست ارتش عصبانی‌اند ولی وقتی از اسارت برگشتن می‌گفتن رفتار حماس باهاشون خوب بوده. همه اونا برای دولت یه بمب ساعتی محسوب می‌شدن، و پس طبیعیه که وقتی دیدن صداشون دراومده ساکتشون کنن. نمی‌فهمیدم چرا دارم چیز به این سادگی را توضیح می‌دهم. قطعا کوهن هم به همین نتیجه رسیده بود؛ اصلا این شواهد را جلوی بچه هم می‌گذاشتی به این نتیجه می‌رسید که این‌ها قتل بوده. کوهن اما با چشمان بی‌احساس به تقلایم نگاه می‌کرد و وقتی من ساکت شدم، باز هم حرفی نزد. دستانش را روی سینه گره زد، کمی مکث کرد و گفت: تو خودت یکی از اونایی هستی که می‌گی. پس چرا هنوز زنده‌ای؟ هرچه گفته بودم در دهانم ماسید. با دهان باز نگاهش کردم. ادامه داد: تو کارمند موسادی. انتظار داری بهت اعتماد کنم؟ -من... -اگه بهت وعده پول یا یه چیزی شبیه این داده بودم، همکاری کردنت منطقی بود. ولی الان می‌خوای به چی برسی؟ می‌دونی که من دربرابر اینا هیچی بهت نمی‌دم. نگو می‌خوای انتقام بگیری که خنده‌م می‌گیره. رفتار کنج‌کاوانه‌اش با این حرف‌های توبیخ‌گرانه جور درنمی‌آمد. نمی‌توانستم ربط‌شان را بفهمم، و از آن بدتر، نمی‌توانستم حرف بزنم. انگار آن قسمت از مغزم که گفتار را کنترل می‌کرد کلا سوخته بود. چندبار دهانم را باز و بست کردم؛ ولی جز هوا چیزی از آن بیرون نیامد. همه‌چیز را در لبه پرتگاه می‌دیدم؛ پرتگاه عدم اعتماد. کوهن ادامه داد: تو گفتی دست روی موضوع حساسی گذاشتم و ممکنه سرمو بکنن زیر آب. از کجا معلوم خودت این کارو نکنی؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
عذرخواهم که دیر شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیلی وقت‌ها آدم این طوری میشه‌...
سلام اینطور که در معرفی کتاب گفته شده، نویسنده کتاب رو با توجه به منابع تاریخی نوشته. فکر می‌کنم آخر کتاب هم منابع رو نام برده(باید برم ببینم)
سلام شاید بهتر باشه بگیم جرقه اولیه و انگیزه حرکت حب ذاته... یعنی اگه حب ذات نباشه کسی اصلا این مسیر رو شروع نمی‌کنه
سلام هیچکدوم از این‌ها رو نمی‌فهمم. شاید چون بی‌دلیله. چرا آدم باید بی‌دلیل خودشو خورد کنه؟؟ چرا اصلا باید بی‌دلیل یه کاری رو انجام بده؟ منطقی نیست. راستش من حرف‌هایی که مخصوصا توی ادبیات ایران زده میشه و عشق و عقل رو مقابل هم قرار میدن رو خیلی قبول ندارم. از این نگاه که جهان رو دو قطب می‌کنه و عشق و عقل رو دوتا چیز متضاد می‌دونه خوشم نمیاد. فکر می‌کنم عشق هم باید یه توجیه منطقی داشته باشه.
دختر عباسه😎
✨ولی تبریک روز جوان رو باید به کسی گفت که توی ۸۴ سالگی، به اندازه همه جوون‌های این کشور و بلکه بیشتر، امیدوار و بانشاط و خوش‌روحیه ست؛ کسی که از همه ما جوون‌ها جوون‌تره، کسی که واقعا سن براش یه عدد بوده و نذاشته روح و قلبش پیر بشه... روز جوان مبارک، آسدعلی آقای خامنه‌ای!🌱💚 پ.ن: تصویری از رهبر انقلاب در ابتدای دیدار شرکت‌کنندگان در مسابقات بین‌المللی قرآن. ۱۴۰۲/۱۲/۳
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 یک آن احساس کردم همه‌چیز فرو ریخته و تیرم به سنگ خورده. شغل لعنتی‌ام میان من و او حائل شده بود و تیشه به ریشه اعتمادش می‌زد. از میان چشمان تنگ شده‌اش تمام بدبینی‌اش به سمتم سرازیر می‌شد و نمی‌دانستم چطور راه این بدبینی را سد کنم. خورشید داشت می‌افتاد به دامان مدیترانه و نور نارنجی‌اش بر عینک کوهن افتاده بود. ابرها با رنگ سرخ و بنفش‌شان هشدار می‌دادند که تا اعتماد کوهن هم مثل خورشید غروب نکرده، راهی برای جلب کردنش پیدا کنم. گفتم: آره درسته، من کارمند موسادم و منطقی نیست که باهات همکاری کنم... کوهن با تردید منتظر ادامه حرفم بود و من بلد نبودم به زبان بیاورمش. اصلا نمی‌دانستم انقدر ارزشش را دارد که چنین چیزی را لو بدهم یا نه. تعللم را که دید، نهیب زد: خب؟ یک نفس عمیق کشیدم و مشامم پر از بوی نمک و لجن و ماسه شد؛ پر از بوی دریا. چشمانم را بستم و گفتم: اونی که مقصر کشتار بئری بوده، الان گزینه اصلی برای ریاست موساده. چشمانم همچنان بسته بود؛ اما صدای پوزخند زدن کوهن را شنیدم. چشم باز کردم و سرم را جلوتر بردم. صدایم را پایین‌تر آوردم و گفتم: - می‌دونی که وضعیت هرئل چطوریه، اون خیلی زود می‌میره پس باید به فکر رئیس بعدی باشن. اون گزینه‌ای که بیشتر از همه مطرحه، کسیه که زمان جنگ هفتم اکتبر دستور کشتار مردم اسرائیل رو داد. اون زمان توی شاباک، رئیس بخش اتباع اسرائیلی بود. حین گفتن این جملات، حس می‌کردم الان است که خون بالا بیاورم. همان‌قدر که او به من بی‌اعتماد بود، من هم می‌ترسیدم او دامی از سوی سازمان باشد؛ هرچند دام پهن کردن برای من از سوی سازمان، چندان منطقی به نظر نمی‌رسید. کوهن همچنان در سکوت نگاهم می‌کرد. از نگاهش برنمی‌آمد که اعتمادش جلب شده باشد. پرسید: همه‌ی کارمندهای توی سطح تو از این چیزا خبر دارن؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و همچنان به آرام حرف زدن ادامه دادم: اونایی که خانواده بانفوذ داشته باشن خبر دارن. چشمان کوهن گرد شدند. -خانواده‌‌ت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
برای اعضای مه‌شکن که فردا کنکور ارشد دارن هم دعا یادتون نره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅
ولی به نظر من اصلا اینطور نیست که عقل یه چیز باشه و عشق یه چیز دیگه... هردو یکی اند.