🥀﷽🥀
به زلالیِ آب
✍️محدثه صدرزاده
همیشه مرگ پیش چشمانم چیز ترسناکی بود؛ حتی تصورش برای اطرافیانم هم بدنم را میلرزاند.
همیشه عادت داشتم که با ترسهایم روبهرو شوم؛ اما مرگ شوخی بردار نبود. فکرش هم مانند موریانه ذهنم را میخورد. پس در صندوقی گوشه کنار ذهنم جایش دادم تا بتوانم همیشه از دور با او ملاقات کنم.
حالا در برههای از زندگی، با ترسم روبهرو شده بودم. مرگ را بیشتر در کتاب «دا» درک کرده بودم؛ حتی از آن موقع حسی قلقلکم میداد تا در کنار آن ترس بزرگ، دنیایش را هم درک کنم؛ بروم غسال خانه و کسی را بشویم. اما شهامت رویاروییاش را نداشتم، تا اینکه خبر مرگ عزیزی را شنیدم.
اول ترسناک به نظر آمد. میلرزیدم و نمیدانم از شدت ترس بود یا اینکه جسمم تحمل این حجم غم را نداشت. هرچه جلوتر رفتم، مرگ رنگش برایم تغییر میکرد. دلم میخواست من هم به غسال خانه بروم، با مرگ از فاصله نزدیک روبهرو شوم. نمیدانم چه شد اما رفتم. گوشهای ایستادم و نگاه کردم و پشت سر هم زیارت پخش کردم. سخت بود اما تمام شد.
حالا که مرگ را لمس کرده بودم، شجاعتم آن قدر زیاد شد که جلو رفتم، کفن را باز کردم و پهنش کردم. به جنازه دست زدم و روی کفن خواباندمش. گردنبند، دستبند، چشمبند تربت را به دست کناریام دادم. کمی آب سرداب امام حسین(ع) را روی پنبههای دهانش ریختم. کمی از آن را روی بدن پخش کردم. سنگ حرم ارباب را کنارش گذاشتم، خاک تربت را گذاشتم و هرچه خودش گفته بود همراهم کنید را همراهش کردم.
در لحظه آخر به یاد آوردم وداع نکردهام.
خجالت آور بود جلوی بقیه بخواهم در گوش مرده چیزی بگویم؛ اما آن لحظه رساندن پیامم به دنیایی دیگر مهمتر از خجالت بود. در گوشی حرفم را زدم، مثل بقیه وداع نکردم، خداحافظی هم نکردم، چون او در قلبم باقی مانده و هنوز دعاهای خیرش ادامه دارند و قرار است در مسیر پیشرو سایه زندگیام شوند.
حالا مرگ را لمس کرده بودم. ترسناک نبود؛ اما پر بود از غم. در آن لحظات دوربین ثبت احوال آدم ها شدم. الحق که غم افراد متفاوت بود. یکی پر از غصه اما آرام، در حدی که بخواهد مادر خود را غسل دهد، دیگری آرام اما پر از خواستن مادر که هربار دستش را بگیرد و بگوید: نگاه کنید دستمو گرفته، نکنه هنوز زندس؟!
یکی دیگر آرام اما پر از تشویش و دیگری آن قدر ناامید و پریشان که حتی به بالین مادر نیامد.
مرگ آن روز فریاد زد: لحظات زود میگذرند و اگر قدر ندانی پشیمان خواهی شد.
گذشت؛ او را در سردخانه گذاشتند و رفتند. حالا تنها من مانده بودم! آخر مگر مرده را تا شب اول قبر که روحش کامل از دنیا برود تنها میگذارند؟
با فرد همراهم حرف زدم، همیشه او سخنور بود و ما شنونده، حالا او شنونده بود و ما سخنور. مرگ هم در کنارمان نشسته بود برای رو کم کنی از او گهگاهی میگفتیم: ما باید شهید بشیم.
البته بازهم برای آن که به او بفهمانیم شهادت فقط در معرکه نیست، یادآور لحظات مرگ عزیزمان میشدیم. مال حلال، لقمه حلال، گذشت، حب اهلبیت(ع) و... باعث شده بود لحظه مرگ سلام بدهد به چهارده معصوم(ع)، شهادتین بگوید و در لحظه مرگ همه آنها به بالینش آیند و جنازهاش لبخند به لب داشته باشد.
وقتی دیدم قبرستان خالی از آدم است چادرم را باز کردم و داخل قبر رفتم. نمیدانم ارادی بود یا غیرارادی اما اولین کلمه سلام امام حسین(ع) بود که یادم آمد.
فکر کنم شیرینترین سلامم را به آقا، در قبر دادم.
خوابیدم. بعید بدانم تا آخر عمرم آرامش قبر را از یاد ببرم. حالا با مرگ دوست شده بودم، کنارش خوابیده بودم. اما دلم گرفت؛ ایکاش پرچم یاحسین(ع) یا چیزی میبود که زیر سر عزیزمان میگذاشتم. دیگر وقت رفتن بود. در قبر نشستم. با دیوار روبهرو و دیوارهای کناری حرف زدم، از اهل بیت(ع) خواستم مراقب عزیزمان باشند. همیشه روی قبر فاتحه میخواندم اما این بار درون قبر فاتحهای خواندم که با عزیزمان به جا بماند.
فهمیده بودم مرگ برای انسانهای مومن سیاه نیست، حالا مرگ برایم بی رنگ شده بود؛ چیزی به زلالی آب.
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🥀﷽🥀 به زلالیِ آب ✍️محدثه صدرزاده همیشه مرگ پیش چشمانم چیز ترسناکی بود؛ حتی تصورش برای اطرافیانم
محدثه جانم؛ درگذشت عزیزت رو تسلیت میگم و امیدوارم روحشون قرین رحمت و لطف الهی باشه.
تسلیت من و همه اعضای مهشکن رو پذیرا باش.
از خداوند برای عزیز از دست رفته طلب آمرزش و آرامش، و برای بازماندگانش طلب صبر داریم.
پ.ن: لطفا فاتحه و صلواتی به روح عزیزِ از دست رفته هدیه کنید.
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۴۱
آن لحظه انقدر دلم سوخته بود که دیگر جا نداشت برای عباس هم بسوزد. اینطور هم نبود که با فهمیدن بدبختی یک نفر دیگر، خیالم راحت شود که فقط من توی دنیا بدبخت نیستم. بعد هم قرار نبود هانیه مثل همسر عباس بمیرد. هانیه زنده میماند. حق نداشت بمیرد.
-من که ندیدم ولی شنیدم عباس گریه نکرد. حداقل کسی ندید گریه کنه. شاید مثل تو رفته یه گوشه گریههاشو کرده و تموم. و بعدش فقط کار کرد، خودشو توی کار غرق کرد. همه میگن بعد همسرش خیلی توی کارش بهتر شد. با این که چند سال گذشت ولی دیگه ازدواج نکرد.
دستش را آرام زد روی شانهام.
-نمیدونم کار عباس درست بود یا نه. بعضیا میگن عباس نتونسته با خودش کنار بیاد و زندگی رو شروع کنه. ولی من فکر میکنم عباس خیلی شجاع بود که بعد اون اتفاق زندگی کرد. و خیلی قوی بود که تونست فرو نریزه و نشکنه و ادامه بده.
دستش را روی شانهام فشرد.
-حق داری گریه کنی، حق داری عصبانی باشی، ولی حق نداری وا بدی. حق نداری شل بشی و اجازه بدی عامل این جنایت راست راست توی شهر بگرده. اون میخواد عصبیت کنه ولی تو نباید توی زمین اون بازی کنی. خانمت سعی کرد دست خالی جلوشو بگیره؛ پس تو هم خودتو جمع کن و بیا بریم پیداش کنیم.
صدای خشخش لباسهایش را شنیدم و فهمیدم از جا برخاسته. هیچوقت پیش نیامده بود کمیل اینهمه حرف بزند. آنقدرها انگیزشی نبود ولی بد هم نبود. ترجیح میدادم خود عباس بیاید و برایم توضیح بدهد چطور باید فرو نریزم و از هم نپاشم. صدای قدمهای کمیل را شنیدم. سرم را به زور کمی بالا آوردم، ولی نگاهش نکردم. صدایم به سختی درآمد.
-عباس... الان کجاست؟
کمیل نایستاد، همانطور که میرفت شانه بالا انداخت.
-شهید شد، هفت سال پیش.
شهید شد.
شهید شد.
شهید شد.
جملهاش را زیر لب تکرار کردم. کمیل رفته بود و مقابل من، یک قوطی آبمیوه و یک کیک گذاشته بود. از صبح چیزی نخورده بودم و دهانم تلخ و گس بود. انقدر ضعف داشتم که برای چند لحظه، همهچیز را از یاد بردم و به سمت کیک و آبمیوه چنگ زدم. وقتی صدای اعتراض معدهام خفه شد، یک نفس عمیق کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم. بیشتر مامورها رفته بودند و ورزشگاه خلوتتر شده بود. پارچه برزنتی سفید خیمه با باد بالا و پایین میشد. کولرها خاموش بودند و هوا کمی دم داشت.
***
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
به نکته ظریف و بسیار درستی اشاره کردین 🙄
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
خب گشنشه
گرسنگی احساس نیست مگه؟🙄
مهشکن🇵🇸
خب گشنشه گرسنگی احساس نیست مگه؟🙄
دقیقا همینطوره، دیده شده که هنگام گرسنگی خدا رو هم بنده نیستن🙄
مهشکن🇵🇸
خب گشنشه گرسنگی احساس نیست مگه؟🙄
ولی اصلا فکرشو که میکنم،
هیچ صحنه عاشقانه یا غمانگیز یا هیجانیای، به اندازه صحنه رسیدن آدم به خوراکی سرشار از احساس نیست😍
اصلا تمام شعرا و نویسندگان از وصفش عاجزن🥰
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 42
***
زن مثل قبلش بود. مبهوت، گیج و مسخ شده. حتی بدتر. درباره پسر بیمارش راست گفته بود. واقعا پسر فلجی داشت که انقدر ذهنش را پر کرده بود که از بیرون اینطور گیج به نظر برسد؛ و البته خودش هم مریض بود. نوروتوکسین داشت از درون دستگاه عصبیاش را میخورد که اینچنین بیحواس بود. عرق کرده بود. ضعف داشت. سرفه میکرد. بدنش جان مبارزه را عفونت را نداشت و با وجود اینها، باز هم با همه وجود دلش میخواست تا محل اقامت پسرش بدود؛ ولی نه پاهایش جان داشتند و نه حق داشت این کار را بکند.
وقتی که به من چاقو زد، خودش را سوزاند. میدانست دیگر به درد نمیخورد. چند بار کپسول سیانور را از جیب مانتوی رنگ و رو رفتهاش بیرون آورده بود، تا نزدیک دهان برده بود، حتی میان لبهایش گذاشته بود ولی لحظه آخر ترسیده بود قورتش بدهد. دلش پیش پسر فلجش بود. میدانست نمیتواند نجاتش بدهد؛ ولی باز هم فکر میکرد اگر زنده بماند بهتر است. ته ته دلش یک امیدی بود به نجات.
خیابانها را بیهدف قدم میزد. انگار مست بود، تلوتلو میخورد. نمیدانست تصویر چهرهاش را به همه پایگاهها و گشتهای ناجا سپردهاند. اگر میدانست هم البته فکر نکنم فرار میکرد. تنها چیزی که برای باختن داشت، پسرش بود که ربطی به او نداشت در آن لحظه. خودش هم هر وقت لازم میشد، سیانور را به دهان میگذاشت و به خیال خودش به بهشت میرفت. حتی بدون سیانور هم، عمر زیادی برایش نمانده بود.
زن خالی بود. خالیِ خالی. مبهوت و مسخ شده. تنها کاری که داشت هم با دخالت من به نتیجه نرسیده بود. واقعا خالی بود.
کار داعش همین بود. اول یک دور آدمها را خالی میکرد؛ خالی از همهچیز: محبت، احساس، فکر، تعلق، هویت. و بعد با آنچه میخواست پرشان میکرد: با احساسِ داعشی، فکرِ داعشی، هویت داعشی و تعلق داعشی.
زن خالی بود. حتی فکر و احساس و هویت داعشی هم نداشت. به اجبار آمده بود و به اجبار ادامه داده بود. خالی بود ولی پرِ پر نه. درونش رنگ و بوی داعش داشت؛ ولی نه آنقدرها. تنها چیزی که داشت میل به نجات پسرش بود و برای همین میخواست آن عملیات را انجام دهد. خیلی وقت بود که در بنبست زندگی میکرد، خیلی وقت بود که دیگر نه امیدی داشت نه آیندهای. راست راست توی خیابان میگشت، بدون ترس از دستگیری. داشت با خودش فکر میکرد آخرش اعدام است دیگر...
همین هم بود که وقتی به تور گشت پلیس خورد، هیچ مقاومتی نکرد. انگار جنازهای متحرک بود. اجازه داد دستبندش بزنند و توی ماشین پلیس نشست. مسلح نبود، فنون رزمی هم بلد نبود، میلی هم به فرار نداشت. جایی برای فرار نداشت و نمیتوانست به امارت داعش برگردد. میکشتندش.
توی ماشین پلیس، وقتی کنار مامور زن نشسته بود، از هوش رفت.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بابا میگفت قبلا بجای اینجایی که الان دبستان کردآباد را ساختهاند، قبرستان بوده. این را قبلا شنیده بودم؛ از خیلی وقت پیش؛ ولی الان که جامعهشناسی خواندهام فهمیدهام باید برای قبرستانی که دیگر نیست حرص بخورم.
اینطور که شنیدم یک قبرستان قدیمی بوده؛ حتی شاید قدیمیتر از تخت پولاد. پنجاه سال پیش، قبرستان و قبرهای قدیمیاش را کندهاند و خراب کردهاند. استخوان نازنین اجداد ما را که از زیر زمین بیرون آمده، توی گونی ریختهاند و بردهاند یک جای دیگر دفن کردهاند.
میفهمید؟
نه نفهمیدید. وقتی مثل من حرص میخورید که بفهمید قبرستان یک سند مهم در مطالعات تاریخی و جمعیتشناختی ست. آن استخوانهای نازنین اجداد، اسنادی برای مطالعات باستانشناسی بودند که باید با حوصله و دقت بررسی میشدند. از روی آن قبرستان و قبرها کامل میتوانستند جامعهی صدها سال پیش را بازسازی کنند: نرخ باروری، امید به زندگی، نسبت جنسی، بعد خانوار و حتی ویژگیهای فرهنگی و ساختار نهادهایی چون خانواده و ازدواج و بهداشت و...
همه اینها را به باد دادهاند و بهجایش مدرسه ساختهاند.
از آن بدتر این است که نه فقط یک قبرستان، که یک بازار قدیمی هم زیر زمین دفن شده و احتمالا عتیقههای قیمتیاش به غارت رفتهاند. پدرم میگفت وقتی بچه بوده و داشتند برای ساختن خانه و مدرسه، زمین را میکندند، بقایای یک بازار قدیمی را زیر زمین کشف کردهاند. بابا میگفت احتمالا توی آن بازار طلا و عتیقه هم پیدا میشده و این را اضافه کرد که توی این منطقه، خیلیها زیر خانهشان عتیقههای قدیمی پیدا کردهاند. وقتی از بابا پرسیدم بازار دقیقا چطوری بود، بابا گفت چیزی شبیه تپه اشرف یا کهندژ، نزدیک پل شهرستان(بقایای یک قلعهی قدیمی که به عنوان یک اثر ملی ثبت و حفاظت شده است).
بعد با آن اثر مهم از گذشتگان چکار کردهاند؟ روی آن خاک ریختهاند و خانه ساختهاند و من بدون آن که بدانم سالها روی آثار یک تمدن باستانی راه رفتهام.
حتی پدربزرگم میگفت پدرش که یک استاد بنای خیلی زبردست بوده، میگفته بعضی آجر خانههای ما مشابه آجرهای پل شهرستان است و احتمالا قدمتش هم به همان دوران برمیگردد؛ و پل شهرستان یکی از آثار دوره ساسانیان است.
فهمیدن اینها باعث میشود حرص بخورم؛ چون بخش مهمی از تاریخ اصفهان نادیده گرفته شده است.
جِی، یکی از خیابانهای بزرگ شرق اصفهان است و در واقع، یکی از کهنترین مناطق اصفهان. شاید بتوان گفت هسته اصلی پیدایش تمدن در اصفهان، همین منطقه جی بوده است؛ بهویژه محله شهرستان. یهودیان نیز در دوران هخامنشی به اصفهان مهاجرت کردند و در اصفهان ساکن شدند و به این ترتیب اصفهان به دو بخش جِی و یهودیه تقسیم شد(شاید بتوان گفت بخشی از اجداد ما اصفهانیها یهودی بودهاند. این حدس من است که لهجه اصفهانی و این باور که اصفهانیها مقتصد هستند هم به همان رگ و ریشه یهودی برگردد؛ هرچند این فقط حدس من است و چندان قابل اعتنا نیست).
حالا من دارم برای تمدن باستانی نازنینم قلپقلپ فشار میخورم و بد و بیراهش را به مسئولین دوران پهلوی میگویم که انقدر ادعای ایرانی بودنشان میشد و انقدر میخواستند ادای کوروش و داریوش هخامنشی را دربیاورند، ولی در عمل بقایای یک تمدن باستانی را به فنا دادند و گذاشتند به غارت برود.
و البته شاید علتش آن بود از بین تاریخ ایران باستان، فقط جناب کوروش برایشان مهم بود بخاطر خدمات بیبدیلش به یهودیها و صهیونیستبازیهایش، آن موقع که صهیونیست بودن مد نبود!
انگار تاریخ ایران باستان هیچ چیز جز کوروش و دوران هخامنشی ندارد!
(حالا عاشقان کوروش را خواهید دید که دهان من را گل میگیرند!)
پ.ن: جالبه بدونید توی بعضی روایات اسلامی گفته شده که سلمان پارسی اهل منطقه جِی اصفهان بوده.
#کردآباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽روضه آیت الله بهجت برای امام حسن عسکری(ع)
⭕️ویژگی خاص مراسم عزای امام یازدهم
#شهادت_امام_حسن_عسکری علیهالسلام تسلیت باد...
تسلیت به امام زمانم...😭💔
پ.ن: به احترام شهادت امام حسن عسکری امشب رمان منتشر نمیشه.
http://eitaa.com/istadegi
⬛️ السلام علیک یا حسن بن علی ایها الزکی العسکری(ع)
☑️ لَیْسَتِ الْعِبادَةُ کَثْرَةَ الصِّیامِ وَ الصَّلوةِ وَ إِنَّما الْعِبادَةُ کَثْرَةُ التَّفَکُّرِ فی أَمْرِ اللّهِ:
امام حسن عسکری(علیه السلام) میفرماید: عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه [حقیقتِ] عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است.
تحف العقول، ص۴۴۸
#شهادت_امام_حسن_عسکری علیهالسلام تسلیت باد...
تسلیت به امام زمانم...😭💔
http://eitaa.com/istadegi
انقدر بانوان شهیده مظلومن که حتی توی کتاب زندگینامه یک بانوی شهیده هم نویسنده اعتقاد داره بانوان شهید خیلی ظرفیت الگو بودن ندارن و این از موارد استثناست.
خیلی غمانگیزه که حتی یه انتشاراتی که سالهاست در زمینه شهید و شهادت کار میکنه، معتقده اونهایی که توی بمباران شهید شدن خیلی الگو نیستن!
درحالی که مشکل از اون شهدا نیست، مشکل از ماست که خاطراتشون رو جمعآوری نکردیم تا بتونیم ازشون الگو بگیریم.
آخرش انگار توی کت خیلی از آقایون نمیره که خانمهای شهید هم به اندازه شهدای آقا ظرفیت الگو شدن داشته باشن، خیلی براشون سخته که بهش اعتراف کنند.
اگرم میخوان بهش اعتراف کنند حتما باید بذارنش زیر سایه یه شهید آقا!!!
#لشگر_فرشتگان