eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 28 مطمئنم ریز جز
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 29 برای دانیال می‌نویسم: نزدیک بود بمیرم، احمق عوضی. سریع آنلاین می‌شود و می‌نویسد: داشتی دیر می‌کردی، نصف عمر شدم عشق من. -زهر مار. کدوم خری این مسخره‌بازی رو راه انداخت؟ -خر نبود، یه مشت سگ وحشی بودن. تنم مورمور می‌شود. سگ وحشی هیچ معنایی جز ته‌مانده‌های متوهم گروهک‌های تکفیری ندارد. می‌نویسم: حواستون به سگای وحشیِ دست‌آموزتون باشه. هار بشن، کار دستتون می‌دن. -حواسمون هست؛ ولی می‌دونی که، این سگای وحشی از نژاد پیت‌بول‌اند. وقتی بزنه به سرشون، حتی صاحبشونم نمی‌شناسن. پیت‌بول، وحشی‌ترین نژاد سگ... به عبارتی، داعش. فکر می‌کنند می‌توانند دوباره کمر راست کنند، خوش‌خیال‌ها. می‌نویسم: یعنی قلاده پاره کرده بودن؟ -آره. اصلا قرار نبود اینطوری بشه. خیالت راحت. هواتو دارم عشقم. لرز می‌کنم با خواندن کلمه «عشقم» از طرف دانیال. نمی‌دانم چرا؛ ولی همیشه مقابل ابراز محبت‌هایش حس انفعال داشتم و معذب بودم. پتو را تا چانه می‌کشم روی خودم که احساس لرزم کم شود. هنوز نمی‌دانم دانیال واقعا دوستم دارد یا نه. هیچ‌چیزش به آدم نرفته؛ دوست داشتنش هم. ترجیح می‌دهم فقط همکار و نهایتاً فقط دوستم باشد؛ اما از این که پای عشق را به رابطه‌مان باز کنم، می‌ترسم. دانیال همیشه غیرقابل‌پیش‌بینی ست و یک برگ برنده در آستینش دارد. همیشه طوری رفتار می‌کند که انگار از قبل، اراده‌اش محقق شده و به چیزی که می‌خواهد می‌رسد. و چنین آدمی، ترسناک است... صدای جیرجیر تخت آوید، از جا می‌پراندم. همراهم را خاموش می‌کنم و خودم را می‌زنم به خواب. آوید روی تختش می‌نشیند، خمیازه می‌کشد و پاورچین پاورچین، از اتاق بیرون می‌رود. اگر تا الان بیدار بوده باشد چی؟ اگر این بی‌قراری‌ام را دیده باشد چی؟ نه... اگر دیده بود انقدر زود از جا بلند نمی‌شد... ولی الان دارد می‌رود چه غلطی بکند؟ دارد می‌رود کجا؟ می‌خواهم دنبالش بروم؛ اما پشیمان می‌شوم. نمی‌خواهم کار را خراب‌تر از این که هست بکنم. محکم می‌چسبم به تخت و پتو را می‌پیچم دور خودم؛ مثل وقت‌هایی که کم‌سن‌تر بودم و نیمه‌شب، بی‌خوابی می‌زد به سرم و وهم برم می‌داشت که پدرِ داعشی‌ام، در خانه پنهان شده تا وقتی خوابم برد، بیاید و سرم را ببرد. و مثل الان، مچاله می‌شدم زیرِ تنها وسیله دفاعی‌ام: پتو. آوید برمی‌گردد به اتاق؛ بی‌صدا و آرام. تنها سایه شبح‌مانندش را می‌بینم که با هاله‌ای بی‌جان و نقره‌ای از نور ماهِ پشت پنجره، پوشیده شده. چادر نمازش را می‌پوشد و سجاده‌اش را پهن می‌کند گوشه اتاق. ساعت چند بود مگر؟ هنوز که اذان نگفته‌اند... دختره دیوانه. *** چیز زیادی از این خیابان و دیگر خیابان‌های تهران به یاد نمی‌آورم؛ اما واضح است که با شانزده سال پیش تفاوت زیادی دارد. ساختمان مرکز خورشید، ساختمانی ست نوساز به سبک معماری ایرانی و سردرش، کلمه «خورشید» با خط نستعلیق خودنمایی می‌کند. افرا آرام هل کوچکی به شانه‌ام می‌دهد: برو دیگه! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید...
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⏰ هم اکنون 💨 نفس عمیق! 🔗 کارگاه عملیاتی با محوریت "میدان‌داری چابک و اثربخش در مواجهه با حوادث اجتماعی" ___________ 📌 سرفصل‌ اول؛ 🔸 نشست آموزشی با موضوع «در کجای تاریخ ایستاده‌ایم» __________ 🌟 با حضور دانشجویان دختر فعال فرهنگی دانشگاه‌های سراسر اصفهان @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⏰ هم اکنون 💨 نفس عمیق! 🔗 کارگاه عملیاتی با محوریت "میدان‌داری چابک و اثربخش در مواجهه با حوادث اجتماعی" _______ 📌 سرفصل دوم؛ 🔸 نشست عملیاتی با موضوع «میدان‌داری چابک در حوادث اجتماعی» ______ 🌟 با حضور دانشجویان دختر فعال فرهنگی دانشگاه‌های سراسر اصفهان @rabteasheghi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 29 برای دانیال م
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 30 در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت آن کسی که منتظری می‌گفت می‌توانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده. همین هم شده که افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر می‌برد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او حرف بزند. بعد از فهمیدن راز افرا، احساس نزدیکی بیشتری کردم با او. یک چیز مشترک داشتیم هردومان: غم فقدان مادر و کینه از پدر. البته درباره افرا، فکر نکنم کینه‌اش به اندازه من شدید باشد. افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر می‌کند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ ساده‌ی بیچاره! گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمی‌دارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را می‌شکند، صدای گریه و خنده‌ی بچه‌هاست که با گل و گلدان‌های متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، روح می‌بخشد به فضا. انقدر رنگ‌های به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر می‌کند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی. این‌جا، بزرگ‌ترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان. که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است. می‌روم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام می‌کند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل می‌دهد: سلام. روزتون بخیر، چطور می‌تونم کمک‌تون کنم؟ هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم می‌رود و دست و پایم را گم می‌کنم: ام... من... افرا به دادم می‌رسد و به کارمند می‌گوید: سلام. می‌خواستیم ببینیم چطور می‌شه کارمندهای قدیمی این‌جا رو پیدا کنیم؟ لبخندِ کارمند روی لب‌هایش می‌ماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟ -کارمندهایی که قبل از آتش‌سوزیِ ده سال پیش اینجا کار می‌کردن. و من سریع جمله افرا را تکمیل می‌کنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش... ابروهای کارمند می‌روند بالا و ته‌مانده‌ی لبخندش هم محو می‌شود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان این‌جا کار می‌کرده، تا الان باید بازنشست شده باشه. لجم می‌گیرد؛ اما ناامید نمی‌شوم. پرونده پزشکی‌ام را از کیفم می‌کشم بیرون و نشانش می‌دهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن، خانم دکتر صدقی. می‌شناسیدشون؟ کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی می‌اندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان می‌دهد: نه، ایشون رو اصلا نمی‌شناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست. افرا می‌گوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟ -متاسفم، نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست. دستانم مشت می‌شوند تا کف‌گرگی نزنم به صورت آن کارمندِ لعنتی. افرا می‌گوید: می‌تونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام از گوگل بله ولی سایر پیام‌رسان‌های خارجی نه.