eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
510 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشم میاد که دقیق می‌خونید و تحلیل می‌کنید. فقط کاش به هکسره هم دقت داشتید! دانیاله درسته نه دانیالِ دنبالشونه نه دنبالشونِ
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 32 شاید بعد از دعای اینجا، سراغ یک شمن اینوئیت هم رفتیم که به روش خودش دعا کند. نمی‌دانم کدام‌شان درست‌اند، نمی‌دانم کدام خدا واقعا هست که دعاها را بشنود و نمی‌دانم اصلا سودی از این دعاها به عباس می‌رسد یا نه؛ فقط می‌دانم عباس خدا را قبول داشت و دعا را هم. می‌دانم که راه دیگری برای ادای دین به او ندارم. «پروردگارا رحم کن! مسیحا رحم کن! پروردگارا رحم کن!» بیرون شب است. شمع‌ها می‌سوزند. چشمم می‌خورد به تصویر کوچکی از قاسم سلیمانی، روی میز موعظه کشیش. سخت به چشم می‌آید بس که کوچک است؛ و متعجبم که چطور پای قاسم سلیمانی به آخرین کلیسای روی زمین هم باز شده. دنیا کوچک است یا قاسم سلیمانی بزرگ؟ همچنان بیرون شب است. همچنان شمع‌ها می‌سوزند و اشک می‌ریزند. قاسم سلیمانی خودش را به مراسم سالگرد یکی از نیروهاش رسانده انگار و با همان شکوه و وقاری که باید یک فرمانده داشته باشد، گوشه‌ای ایستاده و برای نیروی فقیدش دعا می‌کند. کشیش می‌خواند، می‌خواند و می‌خواند. من به عباس فکر می‌کنم. به خدایی که می‌پرستید. به این که الان کجاست. به این که چرا دیگر ندیدمش. به این که واقعا زنده است یا نه. اصلا چطوری زنده است که من نمی‌فهمم؟ شاید مثل مسیح، سه روز بعد از مرگش از گور برخاسته و به آسمان رفته. آن روز هم برای نجات من، از آسمان به زمین آمد و برگشت، همان‌طور که قرار است مسیح برای نجات مومنان به زمین برگردد. «حقانیت او در یاد و خاطره‌ای همیشگی جای خواهد گرفت و او از بدگویی‌ها هراسی نخواهد داشت.» چه کسی دیده که مسیح از قبر برخیزد و به آسمان برود؟ اصلا کی مسیح را دیده؟ کی خدای مسلمان‌ها را دیده؟ چه داستان‌هایی بشر برای خودش می‌سازد... شیرین، رویایی، باورناپذیر و درعین‌حال چنان‌اند که می‌توانند قلبت را تسخیر کنند؛ طوری که با عمق وجود بپذیری‌شان. طوری که بخاطر این داستان‌ها و برای اثبات این که داستان تو درست‌تر است، حاضری به جان انسان‌های دیگر بیفتی. مثل پدر داعشی‌ام. او هم داشت برای همین می‌جنگید؛ می‌جنگید که ثابت کند آنچه باور دارد درست است. خدای او و هم‌کیشانش به او دستور داده بودند که تا می‌تواند بکشد. تا می‌تواند وحشی باشد. بدرد و بسوزاند و نعره بکشد. خدای او دستور داده بود جهنم باشد و دنیا را جهنم کند. عباس هم حتما فکر می‌کرد از طرف خدایش دستور دارد با پدرم و خدایش بجنگد؛ با خدای دانیال هم سر جنگ داشت. خدای دانیال حریص است. می‌خواهد دنیا را بگیرد و سیر هم نمی‌شود. بعضی خدایان تنبل‌اند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیده‌اند و حرف از صلح و قناعت می‌زنند؛ یا مثل خدای مسیحی‌ها که وقتی در جنگ‌های صلیبی و دادگاه‌‌های تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید، بی‌خیال دنیا شد و رفت به صلیبِ کلیساش چسبید، دیگر هم دور و بر سیاست و جنگ نپلکید. «ببخشای آفریدگارا روان‌های همه باورمندانی که از تمامی زنجیرهای گناهانشان درگذشتند...» ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روز پیش داشتم با خودم می‌گفتم این اتفاقاتی که در غزه می‌افته، این فجایع انسانی و کشتار، قبلا برای مردم ایران در زمان جنگ هم اتفاق افتاده، فقط اون زمان رسانه‌ها به اندازه الان پیشرفته نبودند که ازش مطلع بشیم. مثلا اون زمان دست هر کسی یه گوشی و دوربین نبوده که از شهدا و مجروحین فیلم بگیره و توی شبکه‌های اجتماعی منتشر کنه... برای این که بفهمم جنگ غزه هولناک‌تره یا جنگ شهرها در ایران(یعنی حمله صدام به شهرها از طریق بمب‌افکن، موشک و سلاح شیمیایی)، یه نگاهی به آمارها کردم... جنگ شهرها در ایران، یعنی دوره‌های بمباران و موشک‌باران شهرها در دفاع مقدس، غیر از بمباران خرمشهر و آبادان، پنج دوره بود: بهمن ۶۲، فروردین ۶۴، دی و بهمن ۶۵، بهمن ۶۵ تا اردیبهشت ۶۶، و زمستان ۶۶. سرجمع یازده ماه. با بمباران‌های اول جنگ، شما فرض کنید یک سال. در این بازه‌های زمانی، مرکز و نیمه غربی ایران(مساحتی حدود ۵۰۰هزار کیلومتر مربع) مورد حمله قرار می‌گرفت. غیر از بمباران توسط هواپیماهای جنگنده، عراق در مجموع ۵۳۲ موشک به ۲۵ شهر ایران پرتاب کرد که ازین تعداد ۴۱۰ موشک به مناطق مسکونی اصابت کرد. اگر همه موشک‌ها از نوع اسکاد بی باشند، می‌شه چیزی حدود سه‌هزار و صد تُن مواد منفجره. غیر از این صدام حدود ۶هزار بمب شیمیایی هم استفاده کرد که اگر فرض کنیم هر بمب ۵۰۰ کیلو بوده، می‌شه سه‌هزار تن که البته بیشترش در مناطق جنگی استفاده شده. از حجم بمب‌ها اطلاع ندارم، ولی اگر حملات موشکی و خمپاره‌ای رو نادیده بگیریم، ۱۲۷ شهر ایران حدود ۴هزار بار مورد حمله هوایی قرار گرفتند. هر هواپیمای سوپراتاندارد و میگ ظرفیت حمل ۳ تن مواد منفجره داشتند. کل شهدای غیرنظامی ایران در این جنگ، یازده هزار نفر تا پانزده هزار نفر بوده. از این تعداد، شش هزار نفر زن و هفت هزار نفر کودک زیر ۱۴ سال بودند. دقت کنید: حدود یک سال بمباران و موشک‌باران نیمه غربی و مرکز ایران(یعنی یک منطقه گسترده، حدود ۵۰۰هزار کیلومتر مربع) ←← استفاده از حدود ۱۵ هزار تن مواد منفجره⬅️ ۱۱ تا ۱۵هزار شهید. حالا غزه؛ از ۱۵ مهر ۰۲ تا ۱۷ آبان ۰۲ یعنی یک ماه و دو روز، مساحتی به اندازه ۳۶۰ کیلومتر مربع یعنی نیمی از شهر تهران، استفاده از ۳۲هزار تن مواد منفجره و ۱۳هزار بمب، ←← شهادت ۱۰۵۶۹ نفر که ۴۳۲۴ نفر از آن‌ها کودک و ۲۸۲۳ نفر آن‌ها، زن هستند، به علاوه ۲۵۵۰ مورد مفقودی که ۱۳۵۰ نفرشان کودک‌اند و هنوز زیر آوار... تازه این آمار دو روز پیشه... و من اصلا نمی‌خوام درباره نوع مهمات و بمب‌هایی که اسرائیل علیه مردم غزه استفاده می‌کنه حرف بزنم... حالا فهمیدید عمق فاجعه رو...؟ اللهم عجل لولیک الفرج...💔 http://eitaa.com/istadegi
یه چیز دیگه رو هم یادم رفت بگم؛ ایران در زمان جنگ فقط از سمت غرب مورد حمله بود، تحریم بود اما محاصره نبود! در ایران مناطق امنی بود که مردم می‌تونستن موقتا بهش پناه ببرند، مثلا روستاها یا نیمه شرقی امن بود. ولی غزه از تمام جهات مورد حمله اسرائیله، هم از جهت خشکی و هم از دریا، و هیچ منطقه امنی در غزه وجود نداره. مرز جنوب غزه هم بسته ست. نه راه فراری، نه غذا و آب و دارویی... ولی مردم غزه خدایی رو دارند که از تمام ارتش‌های دنیا قدرتمندتره...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 33 ولی حالا که فکرش را می‌کنم، باید یک خدا پیدا بشود که همه را سر جاشان بنشاند. یک خدا که با خداهای کوچکِ حریص و تشنه‌ی خون بجنگد و صلح فقط لقلقه زبان پیروانش نباشد. خدایی که دستور بدهد دختربچه‌های جنگ‌زده را از دل خون و آتش بیرون بکشند و در آغوش امنیت بیندازند. یک خدایی مثل خدای عباس. «باشد تا به یاری رحمت تو بدیشان، آنان سزاوار رَستن از داوری کین‌ورزانه شوند و از خجستگی فروغ همیشگی بهره‌مند شوند.» به مسیحِ روی صلیب زل می‌زنم؛ جسورانه و بی‌پروا. شاید بی‌ادبانه. خوب است که پدر روحانی پشتش به من است و این نگاه کردنم را نمی‌بیند. او انتظار دارد من با شانه‌ها و چشمان فروافتاده از شدت خشوع، مقابل خدایش ایستاده باشم. من اما به شیوه خودم با مسیح حرف می‌زنم. -نمی‌دونم واقعی هستی یا نه و ایستادنم اینجا معنی داره یا نه. اصلا نمی‌دونم داستانایی که درباره‌ت می‌گن درسته یا نه. به نظر من منجی واقعی، مسیح واقعی، عباسیه که الان اون پدر روحانی داره براش دعا می‌خونه. اون واقعی‌ترین آدمی بود که توی زندگیم دیدم، تنها نقطه روشن توی زندگی لجن‌مال من بود. این خیلی ناعادلانه ست که من انقدر زود ازش محروم شده باشم. این خیلی ناعادلانه ست که چندتا بزدل عوضی، دنیا رو از وجود آدمایی مثل عباس محروم کنن. با وجود عباس این دنیا می‌تونست جای قابل‌تحمل‌تری بشه. اگه تو واقعا پسر خدایی، چرا هیچ‌کاری نکردی تا جلوی قاتل‌های عباس رو بگیری؟ چرا آدمای خوب همیشه کشته می‌شن و آشغال‌هایی که اونا رو می‌کشن، سال‌ها زنده می‌مونن؟ می‌گن تو پسر خدایی، ولی تنها کاری که بلدی اینه که از روی اون صلیب به کثافت‌کاری آدما نگاه کنی و درد بکشی. عباس پسر خدا نبود ولی بجای نگاه کردن، سعی کرد یه کاری بکنه... و منم دختر خدا نیستم، هیچی نیستم، فقط می‌خوام انتقام بگیرم. برعکس تو و پدرت، من نمی‌تونم بشینم و مجازات نشدن قاتل‌های عباس رو نگاه کنم. من نمی‌تونم با وعده بهشت و جهنم خودمو قانع کنم. اصلا برام مهم نیست که جهنمی هست یا نه؛ فقط می‌خوام نابودشون کنم. چه بهتر اگه جهنمی باشه و بتونم بفرستمشون اونجا. کشیش همچنان آهنگین و محکم می‌خواند: «روز خشم، آن روز گیتی به خاکستر خواهد نشست... ای سرور، ای عیسی مسیح، ای پادشاه عزّت! روان تمامی درگذشتگان مؤمن را از کیفر دوزخی و چاه ژرف برَهان از دهان شیر رهایشان ساز نگْذار تا دوزخ ببلعدشان و نگذار تا به درون سیاهی‌ها بیفتند...» ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب خوابم نمی‌بره... گویا درگیری‌های زمینی نزدیک بیمارستان الشفا خیلی جدیه، برای موفقیت رزمنده‌های مقاومت خیلی دعا کنید. صلوات و امن یجیب فراموش نشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و بلای این خانم یهودی بخوره تو سر حکام عرب و هرکس که در برابر قتل عام مردم غزه سکوت کرده... 🇵🇸✌️ بهش میگن این علامت(پرچم و تابلو که به گردنشه) رو پایین بیار وگرنه دستگیرت می‌کنیم، میگه پایین نمیارم، می‌تونی دستگیرم کنی! مسئله فلسطین ربطی به دین و نژاد نداره، فقط کافیه انسان باشی...🌱 http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 34 از دهان شیر رهایشان ساز نگْذار تا دوزخ ببلعدشان و نگذار تا به درون سیاهی‌ها بیفتند...» عباس درون سیاهی نمی‌افتد. مطمئنم. عباس نیازی به این دعاها ندارد. دوزخ او را نمی‌بلعد. دلم می‌خواهد به کشیش تذکر بدهم که لازم نیست این قسمت دعا را بخواند؛ اما سکوت می‌کنم. بیرون همچنان شب است و شمع‌های دوطرف مسیح دارند آرام اشک می‌ریزند و آب می‌شوند. حوصله‌ام سر رفته است. جلوی خمیازه کشیدنم را می‌گیرم. شاید حوصله مسیح هم سر رفته باشد، حوصله فرشته‌های اطرافش هم. حتما آن‌ها هم دارند جلوی خمیازه‌شان را می‌گیرند و دلشان می‌خواهد به کشیش بگویند وقتش را برای منِ بی‌ایمان تلف نکند. و کشیش همچنان می‌خواند. «باشد تا فروغ جاودان بر آنان بتابد، ای آفریدگار به همراه قدیسان تو برای همیشه، چرا که تو بخشاینده‌ای آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا و باشد تا نور ابدی بر ایشان بتابد به همراه قدیسان تو برای همیشه، چرا که تو بخشاینده‌ای. آمین.» -آمین. وقتی کشیش روی سینه‌اش صلیب می‌کشد، خوشحال می‌شوم که بالاخره تمام شد. من هم روی سینه صلیب می‌کشم و قبل از این که کشیش برگردد، ظاهری مودبانه به خود می‌گیرم. کشیش برمی‌گردد و لبخندی می‌زند با هاله‌ی تقدس؛ مثل همه پدرهای روحانی. با همین لبخندها مردم را طوری گول می‌زنند که بیایند پیششان، از کثافت‌کاری‌هاشان بگویند و بعد با پول بهشت را بخرند. جواب لبخندش را با لبخند می‌دهم. چهره‌اش سرخ و سفید است و به اینوئیت‌ها نمی‌خورد. احتمالا دانمارکی ست. کمی خم می‌شوم و به دانمارکی دست و پا شکسته‌ای که یاد گرفته‌ام، از کشیش تشکر می‌کنم. دانیال از روی نیمکت برمی‌خیزد و به سمت من می‌آید. از قیافه‌اش پیداست که دارد اینجا را به زور تحمل می‌کند. پالتو و شال و کلاهم را می‌دهد که بپوشم. کشیش من و دانیال را که درکنار هم می‌بیند، یک لبخند معنادار تحویل هردومان می‌دهد. از آن لبخندها که به زوج‌های جوان می‌زنند و زوج جوان هم در پاسخش با خجالت می‌خندند؛ اما من و دانیال نه خجالت می‌کشیم نه می‌خندیم. ما زوج جوان نیستیم و این چیزها برای من و اویی که گرفتار یک بازیِ خطرناکیم، شبیه خاله‌بازی ست. -تازه اومدید اینجا؟ این را کشیش می‌پرسد. دانیال بق کرده و حرف نمی‌زند. شاید چندشش می‌شود با یک کشیش حرف بزند. پالتو را می‌پوشم و می‌گویم: بله. از انگلستان اومدیم. بعد یه حادثه تلخ، دنبال یه جای آروم می‌گشتیم. -پس قصد موندن ندارید؟ کلاهم را روی سر می‌گذارم و موهام را زیرش پنهان می‌کنم. -معلوم نیست. تا چی پیش بیاد. کشیش سرش را تکان می‌دهد. -امیدوارم بازم اینجا ببینمتون. دانیال اخم کرده. از غریبه‌هایی که زیاد سوال می‌پرسند خوشش نمی‌آید. نمی‌توانم حریف کنجکاوی‌ام شوم. به عکس قاسم سلیمانی اشاره می‌کنم. -برام عجیبه که اونو گذاشتید اونجا. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام گفته بودید عکس واقعی مجسمه مادر دریا رو که در رمان بهش اشاره شد بفرستم. البته این مجسمه قدمت تاریخی نداره و یه کار هنریه؛ اما بیانگر یک افسانه محلی درباره سِدنا ست. این تصویر مربوط به حالت فروکشند دریاست. در حالا فراکشند آب تا سر خرس قطبی یا حتی شانه‌های مادر دریا بالا میاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀خون مظلوم توی رگ‌های زمین پخش می‌شه و فطرت‌های پژمرده رو آبیاری می‌کنه، وجدان‌ها رو سبز می‌کنه، روح‌های آزاده رو به هم پیوند می‌زنه... 🌱خون فرشته‌های معصوم غزه اینطوریه، صهیونیست‌های احمق نمی‌فهمن که آخرش توی خون مردم مظلوم غرق می‌شن. پزشک بریتانیایی داره پیام اضطراری مدیر بیمارستان الشفا رو می‌خونه، می‌رسه به این جمله که: «ممکنه تا صبح زنده نمونیم» و می‌زنه زیر گریه...💔 http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 35 کشیش با چشمان گرد شده، ناگهان برمی‌گردد به سمت میز موعظه. انگار که عکس قاسم سلیمانی برای او هم جدید باشد. لبخند غمگینی می‌زند و چهره‌ی سرخ‌فامش رو به ارغوانی می‌رود. -می‌دونم که نباید این کار رو بکنم. اگه کلیسای دانمارک بفهمه حتما جریمه‌م می‌کنه. ولی نتونستم بی‌خیالش بشم، اون یه قدیسه... مردمک‌هایش برق می‌زنند. قدیس. دوست دارم بگویم الان برای یکی از سربازهای آن قدیس دعا خوانده است. دوست دارم بگویم خودش را نمی‌دانم، ولی عباس هم یک قدیس بود. معجزه کرد، معجزه‌اش به من ثابت شد. کشیش اشکِ سرزده از کنار پلک‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید: لطفا درباره‌ش با کسی حرف نزنید. -حتما. دانیال زیر لب می‌گوید: بریم. دوباره از کشیش تشکر و خداحافظی می‌کنم و از کلیسا بیرون می‌آییم. به محض بسته شدن در کلیسا پشت سرمان، دانیال نفسش را آزاد می‌کند و هوای سرد را با قدرت به سینه می‌کشد. -اگه بخاطر تو نبود هیچ‌وقت پامو اونجا نمی‌ذاشتم. خنده‌ام می‌گیرد. -شماها و مسیحیا سر یه مشت افسانه دعوا دارین باه هم. -دیگه هیچ‌کدوم برام مهم نیست. فقط ازشون چندشم می‌شه. و با چشم به کلیسا اشاره می‌کند. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: منم قبلا از مسلمونا چندشم می‌شد، ولی واقعا اونقدرها هم بد نیستن. حداقل اونایی که من توی ایران دیدم آدمای بدی نبودن. شاید مشکل تو اینه که اول دین و نژاد آدما رو می‌بینی. نورهای سبز و بنفش در آسمان موج می‌خورند. اینوئیت‌ها به شفق می‌گویند رقص ارواح. سرم را بالا می‌گیرم و سعی می‌کنم میان پرتوهای نور رنگی، عباس را پیدا کنم. روحش را. حتما روح عباس یک گوشه ایستاده، چون مطمئنم بلد نیست برقصد. دانیال بازویم را می‌گیرد. -بریم؟ راه می‌افتیم به سمت خانه. هردو خسته‌ایم. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت36 سلمان بو کشیده بود. بو کشیده بود. بو کشیده بود. از لبنان شروع کرده بود به دنبال کردن رد پا. بو کشیده بود و با خودش قرار گذاشته بود از سگ کمتر است اگر قاتل مهندس را پیدا نکند. بعد از این که نتوانست با دست خودش رونن بار را بکشد، بعد از این که نتوانست قاتل مهندس را دستگیر کند، احساس می‌کرد بی‌عرضه‌ترین آدم روی زمین است، انگار که داشت از خودش گل می‌خورد. پس با تمام قوا به این زمین بازی وارد شده بود. باید از خودش برنده می‌شد. هیچ چیز جلودارش نبود. توی آذربایجان اثری یافته بود ولی دیر رسید. ردپا را تا اوکراین و دانمارک و انگلستان دنبال کرد، تا رسید به گرینلند. و حالا، سلمان ایستاده بود روبه‌روی خانهای کوچک و شیروانی‌دار، با دیوارهای سبزرنگ که مثل همه خانه‌ها، روی درش حلقه گل کریسمس و توپیلاک آویزان کرده بودند. از پشت پنجره‌های خانه و پرده‌های کلفتشان، کمی نور به بیرون نشت کرده بود. سلمان دو ساعت پیش وقتی در کافه نزدیک خانه نشسته بود، مرد و زنی جوان را دیده بود که با هم وارد خانه شدند. مردِ پیچیده در کلاه و شال و پالتو را شناخته بود. قاتل مهندس؛ دانیال. سلمان در خودش جمع شده بود و دندان‌هایش از سرما بهم می‌خورد. هیچ‌وقت در تمام عمرش چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. با خودش فکر کرد: خر رو بزنی توی این سرما نمیاد زندگی کنه. اینا چطوری اینجا زندگی می‌کنن؟ ساعت مچی‌اش را نگاه کرد تا بفهمد کجای این شبِ طولانیِ بی‌صبح ایستاده است. ساعت پنج بعد از ظهر بود. باید تا کی صبر می‌کرد؟ نمی‌دانست. می‌خواست وقتی دانیال را بکشد که تنها باشد. آدمِ کشتنِ زن و بچه نبود. می‌خواست فقط تمیز و بی‌سروصدا کار دانیال را تمام کند. تا کی باید منتظر می‌ماند تا آن دختر از خانه بیرون برود؟ یا دانیال را به تنهایی در سطح شهر کوچک و برف‌گرفته‌ی گودت‌هاب گیر بیاورد؟ اگر این اتفاق هرگز نیفتد چه؟ شفق بالای سرش می‌رقصید. کهکشان راه شیری هم از آن بالا نگاهش می‌کرد. سلمان اما هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دید. نگاهش به پنجره بود. توی دلش به دانیال فحش می‌داد که در خانه گرم و نرم، کنار دختری -که شاید همسرش بود- در آرامش لم داده بود. روی برف‌ها به سختی قدم برداشت و خواست خانه را دور بزند؛ به امید یافتن راه ورود دیگری. کوچه خلوت بود؛ هیچ‌کس نبود که مثل سلمان، انگیزه انتقام در وجودش شعله بکشد و بتواند در این هوای سرد قدم به کوچه بگذارد. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. فقط صدای نفس‌های سلمان بود. فقط سلمان. نه. یک نفر داشت روی برف قدم می‌زد. داشت برف‌های تازه را می‌کوباند روی زمین و درهم له می‌کرد. صدای قدم‌هاش به سلمان نزدیک‌تر می‌شد. سلمان خواست برگردد. میدان دیدش در محاصره شال و کلاه محدود شده بود. یک دستش را برده بود زیر پالتویش، جایی که سلاحش برای کشتن دانیال بی‌قراری می‌کرد. قبل از این که برگردد، سرش تیر کشید. تق. ضربه سنگینی به سرش خورد، طوری که سرش داغ شد. چشمانش سیاهی رفتند. دنیا دور سرش چرخید. نتوانست بایستد. آرام نالید: آخ. افتاد روی برف‌ها. قبل از این که چشمانش بسته شوند، توانست رقصیدن شفق را بالای سرش ببیند. کهکشان راه شیری را. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
یه جوری ساکتید که آدم یاد سکوت حکام عرب دربرابر جنایات اسرائیل می‌افته😕
سلام. درباره‌ی مهندس توی ویراست دوم نوشتم. این قسمت‌ها رو بخونید: https://eitaa.com/istadegi/8598 و قسمت بعدش. همچنین این قسمت: https://eitaa.com/istadegi/8636 طبیعیه، خودمم واقعا دوست دارم برم اونجا. اصلا از وقتی شروع کردم به نوشتن جلد دوم شهریور، عاشق قطب شمال شدم. چندین ماهه که تصویر زمینه گوشیم عکس شفق و آسمان قطبه. انگار منم همراه سلما دارم اونجا زندگی می‌کنم.
سلام اصلا خیلی باید ذهنت خلاق باشه که کلمه رقص و عباس رو کنار هم بذاری🙄 دانیال بخاطر سلما حاضره اصلا بره عضو فعال بسیج بشه، سینه‌زنی که سهله😅
سوال خوبیه؛ کی سلمان رو زد؟🙄 من که نزدم، هرکی زده خودش اعتراف کنه🙄
این عالی بود😅
ای بیچاره دانیال 🙄💔
نگران نباشید ان‌شاءالله امتحان رو خوب می‌دید، این سلمانم بالاخره عاقبت بخیر میشه. مادرم اینجور وقتا میگن: نگران نباشین من ته دلم قائمه!(یعنی امیدوارم، دلم روشنه).
برو توی اتاق به کارای بدت فکر کن🙄 پ.ن: بچه‌ها بیاین پیداش کردم! می‌تونید ازش انتقام بگیرید🙄