eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
472 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 57 نمی‌دانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط می‌دانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند. میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال می‌کرد. آدم‌ها را کنار می‌زد که از عباس جا نماند. می‌دانست اگر عباس ببیندش، نمی‌گذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدم‌ها را می‌شکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار می‌شد؛ داشت در جمعیت گم می‌شد؛ دور و دورتر... و کمیل بی‌حال و بی‌حال‌تر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بی‌هوشی شد. هم ترس‌هایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند. پانزده سال بود که خودش را سرزنش می‌کرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم می‌دانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینه‌اش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها می‌کرد، سمت آریل می‌رفت. آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود: دخترم سلما. آریل پیچیده‌تر از آن به نظر می‌رسید که نشان می‌داد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را می‌ترساند. ترس... می‌خواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند. *** صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق می‌آید، اجازه نمی‌دهد درست بشنوم آوید چه می‌گوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب می‌آورد و لبخند می‌زند. مردد می‌گویم: یعنی با هم... چشم‌غره می‌رود و آرام می‌گوید: هیس! و مردمک چشمانش را کج می‌کند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام می‌گویم: اگه بمب هم بترکه، نمی‌شنوه. آوید می‌خندد و بازویم را می‌گیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون... از اتاق بیرونم می‌کشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کرده‌اند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغ‌تر و پر جنب‌وجوش‌تر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباس‌های رنگی و شاد پوشیده‌اند و این‌سو و آن‌سو می‌دوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد می‌شوند، برای آوید دست تکان می‌دهند و هم‌زمان بلند می‌گویند: مخلص آوید خانوم! آوید برایشان دست بلند می‌کند: ما مخلص‌تریم! -از شهیدت چه خبر؟ آوید صدایش را می‌برد بالا و به دونفری که حالا دورتر شده‌اند، می‌گوید: خیلی دمش گرمه! -مثل خودت. و می‌روند. اخم می‌کنم: شهیدت؟ چشمان آوید می‌درخشند: بهت نگفتم؟ -چیو؟ آوید هیجان‌زده‌تر از قبل، مثل بچه‌ها جست و خیز می‌کند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم. -به تو؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 58 بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: آره، مگه نمی‌دونی؟ منم باهاشون همکاری می‌کنم برای تکمیل پرونده خانم‌های شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه. چه دل خجسته‌ای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول می‌کرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ می‌گویم: پس درست چی؟ آوید با بی‌خیالی شانه بالا می‌اندازد: مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه. چشمک می‌زند. می‌گویم: تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟ مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را می‌گیرد: وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهم‌ها می‌خواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن. -ضابط قضایی یعنی چی؟ -همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابه‌جایی متهم. تکیه می‌دهد به دیوار و دست به سینه، آه می‌کشد: بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده. زیر لب می‌گویم: عباس از منم بدشانس‌تر بوده. -من اسم اینا رو نمی‌ذارم شانس. همه‌چیز حساب و کتاب داره. -من ترجیح می‌دم فکر کنم شانسه؛ چون نمی‌دونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم. آوید دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. -به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه... بغض راه گلویم را می‌بندد. پوزخند می‌زنم: هه! تو نمی‌دونی چقدر بدبختی کشیدم. ساعدش را می‌گیرم تا دستش را از روی شانه‌ام بردارم، اما مقاومت می‌کند و می‌گوید: وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا... دست به سینه و بی‌حوصله‌تر از قبل، مقابلش می‌ایستم. - خب بگو! -توی نقاشی‌ای که از مامان افرا می‌کشی، باباش رو هم بکش. سه‌تاشونو با هم بکش. -خب اینو که شنیدم. ولی نمی‌فهمم چرا باید این کار رو بکنم؟ آوید چشمانش را طوری گرد می‌کند که انگار بدیهی‌ترین سوال دنیا را پرسیده‌ام: خب مگه نمی‌خوای با هم آشتی کنن؟ - به من چه؟ چشمان آوید گردتر می‌شوند: آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هم‌اتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه. -خودش نمی‌خواد. -می‌خواد، مطمئن باش. فقط به روی خودش نمیاره. هر دو دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد: تو بکش، من برات جبران می‌کنم. خدا خیرت بده. لبم را کج می‌کنم و شانه بالا می‌اندازم: باشه... ضرری نداره. مشت آرامی به بازویم می‌زند: دمت گرم. بریم تو اتاق. قدم به اتاق که می‌گذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان می‌کند: چیو ازم قایم می‌کنین؟ تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار می‌بندم، بی‌خیال پشت میزم می‌نشینم و می‌گویم: هیچی. -پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناسفرنامه موکب فرشتگان.pdf
779.5K
📚فایل پی‌دی‌اف ناسفرنامه "موکب فرشتگان"✨ (مجموعه یادداشت‌های اربعین۱۴۰۱) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) گروه نویسندگان http://eitaa.com/istadegi
وقتی امروز تماس گرفتند و گفتند در بخش روایت مکتوبِ سوگواره بین‌المللی روایت اربعین برگزیده شده، حتی یادم نبود در این سوگواره شرکت کرده‌ام. چیزی که نوشته بودم در هیچ‌کدام از قالب‌های سوگواره نمی‌گنجید؛ چون یک «ناسفرنامه» بود. روایت سفر اربعین نبود، فقط واگویه‌های یک دل سوخته بود، یک دل خیلی سوخته... روایت یک مهره سرباز تنها وسط یک صفحه شطرنج بی‌انتها. ناامیدانه برای سوگواره فرستادمش، و اصلا انتظار برگزیده شدنش را نداشتم. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله. پ.ن: مرا روز قیامت با غم‌ات از خاک می‌خوانند؛ چه محشر می‌شود مستی که از خواب تو برخیزد...(فاضل نظری)
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 59 قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید می‌گوید: هیچی، می‌خواستیم حواست پرت نشه. فردا توی خونه مادر عباس جشن نیمه شعبانه، می‌خواستیم بریم. منم باید باهاشون یه قرار مصاحبه بذارم. افرا چینی به پیشانی‌اش می‌دهد: برای مصاحبه درباره مطهره؟ -آره دیگه. بالاخره خانواده عباس هم حتما از مطهره خاطره دارن. افرا یک دور نگاه شکاکش را میان من و آوید می‌چرخاند و صداقت کلام آوید، به شک افرا می‌چربد. نقاشی عباس و مطهره را می‌گذارم مقابلم و به آوید می‌گویم: پس قرارمون فردا صبح؛ با هم بریم. حالا نوبت آوید است که مغزش سوت بکشد. الان است که شاخ‌هایش از میان موهای فرفری‌اش بیرون بزنند. خودش را نمی‌بازد: باشه. ساعت ده و نیم. البته واقعا برنامه داشتم به خانواده عباس سربزنم. هم بخاطر این که نقاشیِ تکمیل شده‌ی عباس و مطهره را بدهم بهشان و هم... راستش تک‌تک سلول‌هایم دارند فریاد می‌کشند و نوازش دستان مادر عباس را طلب می‌کنند؛ مثل معتادها. بدنم درد می‌کند انگار و دوست دارم یک‌بار دیگر قدم به اتاق مادر عباس بگذارم و میان موهایم دست بکشد، با همان انگشتان زبر و رنج دیده‌اش. هیچ‌جای دنیا، کنار هیچ‌کس چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم؛ حتی با مادرم و عباس. آوید نگاهی به ساعت می‌اندازد، هفت شب است. دست به کمر می‌زند: خب، پاشید ببینم. جشن طبقه پایین رو که برای عمه من نگرفتن. افرا کتابش را می‌بندد و از جا بلند می‌شود. موهای خرمایی بلندش را باز می‌کند و همان‌طور که برس می‌کشد، می‌گوید: صبر کن... الان میام. چشمانم چهارتا می‌شوند. این افرای خودمان است؟ انتظار داشتم مثل همیشه، بدون این که نگاهمان کند با غرور همیشگی‌اش بگوید: «من درس دارم، شما برید.»؛ نه این که اینطور برای جشن آماده شود! وسایل نقاشی‌ام را برمی‌دارم و روی تخت می‌نشینم. جیغ آوید بلند می‌شود: تو چرا نشستی؟ پاشو ببینم. -من؟ من چرا بیام؟ -چون تولد امام زمانته! -من مسلمون نیستم. آوید مچم را می‌گیرد و بلندم می‌کند. خنده‌کنان می‌گوید: آدم که هستی، دیگه با من بحث نکن. با دست دیگرش، دست افرا را می‌گیرد و می‌کشد: بسه دیگه، به خدا خوشگلی. هردومان را از اتاق می‌کشد بیرون و من می‌دانم که نمی‌توانم حریف آوید بشوم. صدای آهنگی از بلندگوهای راهرو پخش می‌شود، آهنگی آشنا که یادم نیست آن را کجا شنیده‌ام. آوید مثل بچه‌ها ذوق می‌کند و به افرا می‌گوید: اِ! سلام فرمانده‌س! یادته؟ افرا طوری می‌خندد که دندان‌هاش پیدا می‌شوند. هیچ‌وقت ندیده بودم اینطور بخندد. می‌گوید: آره، یادش بخیر. تازه یادم می‌افتد آهنگ را کجا شنیده‌ام. این آهنگ چند سال پیش انقدر معروف شد که در لبنان هم نسخه عربی‌اش را دائم می‌خواندند؛ در مدرسه‌ها، جشن‌ها و مراسم‌های ملی. نسخه عربی‌اش سلام یا مهدی بود که تا چندین ماه فضای مجازی را هم پر کرده بود. -وقتی کلاس پنجم بودم با بچه‌های مدرسه‌مون این سرود رو توی میدون امام حسین(ع) اجرا کردیم. انقدر گروه سرودمون خوب بود که همش می‌رفتیم اینور و اونور سرود بخونیم. این را آوید می‌گوید و با افرا، زیر لب با سرود همخوانی می‌کنند؛ و خیلی‌های دیگر. این سرود خاطره مشترکشان از دوران کودکی ست؛ خاطره‌ای شیرین. این را از نشاطشان موقع خواندن سرود می‌توانم بفهمم. وقتی سرود را می‌خوانند، انگار دوباره کودک می‌شوند. جشن امشب با همیشه فرق دارد. در عمرم چنین جشنی شرکت نکرده بودم. انقدر شیرینی و شربت خوردیم و دست زدیم و جیغ و هورا کشیده‌ایم که جانی برایمان نمانده؛ تنها چیزی که الان در وجودمان هست، یک نشاط است که نمی‌دانم از کجا آمده. حداقل برای من یکی قابل توجیه نیست؛ چون اصلا اعتقادی به امام مسلمانان ندارم و فقط در جشن شرکت کردم که حال و هوایم عوض شود. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 60 کشان‌کشان به اتاق برمی‌گردیم و افرا دوباره به حالت قبلی‌اش برمی‌گردد؛ پشت میز تحریر می‌نشیند و کتابش را باز می‌کند. کم‌کم داشتم نگرانش می‌شدم؛ ولی حالا خیالم راحت شد که هنوز سالم است! آوید یکی از کتاب‌های درسی‌اش را برمی‌دارد و روی تختش دراز می‌کشد و من، تصمیم گرفته‌ام هرطور شده امشب نقاشی را تمام کنم. دوتا از دوستان الکی‌خوشِ آوید، جلوی در اتاق سبز می‌شوند و البته صدای قهقهه‌شان زودتر از خودشان می‌آید. افرا چشم از جزوه‌هایش برمی‌دارد و بهشان چشم‌غره می‌رود؛ اما نمی‌بینندش. هیچ‌کس افرا را نمی‌بیند؛ یا شاید نادیده‌اش می‌گیرند. از سر حسادت است یا ترس یا... نمی‌دانم. شاید خودش هم اینطوری راحت‌تر است. آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش می‌نشیند: چتونه؟ -می‌خوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟ آوید کتاب قطورش را بالا می‌گیرد و نشانشان می‌دهد: درس دارم. متوجهی؟ درس! -بیا دیگه. بدون تو حال نمی‌ده. شب عیده! آوید از جا بلند می‌شود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا می‌دهد: ادامه بدی با همین می‌زنم تو سرتا... گله‌مند و التماس‌آمیز، با هم می‌گویند: آویـــــد! آوید کتابش را بالا می‌آورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد می‌کند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچ‌آی‌وی! برو که درس دارم. -اینایی که گفتی چی‌اند؟ -درد بی‌درمون. -اوه چقدر خشن! و می‌زنند زیر خنده. همه جدیت و ابهت آوید محو می‌شود و می‌خندد: برو تا این کتاب رو نکردم تو حلقت. به خدا درس دارم. دوستانش با لب و لوچه آویزان، می‌روند که فیلم ببینند و هنوز چند قدم از در اتاقمان دور نشده‌اند که دوباره صدای خنده‌شان بلند می‌شود. آوید دوباره روی تختش می‌خزد. بالش قرمز مخملی‌اش را زیر آرنجش می‌گذارد و کله فرفری و پف‌دارش را توی کتاب می‌برد. من هم به سیاه‌قلم عباس و مطهره برمی‌گردم. به مطهره حسودی‌ام می‌شود. به یک زندگی آرام در ایران، ازدواج با مردی مثل عباس، و مرگ قبل از ورود به مرحله سخت زندگی. انگار مطهره تمام سهم خوش‌شانسی عباس را بالا کشیده. افرا، کتاب و دفترش را می‌بندد و با یک لبخند حکیمانه و رضایتمندانه، می‌رود که مسواک بزند. ساعت دقیقا پنج دقیقه به ده است و می‌دانم که راس ساعت ده، افرا در رختخواب خواهد بود و همین‌طور هم می‌شود. مثل یک شاهزاده، پتو را تا زیر چانه‌اش می‌کشد، کف دستانش را زیر سرش می‌گذارد و می‌گوید: با چراغ روشن خوابم نمی‌بره. آوید سرش را بالا می‌آورد و به افرا و من نگاه می‌کند. می‌گویم: اینجا دونفر می‌خوان بیدار بمونن. -و من می‌خوام بخوابم. افرا این را طلبکارانه می‌گوید و پتو را روی سرش می‌کشد. آوید لب می‌گزد که: ناراحتش کردی. -دموکراسی همیشه به نفع آدم نیست. آوید باز هم ابرو بالا می‌دهد که بلند حرف نزنم و افرا را ناراحت نکنم. افرا هم کوتاه آمده و چیزی نمی‌گوید؛ اما آوید چراغ را خاموش می‌کند، چراغ مطالعه من و خودش را روشن می‌کند و می‌گوید: اینطوری بهتره! او به درس خواندن ادامه می‌‌دهد و من به نقاشی کشیدن. آخ که چقدر دلم خواب می‌خواهد... ولی نه. باید نقاشی را کامل کنم و مهم‌تر از آن، در انتظار یک پیامم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سپاسگزارم از محبت‌تون 🌱 سلامت باشید
بسم‌الله الرحمن الرحیم✨ 🌱یادداشت/ من مروارید نیستم! ✍🏻 فاطمه شکیبا وقتی دبستان بودم، مدتی پشت جلد دفترها، روی بنرها و پوسترها، دیوارنوشته‌ها و هرجایی که مسئولین به ذهنشان رسیده بود، پر بود از جملات و اشعاری با مضامینی مثل: «با حجاب مانند مرواریدی در صدف باش» و «شیرینی با روکش از مگس‌ها در امان می‌ماند» و «جواهرات زیبا در دستمال حریر و گاوصندوق‌اند»، «جنس ارزان مشتری زیاد دارد» و... قرار بود ما دخترهای دبستانیِ در آستانه سن تکلیف، این‌ها را ببینیم و باحجاب شویم و کلی هم ذوق کنیم که ما را به مروارید و جواهر و شیرینی تشبیه کرده‌اند بس که خوشگلیم. این استدلال‌ها انقدر کلام معلمان و منبری‌ها و پدر و مادرمان را پر کرده بود که ما واقعا فکر می‌کردیم مروارید و شیرینی هستیم، زیبا، قیمتی، آسیب‌پذیر و بی‌اراده، و محتاج پنهان شدن از چشم‌ها برای در امان ماندن. کمی که بزرگ‌تر شدم، فهمیدم چقدر این استدلال‌ها بی‌پایه و ضعیف‌اند و چقدر توهین‌آمیز! ما غرب را سرزنش می‌کنیم که زن را در حد یک عروسک زیبا پایین آورده و جذابیت‌های بدنی زن را دستمایه تبلیغات و بازیچه هوسرانی مردان کرده، غرب را سرزنش می‌کنیم بخاطر کالاانگاری زن و توهین به انسانیت و کرامتش؛ اما حواسمان نیست که خودمان هم به دام این کالاانگاری افتاده‌ایم، با این تفاوت که از دید ما، زن یک کالای قیمتی ست و از دید غرب، یک کالای زیبا. چه فرقی می‌کند؟ کالا کالاست. زیبا باشد یا قیمتی، کمیاب باشد یا در دسترس، دست‌نخورده باشد یا دست دوم، آخرش ارزش ذاتی ندارد. برای خدمت و رفع نیاز ساخته شده؛ نه برای فکر کردن و کنش‌گری و تعالی انسانی. حواس کسی هست که این نگاه مروارید و شیرینی و...، ادامه همان نگاه غرب است و امتداد همان تفکر، در پوشش سنتی؟ در کتابی خواندم که جایگاه زنان را در تمدن اسپارت و آتن(دو تمدن با فرهنگ یونانی) مقایسه کرده و نوشته بود که در آتن، تعداد زنان نسبت به مردان کم‌تر بود، درباره پوشش و عفت زنان سختگیری بسیاری می‌شد؛ اما در اسپارت، تعداد زنان بیشتر از مردان بود، پوشش زنان بسیار آزاد بود و سختگیری زیادی درباره عفت و روابط خارج از ازدواج وجود نداشت. در واقع، زن کالایی بود از دارایی‌های مرد که کمیابی آن، بر قیمتش می‌افزود و برعکس. شهید مطهری هم در یکی از کتاب‌هایشان اشاره کرده بودند که در جهان سنتی، زن در تملک مرد بود و به عنوان یک کالای گران‌قیمت، مثل طلا محافظت می‌شد، بر سر تصاحبش جنگ درمی‌گرفت، معامله می‌شد، و مردان ثروتمند می‌توانستند هر تعداد که می‌خواهند از این کالا داشته باشند. در این نگاه سنتی، حجاب برای احترام به شان انسانی زن نیست، بلکه برای حفظ اموال مرد است(برای همین هم در گذشته کنیزان حجاب نداشتند؛ چون کالای ارزان بودند). بعدها در جهان مدرن، مرد تصمیم گرفت این دارایی اختصاصی را -زن را- تبدیل به دارایی اشتراکی کند و از آن برای رسیدن به منافع اقتصادی هم سود بجوید. پس مرد، حجاب زن را برداشت و زن تبدیل شد به عروسکی زیبا و جذاب، کالایی در دسترس همه. نگاه اسلام اما، درباره زن، نه نگاه سنتی ست نه نگاه مدرن. اسلام از اساس با کالاانگاری انسان -چه زن چه مرد- مخالف است. ما حجاب اسلامی را با حجاب سنتی اشتباه گرفته‌ایم و سال‌ها با همان استدلال‌هایی که در ابتدا گفتم، حجاب سنتی را تبلیغ کرده‌ایم نه حجاب اسلامی را. ما سال‌هاست که با این رویکرد، سخن غرب را تکرار کرده‌ایم و حالا از تهاجم فرهنگی و بی‌حجابی دختران نوجوان می‌نالیم! شاید باید به دخترانی که از روسری گریزانند حق بدهیم. من هم اگر مطالعه نکرده بودم و فقط همان استدلال‌های معلم‌مان را درباره حجاب شنیده بودم، حتما الان کشف حجاب می‌کردم و فریاد می‌زدم که من انسانم، جواهر نیستم که لازم باشد صاحبم مرا بپوشاند! بیایید طرحی نو دراندازیم و کلیشه‌هایی که سال‌ها در تبلیغ حجاب تکرار کرده‌ایم را دور بریزیم. بیایید راه درستش وارد شویم. بیایید از کرامت الهی زن حرف بزنیم، از مقام والای انسانی‌اش، از انتخاب مستقل و عقلانی‌اش. بیایید همان نگاهی را به زن داشته باشیم که امام (رحمه‌الله علیه) داشتند: زن انسان است؛ آن هم یک انسان بزرگ. زن مربی جامعه است، از دامن زن انسان‌ها پیدا می‌شوند. مرحله اولِ مرد و زن صحیح، از دامن زن است... سعادت و شقاوت کشورها بسته به وجود زن است... زن مبدأ همه خیرات است. شما دیدید، ما دیدیم، که زن در این نهضت چه کرد. تاریخ دیده است که چه زن‌هایی در دنیا بوده است، و زن چیست. تاریخ دور است؛ ما خود دیدیم که چه زن‌هایی تربیت کرده است اسلام، چه زن‌هایی در این عصر اخیر قیام کردند... ما نهضت خودمان را مرهون زن‌ها می‌دانیم. مردها به تَبَع زن‌ها در خیابان‌ها می‌ریختند... زن یک همچو موجودی است که می‌تواند یک قدرت شیطانی را بشکند...(صحیفه امام، جلد ۷ - صفحه ۳۳۹) http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 61 چشمانم گرم می‌شوند. مطهره از داخل عکس نگاهم می‌کند... دارد می‌خندد، بلند. دارد چیزی به عباس می‌گوید که درست نمی‌شنوم... -خوابت نبره دختر! و ضربه محکمی به شانه‌ام می‌خورد. آوید است. سرم را از روی نقاشی بلند می‌کنم و خواب از چشمم می‌پرد. آوید بالای سرم ایستاده؛ با یک لیوان نسکافه در دستش: تو هم می‌خوری؟ بیدار نگهت می‌داره. دست می‌کشم روی چشمانم و خمیازه می‌کشم: نه ممنون. ساعت را نگاه می‌کنم؛ یک بامداد. دوباره مشغول نقاشی می‌شوم. آوید هم دوباره سراغ درس و کتابش برمی‌گردد؛ و هردومان حسرت افرا را می‌خوریم. با سایه‌روشن چهره عباس و مطهره بازی می‌کنم؛ میان خواب و بیداری. پلک‌هایم روی هم می‌روند و بازشان می‌کنم. نباید تسلیم خواب شوم، این نقاشی فردا باید به دست مادر عباس برسد... هوا سرد است. تاریک است همه‌جا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهم‌انگیز که دارد پرده گوش‌هایم را پاره می‌کند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را می‌بینم. باید بروم؛ نمی‌دانم به کجا. فقط حس می‌کنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد می‌لرزد. چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه می‌رود. مردی بلند بالا که در عمق وجودم می‌دانم عباس است، هرچند صورتش را ندیده‌ام. صدایش می‌زنم، جواب نمی‌دهد. اصلا نمی‌شنود. تندتر می‌دوم، نمی‌رسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین می‌خورم.‌ حس وقتی را پیدا می‌کنم که داشتم در کوچه، پابرهنه می‌دویدم از ترس و هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید. سرم را بلند می‌کنم. کسی را که به سمت عباس می‌دود نمی‌بینم. ریزجثه‌تر از عباس است. می‌خواهم صدایشان بزنم، نمی‌شنوند. برق چاقو را در دستش می‌بینم؛ ولی صدای هشدارهایم به عباس نمی‌رسد. جیغ می‌کشم... بلند... -آریل! چی شده؟ چشم باز می‌کنم. عباس و مطهره دارند می‌خندند. سر بالا می‌آورم و آوید را می‌بینم که شانه‌ام را گرفته و با چشمان نگران و قرمزش به من خیره است. می‌گوید: خب خوابت میاد برو بگیر بخواب، داری اذیت می‌شی. -خواب بودم؟ -آره. نفس عمیقی می‌کشم. کابوس‌های قبلی کم بود، عباس هم اضافه شد. آوید می‌پرسد: مطمئنی خوبی؟ باید بخوابی... -نه... باید اینو کامل کنم. به نقاشی اشاره می‌کنم. آوید چند لحظه به عباس و مطهره خیره می‌شود: وای چه قشنگ شده... خوش بحالشون. کاش ما هم مثل اینا عاقبت بخیر بشیم. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: من اصلا دلم نمی‌خواد مثل این دوتا، انقدر وحشیانه بمیرم. دوست دارم توی آرامش همه چیز تموم بشه. وقتی به تمام آرزوهام رسیدم. آوید کمر راست می‌کند و دوباره سراغ کتابش می‌رود: منظورم شکل مردن نبود. منظورم اینه که عاقبت‌مون ختم به خیر بشه... آمرزیده از دنیا بریم. فکر مرگ عصبی‌ام می‌کند. دستم را در هوا تکان می‌دهم: ول کن اصلا. از مردن حرف نزن. آوید می‌خندد: باشه، نقاشیتو بکش. دیگر چیزی نمانده. فقط بیست دقیقه دیگر کار دارد، اگر سریع کار کنم. ساعت سه بامداد است. فکرم در خوابی که دیدم مانده. اصلا خواب بود یا بیداری؟ نمی‌دانم. واضح‌تر از آن بود که خواب باشد و عجیب‌تر از آن که واقعیت بخوانمش. هیچ‌وقت عباس را اینطوری در خواب‌هایم ندیده بودم. گاه فقط خاطراتم با او را در خواب مرور می‌کردم؛ همین. اصلا آن مرد واقعا عباس بود؟ صورتش را که ندیدم... پس چطور یقین داشتم که اوست؟ -باید باور کنم زنده‌ای؟ می‌خوای چیزی بهم بگی؟ نه... اینا فقط نتیجه فکر کردن زیاد به قتل تو و حرف‌های امید و کمیله. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 62 عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. انگار می‌خواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست. -شاید. همین که من بهش فکر می‌کنم یعنی زنده ست، توی قلب من. این را در دل می‌گویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه می‌دهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی می‌تواند باشد؟ -نمی‌دونم می‌دونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمی‌تونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچ‌کس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه... تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. می‌خواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند می‌شود: دینگ! گرمای خواب از چشمم می‌پرد. نقاشی را کنار می‌گذارم و وارد ایمیلم می‌شوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم. زیر لب غر می‌زنم: لعنت به خودت و درسترسی‌ت. -چی؟ این را آوید می‌گوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمی‌دارد و کله فرفری‌اش روی کتاب و دفتر می‌چرخد. می‌گویم: هیچی... رمز فایل را می‌شکنم و بازش می‌کنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز می‌کشم، عروسک گربه‌ام را در آغوش می‌گیرم و عکس‌ها را می‌بینم؛ عکس‌هایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی بی‌هوش روی تخت بیمارستان، با ظاهری ژولیده و پانسمان‌هایی خونین. شاید در سوریه زخمی شده... عکس‌ها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویه‌ای پنهانی گرفته شده‌اند. عباس تحت نظر بوده؛ تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟ دو سوال آخر مثل کرم شروع می‌کنند به خوردن مغزم. عباس رازهایی فراتر از یک نیروی عادی سپاه داشته. تکانی به سرم می‌دهم و یک دور دیگر عکس‌ها را می‌بینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همان‌طور که بار اول دیدمش؛ خاک‌آلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگی‌ناپذیر. می‌روم سراغ عکس‌های بعدی؛ و ای کاش نمی‌رفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شده‌اند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. نگاهی به آوید و افرا می‌اندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی زیر پتو می‌خزم و عروسکم را محکم بغل می‌کنم. عکس‌ها پیوست‌اند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، روی زمین دراز کشیده، کنار یک جوی آب باریک. با لباس‌ها و بدنی پر از خون. دستانش به دو سوی بدنش بازند و سلاح هنوز در دست راستش مانده؛ یک سلاح کمری. یک مرد بالای سرش نشسته و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، روی آسفالت کوچه راه باز کرده و در جوی آبی که کنارش هست ریخته. یک کوچه تاریک، مثل همان‌جایی که در خواب دیدم... قلبم تیر می‌کشد و در خودم جمع می‌شوم. اشک تا پشت سد پلک‌هایم بالا می‌آید و تصویر عباس را تار می‌کند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم. آستین در دهان می‌گذارم، عروسک را محکم فشار می‌دهم و به خودم می‌پیچم تا صدای گریه‌ام بلند نشود. کاش اصلا این عکس‌ها را نمی‌دیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود. گزارش پزشکی قانونی ایران را باز می‌کنم. «مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه در اثر اصابت جسم سخت برنده عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دنده‌ها و سینه‌اش مانده. عمق ضربه‌ها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته...» ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. سپاس فراوان از شما 🌷
سلام می‌تونید از کتاب‌های شهید مطهری در این زمینه کمک بگیرید.
سلام ممنونم که اطلاع دادید. دوره بی‌نهایت تقریباً مشابه طرح ولایت هست ولی با تم نوجوانانه. خودم شرکت نکردم ولی خانم فاتح شرکت کرده بودند و می‌گفتند خیلی خوبه. لینک ثبت‌نام: http://bn.javanan.org
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 63 چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمی‌کردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمی‌آمدم. صفحه گوشی را می‌بندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هق‌هق گریه‌ام را با آستینی که در دهان گذاشته‌ام خفه می‌کنم. -آریل... حالت خوبه آجی؟ صدای آوید را از بالای سرم می‌شنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمی‌خواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم. جوابش را نمی‌دهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی می‌کند و گریه‌ام بند نمی‌آید. تمام بدبختی‌هایم جلوی چشمم آمده‌اند. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریده‌اند. سرم دارد از درد می‌ترکد. صدای قدم‌های آوید را می‌شنوم که دارد از تخت دور می‌شود. انگار پدر داعشی‌ام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه می‌شوم. سرم نبض می‌زند و بیشتر تیر می‌کشد. الان تمام می‌شود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمی‌توانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را به سمت بالا پرت می‌کنم و پتو از صورتم کنار می‌رود. صدایم درنمی‌آید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم. آوید، بهت‌زده برمی‌گردد به سمتم: چی شده؟ آریل... اکسیژن به مغزم نمی‌رسد. دارم واقعا خفه می‌شوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند... چشمانم را محکم می‌بندم و منتظر هم‌آغوشی با مرگ می‌شوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه می‌کنند. دست مرگ نمی‌تواند انقدر گرم باشد... -آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست... کم‌کم راه نفسم باز می‌شود و از لبه پرتگاه برمی‌گردم. چشم باز می‌کنم و آوید را می‌بینم که با چشمان نگران، خیره به من است. حمله پنیک همان‌قدر که ناگهانی می‌آید، ناگهانی هم می‌رود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر می‌کند و مقابلم می‌گیرد: بخور آجی. تموم شد. حس می‌کنم تمام رمق و توانم را از دست داده‌ام. دوباره گریه را از سر می‌گیرم؛ نمی‌دانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم می‌گیرد و سرم را نوازش می‌کند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو... سکوت می‌کنم و فقط بلندتر هق می‌زنم. آوید می‌گوید: خب اگه می‌خوای هم نگو... محکم‌تر در آغوشش می‌فشاردم. کاش می‌توانستم آنچه دیده‌ام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا می‌توانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کرده‌ام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شده‌ام. حالا دیگر نمی‌توانم برگردم و باید زندگی‌ام را قمار کنم. خوب که گریه می‌کنم و آوید نازم را می‌کشد، از آغوشش بیرون می‌آیم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم... آوید یک دستمال کاغذی دستم می‌دهد و دستش را روی زانویم می‌فشارد: می‌دونم. آدم یه وقتایی بی‌دلیل دلش می‌گیره و دوست داره گریه کنه... ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر... شانه‌هایم را می‌گیرد و توی رختخواب می‌خواباندم. عروسک را در آغوشم می‌گذارد و پتو را مرتب می‌کند: بخواب عزیزم. *** شنبه، ۳۰ آبان ۱۴۱۱، سوریه، بلندی‌های جولان، بیست کیلومتری مرز فلسطین اشغالی تلوتلوخوران از ماشین پیاده شد. بوی دود تا ته حلقش را می‌سوزاند. سرش گیج می‌رفت. نور تند و رقصان آتش در دل شب چشمانش را می‌زد. به در ماشین تکیه کرد تا جلوتر برود. صدای داد و فریاد اعضای کاروان را محو می‌شنید. همه حالی مثل او داشتند، گیج و منگ. دونفر با کپسول آتش‌نشانی به جنگ آتش رفته بودند؛ اما هیچ‌کس امیدی به زنده بیرون آمدن سرنشینان خودرو نداشت. اگر عجله‌ای برای خاموش کردن آتش بود هم، بخاطر این بود که جنازه‌ها را قبل از خاکستر شدن بیرون بیاورند. بوی گوشت سوخته می‌آمد؛ بوی ذغال. دلش به هم پیچید. مغزش داشت می‌جوشید. لنگان لنگان به سوی کوه آتش رفت؛ شاید کاری از دستش بربیاید. یک نفر جلویش سبز شد و شانه‌هاش را گرفت: سلمان! بیا اینجا... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 64 چشمان سلمان دودو می‌زد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار مست بود. حتی کسی که برابرش ایستاده بود را نشناخت. باز هم سعی کرد به سوی آتش برود و صدایی از ته حلقش درآمد: مهندس... مهندس تو ماشین بود... مرد سیلی محکمی به صورت سلمان زد. انقدر محکم که صدایش مثل صدای انفجار در گوش سلمان پیچید و یک لحظه در سرش سکوت حاکم شد. سلمان چشمانش را با درد بست و وقتی باز کرد، همه‌چیز واضح‌تر بود. حالا امین را که در برابرش ایستاده بود می‌شناخت. امین دوباره شانه‌های سلمان را تکان داد: ببین منو! خودتو جمع کن... خب؟ بیا اینجا... بازوی سلمان را گرفت و کشید. سر سلمان هنوز گیج می‌رفت، گلویش هنوز می‌سوخت اما دیگر مست نبود. جاده تاریک جنگلی در نور آتش تاریک و روشن می‌شد. زیر نور لرزان آتش، سایه درختان و شاخه‌هاشان هربار به شکلی درمی‌آمد. امین در حاشیه جاده خم شد و باقی‌مانده‌های تله انفجاری را نشان سلمان داد. نفس‌زنان گفت: ایناهاش... دستی فعال شده... سلمان هم خم شد و نگاه کرد. امین ادامه داد: بردش نباید بیشتر از پونصد متر باشه... حتما... همین طرفاست... سلمان سرش را تکان داد. به سلاحش تکیه کرد و بلند شد. -پیداش می‌کنم. سه نفر از نیروهاش را صدا زد و در سه جهت تقسیم‌شان کرد؛ و خودش در جهت چهارم به راه افتاد. سینه‌اش هنوز از هجوم دود می‌سوخت و جلوی سرفه‌هایش را می‌گرفت تا سر و صدا بلند نشود. بوته‌ها دور پایش می‌پیچیدند و مسیر ناهموار، دویدنش را کند می‌کرد. سراپا گوش و چشم بود؛ برای یافتن کوچک‌ترین صدا و حرکتی. قلبش شعله‌ور بود و ذهنش سردرگم. هنوز باورش نمی‌شد دارد دنبال قاتل مهندس می‌گردد. اصلا مگر مهندش مرده بود؟ اثر شوک در ذهنش کمرنگ می‌شد و حادثه را به یاد می‌آورد. مهندس و همکارانش آمده بودند برای بازسازی. این مناطق را تازه چند ماه بود که از دست صهیونیست‌ها بیرون کشیده بودند. هنوز دقیقا تثبیت نشده بود. اولین بار بود که مهندس پذیرفته بود اسکورت دنبال خودش بیاورد. همیشه بدون اسکورت، فقط با تیم خودش در سوریه می‌چرخید و سرش درد می‌کرد برای بازسازی شهرها. سلمان هرچه فحش بلد بود را ردیف کرد و زیر لب به خودش داد. نباید اجازه می‌داد بیایند. باید سر مهندس داد می‌کشید. باید اجازه می‌داد مهندس ناراحت شود، اصلا با هم قهر کنند. اگر مهندس را دل‌آزرده کرده بود، الان لازم نبود جسد جزغاله‌اش را از ماشین جزغاله‌ترش بیرون بکشند. ردیف طولانی فحش‌ها را با یک جمله تمام کرد: اگه نتونی همین امشب اون بی‌شرفو رو بگیری بچه بابات نیستی. تق. آهنگ صدای جیرجیرک‌ها بهم ریخت. شاخه‌ای شکست؛ شاخه درختی شاید. سلمان صداش را شنید. نفهمید از کدام سو. صداها عمق فریبنده‌ای داشتند؛ پرسپکتیو ترسناک جنگل. نمی‌شد فهمید از پشت سر است یا جلو، دور است یا نزدیک. سلمان سر جایش خشک شد و گوش سپرد. جیرجیرک‌ها، به هم خوردن برگ درختان با نسیم... و از دوردست، صدای فریاد همراهانش برای خاموش کردن آتش. به انتظار صدای دیگری گوش خواباند. یک صدای تق دیگر. خش‌خش. شاخه‌ای تکان خورد. تکانی شدیدتر از قدرت نسیم، درست پشت سرش. برگشت و سلاحش را آماده کرد. سیاهی شب بر نگاهش سنگینی می‌کرد و جز سایه‌های مبهم، چیزی نمی‌دید. بی‌صدا نفس کشید و منتظر صدای دیگری ماند. با خودش فکر کرد: شاید حیوونی چیزیه. و جواب خودش را داد: قطعا اونی که مهندس رو کشت هم حیوونه! خش‌خشی دیگر. این‌بار با دقت بیشتری گوش سپرد و آرام، شروع کرد به طی کردن یک دور سیصد و شصت درجه. ناگاه، ضربه سنگین فلزی به بالای ابرویش خورد؛ انقدر محکم که بدون فکر کردن فریاد کشید و نزدیک بود زمین بخورد، اما تعادلش را حفظ کرد. هیبتی دوپا شبیه به انسان داشت می‌دوید. سلمان دستش را روی شقیقه خونینش گذاشت و زیر لب گفت: خود بی‌شرفشه. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من جای شما بودم می‌پرسیدم سلمان کیه؟؟ پ.ن: 😈
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 65 هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را روی زمین هل داد. برگ‌ها و شاخه‌های خشک روی زمین، با افتادنش ناله کردند. روی زمین چرخید. صورتش را پوشانده بود. سلمان بر سینه مرد نشست و مشتش را به قصد پیشانی مرد بالا برد؛ برای انتقام. قبل از این که مشت سلمان پایین بیاید، مرد جاخالی داد و سلمان را به عقب هل داد. هردو از جا برخاستند. سلمان بی‌خیال انتقام سر شکسته‌اش شد و سلاح درآورد. مرد دوید. سلمان ترجیح داد انرژی‌اش را با دویدن بر زمین ناهموار هدر ندهد و به مهارت نشانه‌گیری‌اش تکیه کند. پای مرد را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. به هدف نخورد و تنه درختی را خراشید. نشانه‌گیری هدف متحرک در شب سخت بود. دوباره نشانه گرفت. فرصت داشت از دستش می‌رفت و مرد دور و دورتر می‌شد، بدون این که حتی چهره‌اش را دیده باشد. دوباره ماشه چکاند. سرعت دویدن مرد کم شد؛ اما نیفتاد. از دور نمی‌توانست ببیند تیر خورده یا نه. دوید. مرد در تاریکی جنگل گم شد. *** -آریل... آریل جانم... پاشو دیگه... انگشتان آوید، صورتم را نوازش می‌کنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است. -پاشو دیگه آریل جان! نمی‌خوای بریم خونه عباس؟ نام عباس را که می‌شنوم، مثل فنر از جا می‌پرم. اولین چیزی که می‌بینم، عقربه‌های ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان می‌دهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمه‌های مانتویش را می‌بندد و می‌گوید: پاشو دیگه خوابالو! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن. چشمانم هنوز بخاطر گریه‌های دیشب می‌سوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست می‌اندازم. کش و قوسی به بدنم می‌دهم و می‌گویم: هروقت دچار حمله می‌شم، با خودم آرزو می‌کنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم. -اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همه‌چی رسیدی بمیری؟ -آره، ولی گاهی انقدر سخته که بی‌خیال آرزوم می‌شم. -می‌دونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم. آه می‌کشد و روسری‌اش را می‌بندد. پتو را کنار می‌زنم و اول از همه، نقاشی را برمی‌دارم. عباس و مطهره همچنان می‌خندند؛ نمی‌دانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس می‌خواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهره‌ام. اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون می‌توان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند؛ و البته ناراحت‌کننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشی‌ام هم به زندگی نحس‌شان ادامه می‌دهند. همه مردگان یک جا جمع‌اند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد. نقاشی را امضا می‌کنم و به فارسی زیر نقاشی می‌نویسم: تقدیم به خانواده‌ی منجیِ زندگی‌ام. آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا می‌دهم و همراه آوید، به مقصد خانه عباس تاکسی می‌گیریم. در راه، برای دانیال پیام می‌دهم: فقط همین؟ ثانیه‌ها را می‌شمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب می‌دهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمی‌اومد. او گفت و من هم باور کردم. پسره آب‌زیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشته‌اند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان می‌کند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟ پیام دیگری از دانیال می‌رسد: یه نیروی سرکوبگر بود. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن. دندان برهم می‌فشارم. جوابش را نمی‌دهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمی‌زد... نمی‌دانم. از زاویه دید آدم‌های حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 66 به عباس احساس بدی پیدا می‌کنم. شاید آنقدری که من فکر می‌کردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همه‌چیز را می‌دیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد. به خانه عباس می‌رسیم و از فکر و خیال بیرون می‌آیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمی‌توانم بی‌خیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم. قدم به خانه‌شان که می‌گذارم، قلبم بی‌قراری می‌کند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تک‌تک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانه‌اند و رسیده‌اند به جایی که از آن آمده‌اند. خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی می‌دهد. از داخل، صدای چند خانم می‌آید که دارند خانه را برای جشن آماده می‌کنند و چندتا بچه هم در حیاط می‌دوند و بازی می‌کنند. فاطمه به استقبالمان می‌آید و آوید را به فاطمه معرفی می‌کنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده. از فاطمه می‌پرسم: مادر هستن؟ می‌شه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟ -آره، اتفاقا منتظرتن. آوید دفترچه‌اش را از کیف درمی‌آورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت می‌کنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم. قاب را در دستم جابه‌جا می‌کنم و با ذوق می‌گویم: چشم! به اتاق مادر عباس می‌دوم. انگار هرچه جلوتر می‌روم، جاذبه‌اش شدیدتر می‌شود و مرا از خودم بیرون می‌کشد. در چند قدمی در، صدایش را می‌شنوم: سلما مادر، اومدی؟ خودم را به در اتاقش می‌رسانم. با روسری‌ای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم. مرا که می‌بیند، قرآن را می‌بندد و لبخند می‌زند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی. نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر می‌کند، همین. حرفش را نشنیده می‌گیرم. قاب را مقابلش می‌گذارم: عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش. با دستان چروکیده‌اش، قاب را می‌گیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست می‌کشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن... جلوتر می‌روم و پای تختش می‌نشینم. سرش را بالا می‌آورد و با چشمان لرزان می‌گوید: تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه. سرم را به سینه می‌چسباند و می‌بوسدش. چه گرمایی... مست می‌شوم و سرشار از لذت و احساس سبک‌بالی. می‌گوید: دست گلت درد نکنه. الهی صاحب‌الزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی. ذهنم سریع می‌رود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده. با خودم می‌گویم: باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمی‌بخشه. من هیچ‌وقت پاک نمی‌شم. دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت می‌گذارم و پیرزن، روسری‌ام را باز می‌کند. میان موهایم دست می‌کشد و می‌گوید: عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود. نمی‌توانم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم: مگه می‌تونه بیاد؟ چطوری؟ -همون‌طور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین. طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما می‌آییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانه‌شان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم. می‌گویم: یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمی‌شید؟ -هرچی دوست داری بپرس مادر. کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین می‌کنم تا به مودبانه‌ترین شکل ممکن دربیایند و می‌پرسم: شما می‌دونین عباس چطور شهید شد؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا