🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴ششم: کلاهخود
بیتابانه نگاهت میکردم که داشتی عمامه دور سرت میبستی تا سختیِ من، سرت را آزار ندهد. انقدر با طمأنینه زره و جوشن بر تن میکردی که انگار بجای میدان جنگ، به حجله دامادی میروی. شمشیر را دور کمرت حمایل کردی و بالاخره، من را برداشتی. دستان گرمت که به سردیِ فلزم خورد و ذکر خدا را از لبانت شنیدم، تمام ذراتم به جنبش افتادند و متراکمتر شدند. من را زدی زیر بغلت و برای وداع، بیرون آمدی. اهل حرم دورت را گرفتند. هریک ناامیدانه به یک گوشه لباست چنگ میزدند که نروی؛ مانند چنگ زدن غریق به تختهپارههایی وسط اقیانوس؛ بدون امید نجات. دخترکی بازویت را گرفت یا دقیقتر بگویم؛ من را که میان بازو و پهلویت نگه داشته بودی. چشمان سیاهش از نگرانی دودو میزد؛ طوری که دلم میخواست به زبان بیایم و بگویم جای نگرانی نیست؛ من تا آخرین لحظه سر تو را در آغوش میگیرم تا زخمی بر آن ننشیند. کاش زبان داشتم و از استحکام فلزم بگویم؛ گرمایی که در کوره دیدهام تا محکم باشم و ضربههایی که میان پتک و سندان خوردهام؛ اما نه... درچشمان دخترک، عاقبت این نبرد را میشد دید. عاقبتش هرچه بود، من وظیفه داشتم تا آخر آن عاقبت همراه تو بمانم.
بالاخره با حوصله و بوسه و کلام ملایم، تکتکشان را از خودت جدا کردی. آخرین دستی که جدا شد، دست کوچک آن دخترک بود که محکم من را گرفته بود.
اذن میدان گرفتنت خیلی طول نکشید. ذکر گفتی و من را بر سرت گذاشتی. خودم را دور سرت محکم گرفتم. انقدر محکم که انگار قسمتی از سرت هستم. اراده کرده بودم هر شمشیری که به سوی سرت آمد را خرد کنم؛ چشم حسین به تو بود و نباید پسر مقابل پدر زخم ببیند؛ مخصوصا پسری چون تو در برابر پدری چون حسین. همه میدانند تو برای حسین، فقط پسر نبودی. خودش هم فرمود؛ هر وقت دلتنگ رسول خدا میشد، تو را نگاه میکرد. تو آینه بهترین انسان روی زمین بودی و من در حیرتم که چطور ممکن است اصلا به من نیاز داشته باشی؟ مگر اصلا کسی میتواند با تو بجنگد، مگر کسی میتواند به قصد سرِ تو، شمشیر و نیزه بالا ببرد که بخواهی کلاهخودی آهنین چون من را بر سر بنشانی؟
تو چنان میجنگیدی که واقعا هم نیازی به من نبود؛ پیش از رسیدن به تو، شمشیرت به آنها میرسید و جهنم برایشان شعله میکشید. من در حیرت بودم که اینها چطور مسلمانیاند که با شبیهترین فرد به پیامبرشان میجنگند؟! یعنی از چهره پیامبرگونه تو خجالت نمیکشیدند؟ اصلا چطور میتوانستند در مقابل این تجسم خوبی مطلق چشم ببندند و شمشیر بکشند؟
انقدر جنگیدی که سنگینی سلاح و زره و من، دست به دست تشنگی داد و امانت را برید. کاش آهنین نبودم. کاش انقدر سنگین نبودم. درنگی کوتاه میان نبردت، فقط به اندازه بشارت حسین به بهشت افتاد و بعد، دوباره به میدان تاختی. اینبار نفهمیدم با ضربه شمشیر کدامشان بود که تعادلم بهم خورد. از پشت زد. سرم گیج رفت و کج شدم. نه تو فرصت داشتی من را دوباره بر سر بگذاری و نه من توانش را داشتم که سرت را محکم بگیرم. اسبت که شیهه کشید، اندک تعادلی که داشتم هم بهم خورد و افتادم.
گیسوان سیاهت پریشان شد. اصلا حواست نبود که من روی سرت نیستم. کاش زبان داشتم و فریاد میزدم که مواظب باشی؛ مواظب آن نامردی که با عمود آهنین به سوی تو میتازد؛ از پشت سر.
دورت را گرفتند. گرد و خاک شد و ندیدم دیگر...
حالا تا آخر عمر، بابت فرق شکافته تو شرمنده حسین خواهم بود...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
احلی من العسل_۲۰۲۱_۰۸_۱۴_۲۰_۴۴_۲۴_۰۳۹.mp3
9.83M
🥀
این زخمهای بیعدد
احلی من العسل...
🎤حاج محمود کریمی
#ماه_محرم #امام_حسین
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
جلسه سوم.mp3
8.77M
🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴
بیاید قبول کنیم
که «ما» با همهی قیل و قالمون!
«یه ذرهایم»
و ذره؛ همیشه محتاجه...
محتاج به کسی که هیچوقت تموم نشه، کم نشه، کمرنگ نشه، دور نشه...
و اون یک نفر، فقط یکیه!
فقط خدا...
جلسه سوم
#دین_فطری
#محرم
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
http://eitaa.com/istadegi
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_مهری_زارع 🌷
(شهیدِ سیزده ساله انقلاب)
🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس
🔸شهادت: نهم فروردینماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی
احلی من العسل...
#ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم رب الشهداء 🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_مهری_زارع 🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی،
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_مهری_زارع 🌷
(شهیدِ سیزده ساله انقلاب)
🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس
🔸شهادت: نهم فروردینماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی
"...مهری برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بود، در آن سالها برای رعایت حجاب سختگیری میشد. من، مهری و همکلاسی دیگرمان حمیده قروی از معدود بچههایی بودیم که برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بودیم و حاضر نبودیم روسری از سرمان بیفتد، اما برخی از معلمها، سختگیری را از حد گذرانده بودند و با تنبیههای بدنی بچهها را مجبور به رعایت حجاب میکردند.
چادر قهوهای گلگلیاش را هیچوقت یادم نمیرود، با بچهها به مسجد محله میرفتیم، ما بچهها سر صف نماز شوخی و بازی هم میکردیم اما موقع نماز که میشد او جدیتر از همه بچهها از ما جدا میشد و میرفت وسط صف بزرگترها میایستاد. "
با این که سن و سالش کم بود اما درک بالایی داشت و همیشه به پدر میگفت: «امام را تنها نگذارید، این انقلاب پیروز می شود و ما باید کاری کنیم تا همه زیر پرچم اسلام و انقلاب بیایند».
مادر شهید:
"مهری زمان شهادت سیزده سال بیشتر نداشت؛ هرچه از مهری بگویم کم گفتهام؛ دختری بسیار مهربان، قانع، مردمدار، مرتب و مسئولیتپذیر بود، دخترم به حجابش خیلی اهمیت میداد؛ اگر چه آن زمان دختران باحجاب حق ورود بهمدرسه را نداشتند، اما با سختی زیاد تا مدرسه با حجاب و چادر میرفت و در مدرسه برای پوشیدن روسری تنبیه بدنی میشد و حتی مدیر مدرسه سرش را بهخاطر یک روسری به دیوار میکوبید. از لحاظ فکری از سن خودش جلوتر بود، بیشتر میفهمید."
خواهر شهید آخرین فردی است که قبل از آن اتفاق با مهری بوده از روز واقعه میگوید: "روز ۹ دی سال ۵۷ همه با هم خانوادگی به تظاهرات رفتیم، مادرم با بچه ۶ ماهه در بغل و پدر و برادرانم بودیم، در شلوغی جمعیت من و مهری و یکی از همسایهها(شهیده فاطمه امیری) که با ما بود، از خانواده دور افتادیم، من که آن زمان ۱۰ سال سن داشتم تا چند لحظه قبل از مجروح شدن مهری دستم در دستان او بود، بعد از اینکه تانکها از طرف چهارراه لشگر به سمت چهارراه استانداری آمد، آن لحظه دیدیم که دختری هم سن و سال مهری(شهیده الهه زینالپور) قسمتی از لباسش به تانک گیرکرده و همراه تانک روی زمین کشیده میشود، مهری برای نجات آن دختر دست من را رها کرد و به سمت او رفت و تانک بین ما فاصله انداخت و جمعیت را شکافت، من داخل جوی آب کنار خیابان افتادم و جمعیت زیادی روی من افتادند، دیگر چیزی ندیدم دود و تیراندازی، بوی خون، فریاد اللهاکبر جمعیت، فضای خاصی بود؛ بعد از آن درحالی که نگران خواهر بزرگترم بودم مستاصل و بیپناه به کمک مردم از جوی آب خارج شدم و به کمک یک خانم با تاکسی بهمنزل رسیدم."
مهری تنها کسی بود که وقتی دید الهه، یکی دیگر از شهدای انقلاب مشهد، گوشه لباسش به تانک گیر کرده و دهها متر برروی زمین کشیده شده است، در حالی که همه از ترس مواجهه با مزدوران شاه فرار میکردند، از جان گذشتگی کرد و به کمک وی شتافت و او را نجات داد.
هر چند که الهه با کمک مهری نجات یافت اما پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید.
مادر شهید: "همان شب از طریق عموی بچهها مطلع شدیم مهری در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شده؛ با همسر و پسرم بهسمت بیمارستان راه افتادیم؛ بیمارستان محاصره بود و تیراندازی میکردند؛ بهسختی از بین آن همه تیراندازی و شلوغیها خودمان را به بیمارستان رساندیم؛ اجازه وارد شدن به بیمارستان نمیدادند؛ از پنجرهای که خیلی بلند نبود بالا رفتم شاید بتوانم دخترم را ببینم اما چیزی ندیدم."
فردا صبح که به بیمارستان میروند، ۴ مجروح را نشانشان میدهند تا مهری را شناسایی کنند، اما بهخاطر شدت جراحات مادر نمیتواند فرزندش را که با موهای تراشیده و سر و صورت باندپیچی در حالیکه یک چشم و گوشهای از سرش زیر تانک له شده بود را شناسایی کند، تا اینکه پرستار لباسهایش را میآورد و مادر از روی لباسها دخترش را میشناسد.
مهری بعد از تحمل سه ماه مجروحیت، به شهادت رسید و برای همیشه در بهشت رضا(علیهالسلام) آرام گرفت.
زندگینامه داستانی این بانوی شهید سیزده ساله، با نام "دختران هم شهید میشوند" به قلم آزاده فرزامنیا و توسط نشر بوی شهر بهشت به چاپ رسیده است.
#احلی_من_العسل
#محرم
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴هفتم: سنگ صیقل
به اندازه کافی تیز هستی؛ اما باید تیزتر باشی. من صدای هیاهوی سپاه را شنیدهام؛ وقتی همین چند ساعت پیش قصد حمله کردند. صدای هزاران فریاد بود، هزاران فریاد خشمآلود کسانی که برای ورود به دروازه جهنم، از هم سبقت میگرفتند. نمیدیدند که جهنم در مقابلشان قد علم کرده و فریادِ «هل من مزید» سر میدهد؛ و تو، قرار است همان واسطهای باشی که به جهنم میفرستدشان.
جَون من را برداشت و رفت تا خیمه امام. ذراتم از شوق دیدار امام جنبیدند. امام انقدر آرام بودند که گویا هیچ لشگری در مقابلشان شمشیر نکشیده. انقدر آرام که گویا از همین الان، در اعلی علیین جای گرفتهاند. جَون کناری نشست و من را مقابلش گذاشت. امام، تو را به جَون دادند و خودشان نشستند؛ غرق در تفکر.
جَون دقیق نگاهت کرد و موشکافانه. چشمانش را ریز کرد و جلو و عقبت برد. در دستانِ سیاه و پینهبستهاش چرخاندت. روی تیغه و دستهات دست کشید و بعد، بر من قرارت داد. آرام تو را بر من حرکت داد و با حوصله، مشغولِ صیقل دادنت شدم. با هربار حرکتت، به یکی از آن هزاران نفر سپاهِ جهنمی فکر میکردم که قرار بود به جهنم بفرستی.
و جون هم با هر حرکت، با من و تو نجوا میکرد. از ما میخواست روز قیامت شهادت بدهیم که او هم گوشهای از قیام حسین بوده؛ که او هم به اندازه تیز کردن یک شمشیر، به حسین کمک کرده.
جون با مهارت تو را در دستش میرقصاند و اصلاحت میکرد؛ و من در گوشَت از آداب جنگ میگفتم. از این که محکم به دستان امام بچسبی و از او جدا نشوی. از این که در کشتن دشمنان امام، کوتاه نیایی و کند نشوی و نشکنی. و البته تو، بیشتر از همیشه تشنه بودی به خون دشمنان امام. خوش به حالت که فردا انگشتان حسین را لمس خواهی کرد و حسین با تو به میدان میرود.
جون یک نگاهش به من و تو بود و یک نگاهش به امام. خوف و رجا در نگاهش به هم پیچیده بود. میترسید؛ شاید برای جان امام و شاید برای اذن میدانش. میدیدم که دعای روز و شبش، گرفتن اذن میدانِ روز نبرد بود.
لبان امام جنبید؛ آرام؛ طوری که گویا با جون درد و دل میکردند: ای روزگار! اف بر تو باد که هر صبح و شام دوستی را از من میگیری...
گوشهای از تنم تر شد. شوری اشک جون را حس کردم که چکیده بود روی من. خط اشک بر چهره سیاهش رد انداخته بود.
خوش به حال جون...
#ما_ملت_امام_حسینیم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi