🌹روز ۲۴ ذیالحجه( فردا) روز مباهله است
🦋 السلام علیک یا رسول الله(ص):
تو آمدی و ریخت به هم هر معادله
افتاد در زمین و زمان شور و ولوله
اسلام با هوّیت تو آبرو گرفت
گاهی به حسن خلق و گهی با مباهله
🔰آیت الله جوادی آملی:
از غريبترين ايام زندگي ما ايام مباهله است،
مباهله جزء واجبات ركني ولایت است
📿 اعمال عید و روز مباهله:
۱-غسل و روزه
۲-دورکعت نماز مثل نماز عید غدیر
۳-خواندن دعای مباهله
۴-هفتاد بار استغفار
۵-صدقه دادن
۶-زیارت امیرالمومنین
۷-زیارت جامعه کبیره
التماس دعا 🤲
#مباهله #روز_مباهله
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
#موجنامه
به قلم: #کوثر_سادات_مصباح
درست لحظهای که دیدم یک موج بلند از دور دارد به سمت من میآید، در ذهنم جرقه زد باید دوباره شروع کنم به نوشتن. کلمات تند تند شروع کردند به تراوش. کل آب دریا پر شد از کلمه. سرم را هر طرف میچرخاندم داستان میدیدم. کلمات تند تند جمله میشد و در ذهنم رژه میرفت. احساس کردم باید همین الان، همین وسط دریا بنشینم و بنویسم...
چندین سال بود چشمم به جمال دریای شمال باز نشده بود.
برای مایی که پدری داریم که همه چیز برایشان قانون و مناسک سفت و محکم دارد، سفر یهویی و تفریحی بیبرنامه وجود ندارد. یعنی مثلاً اگر در شهری، مکان خوبی پیدا کردیم و شرایط خوب بود و تابستان هم بود و سفر دیگری هم در طول آن سال نرفته بودیم، مجاز میشویم بریم سفر.
و سالها بود که حتی دوتای این شرایط هم نبود چه رسد به همهاش. از دور خبر شمال رفتن اغیار را میشنیدیم و میسوختیم و میساختیم.
امسال خدا خواست و ساحت مقدس دریا هم طلبیدمان.
یک بار روی منبر، حاج آقایی میگفت این مناظر و این زیباییها و هوای خوب و... را خدا آفریده برای مؤمنین. میگفت اصلا شماها باید بروید و لذت ببرید...
اوایل برایم نظر غریبی بود. ولی کمکم هرچه گذشت دیدم انگار بیراه هم نمیگوید، حتی شاید کاملا هم منطقی است. اصلا حالا که دقیق نگاه میکنم نظر خودم هم همین است!
انگار طبق قانون نانوشتهای، مذهبی ها و چادری ها و... باید بروند مشهد. و بقیه جاها مال بقیه؛ هروقت دلِ تنگشان گرفت یا دو روز تعطیلی پشت سر هم شد جُل و پلاسشان را بیندازند پشت صندوق عقب ماشینشان و بروند شمال جوج بزنند.
حتی خیلی از اسماً مذهبی ها پارک و دنبال رودخانه و میدان امام هم نمیروند...
—••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••—
⚠️ادامه دارد...
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
#موجنامه
به قلم: #کوثر_سادات_مصباح
خودم را مجبور کردهام که دقیق به امواج نگاه کنم؛ به طریقه شکلگیری، به بالا و پایین رفتنشان، به فرود پر هیاهویشان بر سطح آب و به تندتند ایجاد شدن امواج. به «ما زنده به آنیمِ» خلقت خدا...
مدت ها اسمم در همه شبکه های اجتماعی «موج» بود. متن معرفی هم بیتِ «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست» بود. بعد از عوض شدن شمارهام، به ناچار اسم را تغییر دادم و شد این که هست.
طبیعت موج برایم خیلی زیبا بود. اینکه ماهیتش در حرکت است. دوست داشتم برسم به نقطه ای که ماهیتم حرکت باشد. خسته نشوم از کار و درس و کلاس و عبادت و کتاب و نوشتن و هزار و یک کار دیگری که برای خودم تعریف کرده بودم. مهمترین هدف میانمدتم همین بود. ریزریز زندگیام را طوری سامان داده بودم که روزی، برسم به جایی که هدررفت وقتم برسد به صفر. چهارده سالگیام را جشن گرفتم برای خودم؛ چون خیلی نزدیک بودم به آن نقطه آرمانی.
بعد از آن سال یازدهم مدرسه دوباره رسیدم به مرز صفر شدن؛ از شش صبح میرفتم مدرسه، چراغهای مدرسه را تندتند روشن میکردم و میرفتم در کلاس، کیفم را میگذاشتم و کارهای صبحگاه را آماده میکردم، یا برنامهریزی برای نزدیکترین مناسبت فرهنگی، یا کار کردن درس با دانشآموزان ضعیف یا....
بعد از مدرسه هر روز کلاس متفاوتی داشتم و تازه بعدش انجام تکالیف بود و درس خواندن. ساعت یازده تا دوازده شب هم ظرف شستن. بدون خواب بعد از ظهر، بدون فیلم دیدن، بدون ور رفتن به گوشی و کامپیوتر. استراحتم کتاب خواندن بود...
خلاصه که کیف میکردم که دارم مفید زندگی میکنم. که دارم مثل موج میشوم...
تصورم از موج، «فا اذا فَرغْتَ فَنصَب» بود، کار که تمام شد، برو سراغ بعدی، اندازه یک «ف» استراحت کن.
اما امروز که با دقت امواج را نگاه کردم دیدم هنوز موج قبلی تمام نشده موج بعدی شروع میشود.
البته دقیقش را بخواهم بگویم، قبلی تمام نمیشد، توسط بعدی بلعیده میشد! زیرِ موج قبلی میرفت و عملا محو میشد....
چقدر تا موج شدن فاصله دارم...
—••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••—
⚠️ادامه دارد...
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام بر شما عزیزان🌷
بعضاً پیام ناشناس فرستادید و از کم شدن فعالیت کانال گله کردید. که حق هم دارید و حقیقتاً بنده هم نمیخوام کانال اینطوری بمونه.😔
اما شرایط ما نسبت به چندماه پیش فرق کرده.
بنده درگیر ویرایش خط قرمز و البته دوتا پیرنگ جدید هستم که احتمالا زمان زیادی میبره؛ اما سعی میکنم طوری کار کنم که ارزش انتظار کشیدن رو داشته باشه.😎
خانم اروند هم درحال نوشتن رمانشون هستند.😃
و خانم صدرزاده، درحال ویرایش رمان عالیجنابان خاکستری و تحقیق برای نوشتن یک رمان جدید.🤓
خانم مصباح هم، سعی دارند با وجود شرایط غیرقابلپیشبینی سفرشون، برای شما قسمتی از سفرنامه رو بنویسند اما خب طبیعیه که گاهی نتونن قسمت جدید در کانال بذارند.🌊
پاسخگوییها خیلی کمتر از قبل شدند؛ به این علت که تمرکز ذهنی بنده بیشتر روی رمانها هست و نمیتونم پاسخ شما رو به طور درست و شایسته بدم. و البته بسیاری از سوالات تکراریاند و قبلا پاسخ داده شدن. ☺️
لطفا فکر نکنید فعالیت نکردن در کانال، به معنای این هست که نویسندگان مهشکن بیخیال کارشون شدند... نه. اتفاقا جدیتر هستیم.💪
گروه مهشکن، درحال بازسازی و بازطراحی خودش هست. ما در یک مرحله مهم گذار هستیم؛
این کانال دیگه جنبه شخصی نداره بلکه قراره یک گروه منسجم و منظم داشته باشه.✨
بهم خوردن نظم اولیه، طراحی شکل جدید و رسیدن به تعادل و نظم ثانویه، نیازمند تلاش ما و صبر شما عزیزانه.😊
ما هر هفته دو ساعت جلسه حضوری و چندین ساعت مشورت و صحبت مجازی داریم و درباره برنامههای کانال در آینده، پیرنگ رمانها، پاسخگوییها، معرفی کتابها و... صحبت میکنیم تا به یک برنامه منسجم برسیم.👌
الان کادر مهشکن در جای خودشون و با وظایف مشخص تثبیت شدند و میتونید با مراجعه به پیام سنجاق شده، با کادر مهشکن آشنا بشید.
احتمالا به زودی و بعد از طراحی یک سری چارچوبها، عضو جدید هم میپذیریم...😎
پس لطفا، کانال رو ترک نکنید و در کنار ما بمونید...☺️🌷
و دعا کنید که با قدرت برگردیم...😎
#مه_شکن
#فرات
#صدرزاده
#مصباح
#اروند
#فاتح
کدوم یکی از رمانها رو بیشتر از همه دوست داشتید؟
میخوایم باهم نقد و تحلیلش کنیم...😎
نظرسنجی 👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/1lu6
#مه_شکن
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 #موجنامه به قلم: #کوثر_سادات_مصباح خودم را مجبور کردهام که دقیق به ا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
#موجنامه
به قلم: #کوثر_سادات_مصباح
به محض اینکه چمدانها را در ویلا مستقر کردیم رفتیم برای زیارت دریا.
قرار بود فقط بریم ببینیم و برگردیم؛ که بعد از استراحت، درست حسابی برویم لب آب. باهمان لباسهای توی راه رفتیم کنار ساحل. مردها با لباس و بیلباس در آب بودند. خانمها هم پاچهها را بالا زده بودند و پاهایشان در آب بود. نمیدانم چون شلوغ بود نرفته بودند شنا یا چون خوششان نمیآمد؛ چون به قیافههاشان نمیآمد با کسی رودربایستی داشته باشند.
ساحل برای من لذت تماشای آب و ابرهای متراکم آسمان و ماسههای ساحل است؛ برای پسرها ولی متفاوتتر بود، پرشورتر و خطرناکتر! خطر غرق شدن یک طرف، هرز رفتن نگاه و... یک طرف!
اخیرا این درگیری به درگیریهای ذهنیام اضافه شده که بعضی مکانها را باید برویم یا نه؟ منظورم جاهایی است که دیگر اروپا شده و همه رنگیرنگی هستند...!
مکانهای زیبا و خوش آب و هوایی که انگار دیگر مال آدمهای مذهبی نیست و متدینین فقط باید بروند مسجد و امامزاده. تفریحشان هم نماز شب باشد و بس!
البته اصل مشکل برمیگردد به این که از همان اول عرصه را خالی گذاشتیم؛ ولی الان که دیگر عرصه جولانگاه دیگران شده نمیدانم وظیفه چیست؟ برای منِ دختر شاید خیلی طوری نباشد ولی مردان نجیب خیلی اذیت میشوند. آنقدری که شاید اگر یک مرد سر به راه به جای رفتن به چهارباغ با خانمش، در خانه بشیند، خیلی بهتر باشد. و اصلا با توجه به روحیه و ساختار آفرینش جنس مرد، نرفتن و تفریح نکردن و افسردگی گرفتن و خیلی خیلی بهتر از رفتن به مکانهای متداول و عرف برای تفریح باشد! آنوقت میرسد به جایی که الان هست. که تفریح محدود میشود به مسجد و امامزاده و مشهد و اعیانی تفریحها هم بشود سفر خارجی عراق!
بگذریم.
برادرها، خیلی سریع به دل دریا زدند و من ماندم و چادرم. و کلی باید و نباید و
آخرش هم نفهمیم چه شد. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم وسط دریا هستم و یک موج بلند تا روی سرم را خیس کرد! برای حفظ پوشش اسلامی با همان چادر به دل دریا زدم و با پسرها(همه محرم بودند) رفتیم وسط آب. جایی رفتیم که اطرافمان کسی نبود. من هم کامل تا زیر چانه در آب بودم که چادر خیسم نچسبد به تنم و از دور کسی ببیند و...
البته باقصد در آب امدن نیامده بودم. همینطوری فقط میخواستم کمی پایین پایم خیس شود. ولی بعد که دیدم چادر چسبید به پایم مجبور شدم کامل بروم در آب!
موج ها بلند بودند. وقتی میآمدند گاهی از روی سرم هم رد میشدند و وقتی میرفتند آب میآمد تا زیر کمرم. برای همین نشستم و با موج روی آب بالا میرفتم و پایین میآمدم که حجابم حفظ شود.
همان جا بود که تصمیم گرفتم بنویسم. همان جایی که روی موج سوار بودم و با تلاطم دریا متلاطم میشدم. پسرها میایستادند و وقتی موجی میآمد، از پشت خودشان را رها میکردند در آب. موج بلندشان میکرد و میانداختشان جلوتر. غشغش میخندیدند و منتظر موج بعدی بودند. در همه حال هم حواسشان به من بود که از گردن به پایین بیرون آب نباشم.
وقتی قرار شد بیرون بیایم، برایم یک چادر خشک مدل حسنا آوردند و دونفری اطرافش را گرفتند. طوری بازش کردند که یک تونل درست شد و من دقیقا وسط تونل از آب بلند شدم. حسنا را روی چادر خیس زیری چفت کردم و محکم و استوار از وسط ساحل رد شدم و به سمت ویلا رفتم. دو نفر در کنارم حرکت کردند و پوشش دادند. یک نفر هم از پشت چادرم را گرفته بود که نچسبد به چادر خیس زیری که چسبیده به لباسهای خیس که چسبیده به بدنم و بدننماست!
لذت جدید و خاصی بود شنا در دریای مواج. ولی آخرش هم نفهمیدم آیا با توجه به فضا، کار درستی بود یا نه...
—••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••—
⚠️ادامه دارد...
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
کدوم یکی از رمانها رو بیشتر از همه دوست داشتید؟
میخوایم باهم نقد و تحلیلش کنیم...😎
نظرسنجی 👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/1lu6
#مه_شکن
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 #موجنامه به قلم: #کوثر_سادات_مصباح به محض اینکه چمدانها را در ویلا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
#موجنامه
به قلم: #کوثر_سادات_مصباح
دو سه بار وسط جاده مداحیها را قطع کردم و سعی کردم تمرکز کنم. دائم با دقت به کوه و کمر نگاه میکردم، بلکه یک سوژه پیدا کنم که یا طنز باشد یا عرفانی یا فلسفی. که بنویسم برای موجنامه چند روز دیگر. ولی هرچه کردم نتوانستم جز لذت برن از منظره کاری انجام بدهم.
برای همین فقط توصیف میکنم. یک فیلم با سرعت تند هم ضمیمه این متن میکنم که شما هم اندکی از آن را ببینید.
مسیر را اشتباه رفتیم و به جای جاده ساحلی، سر از دل جنگلهای کوهستانی درآوردیم. یک جاده دوطرفه تکبانده است. یک طرف قله کوه است، پوشیده در درخت. یک طرف دره است، آن هم پوشیده در درخت. درختان خیلی بلند و قطور هستند. تنه درختان از خزه سبز است. با اینکه ظهر است ولی هوا بسیار خنک است. خبری هم از خورشید نیست. ابرهای متراکم کاملا آسمان را پوشاندهاند. ماده پیچ در پیچ و سربالایی است. از توی «نشان» که نگاه میکنم مسیر پیش رو، مثل موهای فرفری دخترکی است که بعد از حمام شانه نزده! چیزی فراتر از پیچ در پیچ بودن.
بالای کوهها مه غلیظی است. یعنی از پنجره که بیرون را نگاه میکنی لبه اتصال زمین و آسمان دالبر دالبر است. گِرد گرد درخت ها که محو میشوند در مه سفید که کل آسمان را گرفته. انگار خدا براش بلور را گرفته دستش(یک ابزار در فتوشاپ برای محو کردن) و بین آسمان و کوهها را محو کرده.
جلوتر که رفتیم(در حقیقت بالاتر) وارد مه شدیم. دقیقا وارد خود ابر شدیم، بالای کوه. هوا خیس بود! شیشه جلوی ماشین پر بود از قطره های ریز ریز آب. دستم را بیرون گرفته بودم که ابرها را حس کنم. حس خیسی بود! مه شکن ماشین را روشن کردیم(😉).
بالای سرمان سفید بود، جلوی و عقبمان سفید بود، پایین کوه هم سفید. گیر کرده بودیم توی ابر...
—••÷[مِـصــــــــــــــبَــاحـــ❀ ]÷••—
⚠️ادامه دارد...
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
کدوم یکی از رمانها رو بیشتر از همه دوست داشتید؟
میخوایم باهم نقد و تحلیلش کنیم...😎
نظرسنجی 👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/1lu6
#مه_شکن
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 #موجنامه به قلم: #کوثر_سادات_مصباح دو سه بار وسط جاده مداحیها را قطع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...یک جاده دوطرفه تکبانده است. یک طرف قله کوه است، پوشیده از درخت. یک طرف دره است، آن هم پوشیده از درخت...🌱
#موجنامه 🌊
#مصباح
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
May 11
May 11
Hamed-Zamani-Mah-Neyze-Ha.mp3
6.47M
🥀
حی علی البکاء
حی علی البکاء
فی ماتم الحسین
مظلوم کربلا...🏴
🎤حامد زمانی/عبدالرضا هلالی
#محرم #امام_حسین #ماه_محرم
http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴یکم: ستون
آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعلهها میرقصند و دورم میچرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام...
سر سفره نشسته بودی و تکیهات به من بود. خسته بودم؛ بس که من را جابجا کرده بودی این چندروز. در یک منزل آرام نمیگرفتی؛ دائم از این منزل به آن منزل در حرکت بودی و همه میدانستند که از ترس است؛ اما به رویت نمیآوردند. چشمت به کاروان حسین بود که کجا اتراق میکند؛ میخواستی از او فرار کنی. من را یا جلوتر از کاروان او بر زمین میکوفتی یا عقبتر.
دوباره پیک حسین آمد و من در جای خود بیقراری کردم. لقمه غذا از دستت افتاد و چنان متحیر و بیحرکت ماندی که گویا پرنده بر سرت نشسته بود. چهره در هم کشیدی؛ مانند ابری تیره که آماده غرش و طوفان است. همه مضطرب نگاهت میکردند و من، میخواستم از جا بجنبم، خود را زمین بزنم و پشت تو را خالی کنم که بروی. من اگر مثل تو پا داشتم، التماسکنان دنبال حسین میدویدم و اگر زبان داشتم، به تو میگفتم که باید آمدن پیک از سوی حسین را جشن بگیری. دلم میخواست به زبان بیایم و بگویم خوش به حالت زهیر که حسین روی تو حساب کرده و تو را فراخوانده...
همسرت هم به من تکیه زد. انگار تنها او بود که از ابرِ سیاهِ طوفانزای چهره تو نمیترسید. شاید چون خوب میشناختت و شاید چون این چند منزل، مثل من حسابی هوایی شده بود که پر بکشد به سوی حسین. انگار بارها حرفی که الان میخواست بزند را در گلو نگه داشته بود و دیگر طاقتش تمام شد. نهیب زد که: فرزند رسول خدا برای تو پیک فرستاده و تو سر باز میزنی؟
ابرِ سیاهی که درچهرهات بود، در هم پیچیدهتر شد؛ نمیدانم از خشم بود یا شرم. عرق نشست روی پیشانیات. هم خودت، هم همسرت و همه کسانی که همراهت بودند میدانستند ترسیدهای پا به کشتیِ حسین بگذاری و به دام گرداب بلا بیفتی. راست و دروغ سیاست انقدر درهم پیچیده بود که ترجیح دادی از سیاست و جنگ دامن بکشی و به حاشیه امن تجارت پناه ببری؛ اما حسین که راست و دروغ را باهم نمیآمیخت! همهاش راستی بود و تو این را میدانستی. میدانستی تنها کشتی حسین است که از دریای طوفانی فتنهها به سلامت میگذرد.
برخاستی. انگار تازه به خودت آمدی و فهمیدی اگر الان به پیک حسین جواب ندهی، ننگش تا ابد روی دوشت میماند و آیندگان خواهند گفت که زهیر با همه دبدبه و کبکبهاش، از مواجهه با حسین و حقیقت کلامش ترسید.
رفتی و وقتی بازگشتی، احساس کردم با وجود سالها همراهی، تو را نمیشناسم. خبری از آن ابر سیاه نبود؛ خورشید در چهرهات میدرخشید. وقتی فرمان دادی که خیمه و بار و بنهات را برچینند و کنار منزلگاه حسین پرپا کنند، نزدیک بود از شادی، برگهای نو بر تن خشکیدهام بروید. تو من را از زمین برداشتی و بر عرش استوار کردی؛ در کنار خیمههای حسین. حالا من هم یکی از عمودهای کاروان او بودم...
آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعلهها میرقصند و دورم میچرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام زهیر. آمادهام که خود را به دامان آتش بیندازم؛ مثل بقیه ستونها و خیمهها. در دنیای بیحسین، جز آتش، مأوایی نمیتوان یافت...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام و درود بر شما عزیزان🌿
ایام عزاداری اباعبدالله رو خدمت شما تسلیت میگم.🥀
انشاءالله در این ایام، شور و شعور حسینی ما بیشتر بشه.
انشاءالله قراره از امروز، با هم از مطالب یک سلسله سخنرانی استفاده کنیم.
این سخنرانیها غالبا ۲۰ دقیقه تا نیمساعت هستند و زمان زیادی نمیگیرند؛
و کمک میکنند تکلیفمون رو با خیلی از معارف و مسائل دینی روشن کنیم.
مطالب این جلسات بسیار مفید و مستند هستند و خیلی مفاهیم در ذهن شما جا میافته.
مسائلی که یکبار برای همیشه باید حل بشند و بتونیم بهتر به دینمون عمل کنیم.
شاید یکی دو جلسه اول خیلی جذاب نباشه؛ اما اگر رهاش نکنید، از اواسط جلسات، کمکم شیرینی معارفش رو میچشید انشاءالله.
#ماه_محرم
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴دوم: خار
دنبال باد میگردم تا کمکم کند برای فرار؛ برای دویدن. همان اول که دیدمتان، فهمیدم اینجا دیگر جای من نیست. میدانستم یک روز این اتفاق میافتد.
امیرالمومنین علیهالسلام وقتی گذرشان به اینجا افتاد، من هم اینجا بودم. یعنی چند منزلی بود که همراه باد، دنبال علی و سپاهش میدویدم که داشتند عازم نبرد صفین میشدند. به این سرزمین که رسیدیم، توقف کردند و خبر دادند از این روزها.
دقیقا همانجایی فرود آمدید که آقا فرمودند و مطمئنم خونتان همانجایی به زمین خواهد ریخت که علی فرمود. اما آنچه مایه تعجب است، این است که میبینم برخی از آنان که به روی شما شمشیر کشیدهاند را قبلا در سپاه علی دیدهام...
من باید بروم. اینهایی که من میبینم، برخی کینه بدر و احد را به سینه میکشند و برخی از برق سکه و شمشیر چنان کور شدهاند که نور هدایت را در چهره شما نمیبینند. و من میدانم یک سپاهِ تا بن دندان مسلحِ چندهزارنفری، وقتی آماده رزم با یک کاروانِ کوچک باشد، یعنی نمیخواهد رحمی در دل راه دهد و کوچک و بزرگ نمیشناسد. برای همین است که میخواهم فرار کنم. من فردای این نبرد را هم در این چهرههای وحشی و جاهل میبینم...
وقتی که چشمم به بچههای شما افتاد، دلم میخواست خاک شوم و در زمین فرو بروم. دلم میخواست همان آب ناچیزی که در آوندهای بیرمقم جریان دارد هم بخشکد و نابودم کند. از خلقتم شرمندهام؛ از تیز بودن شاخههایم. دارم باد را صدا میزنم تا بیاید و من را ببرد به آخر این صحرا، اصلا به آخر این دنیا. من باید فرار کنم قبل از این که بچههای شما، پابرهنه به دامان صحرا فرار کنند...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi