مداحی آنلاین - سلام ای سلام خدا بر سلامت - رسولی.mp3
3.91M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع)
💐سلام ای سلام خدا بر سلامت
💐درود ای کلام الهی کلامت
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #مدیحه_سرایی
👌بسیار دلنشین
میلادباسعادت
حضرتزینالعابدین
امام سجاد علیہ السلام
برتمام مسلمانان مبارڪ🍃🌺
#میلاد_امام_سجاد علیه السلام
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌺 امام خامنه ای:
💠 نوروز یعنی روزی که شما با عمل خودتان، با حادثهای که اتفاق می افتد، آن را #نو می کنید.
روز بیستودوم بهمن که ملت ایران، #حادثهای_عظیمی را به کمک خدا تحقق بخشید، روز نویی (نوروز) است.
آن روزی که #امام امت، قاطعاً به دهانِ مستکبرِ قلدرِ #گردنکلفت دنیا - یعنی آمریکا - #مشت کوبید، آن روز، روز نو و راه نویی (نوروز) بود؛ حادثهی نویی بود که اتفاق می افتاد و افتاد.
ما باید #نوروز را، نو روز کنیم.
نوروز به حسب #طبیعت، نوروز است؛ جنبهی #انسانی قضیه هم به دست ماست که آن را نوروز کنیم.
۱۳۶۹/۱/۱
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت37
امید که چایِ سردش را نوشیده بود، دوباره پشت سیستمش نشست. چند لحظه بعد، از پیامی که برایش آمد شگفتزده شد و گفت:
- آقا... بیاید اینجا... اون منبعمون که توی سازمان بوده پیام داده. یادتونه دو روز پیش بهم گفتید درباره بهزاد ازش بپرسم؟ ازش پرسیدم کسی با اسم سازمانی بهزاد که توی اصفهان رابط سازمان باشه رو میشناسه یا نه. الان جواب داده.
قلب حسین به تپش افتاد؛ خودش هم نمیدانست چرا اینطور هیجانزده شده است. سعی کرد این هیجانزدگی را پنهان کند:
- خب چی گفته؟
- چند لحظه صبر کنید قفلشو باز کنم.
حسین دست به سینه بالای سر امید ایستاد. خودش هم متوجه نبود که پایش را تندتند به زمین میکوبد. نگاهش امیدوارانه گره خورده بود به چهره خسته امید. راستی آخرین باری که امید رفته بود خانه را یادش نمیآمد. حتی ته ریشش هم از قبل بلندتر شده بود و چشمانش گود افتاده؛ انقدر که به صفحه کامپیوتر نگاه کرده بود.
بعد از چند دقیقه، امید به حرف آمد:
- نوشته نتونسته عکسی از این آدم پیدا کنه، اسم اصلیش رو هم نمیدونه چیه؛ ولی این مدت که توی سازمان منافقین بوده، چندتا اسم مختلف داشته. توی اشرف بهش میگفتن جبار؛؛ولی با اسم مسعود رفته اسرائیل آموزش دیده. یه مدت هم با چندتا اسم دیگه توی اروپا و آمریکا زندگی کرده. انقدر دائم اسم و اوراق هویتیش رو تغییر میداده که هیچ ردی از خودش نذاره و همینم باعث شده تا الان سفید بمونه. حتی اینطور که منبعمون توی سازمان گفته، چندتا ماموریتم اومده ایران و رفته.
حالا صابری هم کنار حسین ایستاده بود و دست به سینه، حرفهای امید را گوش میداد.
- این آقا همونطور که گفتم، خیلی وقته عضو سازمان منافقینه، از زمان جنگ. حتی سالهای آخر جنگ، با وجود این که خیلی هم سنی نداشته؛ ولی از اسرای ایرانی بازجویی میکرده. چریک خیلی ورزیدهای و یکی از مربیهای آموزشی اشرف هم بوده.
امید چرخید به سمت حسین و گفت:
- حاجی، اینطور که معلومه این یارو کارنامهش خیلی پر و پیمونه و برای سازمان منافقین ارزش داره.
صابری حرف امید را کامل کرد:
- با این حساب باید برنامه خیلی مهمی داشته باشن که بخاطرش همچین مهرهای رو بفرستن ایران و چندماه توی یه باغ نگهش دارن.
حسین به نشانه تایید سر تکان داد. ذهنش کمی بههم ریخته بود. به صابری گفت:
- برو جات رو با عباس عوض کن، احتمالاً چندروز آینده سرش خیلی شلوغ میشه. بذار بره یه سری به خانوادهش بزنه. منم میرم خونه، فردا زود برمیگردم. یکم ناخوشم. امید، تو هم اگه کاری نداری برو!
امید خندید و گفت:
- والا آقا الان برم که دیگه مادرم توی خونه راهم نمیده! انشاءالله فردا که میرم رای بدم یه سر بهشون میزنم.
حسین رضایتمندانه شانه امید را فشرد:
- خدا خیرت بده. پس فعلاً شبت بخیر.
- شب بخیر حاج آقا.
حسین خواست از اتاق بیرون برود که صابری صدایش زد:
- حاج آقا یه لحظه صبر کنید!
حسین برگشت. صابری قدم تند کرد، خودش را به حسین رساند و چند برگه را به دستش داد:
- از امروز عصر تا حالا، چندتا پیامک مشکوک بین مردم پخش شده. البته شاید خیلی ربطی به پرونده ما نداشته باشه ولی اینا قطعههای یه پازلن.
حسین متفکرانه به برگهها خیره شد و از صابری پرسید:
- خب محتوای پیامکها چی بوده؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
♥️ پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظهٔ تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکههای مجازی منتشر کرده و به عنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️ لطفا تا میتوانید #نشر_حداکثری کنید.
🔰 پخش زنده سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب یکشنبه اول فروردین ساعت ۱۶:۳۰
🔺️ حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی روز یکشنبه اول فروردین ۱۴۰۰ به مناسبت فرارسیدن سال نو بصورت زنده و مستقیم با ملت شریف ایران سخن خواهند گفت.
👈 سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب ساعت ۱۶:۳۰ از شبکههای صدا و سیما، سایت و صفحات KHAMENEI.IR در شبکههای اجتماعی بصورت زنده پخش میشود.
🔺️ نوروز امسال نیز حضرت آیتالله خامنهای به مشهد سفر نمیکنند و مراسم سخنرانی نوروزی که هر سال در روز اول سال نو و در حرم مطهر رضوی برگزار میشد، به علت توصیههای بهداشتی برای جلوگیری از گسترش کرونا در مشهد مقدس برگزار نمیشود.
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت38
- چندتا شایعهست. توی شهرهای دیگه هم پخش شده. در کل، با کنار هم گذاشتن کدهای توی پیامکها، میشه اینطور برداشت کرد که دارن ذهن مردم رو میبرن به این سمت که موسوی پیروز قطعی انتخاباته و اگه اینطور نشه یعنی تقلب شده!
امید از پشت سیستمش با صدای نسبتا بلندی گفت:
- خدا نکنه پیروز بشه!
حسین که در آستانه در ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت و گفت:
- آقا امید! اینو یادت باشه که ما چه توی این انتخابات، چه توی هر انتخابات دیگهای، حق طرفداری از هیچ نامزدی رو نداریم. ما فقط طرفدار نظام و انقلابیم و دغدغهمون هم باید امنیت مردم باشه، نه حزب و جناح و این حرفا. البته رأی شخصی هرکدوم از ما به خودش ربط داره؛ ولی نباید توی این محیط مطرحش کنیم. باشه؟
امید که خنده روی لبش ماسیده بود گفت:
- چشم آقا. دیگه تکرار نمیشه.
حسین دوباره رو کرد به صابری. صابری حرفش را پی گرفت:
- مخابرات هم پیامکها رو قطع کرده؛ همینم باعث شده فضا یکم متشنجتر بشه.
حسین سرش را تکان داد:
- خدا به خیر بگذرونه! امیدوارم مسئولان رده بالاتر هم یه تصمیم درست و حسابی بگیرن که بعدا بهونه دست دشمن نیفته و شر نشه!
شب از نیمه گذشته بود؛ اما مردم انگار نمیخواستند به خانه برگردند. همه داشتند آخرین فریادهایشان را در حمایت از نامزد مورد نظرشان میزدند. خیابانهای مرکز شهر ملتهب بودند و پر سر و صدا. رنگ بعضی ماشینها را نمیشد تشخیص داد؛ چون تمام بدنه ماشین را با پوستر نامزدهای انتخاباتی پر کرده بودند.
حسین؛ اما در راه خانه فقط به بهزاد فکر میکرد؛ به مرد پنجاه سالهی مجهولی که احساس میکرد صدایش بینهایت آشناست. نفهمید چطور شد که یکباره دلش هوای سپهر را کرد، هوای چشمان آبی و موهای بورش را. یاد روز اعزامشان افتاد. سپهر بار اولش بود و حسین و وحید برای بار دوم میرفتند جبهه. سپهر مقابل وحید و حسین مثل یک بچه کلاس اولی بود و در دریای چشمانش، شوق و ترس موج میزد. حسین دوست نداشت درباره سپهر فکر بد بکند؛ اما ته دلش فکر میکرد سپهر احساساتی شده و برای جبهه ثبتنام کرده؛ اما حالا که وقت اعزام رسیده، ترسیده است. سپهر پای اتوبوس، میان جمعیتی که برای بدرقه رزمندهها آمده بودند گردن میکشید و انگار دنبال کسی میگشت. هر بار هم از وحید میپرسید:
- پس کِی سوار اتوبوسا میشیم؟
حسین و وحید در خانه با خانوادهشان خداحافظی کرده بودند و فکر میکردند سپهر هم همین کار را کرده است؛ اما وقتی مردی قد بلند و کت شلواری، با چشمانی خشمگین به سمت سپهر آمد، حسین فهمید هنوز خیلی چیزها را درباره سپهر نفهمیده است. مرد که از ظاهر و لباسهایش معلوم بود باید آدم ثروتمندی باشد، سعی کرد خشمش را بخورد و داد نزند و خطاب به سپهر گفت:
- چشمم روشن! آقازاده کجا تشریف میبرن؟
سپهر فقط سرش را پایین انداخته بود و لبش را میجوید. حسین و وحید انقدر از رفتار مرد شوکه شده بودند که جرات نکردند چیزی بپرسند؛ حتی وحید کمی خودش را عقب کشید. بعد از چند ثانیه، سپهر سرش را کمی بالا آورد، ملتمسانه به چشمان مرد نگاه کرد و صدایی ضعیف و پر از خواهش از حنجرهاش خارج شد:
- بابا خواهش میکنم... .
حسین و وحید یکه خوردند! حسین وقتی کمی به صورت مرد دقت کرد، متوجه شباهت مرد به سپهر شد. پس حتما پدرش بود! مرد میان حرف سپهر پرید:
- خواهش میکنی چی؟ هرچی رفتی پای مسجد و منبر هیچی نگفتم، کتابای صدتا یه غاز خوندی هیچی نگفتم، جانماز آب کشیدی و هیچی نگفتم! با خودم میگفتم جوونی، سرت باد داره، کمکم بادش میخوابه؛ ولی دیگه جنگ که شوخی نیست! جنگ که کار بچهها نیست! چهارتا جوجه که هنوز پشت لبشون سبز نشده چطوری میخواین برین جلوی صدام وایسین؟ حالا اینا دیوونهن، میخوان برن، خب برن؛ ولی تو رو نمیذارم بری! بیا بریم ببینم!
سپهر از ته دل نالید:
- بابا... تو رو خدا...
مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش گذاشت:
- هیس! حرف نباشه! بیا بریم!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت39
دریای چشمان سپهر آماده طوفان بود. با صدای بغضآلودش گفت:
- این همه جوون که اینجا هستن، پدر و مادر ندارن بابا؟
پدر با شنیدن جواب سپهر چند لحظه مکث کرد. انگار تکان خورده بود؛ اما باز هم کم نیاورد:
- پدر و مادر اونا اجازه دادن؛ اما من به تو اجازه نمیدم! ببینم، میخوام ببینم اصلا کدوم خری تو رو بدون رضایتنامه داره میبره جبهه؟
صدای پدر داشت کمکم بالا میرفت و اطرافیان هم متوجهش میشدند. سپهر سعی کرد پدرش را آرام نگه دارد؛ اما از این که اثر انگشت شصت پایش را بجای اثر انگشت پدر در رضایتنامه نشانده حرفی نزد. بازوی پدرش را گرفت و با ملایمت به کناری کشید. نه وحید و نه حسین نفهمیدند چه به پدرش گفت؛ اما چند دقیقه بعد، مادرش هم که گویا در ماشین نشسته بود آمد. سپهر مدتی هم برای مادرش حرف زد؛ او را در آغوش گرفت و دست در دست پدر، برگشت به سمت اتوبوسها!
دهان وحید و حسین باز مانده بود! نمیدانستند سپهر در این چند دقیقه، در گوش پدر و مادرش چه وردی خوانده است که راضی شدهاند؛ اما هرچه بود، زبان سپهر و التماسهایش معجزه کرده بود. پدر سپهر آمد و فرمانده گروهانشان را پیدا کرد. با تحکم گفت:
- این پسرم رو سالم میسپرم دست شما، سالم برش گردونین! وای به حالتون اگه بلایی سرش بیاد.
سپهر با شرمندگی فرمانده را نگاه کرد؛ فرمانده هم ماجرا را فهمید و لبخند زد:
- ما که کسی نیستیم، بسپاریدش به خدا. انشاءالله صحیح و سالم برمیگرده.
سپهر از شادی دستش را انداخت دور گردن پدر و صورتش را بوسید. حسین که حالا علت ترس سپهر را فهمیده بود، خجالت میکشید در چشمان سپهر نگاه کند. از فکری که درباره سپهر از سرش گذشت شرمگین بود.
به خودش که آمد، دید مقابل خانه ایستاده است. ساعت را نگاه کرد، از نیمهشب گذشته بود. در را با کلید باز کرد و پاورچین پاورچین سراغ یخچال رفت تا به غذای یخ کرده عطیه شبیخون بزند. یکی از کتلتها را برداشت و لای نان گذاشت. کتلت عطیه، یخ کردهاش هم میچسبید!
برای این که عطیه و نرگس بیدار نشوند به اتاق نرفت. همانجا روی مبل از خستگی رها شد. ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
***
از دهان سپهر خون میریخت. میخواست حرف بزند؛ اما نمیتوانست. تا دهان باز میکرد، خون از دهانش میریخت روی پیراهن خاکیاش. روی خاک میغلتید و به خودش میپیچید. انگار داشت خفه میشد، خِرخِر میکرد. تقلا میکرد برای حرف زدن، برای نفس کشیدن. آبیِ چشمانش طوفانی بود. یک دست سپهر روی گردنش مانده بود و از بین انگشتانش خون میجوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین. حسین؛ اما انگار نمیتوانست از جا تکان بخورد. هوا سرد بود و حسین از سرما میلرزید. چندبار سپهر را صدا زد:
- سپهر! تو کجایی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت40
سپهر تقلا میکرد حرف بزند ولی بجای کلمات، لختههای خون از دهانش خارج میشدند و تهریش طلاییاش را به رنگ سرخ درمیآوردند. حسین میلرزید و با چشمانش دنبال وحید میگشت. ناگاه تقلای سپهر تمام شد، آرام گرفت؛ مانند کودکی که روی پر قو خوابیده باشد، میان سنگلاخ خوابید؛ اما خونش هنوز میجوشید. انقدر جوشید که تمام برفهای باقیمانده از زمستان هم سرخ شدند...
***
- نامِ جاویدِ وطن، صبحِ امّیدِ وطن، جلوه کن در آسِمان، همچو مهرِ جاوِدان... .
از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. ساعت نُه و نیم صبح بود. ناگاه از جا جهید و دست به صورتش کشید. تازه یادش آمد بعد از نماز صبح، وقتی از کمیل و خانم صابری گزارش موقعیت گرفت، نتوانست حریف پلکهای خستهاش شود و همانجا روی مبل خوابید. خمیازه کشید و دنبال صدای سرود، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند. شبکه یک داشت صف طولانی مردم را در حوزههای اخذ رأی نشان میداد. تازه یادش آمد که روز رأیگیریست. چشمش به نرگس افتاد که داشت دکمههای مانتویش را میبست و وقتی حسین را دید گفت:
- بیدار شدین بابا جون؟
حسین سر تکان داد و لبخند زد:
- سلام بابا. کجا میری؟
نرگس با شوقی کودکانه گفت:
- داریم میریم رأی بدیم دیگه! شما هم بیاین با ما.
حسین اخم کرد و نگاهی به نرگس انداخت:
- تو مگه میتونی رای بدی؟
نرگس اول تعجب کرد؛ انگار بزرگ شدن برای خودش انقدر ساده و بدیهی بود که فکر میکرد باید دیگران هم مثل خودش از این موضوع با خبر باشند. بعد با غرور گفت:
- آره دیگه! هجده سالم تموم شده!
حسین با شنیدن این حرف، با چشمان گرد شده دوباره قد و قامت نرگس را نگاه کرد. کِی انقدر بزرگ شده بود؟ یک لحظه احساس کرد نرگس کوچولوی خودش را گم کرده است. دلش برای کودکیهای نرگس تنگ شد. بخاطر ماموریتها و سفرهای پیدرپی و طولانی، لحظات شیرین قد کشیدن نرگس را از دست داده بود.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت41
با صدای نرگس به خودش آمد:
- اِ مامان نگاه کن! داره آقابزرگ رو نشون میده!
با این سخن نرگس، چشمش را به سمت صفحه تلوزیون چرخاند. خبرنگار داشت با مردمی که در صف رأیگیری ایستاده بودند مصاحبه میکرد. حسین انقدر گیج بود که کمی طول کشید تا بفهمد پیرمردی که خبرنگار از او مصاحبه میگیرد، پدرخانمش است. پیرمردی سرحال و سرزنده که شماره سالهای پربرکت عمرش از دست خانواده در رفته بود؛ اما هنوز همه دورش میچرخیدند و آقا بزرگ صدایش میزدند. قد خمیدهاش را به کمک عصا راست کرده و شناسنامهی بازش را به دوربین نشان میداد. عطیه با شوق دوید مقابل تلوزیون؛ انگار که مهمترین خبر دنیا درحال پخش باشد. خبرنگار پرسید:
- پدرجان شما انگیزهتون از رأی دادن چیه؟
آقابزرگ کمرش را راستتر کرد، تعداد زیاد مُهرهای خورده در شناسنامهاش را به رخ کشید و با صدای زمخت و لهجه اتوکشیده و کتابیاش گفت:
- هر رأی ما، مثل انداختن یه بمب اتم روی سر آمریکاست.
خبرنگار از شیوایی بیان و تشبیه زیبای آقابزرگ به وجد آمد. نرگس درحالی که نگاهش به تلوزیون بود، شناسنامهی حسین را به دستش داد:
- ماشاالله آقابزرگ با این سنشون از منم پر شورترن!
- ماشالله!
راست میگفت. مصاحبه خبرنگار تمام شده بود و دوربین صداوسیما داشت از کنار صف طولانی مردمی که با شناسنامههای گشوده، پای صندوق رأی صف کشیده بودند عبور میکرد و روی تصویر مردم، سرود پخش میشد:
- وطن ای هستی من! شور و سرمستی من، جلوه کن در آسمان، همچو مِهرِ جاوِدان.
حسین شناسنامهاش را باز کرد، صفحه درج مُهرهای انتخابات را. پُر شده بود. حسین اولین رأیش را به جمهوری اسلامی داده و تا آن لحظه هم پای همان رأی مانده بود؛ چرا که از قدیم گفتهاند:
- حرف مرد یکیست.
شور نرگس برای رأی دادن، حسین را یاد اولین رأی خودش میانداخت. آن زمان سن قانونی برای رأی دادن شانزده سال بود. با وحید، شناسنامه در دست، با گردن برافراشته تا حوزه انتخاباتی پرواز کردند. احساس میکردند بزرگ شدهاند؛ جدی گرفته میشوند، برای خودشان شخصیتی دارند و میتوانند برای کشورشان هم تصمیم بگیرند.
- بِشِنو سوز سخنم، که همآواز تو منم، همهی جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم... .
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
خدا هر چه پسر بر او بیارد
حسین اسم علی را می گذارد
الهی کور باشد چشم دشمن
حسین اسم علی را دوست دارد
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌺
#عیدتون_مبارک🌸
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است
پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است
جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا
برای سید و سالارمان ثمر شده است
خصایصش شده تلفیقی از نبی و علی
چهارقل به لبِ هر که با خبر شده است
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌼
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋