eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 30 افرا به دادم می‌رسد و به کارمند می‌گوید: سلام. می‌خواستیم ببینیم چطور می‌شه کارمندهای قدیمی این‌جا رو پیدا کنیم؟ لبخندِ کارمند روی لب‌هایش می‌ماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟ -کارمندهایی که قبل از آتش‌سوزیِ ده سال پیش اینجا کار می‌کردن. جمله افرا را کامل می‌کنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش... ابروهای کارمند بالا می‌روند و ته‌مانده‌ی لبخندش هم محو می‌شود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان این‌جا کار می‌کرده، تا الان باید بازنشست شده باشه. لجم می‌گیرد؛ اما ناامید نمی‌شوم. پرونده پزشکی‌ام را از کیفم بیرون می‌کشم و نشانش می‌دهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن. می‌شناسیدشون؟ کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی می‌اندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان می‌دهد: نه، ایشون رو اصلا نمی‌شناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست. افرا می‌گوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟ -متاسفم، نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست. دستانم مشت می‌شوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کف‌گرگی نزنم. افرا می‌گوید: می‌تونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟ -ایشون... -بفرمایید، با من کار داشتید؟ خانمی هم‌سن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکی‌اش، روبه‌روی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا به سمتش برمی‌گردد: خانم منتظری گفتن که... دکتر با دست اشاره می‌کند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم. در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه می‌افتیم. در یک اتاق را برایمان باز می‌کند؛ در دفترش را. دعوتمان می‌کند که روی مبل‌های راحتی قهوه‌ای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان می‌نشیند: کاش زودتر خبر می‌دادید که تشریف میارید. منتظر جوابمان نمی‌ماند. برایمان چای می‌ریزد و می‌گوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن. قلبم تندتر می‌زند. خودم را روی صندلی جلو می‌کشم: خب... بعد؟ بی‌توجه به هیجان من، چند جرعه چای می‌نوشد و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلی‌شون هم توی آتش‌سوزیِ ده سال پیش از بین رفتن. وا می‌روم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند می‌زند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره. امیدِ پژمرده‌ام، دوباره جان می‌گیرد و امیدوارانه نگاهش می‌کنم. از جا بلند می‌شود و میزش را دور می‌زند. از داخل کشو، پرونده‌ای بیرون می‌کشد و روی میز می‌گذارد: این پرونده توئه... دستم به سمت پرونده دراز می‌شود؛ اما صدای دکتر متوقفم می‌کند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه. با احتیاط، پرونده را برمی‌دارم. افرا تذکر می‌دهد: مواظب باش خراب نشه... پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشته‌اند و کاور قبلی، پوسیده و نیم‌سوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که می‌افتد، مورمورم می‌شود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحران‌زده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهره‌ای زخمی، چشمان طوسی اشک‌آلود و پیراهنی رنگ و رو رفته. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. بخاطر مزاحمت‌ها و مشکلاتی که پیش اومده از پیام ناشناس استفاده می‌کنم.
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 31 حس می‌کنم اگر دستم به برگه بخورد، از هم متلاشی می‌شود. چند برگه دیگر هم هست؛ گزارش‌های پزشک و مزخرفات دیگر. در هیچ‌کدام، درباره مردی که به ملاقاتم آمد و با هم نقاشی کشیدیم حرفی زده نشده. دکتر می‌گوید: یه نفر هزینه‌های درمانت رو پرداخت کرده؛ ولی اسمش به درخواست خودش ثبت نشده. احتمالا همون مدافع حرمیه که می‌گی. دوباره وا می‌روم؛ این‌بار بیشتر از قبل. افرا آخرین تیر در تاریکی را می‌اندازد: هیچ‌کدوم از کارمندهای قبلی رو هم پیدا نکردین؟ -نه متاسفانه. نفسم را با صدای بلند از سینه بیرون می‌دهم. بهترین سرنخم کور شده و ذوق خودم هم. از جا بلند می‌شوم و پرونده نیم‌سوخته‌ام را روی میز دکتر می‌گذارم: ممنونم. ببخشید که مزاحم‌تون شدیم. دکتر و افرا هم می‌ایستند و دکتر می‌گوید: کاری نکردم... چایی‌تون رو میل نکردید... -نه ممنونم. بیشتر از این مزاحم‌تون نمی‌شیم. از اتاق می‌زنم بیرون. صدای افرا هنوز از داخل اتاق به گوش می‌رسد که دارد از خانم دکتر تشکر می‌کند؛ نمی‌دانم برای چی. عملا به هیچ دردی نخورد. یک پرونده نیم‌سوخته به چه درد من می‌خورد؟ و این که بدانم یک آدم ناشناسی، هزینه درمانم را تقبل کرده که احتمالا همان حیدر است...؟ یک جای کار این حیدر می‌لنگیده. وگرنه صرف جنگیدن در سوریه، باعث نمی‌شود یک نفر بخواهد انقدر موش و گربه‌بازی در بیاورد. بالاخره افرا از اتاق بیرون می‌آید: بریم... دنبالش به سمت در مرکز راه می‌افتم. می‌گوید: نمی‌خواستی بدونی اونی که هزینه درمانت رو داده کی بوده؟ - مثل این که اون نمی‌خواسته. -خیّرهای زیادی هستن که همچین کارایی بکنن. معلوم نیست حتما حیدر بوده باشه. خودم را دلداری می‌دهم که بالاخره یک راهی هست برای پیدا کردنش. حتی اگر لازم باشد، تصویرش را از عمق عمق پستوی حافظه‌ام بیرون می‌کشم، پرتره‌اش را تکمیل می‌کنم و به تک‌تک مردم ایران نشان می‌دهم تا یک نفر را پیدا کنم که می‌شناسدش. از زیر سنگ هم که شده پیدایش می‌کنم... به محض بیرون آمدن از مرکز و ایستادن جلوی پیاده‌رو، یک خودروی سیاه مقابلمان ترمز می‌زند و راننده‌اش پیاده می‌شود: سلام. هردو با دیدن راننده، درجا خشک می‌شویم. خودش است، همان مرد محافظِ کچل... همان که نمی‌دانم قبلا در کدام قبرستانی دیده بودمش. رنگ افرا مثل گچ شده. قدمی به عقب می‌گذارد و دستم را می‌گیرد: ب... بریم... مرد ماشین را دور می‌زند، روبه‌رویمان می‌ایستد و با چشمان سبز و بی‌روحش به ما خیره می‌شود: صبر کن. مگه نمی‌خواین حیدر رو پیدا کنین؟ افرا رویش را برمی‌گرداند به سمت دیگری و اخم می‌کند. لبانش را بر هم فشار می‌دهد؛ احتمالا برای این که فحش‌هایی که می‌خواهد نثار منتظری کند را در دهان نگه دارد. هرچه به چهره مرد بیشتر دقت می‌کنم، می‌فهمم که چقدر شبیه افراست؛ مخصوصا آن چشمان سبز و ترسناکش. هنوز راز این شباهت را کشف نکرده‌ام که می‌گوید: من مسعودم، پدر افرا. می‌خوام کمکت کنم. چیزی از حیدر می‌دونی؟ حس خوبی به این کمکِ داوطلبانه ندارم؛ به ویژه که او را قبلا در قامت یک مامور امنیتی دیده‌ام. می‌ترسم برایم دام پهن کرده باشد. گیج شده‌ام. چنین چیزی میان سناریوهای احتمالی‌ام نبود. -همون... چیزایی که... به خانم منتظری گفتم... فعلا ادامه دادن نقشِ یک دخترِ معصوم، تنها راه است تا ببینم بعدا چه پیش می‌آید. مرد تیزتر و ترسناک‌تر از افرا نگاهم می‌کند؛ بدبینانه و عذاب‌آور. طوری که انگار تمام رازهای لعنتی‌ام را می‌داند. من هم از رو نمی‌روم و به چهره‌ی آشنایش خیره می‌شوم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 32 باز هم صدای خشن و سنگین مسعود، سکوت را می‌شکند: شنیدم نقاشیشو کشیدی. سریع همه پرتره‌های بی‌صورتی که به تازگی سعی کرده‌ام برایشان چشم بکشم را از کیفم بیرون می‌کشم و به سمت مسعود دراز می‌کنم. مسعود، نقاشی‌ها را از دستم می‌قاپد و باز می‌کند. از تندی حرکاتش، اعصابم بهم می‌ریزد. نقاشی‌ها را تند و تند رد می‌کند. چشم مسعود به نقاشی‌هاست و چشم من در تلاش برای خواندن واقعیت از روی خطوط چهره مسعود؛ اما هیچ. مثل یک صفحه سپید، بدون تغییر یا پیامی برای خواندن. برای گرفتن واکنش تلاش می‌کنم: می‌تونین پیداش کنین؟ دوباره نگاهش به سمت صورت من کشیده می‌شود؛ موشکافانه‌تر: خبر می‌دم. خداحافظ. *** مرصاد سرش را تکان داد و به صندلی چرخانش تکیه زد: پاکه. خیالت راحت. -زیادی مطمئن نیستی؟ این را مسعود پرسید؛ صدایش مثل زنگ هشدار بود. مثل خرناس کشیدن یک غول خفته. دست به سینه، همچنان با چشمان مشکوک و ریز مرصاد را نگاه می‌کرد و منتظر یک توضیح دقیق‌تر بود. مرصاد لبخند زد و دستِ مشت کرده‌اش را بالا گرفت. انگشت کوچکش را باز کرد و گفت: یک؛ بعد اون‌همه تهدید، من نمی‌ذارم هرکسی دور و بر ریحانه بچرخه. انگشت حلقه‌اش را هم باز کرد: دو؛ این دختره بخاطر گذشته‌ش غلط‌اندازه، ولی بررسی بچه‌های برون‌مرزی نشون می‌ده مشکل خاصی نداره. انگشت وسطش را هم باز کرد و گفت: سه؛ پرونده مفقود شدن پدرخونده و مادرخونده‌ش هنوز برای حزب‌الله بازه و برای همین حواسمون بهش هست. جای نگرانی نیست. مسعود انگشت اشاره‌اش را به سمت مرصاد گرفت: چهار؛ مسئله عجیب همین مفقود شدن پدرخونده و مادرخونده‌شه. بعد اونا چطور تونسته توی لبنان زندگی کنه؟ مرصاد کف دو دستش را بهم زد و باز هم پیروزمندانه خندید: پسر یکی از آشناهای قدیمی پدرش کمکش کرد. توی این چهار سال هم با همون پسر می‌گشته. الان حتما می‌پرسی درباره پسره تحقیق کردیم یا نه؛ و باید بهت بگم که بله. مشکلی نداره. -اون‌یکی برادرش چی؟ همون که با پدر و مادرش رفته بود دانمارک؟ -بچه‌های حزب‌الله تونستن پیداش کنن و برش گردونن لبنان. -مامان و باباش چی؟ -هنوز هیچ. مسعود یک نفس عمیق کشید و از کیف کنار دستش، چند پرتره ناقص درآورد؛ نقاشی‌های آریل. آن‌ها را مقابل مرصاد، روی میز گذاشت و گفت: به نظرت خودشه؟ مرصاد پرتره‌ها را برداشت و با نگاه به اولی، چهره‌اش درهم رفت. دستی به صورتش کشید. آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانی‌اش را به دستش تکیه داد. نقاشی بعدی را نگاه کرد و بعدی را. با زبانش، لبش را تر کرد. صدایش گرفته‌تر از قبل شد: کامل که نیست ولی... خیلی شبیهه... *** نمی‌دانم چقدر از غروب آفتاب گذشته و من همچنان، نشسته‌ام و بی‌هدف، سایه‌های دور تصویر را پررنگ و کم‌رنگ می‌کنم. فقط نور چراغ شهرداری ست که گردن کشیده تا داخل اتاق و به همه چیز نور کم‌جانی بخشیده؛ و البته نور چراغ مطالعه افرا. افرا هم مثل من، غروب آفتاب را متوجه نشده؛ فقط خزیده زیر نور چراغ مطالعه و درس می‌خواند. غروب که هیچ؛ حتی اگر بمب اتم هم منفجر شود، افرا از درس دل نمی‌کند. خودش توی راه برگشت از تهران، گفت درس تنها پناهگاهش برای فرار از مشکلات بوده. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بزرگوار بله می‌بینم، بفرمایید
سلام اشاره شده که آموزش‌های سلما همه در لبنان بوده... دانیال هم که توی سطح فوق حرفه‌ای کار می‌کنه... این داستان‌ها نیاز به ویرایش دارند، فعلا حذف شدند تا زمانی که فرصت کنم ویرایششون کنم
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 33 هرچه به مغز لعنتی‌ام فشار می‌آورم تا چهره حیدر را به یاد بیاورم، در ذهنم کامل نمی‌شود. برای همه پرتره‌های بی‌صورتش چشم کشیده‌ام؛ ولی نمی‌دانم کدام‌شان حیدر است و نمی‌دانم اصلا هیچ‌کدام شبیه حیدر شده‌اند یا نه. حیدرهای متفاوت، از داخل سیاه‌قلم‌ها نگاهم می‌کنند و همه در نگاهشان، یک چیز مشترک دارند: درد. انگار تنها چیزی که از چشمان حیدر در حافظه‌ام مانده، دردی ست که در نگاهش بود. یک درد استخوان‌سوزِ دائمی که دارد مثل اسید، از درون آبش می‌کند. این تنها انعکاس نگاه حیدر بر ذهنم است و با کشیدنش، می‌خواهم به بندش بکشم تا فرار نکند. احساس خوبی به این خوش‌شانسیِ وافرم ندارم. چطور انقدر راحت رسیدم به منتظری؟ چرا هیچ‌کس دنبالم نیست؟ چرا همه چیز انقدر خوب پیش می‌رود؟ پدر افرا این وسط چرا آمده دنبالمان؟ شاید باید آن بازجوییِ فرودگاه را جدی می‌گرفتم و همان‌جا بی‌خیال ماموریت می‌شدم. چرا دانیال هنوز معتقد است من سفیدِ سفیدم؟ - سلااام... من اومدم... وای خدایا... شما دوتا چرا توی ظلمات نشستین؟ آوید این‌ها را با صدای بلند می‌گوید، وارد می‌شود و چراغ را روشن می‌کند. نور چشممان را می‌زند. آوید چادرش را از سر باز می‌کند و روی تختش می‌اندازد. مقنعه‌اش را از سر درمی‌آورد و موهای فرفری‌اش، دور سرش پخش می‌شوند. می‌زند سر شانه افرا: چطوری پرفسور حسابی؟ افرا فقط به یک سلام کوتاه بسنده می‌کند و دوباره توی کتاب‌هایش فرو می‌رود. آوید بالای سر من می‌ایستد: از آقا حیدر چه خبر؟ بالاخره یادت اومد صورتشو؟ سری به ناامیدی تکان می‌دهم و پرتره‌ها را مقابلش می‌گذارم. آوید نگاهی گذرا به همه‌شان می‌اندازد: خب بالاخره حتما یکی از ایناست دیگه... ناامید نشو! نقاشی‌ها را رها می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. عروسک هلوکیتی نرمم را در آغوش می‌گیرم و چشم می‌بندم. این آخرین هدیه حیدر است. دوستش آن را برایم آورد و گفت که حیدر جایی رفته که دیگر نمی‌تواند بیاید اینجا؛ و این هدیه را هم برای من فرستاده. بی‌رحمانه این را گفت و رفت؛ برعکس حیدر که هربار قبل از رفتن، در آغوشم می‌گرفت و دستان و صورتم را می‌بوسید. دوست حیدر چه شکلی بود؟ یادم نیست. درست نگاهش نکردم؛ چون از غریبه‌ها خوشم نمی‌آمد و بخاطر نیامدن حیدر هم ناراحت بودم. فقط یادم هست که مثل حیدر، قدش بلند بود؛ طوری که از دور، جثه‌اش را که دیدم فکر کردم حیدر است. غلت می‌زنم به پهلو و چشمانم را می‌بندم که بخوابم. خواب بهترین راه برای سرپوش گذاشتن روی درگیری‌های فکری ست. تازه چشمانم گرم شده‌اند که همراه افرا زنگ می‌خورد و چرت شیرینم را پاره می‌کند. چشمانم را برهم فشار می‌دهم تا بخوابم؛ ولی افرا جواب نمی‌دهد و همراه همچنان زنگ می‌خورد. کلافه می‌شوم و غرغر می‌کنم: افرا جواب بده دیگه... صدای خنده آوید را می‌شنوم: یه وقت اون که پشت خطه می‌خواد آدرس محل وصیتنامه‌شو بده. جواب بده تا نمرده. صدای افرا را از بالای سرم می‌شنوم: با تو کار دارن. چشم باز می‌کنم و صفحه همراه افرا را مقابلم می‌بینم؛ شماره‌ای ناشناس را. اخم می‌کنم: از کجا می‌دونی با منه؟ افرا سکوت می‌کند و فهمیدنش آسان است: مسعود زنگ زده. همراه را از دست افرا می‌گیرم و صدای خواب‌آلوده‌ام را صاف می‌کنم: بله؟ صدای بم مسعود، ته‌مانده خوابم را می‌پراند: سلام. مسعودم. - سلام. چیزی پیدا کردین؟ -بله. یکباره تمام بدنم با آدرنالین یکی می‌شود و راست می‌نشینم: واقعا؟ می‌تونم برم ببینمش؟ پیداش کردین؟ -فردا صبح بیا به آدرسی که می‌فرستم. حتی سرمای قطبیِ صدای مسعود هم نمی‌تواند گرمای هیجانم را فرو بنشاند. محکم چنگ می‌زنم به عروسکم تا هیجانم طور دیگری سرریز نکند. می‌گویم: خیلی ممنون... شما خیلی خوبید... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 34 -شب بخیر. دقیقا وسط دعای خیرم تماس را قطع می‌کند. لبانم را روی هم فشار می‌دهم که جیغ نزنم. می‌پرم و افرا را بغل می‌گیرم. تعادلش را به سختی حفظ و سعی می‌کند مرا از خودش جدا کند: آخ... له شدم... هلم می‌دهد به عقب. می‌افتم در آغوش آوید که هیجان‌زده‌تر از من، تکانم می‌دهد: بگو چی شد؟ محکم آوید را بغل می‌کنم: یه آدرس داده که فردا برم ببینمش. پیداش کرده. آوید بازوهایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد. با شوق به چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید: بالاخره پیداش کردی. دیدی گفتم می‌تونی؟ آخ جون... طوری خوشحال است که انگار او هم مثل من، پانزده سال برای حیدر انتظار کشیده. افرا دوباره پشت میز تحریرش می‌نشیند: می‌خوای فردا باهات بیام؟ لحن سوالش طوری ست که انگار دارد التماس می‌کند بگویم نه؛ چون نمی‌خواهد دوباره با مسعود مواجه شود. آوید دستش را دور گردنم می‌اندازد و لپم را به لپ خودش می‌چسباند: - نخیر، خودم باهاش میرم. البته اگه دوست داشته باشه. هوم؟ -نه... می‌خوام دفعه اول تنها برم پیشش. افرا نفسی آسوده می‌کشد و آوید، دوباره محکم بغلم می‌کند: آره، اصلا اینطوری بهتره. می‌خواهم تنها بروم سراغ حیدر. حتی باید هرطور شده، شر مسعود را هم کم کنم تا بتوانم تنها با حیدر حرف بزنم. ازش می‌پرسم که چرا برنگشت و امیدوارم جواب قانع‌کننده‌ای داشته باشد؛ و اگر نداشت، می‌کشمش؛ اما چطور؟ نمی‌دانم. 🌾فصل سوم: جان دربرابر جان -سلما! شوف مین جای! سیدحیدر...(سلما! ببین کی اومده! سیدحیدر...) نامش را که شنیدم، با تمام وجود سر چرخاندم به سمت در. مثل یک خواب بود؛ یک خواب شیرینِ واقعی. دم در ایستاده بود؛ با یک عروسک در دستش. یک عروسک با پیراهن آبیِ روشن و موهای طلایی؛ مثل خودم. چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم واقعی ست. زانو زد و دستانش را برایم باز کرد. لبخند مهربانش، من را به سمت آغوشش دعوت می‌کرد. به سمتش دویدم و مثل دفعه اولی که دیده بودمش، خودم را محکم به سینه‌اش چسباندم؛ مثل پرنده‌ای خسته و طوفان‌زده که پناهگاهی امن پیدا کرده. دوباره صدای قلبش را شنیدم. آرام‌تر می‌زد. بلند خندید: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم، حالت چطوره؟) وارد اتاق شد و مرا روی پایش نشاند. عروسک را مقابلم گرفت و گفت: هیدی لک! حابِّته؟(این مال توئه. دوستش داری؟) باورم نمی‌شد عروسکی به این قشنگی، واقعا مال خودم باشد. تابحال کسی برایم هدیه نخریده بود. مردد، عروسک را از دستش گرفتم و محو زیبایی‌اش شدم. حیدر گفت: هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...) کمی فکر کرد. حتما دنبال یک اسم دخترانه می‌گشت. آرام میان موهایم دست کشید و گفت: مطهره! محکم عروسک را بغل کردم و سرم را روی سینه حیدر گذاشتم. دوست داشتم تا قیام قیامت همان‌جا بخوابم. حیدر هم به دیوار تکیه داد و موهایم را نوازش کرد. چشمانم گرم خواب شد؛ حس کردم در امن‌ترین جای جهانم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. ناگاه شروع کرد به حرف زدن؛ به زبانی که در پنج سالگی، برایم بی‌نهایت گنگ بود: فارسی. هنوز هم حسرت می‌خورم که چرا نفهمیدم چه می‌گوید. داشت با خودش حرف می‌زد؛ یا شاید حواسش نبود که من فارسی نمی‌فهمم. متعجب نگاهش کردم و او که نگاهم را دید، لبخندی دستپاچه زد. مرا روی زمین نشاند و چهاردست‌وپا شد. کمی زانویش را خم کرد تا بتوانم سوارش شوم: ارکب علی روحی.(سوارم شو عزیزم.) ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamed Zamani - Ham Avaz Tofan (1).mp3
4.67M
🌱🇮🇷 دست خدا در کار بود آن شب... 🎤حامد زمانی https://eitaa.com/istadegi/8378
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 35 با تردید از جا برخاستم. کمی نگاهش کردم و تصمیم گرفتم به او اعتماد داشته باشم. نمی‌دانم او خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک؛ ولی هنوز برایم سخت بود که سوارش شوم. دست روی کمرش گذاشتم و تلاش کردم خودم را بالا بکشم. گفت: تخیل انی حصانک.(فکر کن من اسبتم.) صدایی شبیه شیهه اسب از خودش درآورد. نگاه بچه‌هایی که آن سوی اتاق بازی می‌کردند، به سمت‌مان برگشت. حیدر بیشتر خم شد تا توانستم سوار شوم. باز هم احساس کردم خیلی از زمین فاصله گرفته‌ام. تا تکان خورد، از ترس سقوط، محکم لباسش را چنگ زدم و گردنش را گرفتم. برایم یورتمه رفت و دور اتاق چرخید؛ هربار هم شیهه می‌کشید و من، فقط می‌توانستم لبخند بزنم. انگار آن قسمت از حنجره و فک و دهانم را که می‌توانست قهقهه بزند، بریده بودند. کم‌کم مطمئن شدم که نمی‌افتم؛ پس سرم را بلند کردم و کمی صاف‌تر روی کمرش نشستم. تندتر دور اتاق چرخید و سعی کرد مرا بخنداند؛ ولی نمی‌توانستم بخندم. صدای خنده من همراه گلوی مادرم بریده شده بود. مرا که پیاده کرد، بچه‌ها دورش را گرفتند و سواری خواستند. او هم خندید و چهاردست‌وپا شد تا کودک دیگری سوارش شود. از پیشانی و شقیقه‌هایش عرق می‌ریخت؛ ولی همچنان بچه‌ها را با صدای شیهه‌اش می‌خنداند و در اتاق می‌چرخاندشان. دوست داشتم این نمایش تمام نشود و تا ابد بازی حیدر و بچه‌ها را نگاه کنم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است یک مرد مثل پدر داعشی‌ام، ریش و تفنگ داشته باشد و لباس نظامی بپوشد، ولی انقدر مهربان باشد؟ حیدر به همان اندازه که پدرم عبوس بود و داد می‌کشید، مهربان و خندان بود. انقدر خندان که در صحنه خونین و سیاه جنگ، مثل یک وصله ناجور به نظر می‌آمد. سواری که تمام شد، مرا دوباره روی پایش نشاند و چهره‌ام را نوازش کرد. با لبخند پرسید: حابته؟(دوست داشتی؟) می‌خواستم بگویم خیلی؛ می‌خواستم بگویم این بهترین اتفاق زندگی‌ام بود؛ ولی نتوانستم. انگار یک نفر با چسب زبانم را به سقف دهانم چسبانده بود. هرچه مغزم به حنجره و زبانم دستور حرکت می‌داد، به فرمان عمل نمی‌کردند. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. حیدر اما سکوتم را نادیده گرفت و باز هم برایم حرف زد؛ به فارسی و عربی. کمی که گذشت، نگاهی به ساعتش انداخت و دوسوی صورتم را گرفت: ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کلشي بتصير عَ ما يرام.(ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.) ترسیدم گرمای دستانش را دیگر روی موها و صورتم حس نکنم. می‌خواستم بگویم نرو؛ نمی‌توانستم. دست کشید روی حرزی که بار قبلی دور گردنم انداخته بود: انتی مو وحیده. ان الله معک.(تو تنها نیستی. خدا با توئه.) با فکر رفتن حیدر، دوباره ترس به جانم افتاده بود. دوست نداشتم برود. بغض گلویم را چنگ زد. زبان که نداشتم؛ با نگاهم التماس کردم که نرو. دستانم را دور گردنش حلقه کردم؛ بلکه اینطوری نگهش دارم. اشک پشت پلک‌هایم موج می‌خورد. آرام و با ملایمت، دستانم را از دور گردنش باز کرد و به التماس افتاد: روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!) و بر دستانم بوسه زد. لبخندش پر از غم بود. عروسک را به سینه چسباندم و لب ورچیدم. ایستاد. باز هم دلم به رفتنش رضا نداد. دویدم جلو و شلوارش را گرفتم. چقدر بلند بود! سرم را هرچه می‌توانستم به عقب خم کردم تا بتوانم ببینمش. خم شد، طره موهایم که بر چهره‌ام افتاده بود را با دست کنار زد و گفت: فی امان الله روحی. *** افرا و آوید خوابیده‌اند و دوباره خواب با چشمان من بیگانه شده. مقابل پرتره‌هایی که از حیدر کشیده‌ام نشسته‌ام. خیلی زودتر از آن پیدا شد که بخواهم خودم را برای دیدنش آماده کنم. یک چراغ کوچک قرمز هم گوشه ذهنم سوسو می‌زند که: اگر مسعود دام پهن کرده باشد چی؟ و خودم جوابش را می‌دهم: پیدا کردن جوابِ سوالی که تمام عمر ذهنم را درگیر کرده، ارزش ریسک کردن دارد. سراغ کیف خاکستری گوشه کمد می‌روم و روی محتویات کیف دست می‌کشم؛ بدون این که ببینمشان. از سرمای فلز آنچه داخل کیف است، لرز می‌کنم. ذهنم پر می‌شود از این سوال که اگر فهمیدم مستحق مرگ است، چطور بکشمش؟ برگ چغندر که نیست؛ مرد جنگی است. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 36 می‌توانم در آغوشش بگیرم و همان آن، چاقو را در شکمش فرو کنم یا تیری در پهلویش بنشانم؛ ولی نه... او هم مثل آرسن، من را نامحرم می‌داند. اگر هم بخواهم به سمتش حمله کنم، مسعود می‌آید کمکش و خودش هم دست روی دست نمی‌گذارد؛ قطعا حریف هردوشان نمی‌شوم. باید اول شر مسعود را بکنم. شاید هم بشود سم به خوردش بدهم یا بپاشم توی صورتش؛ و تا بیاید به خودش بیاید، رفته آن دنیا. ولی نه... سم از کجا بیاورم، آن هم برای فردا؟ اصلا سم زیادی بزدلانه است. دوست دارم وقتی دارد جان می‌کَنَد، به چشمانش زل بزنم و سر صبر، از بدبختی‌های این پانزده سال بگویم و از این که چقدر دوستش داشتم، چقدر به آمدنش امیدوار بودم و چقدر از نیامدنش نابود شدم. در هر حال، در دیدار اول نمی‌شود او را کشت. شاید هم دلیل قانع‌کننده‌ای داشت؛ یا بخاطر این که یک بار جانم را نجات داد، از جانش گذشتم. جان دربرابر جان... *** تا چشم کار می‌کند قبر است؛ همه جوان. بیش از نیم‌قرن از جنگ ایران و عراق می‌گذرد؛ اما ایرانی‌ها نمی‌خواهند کشته‌های آن جنگ را فراموش کنند. قبرها همه نو هستند و تمیز؛ انگار صاحبانشان تازه مُرده‌اند. وسط هفته، آن هم هشت صبح، این‌جا خلوتِ خلوت است. هوا گرفته و ابری ست. پاهایم می‌لرزند؛ قلبم هم. نه از سرمای آبان که از شوق و هیجان. به همین راحتی، دارم می‌رسم به کسی که مدت‌هاست منتظرش هستم. چقدر در خیالاتم دست‌نیافتنی بود و حالا، تا چند دقیقه دیگر می‌رسد اینجا؛ یا شاید رسیده و حالا روی یک نیمکت نشسته و انتظارم را می‌کشد. حتما از وقتی که دیدمش پیرتر شده. شاید موهایش جوگندمی شده باشد، ریش‌هایش را زده باشد، یا عینکی، چاق یا کچل شده باشد... حواسم هست که ممکن است تمام این‌ها، دامِ نیروهای امنیتی ایران باشد؛ اما نیامدنم شک‌برانگیزتر بود. متاسفانه اسلحه همراهم نیست. حق ندارم جز برای ماموریت اصلی، مسلح قدم به خیابان‌های ایران بگذارم. حالا باید یک فکری هم داشته باشم برای فرار کردن از دست نیروهای امنیتی. به امید رسیدنش، جلوی در ورودی، زیر تابلوی بزرگ «گلستان شهدا» کشیک می‌کشم و برای این که گرم شوم، قدم می‌زنم. باران ملایمِ صبحگاهیِ پاییز، شروع به باریدن می‌کند. امروز قرار است یک روز رمانتیک باشد، یا یک روز اکشن و خونین؟ نمی‌دانم. -اومدی؟ از جا می‌پرم و برمی‌گردم. مسعود با اورکت مشکی، دست در جیب پشت سرم ایستاده. با دیدنش، بی‌اختیار لبخند پهنی روی لبم می‌نشیند: سلام. منتظرتون بودم. -دنبالم بیا. پشت سر مسعود که با قدم‌های بلند از مقابل قبرها می‌گذرد، می‌دوم: خودش نیومده؟ حیدر رو می‌گم... راستی اسم واقعیش چیه؟ حیدر نیست، درسته؟ مسعود پرحرفی‌ام را با دو کلمه خاموش می‌کند: الان می‌بینیش. خشکیِ صدای مسعود، تا مغز ستون فقراتم را می‌لرزاند. چرا من در این صبح خلوت، وسط یک قبرستان، راه افتاده‌ام دنبال مسعود؟ دارم حماقت می‌کنم؛ حماقتی بزرگ‌تر از اعتماد به دانیال در آن شب تابستانی. تنهایی از پس مسعود برنمی‌آیم. کاش حرف دانیال را گوش نمی‌کردم و مسلح می‌آمدم... -هنوز منو نشناختی؟ مسعود این را می‌گوید، بدون این که سرش را برگرداند. آدرنالین همراه حس تلخِ در تله افتادن، در تمام رگ‌هایم جاری می‌شود. پس درست فکر کرده‌ام که مسعود آشناست. اصلا شاید در همان دیدار اول من را شناخته و منِ خنگ، حواسم نبوده. مسعود که می‌بیند سکوتم طولانی شده، می‌گوید: اون عروسکه رو هنوز داری؟ اون گربه صورتیه. دوست حیدر... خودش است. دهان باز می‌کنم برای به زبان آوردن حدسم؛ اما مسعود می‌ایستد: آره من دوستشم. خودشم اینجاست. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 37 به قبر پایین پایش اشاره می‌کند. مردی حدودا سی‌ساله، از تصویر روی قبر، نگاهش را به من دوخته. گیج می‌شوم. مسعود دارد دستم می‌اندازد؟ نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ از ترس کسانی که بخواهند از پشت سر، غافلگیرم کنند. بالای قبر می‌نشینم و با دقت‌تر به عکس نگاه می‌کنم. چهره مرد را با تصویر به جا مانده از حیدر در ذهنم، تطبیق می‌دهم. ریش دارد، مثل حیدر. می‌خندد، مثل حیدر. چشمانش پر از درد و خستگی و مهربانی‌اند، مثل حیدر. پوستش آفتاب‌سوخته است، مثل حیدر. پازلِ نیمه‌تمامِ چهره حیدر در ذهنم کامل می‌شود. خودش است؛ همان مردی که پانزده سال پیش، مقابلم زانو زد و گفت: اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) حیدر است. این حیدر است... اما نه خودش. عکسش روی یک قبر. یک قبر. واقعیت مثل بختک، دستش را بر گلویم می‌فشارد. انگار دوباره پرتاب شده‌ام به پانزده سال پیش؛ دقیقا وسط معرکه سوریه، در همان دنیای ناامنِ بدون حیدر. انگار زمین زیر پایم دوباره می‌لرزد. از جا می‌جهم. جیغ کوتاهی می‌کشم و با دست، دهانم را می‌پوشانم. چه شوخی مسخره‌ای! مسعود مسخره‌ام کرده. این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو می‌خورم و عقب می‌روم. بلند می‌خندم و صدایم از ته حلقم درمی‌آید: شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست... صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. سیگاری از جیبش درمی‌آورد و آن را میان لبانش می‌گذارد. چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم می‌کند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشته‌های روی قبر هم کار نمی‌کند. قطره‌های بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر می‌خورند و به چهره من سیلی می‌زنند تا مطمئن شوم که بیدارم. عقب عقب می‌روم و پا به فرار می‌گذارم. مسعود همان‌جا ایستاده؛ بدون توجه به من و با سیگاری میان لب‌هایش. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته. صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم می‌کنند؛ همه جوان. حتی جوان‌تر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی می‌گردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم. می‌دوم؛ انقدر که برسم به قسمت قدیمی‌ترِ قبرستان؛ تخته‌فولاد. ریگ‌های کف زمین، بی‌رحمانه پایم را به درد می‌آورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ می‌کشم؛ انقدر که گلویم به سوزش می‌افتد. پاهایم در چاله‌های گلی فرو می‌رود و قدم‌هایم از آبی که در کفش‌هایم جمع شده سنگین می‌شوند. تا مغز استخوان‌هایم از سرما تیر می‌کشد و می‌لرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر می‌کند و با صورت، وسط یکی از چاله‌های گلی می‌افتم. زانوانم روی ریگ‌ها می‌خورند؛ اما دردی حس نمی‌کنم. تسلیم ضعف و خستگی می‌شوم و دراز به دراز، وسط سنگ قبرهای قدیمی می‌افتم؛ به انتظار مرگ. صدای حیدر دائم در سرم تکرار می‌شود: اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمی‌تونم برگردم.) * مسعود سیگار را میان لب‌هایش گذاشت. دیگر نه می‌خواست چیزی بشنود، نه ببیند. توجهی به آریلِ پریشان نکرد که داشت مثل یک کودک از حقیقت فرار می‌کرد. فقط می‌خواست سیگار بکشد. می‌خواست آرام شود. چیزی راه گلویش را بسته بود؛ چیزی سنگین‌تر از بغض بیست ساله‌ای که در گلویش بود. سینه‌اش درد می‌کرد. خسته‌تر از آن بود که بتواند دردش را پنهان کند. در جیبش دنبال فندک گشت. آن را درآورد و به چشمان عکسِ روی قبر خیره شد: می‌دونی از دست تو چند ساله یه دل سیر سیگار نکشیدم؟ عکس همچنان می‌خندید. انگار داشت می‌گفت: سیگار اصلا برات خوب نبود. سلامتی الانت رو مدیون منی. سیگار را آتش زد؛ اما کام اول را نگرفته، صدای سرفه در سرش پیچید. صدای سرفه‌هایی خشک که از ریه‌ای ترکش‌خورده برمی‌خاست. دود سیگار همیشه حیدر را می‌آزرد؛ ریه جانبازش را که در پایگاه چهارم بیابان‌های شرقی سوریه مجروح شده بود. سیگار را از میان لبانش برداشت، آن را انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد. دستانش را در جیب شلوارش برد و به سمتی که آریل دویده بود، آرام قدم زد. * ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 38 *** -خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواسته‌ش این بود که اون عروسک به دستت برسه. پتو را محکم‌تر دور خودم می‌پیچم. لبه نیمکت می‌نشینم که سرمای فلزش کم‌تر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار می‌گیرم تا صدای به هم خوردن دندان‌هایم، کلامم را نامفهوم نکند: شما... همون... اول... فهمیدید...؟ دستانش را در جیب‌اش فرو می‌برد و به پنجره‌های خوابگاه نگاهی می‌اندازد. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان می‌کند. مسعود می‌گوید: تقریباً. فقط نمی‌دونستم چطور باید بهت بگم. چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کرده‌ام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایین‌تر نمی‌آید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که پرستار من شده. چشمانم سیاهی می‌روند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. می‌گویم: اسمش حیدر نبود، درسته؟ -هوم. توی سوریه بهش می‌گفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود. -دیگه چی ازش می‌دونید؟ -گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم. -از خانواده‌ش خبری ندارید؟ مسعود سرش را می‌اندازد پایین و سنگ‌ریزه‌ای را با نوک کفشش به بازی می‌گیرد: همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که می‌دونم، پدرش هم جانباز بود. احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ یکی از چیزهایی که خوب انسان‌ها را به هم گره می‌زند درد است. می‌پرسم: چطور کشته شد؟ -دی‌ماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن. کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا می‌کند. حرف‌هایش تبم را پایین نمی‌آورد که هیچ؛ باعث می‌شود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله می‌کند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم. صدا به سختی از گلوی خشکیده‌ام در می‌آید: می‌شه.. اگه خانواده‌ای داره... پیداشون کنین؟ می‌خوام... ببینمشون... قدمی می‌گذارد به عقب: بذار ببینم چکار می‌تونم بکنم. خبر می‌دم. دستان آوید را روی شانه‌ام حس می‌کنم و آرام در گوشم نجوا می‌کند: بیا بریم. باید استراحت کنی. مسعود تمام هوای موجود در ریه‌هایش را بیرون می‌دهد و به پنجره خوابگاه نگاه می‌کند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار می‌کند و حالا دارد دزدکی دیدمان می‌زند. -مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا. می‌رود. پدر و دختر عین هم‌اند، مغرور، لج‌باز، نچسب. برای همین است که هیچ‌کس نمی‌تواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیش‌قدمِ آشتی نمی‌شود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات می‌داند. با تکیه به آوید، خودم را به تختم می‌رسانم و دراز می‌کشم. آوید، دارو به خوردم می‌دهد و چشمان داغم را می‌بندم. آوید به افرا می‌گوید: سفارش کرد مواظب خودت باشی. پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوش‌بینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل می‌خندم به آوید که تو چقدر ساده‌ای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند. افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی می‌گوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمی‌دهد. آوید بیچاره! -از دستش عصبانی بودم. فکر می‌کردم فراموشم کرده. ولی فکر نمی‌کردم... اشک گرمی از گوشه چشمم بر شقیقه‌ام سر می‌خورد؛ و انگار از شدت حرارت پیشانی‌ام، بخار می‌شود. آوید میان موهایم دست می‌کشد و می‌گوید: حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن. دستِ داغم را در دستش می‌گیرد و فشار می‌دهد: مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زنده‌تره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بجز یک نفر هیچ‌کس اثر نفرستاد. این دیگه مسابقه نیست🙂
سلام ممنونم از محبت و دعای خیر شما✨
سلام مرد فقط درباره اجازه خروج از خانه می‌تونه محدودیت اعمال کنه، که درسته که اینجا یک حق براش هست ولی معادل این حق، تکلیف هم داره مثل تکلیف پرداخت نفقه. حقوق هر فرد با تکالیفش برابرند. درضمن زن می‌تونه ضمن عقد شرط کنه که مرد اجازه ایجاد چنین محدودیتی هم براش نداشته باشه. و توی بعضی امور که واجب هستند هم، طبق فتوای بعضی مراجع اجازه همسر لازم نیست. یا اگر مرد برای آزار همسرش اجازه نمیده که از خانه خارج بشه، زن می‌تونه به دادگاه شکایت کنه. درباره شغل هم، مرد در صورتی می‌تونه اجازه نده که ادعا کنه این شغل در شان خانواده ما نیست یا به حقوق من در خانواده لطمه می‌زنه، و باید این ادعا رو در دادگاه ثابت کنه. که این حق برای زن هم هست یعنی زن هم می‌تونه شکایت کنه و بگه شغل همسرم باعث ضایع شدن حقوق من یا کسر شان خانواده ست و اگر ادعاش رو در دادگاه ثابت کنه، مرد از شغلش محروم میشه. مشکل زنان ما نداشتن حقوق نیست، ناآگاهی از حقوق و قوانینه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 39 حواسش به من بوده و این‌همه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمی‌شود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوان‌هایش هم پوسیده و فقط خلاصه می‌شود در مشتی خاطره و عکس و فیلم. این‌ها را به زبان نمی‌آورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه می‌دهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمی‌کنیم. و باز هم در دل به اعتقادِ آوید می‌خندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده. بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس می‌کنم الان است که استخوان‌هایم از هم بپاشد. می‌گویم: عروسکمو بده آوید. عروسک خیلی زود در آغوشم قرار می‌گیرد و همراهش، ذهنم از فکر عباس پر می‌شود. عذری از این موجه‌تر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را می‌کشیدم. انگار قلبم سوراخ شده؛ ته‌مانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشته‌ام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرین‌باری که دیدمش، می‌دانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمی‌گذاشتم برود. محکم می‌گرفتمش. جیغ و داد راه می‌انداختم. کل پرورشگاه را روی سرم می‌گذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر. حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کرده‌ام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت. *** سه سال قبل، ایران، اصفهان - نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه... دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره به سرمشق نگاه کردم. باد بهاری میان شاخه‌های بید مجنون دست کشید. داشتم تفاوت نوشته‌ی خودم را با سرمشق دانیال می‌سنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکم‌تر گرفتش. مثل معلم‌های کلاس اول، دست و قلمم را روی کاغذ گذاشت: اینطوری... این شکل تایپی‌شه... اینم دست‌نویس. هـ... دوباره نسیم شاخه‌های بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا می‌تونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری. «پدر(ابا)»، اولین کلمه‌ای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بی‌معناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ... حروف را هم‌زمان کنار هم نوشت و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشته‌اش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟ - آهاوا. لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟ چشمانش را ریز کرد و دقیق‌تر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده می‌شد، دلم می‌خواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق. طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوه‌ای‌اش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب می‌شه. برگردیم هتل. - باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده. دوست داشتم همان‌جا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس. این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از این‌همه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمی‌رسید. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 40 بعد از این‌همه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمی‌رسید. یعنی تنها کلمه‌ای که می‌شد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح می‌دادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند. هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای سر و صدا و خنده بچه‌ها بلندتر و حاشیه زاینده‌رود شلوغ‌تر می‌شد. بهارِ اصفهان، بی‌نهایت مست‌کننده بود. راهنمای سفرمان می‌گفت بعد از طرح‌های زیست‌محیطی‌ای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زاینده‌رود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل زیباتر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم می‌زدم، حس می‌کردم رفته‌ام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم. به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟ لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبه‌رو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید. خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف. لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار می‌گرفت، حالت خنثایش را از دست می‌داد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارمِ این سه کلمه. هرسه‌تا فقط من را به همین نام می‌رساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را روی صورتم انداخت. -داری به اون سرباز ایرانی فکر می‌کنی؟ دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق به چشمانم زل زد. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور می‌توانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او می‌ترسیدم. اجازه نمی‌داد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: نه. -معلومه که بهش فکر می‌کنی. واقعا بهش حسودیم می‌شه، تقریبا مهم‌ترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده. عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق می‌داند در ذهنم چه می‌گذرد. نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایه‌های پل خواجو بیرون می‌زد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: می‌دونی، ترسناکه. می‌ترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همه‌چی. نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی. بلند قهقهه‌ای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم. استدلال‌هایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلال‌ها برابری می‌کرد. ما خانواده‌های دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کرده‌اند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده. قطعا اگر عباس اسیرشان می‌شد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شده‌ام را سر خانواده‌های داعشی درمی‌آوردم. حداقل نجاتشان نمی‌دادم؛ می‌گذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند. این که من الان یک تهدید علیه امنیت ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بی‌رحم امروز، انسان‌دوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند. -بلند شو، باید بریم جایی. این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟ -می‌فهمی. نیم‌ساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم می‌زدیم. بناها علی‌رغم نوسازی و منظم شدن کوچه‌ها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محله‌های قدیمی و باسابقه اصفهانیم. دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمی‌داشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آن‌سو می‌گشت. مردم به راحتی در کوچه تردد می‌کردند؛ بی‌توجه به این که نیم‌ساعت از غروب گذشته. شب‌های ایران، با شب‌های لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمی‌خوابید و در شهر جاری بود؛ بدون این که مردم از ترس امنیت‌شان، با غروب آفتاب به خانه بخزند. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا