eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 187 وسایلم را جمع کردم و دوباره ساکت و آرام بالای سرش نشستم. از روی ساعت مچی‌ام، ده دقیقه زمان گرفتم. آلارم نمایشگر علائم حیاتی را کمی دستکاری کردم تا دیرتر به دادش برسند. بدافزاری که باعث اختلال در کار شنودها شده بود را هم از کار انداختم و فقط در سکوت، به مئیر خیره شدم. دوست داشتم تصور کنم تا ده دقیقه آینده انسولین چطور در بدنش شروع به کار می‌کند و تا یک ساعت دیگر، سلول‌های مغزش با کمبود قند مواجه می‌شوند و می‌میرند. ده دقیقه شد پانزده دقیقه. کمی دیگر که صبر کردم، قطرات عرق را روی پیشانی‌اش دیدم. دست گذاشتم روی پیشانی‌اش؛ سرد بود. عرق سرد یعنی شوک انسولین داشت کم‌کم خودش را نشان می‌داد. به نیم ساعت که رسید، از جا بلند شدم. مردن مئیر چون در سکوت بود، چندان هیجان نداشت. وقتی داشتم اتاق را ترک می‌کردم، روی نمایشگر افزایش تعداد ضربان قلب مئیر را دیدم و نامنظم شدنش را. دستگاه هنوز هشدار نمی‌داد؛ اینطوری انسولین وقت بیشتری برای پایین آوردن قند خون مئیر و کشتن سلول‌های مغزش داشت. پایم را که از بیمارستان بیرون گذاشتم، همراهم زنگ خورد. بدون این که نگاهش کنم می‌دانستم گالیاست. وقتی چند قدم بیشتر از ساختمان بیمارستان دور شدم، جوابش را دادم. -الو؟ -سلام. ملاقات چطور پیش رفت؟ -خوب. -مشکلی پیش نیومد؟ -نه. هدیه‌تون رو بهشون دادم. -و بعد؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز کنکوره؟! چقدر خوشحالم که دیگه کنکوری نیستم😅 کنکور خیلی چیز مزاحمیه🙄😐 با آرزوی موفقیت برای همه کنکوری‌ها مخصوصا کنکوری‌های مه‌شکن🌱
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 188 -مشکلی پیش نیومد؟ -نه. هدیه‌تون رو بهشون دادم. -و بعد؟ قدم‌زنان در حیاط بیمارستان رفتم تا برسم به نیمکت توی حیاط و گفتم: یکم زمان لازمه... امیدوارم خبر خوبی بشنوید. -حق‌الزحمه‌ت تا شب پرداخت می‌شه. وقتی خبر خوب شنیدم. -ممنونم. منتظرم. تماس را قطع کردم و روی نیمکت نشستم. همان بود که در شب ملاقات با تلما روی آن نشسته بودم. همان اولین محل ملاقات من و تلما. همان‌جایی که یک زلزله در زندگی‌ام رخ داد، همان‌جایی که یک آدم دیگر شدم. چشمانم را بستم و دستم را دوطرفم روی تکیه‌گاه نیمکت گذاشتم. سعی کردم تلما را در آن شب به یاد بیاورم. عینک فریم مشکی بزرگش را. موهای خرمایی ای که توی کلیپس جمعشان کرده بود را و طره‌های مویی که از کلیپس بیرون زده بودند. خرده‌های کیک که دور لبش مانده بود، چشمان طوسی‌اش و نگاه جسور و مغرورش. یک آرتمیس واقعی بود. یک آرتمیس قرن بیست و یکمی. فردا شب قرار بود این آرتمیس را همه اسرائیلی‌ها از صفحه تلوزیون‌شان ببینند و حرف‌هایش را بشنوند. مهمان یکی از برنامه‌های خبری بود تا درباره مقاله‌اش و سوءقصدش توضیح دهد؛ خبری که حسابی سر و صدا کرده بود. برای یک خبرنگار جاه‌طلب هیچ‌چیز بهتر از این نبود و گالیا این را خوب می‌دانست؛ برای همین وعده داده بود که اگر مئیر را بکشم، یک سند غیرقابل انکار از دست داشتن ایسر در قتل مردم اسرائیل به ما بدهد. یک همزیستی مسالمت‌آمیز بود بین من و گالیا و تلما. مرگ مئیر به همه‌چیز سرعت می‌داد؛ به انتخاب رئیس جدید، به شکاف میان نیروهای امنیتی، به دعواهای جناحی در موساد. گالیا انقدر ریاست را می‌خواست که همه حواسش به اولی بود و دوتای دیگر را نمی‌دید. راست می‌گویند که عشق آدم را کور می‌کند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 189 همراهم این بار با آهنگی متفاوت زنگ خورد؛ تلما بود. آهنگ زنگ تلما را متفاوت انتخاب کرده بودم و هر وقت صدای آهنگ زنگش را می‌شنیدم، قلبم همراه نت‌های آهنگ می‌رقصید. صدایم را صاف کردم و جواب دادم. -جانم؟ -همین الان بیا خونه‌م. کار فوری دارم. -با... قطع کرده بود؛ قبل از این که حتی بپرسم چه کاری. *** امروز صبح که بیدار شدم، پیغام هاجر زیر بالشم بود، نوشته شده بر تکه‌ای کاغذ با جوهر نامرئی. نوشته بود عباس برایم هدیه‌ای فرستاده که راهم را ادامه دهم. لازم نبود تذکر بدهد که الان وقت مرحله بعدی ست؛ خودم می‌دانستم. هاجر گفته بود وقتی وقت مرحله دوم برسد، سرمایه‌اش را در اختیارم می‌گذارد و حالا حرف از هدیه عباس می‌زند! پیغام هاجر را بعد از این که توی آب متلاشی می‌شود، روانه فاضلاب می‌کنم و سراغ هدیه‌های عباس می‌روم؛ هلوکیتی و گردنبند. کیف چرمی گردنبند را باز می‌کنم. بجز کاغذ نم‌کشیده و کهنه‌ی دعا چیزی در آن نیست و جایی برای پنهان کردن چیزی ندارد. این گردنبند اصلا هیچ‌وقت از من جدا نشده که کسی بتواند چیزی در آن پنهان کند. هلوکیتی اما... بدن نرم و پنبه‌ای‌اش را فشار می‌دهم. هیچ چیز سفتی زیر انگشتانم حس نمی‌کنم. محکم‌تر فشارش می‌دهم؛ دست و پا و سر و شکمش را. هیچ‌چیز نیست. معلوم است؛ اگر چیزی بود باید زودتر از این‌ها، وقتی شب بغلش می‌کردم می‌فهمیدم. مگر این که... مگر این که دقیقا آن وسط باشد، در عمیق‌ترین قسمت ممکن. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۰ درزهای دوخت هلوکیتی را بررسی می‌کنم. چون از کودکی همراهم بوده، بارها پاره شده و خودم به شکل کودکانه و ناشیانه‌ای آن را دوخته‌ام. دنبال یک جای دوخت می‌گردم که نه شبیه دوخت کارخانه باشد، نه دوخت خودم. و بالاخره پیدایش می‌کنم. جایی کمی بعد از اثر کوک‌های کج و نامنظمی که خیلی وقت قبل با نخ سفید زده بودم، قبل از شروع دوخت منظم کارخانه، به اندازه هفت، هشت سانت با نخ سفید دوخته شده بود؛ نه خیلی تمیز و نه خیلی نامنظم. چیزی که کار کودک یا چرخ خیاطی نبود؛ می‌توانست کار هاجر باشد، یا یکی مثل هاجر. رنگ روشن‌تر نخ هم نشان می‌داد از کوک‌های قبلی جدیدتر است. از روی میزم قیچی را برمی‌دارم و با دقت و حوصله، کوک‌های هاجر را می‌شکافم. برای این که بتوانم دستم را وارد پنبه‌های عروسک کنم، مجبور می‌شوم کمی از کوک‌های خودم را هم بشکافم. دستم را در میان پنبه‌های عروسک می‌برم و انگشتانم را با هدف یافتن چیزی می‌چرخانم. بیشتر و بیشتر، تا جایی که انگشتم چیزی محکم و فلزی می‌خورد، چیزی پهن، مثل تلفن همراه. آن را می‌گیرم و بیرون می‌کشمش؛ همراه کمی از پنبه‌های داخل هلوکیتی. همان‌طور که حدس زده بودم، چیزی ست تقریبا شبیه تلفن همراه، اما کوچک‌تر. یک صفحه لمسی کوچک دارد و رنگش طوسی ست. به پشت آن هم تکه کاغذی کوچک چسبیده. آن را روی میز می‌گذارم و پنبه‌های هلوکیتی را داخلش برمی‌گردانم. آن را طوری روی تخت می‌گذارم که در نگاه اول، پارگی‌اش پیدا نباشد. پایین صفحه لمسی به انگلیسی نوشته است «کوبو والت». با خواندن این کلمه، آن را روی تخت پرت می‌کنم و دستم را روی دهانم می‌گذارم. این کیف پول رمزارز است و حالا که فکرش را می‌کنم قبلا آن را دست دانیال دیده‌ام. این کیف پول دانیال است! من می‌دانستم دانیال از رمزارز استفاده می‌کند؛ طبیعی هم بود. به عنوان یک جاسوس که باید رد گم می‌کرد و به عنوان کسی که دائم از این کشور به آن کشور می‌رفت، تنها انتخاب معقول همین رمزارز بود. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۵ سال پیش، صبح چنین روزی، در فولادشهر اصفهان، زهره بنیانیان حین انجام عملیات به شهادت رسید...🥀 پ.ن: می‌خواستم امروز سر مزارش یک برنامه‌ای چیزی بذارم و دعوتتون کنم، ولی اندکی ناخوش احوالم و نشد. امروز هدیه‌های معنوی خودتون رو برای این شهیده بفرستید؛ صلوات، آیات قرآن یا...
امروز قرار بوده تظاهرات سراسری در دانشگاه‌های ایران باشه در حمایت از دانشجویان حق‌طلب آمریکایی(فکرشو بکنین کار دنیا به کجا رسیده...!)، ولی دانشگاه اصفهان هیچی اعلام نکرده😐 اصلا احساس خجالت می‌کنم که به اندازه دانشجوهای آمریکایی کاری برای غزه نکردم...
🖼 تجمع و اعلام همبستگی دانشگاهیان دانشگاه اصفهان و علوم پزشکی اصفهان ✨در محکومیت عملکرد شنیع آمریکا در برخورد با دانشجویان و اساتید آزادی خواه حامی فلسطین 🗓امروز 👈 یکشنبه ۹ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ 🏢سه راه وحدت (سه راه زبان ) 🕌 همراه با نماز ظهر و عصر ┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
مادر زهره نقل کرده است که: «یک‌بار ما (خانواده‌های شهدا) را به چهل‌ستون بردند. عکس‌های شهیدهایمان را قاب کردیم و آنجا دستمان گرفتیم. سران کشورهای مسلمان هم بودند. یکی از سران مهم فلسطین، یکی‌یکی به همه سلام کرد تا اینکه به من رسید. عکس باحجاب زهره دستم بود. ایستاد. به عکس نگاه کرد. بعد به من نگاه کرد. زهره را نشان داد و گفت: شما مادرش هستید؟ گفتم: بله! گفت: به این فرزندی که داشتی، افتخار کن، بهترین رزمنده در فلسطین بچه‌ی شما بود.» 🥀شهید زهره بنیانیان پ.ن: جای زهره خالی ست که ببیند این خروش جهانی در راه آرمان فلسطین را...🇵🇸 http://eitaa.com/istadegi
سر مراز زهره‌ام و داشتم غصه مظلومیت و گمنامی‌اش را در سالگرد شهادتش می‌خوردم، که یک گروه مسافر همراه راهنمایشان آمدند سر مزار زهره. داشتند گلستان گردی می‌کردند. راهنمایشان مرا که سر مزار دید، گفت برایشان از زهره صحبت کنم...🥀🌱
مه‌شکن🇵🇸
سر مراز زهره‌ام و داشتم غصه مظلومیت و گمنامی‌اش را در سالگرد شهادتش می‌خوردم، که یک گروه مسافر همراه
جالبه بدونید شهید زینب کمایی که انقدر معروفه، همیشه می‌اومد گلستان شهدا، زهره رو به مادرش نشون میداد و می‌گفت: مامان ببین دخترها هم می‌تونن شهید بشن! زینب همیشه می‌اومد سر مزار زهره قرآن می‌خوند...
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۱ می‌دانستم رمزارز دارد؛ ولی نمی‌دانستم چقدر. حتی بلد نبودم از کیف پول سخت‌افزاری‌اش چطور استفاده کنم. تبادل رمزارز به نظرم زیادی پیچیده است. مطمئنم دانیال کیف پول را توی هلوکیتی نگذاشته است. هلوکیتی تا قبل از مرگ دانیال در کلمبیا اصلا پیش من نبود، توی ایران جا گذاشته بودمش. کیف پول دانیال هم همیشه همراهش بود. از سوی دیگر، همیشه برایم سوال بود که چرا دانیال همه پولی که اختلاس کرده بود را یکراست به رمزارز تبدیل نکرده. بخشی از آن رمزارز بود و بخش‌های دیگرش را در چندتا بانک در کشورهای دیگر گذاشته بود؛ شاید به خیال خودش اینطوری امن‌تر بود. می‌خواست همه‌اش یکجا از دستش درنرود. تکه کاغذ – که انگار با عجله از یک دفتر یادداشت کنده شده – را از کیف پول جدا می‌کنم به امید این که رمز کیف پول روی آن نوشته شده باشد؛ اما ناامید می‌شوم. فقط دو کلمه به عبری روی آن نوشته: همه‌اش همینه. نمی‌توانم بفهمم خط کیست. شبیه خط دانیال نیست و نمی‌دانم هاجر چطور عبری می‌نویسد. تنها احتمال معقولی که به ذهنم می‌رسد، این است که دانیال قبل از مرگ توانسته پولش را از آن بانک توی کلمبیا دربیاورد و به رمزارز تبدیل کند. بعد هم ایرانی‌هایی که جنازه دانیال را پیدا کرده‌اند، این کیف پول را برداشته‌اند و گذاشته‌اند توی عروسک تا برسانند به دست من. جور درمی‌آید. هاجر می‌گفت دانیال قبل از مرگ شکنجه شده؛ شاید دنبال همین بوده‌اند؛ شاید هم از وجودش خبر نداشتند و فقط می‌خواستند بدانند دانیال با پولشان چکار کرده. به هرحال من باید بازش کنم. باید ببینم دانیال چقدر برای انتقاممان کنار گذاشته و چقدر می‌توانم ولخرجی کنم؟! روشنش می‌کنم. رمز می‌خواهد و من هیچ ایده‌ای ندارم. مطمئنم آدمی مثل دانیال برای چنین چیزی رمزهای پیش‌پاافتاده مثل تاریخ تولد را انتخاب نمی‌کند. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد، این است که نشانه‌ای در دفتر خاطراتش برایم گذاشته باشد. و شاید راهی جز راه معمول برای باز کردن کیف پول باشد؛ راهی مثل هک کردن. چاره‌ای نیست. من تنهایی نمی‌توانم انجامش بدهم؛ با ایلیا تماس می‌گیرم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۲ *** اگر تلما نگفته بود کار فوری دارد، حتما کلی وقت صرف پوشیدن یک لباس درست و حسابی و خریدن یک خوراکی خوشمزه می‌کردم؛ ولی نگرانی نگذاشت به هیچ‌کدام از این‌ها برسم. یکراست از بیمارستان رفتم خانه تلما. تلما بدون این که تعارفی درباره قهوه یا هرچیز دیگری بکند، یک شیء موبایل‌مانند را مقابل چشمانم گرفت و گفت: می‌تونی بازش کنی؟ مغزم سریع به کار افتاد. کیف‌پول رمزارز بود. خواستم آن را از دست تلما بگیرم؛ ولی دستش را عقب برد. پرسیدم: از کجا آوردیش؟ -به تو ربطی نداره. دوباره داشت بدقلقی درمی‌آورد و اینجور مواقع مثل یک دختربچه زیبا ولی لوس می‌شد؛ جذاب و بامزه. دیگر یاد گرفته بودم که لازم نیست سر این لجبازی‌هایش خیلی حرص بخورم و خودش به موقع کوتاه می‌آید. کتم را درآوردم و روی مبل نشستم. -نه دیگه، نشد. قرار شد به هم اعتماد کنیم. اگه ندونم کجا بوده چطوری بازش کنم؟ تلما هم نشست. از پنجره‌ی باز خانه‌اش باد بهاری به داخل می‌وزید و با موهای درهم ریخته و بیرون زده از کلیپسش بازی می‌کرد. یک پیراهن گشاد چهارخانه آبی پوشیده بود با شلوار سفید گشاد. کشف کرده بودم از لباس تنگ خوشش نمی‌آمد؛ هیچ‌وقت لباس تنگ ندیده بودم بپوشد. گفت: توی وسایلم پیداش کردم. مثل پدری که می‌خواهد گام به گام از فرزندش اعتراف بگیرد گفتم: و قبلا مال کی بوده؟ با حرص نفسش را بیرون داد و رویش را برگرداند. -همون منبع مُرده. حالا دیگر می‌دانستم منبع مرده کیست؛ همان افسر عملیات موساد؛ دانیال. همه‌چیز داشت جالب می‌شد؛ مخصوصا که دانیال با یک اختلاس بزرگ از موساد رفته بود و به احتمال زیاد آن پول الان توی آن کیف پول بود. چی بهتر از این؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 193 دانیال با یک اختلاس بزرگ از موساد رفته بود و به احتمال زیاد آن پول الان توی آن کیف پول بود. چی بهتر از این؟ به هرحال خودم را به ندانستن زدم. -چطور پیداش کردی؟ تلما مستقیم به چشمانم نگاه نمی‌کرد و دائم موهای درهمش را پشت گوش می‌انداخت. -توی وسایلم قایمش کرده بود. داشت چیزی را پنهان می‌کرد؛ یعنی معلوم بود چه چیزی را. تلما می‌خواست تا جایی که می‌شود اطلاعات ندهد؛ غافل از این که من همه آنچه او پنهان می‌کرد را می‌دانستم. دلم برایش سوخت. داشت زجر می‌کشید برای هیچ و پوچ. یک لحظه به سرم زد بگویم برای ایرانی‌ها کار می‌کنم و همه‌چیز را درباره‌اش می‌دانم؛ ولی مطمئن بودم باور نمی‌کرد. از طرفی دستور فعلا این بود که هویتم را نداند؛ شاید برای حفظ امنیت خودش. کیف پول را توی دستم چرخاندم و گفتم: این مدل کیف پول یکی از امن‌ترین مدل‌های کیف پول سخت‌افزاریه. اینا با کیفیت نظامی‌ساز تولید می‌شن... اوف! کیف پول را مانند یک جواهر در دو دستم گرفتم و آن را با فاصله از چشمانم نگه داشتم تا تماشایش کنم. این کیف پول دقیقا مثل تلما نفوذناپذیر بود؛ نفوذناپذیر، محکم و تحسین‌برانگیز. -یعنی چی؟ نظامی‌ساز؟ تلما با بی‌قراری نگاهم می‌کرد. -آره. یعنی استانداردهای امنیتیش درحد استانداردهای نظامی روز دنیاست. کاملا ضدآبه، جنس بدنه‌ش یه آلیاژ آلومینیوم خیلی خاصه که توی صنعت هوافضا استفاده می‌شه، و تکنولوژی شکافت هواش باعث می‌شه هکرها نتونن به این راحتی سراغش برن... آب از لب و لوچه‌ام راه افتاده بود و عاشقانه نگاهش می‌کردم؛ کیف پول را. -اوف... خدایا این عالیه... خیلی دلم می‌خواست یکیشو بخرم ولی من بیت‌کوین ندارم! وای... خدایا... این منبع مُرده‌ت خیلی خفن بوده... ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ معلم شهیده 💫 نگاهی به زوایایی از زندگانی بانوی شهید سیده بتول عسگری، معلم انقلابی شهید🥀 http://eitaa.com/istadegi