یه چیز دیگه رو هم یادم رفت بگم؛
ایران در زمان جنگ فقط از سمت غرب مورد حمله بود، تحریم بود اما محاصره نبود!
در ایران مناطق امنی بود که مردم میتونستن موقتا بهش پناه ببرند، مثلا روستاها یا نیمه شرقی امن بود.
ولی غزه از تمام جهات مورد حمله اسرائیله، هم از جهت خشکی و هم از دریا، و هیچ منطقه امنی در غزه وجود نداره.
مرز جنوب غزه هم بسته ست.
نه راه فراری،
نه غذا و آب و دارویی...
ولی
مردم غزه خدایی رو دارند که از تمام ارتشهای دنیا قدرتمندتره...
#غزه #طوفان_الاقصی
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 33
ولی حالا که فکرش را میکنم، باید یک خدا پیدا بشود که همه را سر جاشان بنشاند. یک خدا که با خداهای کوچکِ حریص و تشنهی خون بجنگد و صلح فقط لقلقه زبان پیروانش نباشد. خدایی که دستور بدهد دختربچههای جنگزده را از دل خون و آتش بیرون بکشند و در آغوش امنیت بیندازند. یک خدایی مثل خدای عباس.
«باشد تا به یاری رحمت تو بدیشان،
آنان سزاوار رَستن از داوری کینورزانه شوند
و از خجستگی فروغ همیشگی بهرهمند شوند.»
به مسیحِ روی صلیب زل میزنم؛ جسورانه و بیپروا. شاید بیادبانه. خوب است که پدر روحانی پشتش به من است و این نگاه کردنم را نمیبیند. او انتظار دارد من با شانهها و چشمان فروافتاده از شدت خشوع، مقابل خدایش ایستاده باشم. من اما به شیوه خودم با مسیح حرف میزنم.
-نمیدونم واقعی هستی یا نه و ایستادنم اینجا معنی داره یا نه. اصلا نمیدونم داستانایی که دربارهت میگن درسته یا نه. به نظر من منجی واقعی، مسیح واقعی، عباسیه که الان اون پدر روحانی داره براش دعا میخونه. اون واقعیترین آدمی بود که توی زندگیم دیدم، تنها نقطه روشن توی زندگی لجنمال من بود. این خیلی ناعادلانه ست که من انقدر زود ازش محروم شده باشم. این خیلی ناعادلانه ست که چندتا بزدل عوضی، دنیا رو از وجود آدمایی مثل عباس محروم کنن. با وجود عباس این دنیا میتونست جای قابلتحملتری بشه. اگه تو واقعا پسر خدایی، چرا هیچکاری نکردی تا جلوی قاتلهای عباس رو بگیری؟ چرا آدمای خوب همیشه کشته میشن و آشغالهایی که اونا رو میکشن، سالها زنده میمونن؟ میگن تو پسر خدایی، ولی تنها کاری که بلدی اینه که از روی اون صلیب به کثافتکاری آدما نگاه کنی و درد بکشی. عباس پسر خدا نبود ولی بجای نگاه کردن، سعی کرد یه کاری بکنه... و منم دختر خدا نیستم، هیچی نیستم، فقط میخوام انتقام بگیرم. برعکس تو و پدرت، من نمیتونم بشینم و مجازات نشدن قاتلهای عباس رو نگاه کنم. من نمیتونم با وعده بهشت و جهنم خودمو قانع کنم. اصلا برام مهم نیست که جهنمی هست یا نه؛ فقط میخوام نابودشون کنم. چه بهتر اگه جهنمی باشه و بتونم بفرستمشون اونجا.
کشیش همچنان آهنگین و محکم میخواند:
«روز خشم، آن روز
گیتی به خاکستر خواهد نشست...
ای سرور، ای عیسی مسیح، ای پادشاه عزّت!
روان تمامی درگذشتگان مؤمن را از
کیفر دوزخی و چاه ژرف برَهان
از دهان شیر رهایشان ساز
نگْذار تا دوزخ ببلعدشان
و نگذار تا به درون سیاهیها بیفتند...»
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب خوابم نمیبره... گویا درگیریهای زمینی نزدیک بیمارستان الشفا خیلی جدیه، برای موفقیت رزمندههای مقاومت خیلی دعا کنید.
صلوات و امن یجیب فراموش نشه...
#غزه #طوفان_الاقصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و بلای این خانم یهودی بخوره تو سر حکام عرب و هرکس که در برابر قتل عام مردم غزه سکوت کرده... 🇵🇸✌️
بهش میگن این علامت(پرچم و تابلو که به گردنشه) رو پایین بیار وگرنه دستگیرت میکنیم، میگه پایین نمیارم، میتونی دستگیرم کنی!
مسئله فلسطین ربطی به دین و نژاد نداره، فقط کافیه انسان باشی...🌱
#غزه #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 34
از دهان شیر رهایشان ساز
نگْذار تا دوزخ ببلعدشان
و نگذار تا به درون سیاهیها بیفتند...»
عباس درون سیاهی نمیافتد. مطمئنم. عباس نیازی به این دعاها ندارد. دوزخ او را نمیبلعد. دلم میخواهد به کشیش تذکر بدهم که لازم نیست این قسمت دعا را بخواند؛ اما سکوت میکنم. بیرون همچنان شب است و شمعهای دوطرف مسیح دارند آرام اشک میریزند و آب میشوند. حوصلهام سر رفته است. جلوی خمیازه کشیدنم را میگیرم. شاید حوصله مسیح هم سر رفته باشد، حوصله فرشتههای اطرافش هم. حتما آنها هم دارند جلوی خمیازهشان را میگیرند و دلشان میخواهد به کشیش بگویند وقتش را برای منِ بیایمان تلف نکند. و کشیش همچنان میخواند.
«باشد تا فروغ جاودان بر آنان بتابد، ای آفریدگار
به همراه قدیسان تو برای همیشه،
چرا که تو بخشایندهای
آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا
و باشد تا نور ابدی بر ایشان بتابد
به همراه قدیسان تو برای همیشه،
چرا که تو بخشایندهای. آمین.»
-آمین.
وقتی کشیش روی سینهاش صلیب میکشد، خوشحال میشوم که بالاخره تمام شد. من هم روی سینه صلیب میکشم و قبل از این که کشیش برگردد، ظاهری مودبانه به خود میگیرم.
کشیش برمیگردد و لبخندی میزند با هالهی تقدس؛ مثل همه پدرهای روحانی. با همین لبخندها مردم را طوری گول میزنند که بیایند پیششان، از کثافتکاریهاشان بگویند و بعد با پول بهشت را بخرند. جواب لبخندش را با لبخند میدهم. چهرهاش سرخ و سفید است و به اینوئیتها نمیخورد. احتمالا دانمارکی ست.
کمی خم میشوم و به دانمارکی دست و پا شکستهای که یاد گرفتهام، از کشیش تشکر میکنم. دانیال از روی نیمکت برمیخیزد و به سمت من میآید. از قیافهاش پیداست که دارد اینجا را به زور تحمل میکند. پالتو و شال و کلاهم را میدهد که بپوشم. کشیش من و دانیال را که درکنار هم میبیند، یک لبخند معنادار تحویل هردومان میدهد. از آن لبخندها که به زوجهای جوان میزنند و زوج جوان هم در پاسخش با خجالت میخندند؛ اما من و دانیال نه خجالت میکشیم نه میخندیم. ما زوج جوان نیستیم و این چیزها برای من و اویی که گرفتار یک بازیِ خطرناکیم، شبیه خالهبازی ست.
-تازه اومدید اینجا؟
این را کشیش میپرسد. دانیال بق کرده و حرف نمیزند. شاید چندشش میشود با یک کشیش حرف بزند. پالتو را میپوشم و میگویم: بله. از انگلستان اومدیم. بعد یه حادثه تلخ، دنبال یه جای آروم میگشتیم.
-پس قصد موندن ندارید؟
کلاهم را روی سر میگذارم و موهام را زیرش پنهان میکنم.
-معلوم نیست. تا چی پیش بیاد.
کشیش سرش را تکان میدهد.
-امیدوارم بازم اینجا ببینمتون.
دانیال اخم کرده. از غریبههایی که زیاد سوال میپرسند خوشش نمیآید. نمیتوانم حریف کنجکاویام شوم. به عکس قاسم سلیمانی اشاره میکنم.
-برام عجیبه که اونو گذاشتید اونجا.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀خون مظلوم توی رگهای زمین پخش میشه و فطرتهای پژمرده رو آبیاری میکنه، وجدانها رو سبز میکنه، روحهای آزاده رو به هم پیوند میزنه...
🌱خون فرشتههای معصوم غزه اینطوریه، صهیونیستهای احمق نمیفهمن که آخرش توی خون مردم مظلوم غرق میشن.
پزشک بریتانیایی داره پیام اضطراری مدیر بیمارستان الشفا رو میخونه، میرسه به این جمله که: «ممکنه تا صبح زنده نمونیم» و میزنه زیر گریه...💔
#غزه #طوفان_الاقصی #مقاومت
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 35
کشیش با چشمان گرد شده، ناگهان برمیگردد به سمت میز موعظه. انگار که عکس قاسم سلیمانی برای او هم جدید باشد. لبخند غمگینی میزند و چهرهی سرخفامش رو به ارغوانی میرود.
-میدونم که نباید این کار رو بکنم. اگه کلیسای دانمارک بفهمه حتما جریمهم میکنه. ولی نتونستم بیخیالش بشم، اون یه قدیسه...
مردمکهایش برق میزنند.
قدیس.
دوست دارم بگویم الان برای یکی از سربازهای آن قدیس دعا خوانده است. دوست دارم بگویم خودش را نمیدانم، ولی عباس هم یک قدیس بود. معجزه کرد، معجزهاش به من ثابت شد.
کشیش اشکِ سرزده از کنار پلکهایش را میگیرد و میگوید: لطفا دربارهش با کسی حرف نزنید.
-حتما.
دانیال زیر لب میگوید: بریم.
دوباره از کشیش تشکر و خداحافظی میکنم و از کلیسا بیرون میآییم. به محض بسته شدن در کلیسا پشت سرمان، دانیال نفسش را آزاد میکند و هوای سرد را با قدرت به سینه میکشد.
-اگه بخاطر تو نبود هیچوقت پامو اونجا نمیذاشتم.
خندهام میگیرد.
-شماها و مسیحیا سر یه مشت افسانه دعوا دارین باه هم.
-دیگه هیچکدوم برام مهم نیست. فقط ازشون چندشم میشه.
و با چشم به کلیسا اشاره میکند. شانه بالا میاندازم و میگویم: منم قبلا از مسلمونا چندشم میشد، ولی واقعا اونقدرها هم بد نیستن. حداقل اونایی که من توی ایران دیدم آدمای بدی نبودن. شاید مشکل تو اینه که اول دین و نژاد آدما رو میبینی.
نورهای سبز و بنفش در آسمان موج میخورند. اینوئیتها به شفق میگویند رقص ارواح. سرم را بالا میگیرم و سعی میکنم میان پرتوهای نور رنگی، عباس را پیدا کنم. روحش را. حتما روح عباس یک گوشه ایستاده، چون مطمئنم بلد نیست برقصد.
دانیال بازویم را میگیرد.
-بریم؟
راه میافتیم به سمت خانه. هردو خستهایم.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت36
سلمان بو کشیده بود. بو کشیده بود. بو کشیده بود. از لبنان شروع کرده بود به دنبال کردن رد پا. بو کشیده بود و با خودش قرار گذاشته بود از سگ کمتر است اگر قاتل مهندس را پیدا نکند. بعد از این که نتوانست با دست خودش رونن بار را بکشد، بعد از این که نتوانست قاتل مهندس را دستگیر کند، احساس میکرد بیعرضهترین آدم روی زمین است، انگار که داشت از خودش گل میخورد. پس با تمام قوا به این زمین بازی وارد شده بود. باید از خودش برنده میشد.
هیچ چیز جلودارش نبود. توی آذربایجان اثری یافته بود ولی دیر رسید. ردپا را تا اوکراین و دانمارک و انگلستان دنبال کرد، تا رسید به گرینلند.
و حالا، سلمان ایستاده بود روبهروی خانهای کوچک و شیروانیدار، با دیوارهای سبزرنگ که مثل همه خانهها، روی درش حلقه گل کریسمس و توپیلاک آویزان کرده بودند. از پشت پنجرههای خانه و پردههای کلفتشان، کمی نور به بیرون نشت کرده بود. سلمان دو ساعت پیش وقتی در کافه نزدیک خانه نشسته بود، مرد و زنی جوان را دیده بود که با هم وارد خانه شدند. مردِ پیچیده در کلاه و شال و پالتو را شناخته بود. قاتل مهندس؛ دانیال.
سلمان در خودش جمع شده بود و دندانهایش از سرما بهم میخورد. هیچوقت در تمام عمرش چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. با خودش فکر کرد: خر رو بزنی توی این سرما نمیاد زندگی کنه. اینا چطوری اینجا زندگی میکنن؟
ساعت مچیاش را نگاه کرد تا بفهمد کجای این شبِ طولانیِ بیصبح ایستاده است. ساعت پنج بعد از ظهر بود. باید تا کی صبر میکرد؟ نمیدانست. میخواست وقتی دانیال را بکشد که تنها باشد. آدمِ کشتنِ زن و بچه نبود. میخواست فقط تمیز و بیسروصدا کار دانیال را تمام کند.
تا کی باید منتظر میماند تا آن دختر از خانه بیرون برود؟ یا دانیال را به تنهایی در سطح شهر کوچک و برفگرفتهی گودتهاب گیر بیاورد؟
اگر این اتفاق هرگز نیفتد چه؟
شفق بالای سرش میرقصید. کهکشان راه شیری هم از آن بالا نگاهش میکرد. سلمان اما هیچکدام از اینها را نمیدید. نگاهش به پنجره بود. توی دلش به دانیال فحش میداد که در خانه گرم و نرم، کنار دختری -که شاید همسرش بود- در آرامش لم داده بود.
روی برفها به سختی قدم برداشت و خواست خانه را دور بزند؛ به امید یافتن راه ورود دیگری. کوچه خلوت بود؛ هیچکس نبود که مثل سلمان، انگیزه انتقام در وجودش شعله بکشد و بتواند در این هوای سرد قدم به کوچه بگذارد. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. فقط صدای نفسهای سلمان بود.
فقط سلمان.
نه.
یک نفر داشت روی برف قدم میزد. داشت برفهای تازه را میکوباند روی زمین و درهم له میکرد. صدای قدمهاش به سلمان نزدیکتر میشد.
سلمان خواست برگردد. میدان دیدش در محاصره شال و کلاه محدود شده بود. یک دستش را برده بود زیر پالتویش، جایی که سلاحش برای کشتن دانیال بیقراری میکرد.
قبل از این که برگردد، سرش تیر کشید.
تق.
ضربه سنگینی به سرش خورد، طوری که سرش داغ شد. چشمانش سیاهی رفتند. دنیا دور سرش چرخید. نتوانست بایستد. آرام نالید: آخ.
افتاد روی برفها. قبل از این که چشمانش بسته شوند، توانست رقصیدن شفق را بالای سرش ببیند.
کهکشان راه شیری را.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام.
دربارهی مهندس توی ویراست دوم نوشتم. این قسمتها رو بخونید:
https://eitaa.com/istadegi/8598
و قسمت بعدش.
همچنین این قسمت:
https://eitaa.com/istadegi/8636
طبیعیه، خودمم واقعا دوست دارم برم اونجا.
اصلا از وقتی شروع کردم به نوشتن جلد دوم شهریور، عاشق قطب شمال شدم. چندین ماهه که تصویر زمینه گوشیم عکس شفق و آسمان قطبه. انگار منم همراه سلما دارم اونجا زندگی میکنم.
امروز داشتم خاطرات بچگیم رو برای خواهرم تعریف میکردم، یاد یه اتفاق جالب توی مهد کودکم افتادم.
یادمه سال دومی که مهد میرفتم(فکر کنم پنج سالم بود)، یه خودکار فانتزی داشتم که یادم نیست دقیقا به چه دلیلی خراب شده بود و اصلا مغزی داخلش گم شده بود. ولی خب خودکار قشنگی بود.
یه روز خباثت درونم فعال شد، رفتم به بچههای مهدمون گفتم که من میتونم با این خودکار، روی صورتهاتون نقاشی بکشم و مثل حیوانات گریمتون کنم!
اول یکم نگاهم کردن(آخه من کلا توی مهد بچه منزویای بودم، دوست خاصی نداشتم و تنهایی بازی میکردم) و بعد اولین نفرشون که یه پسر بود اومد جلوم روی صندلی نشست و گفت منو مثل یه شیر بکن!
منم با اعتماد به نفس کاملِ یک گریمور حرفهای دست به کار شدم؛ انگار خودم باورم شده بود که این خودکار میکشه و منم بلدم اون رو مثل یه شیر گریم کنم! چه هیجانی هم داشت بنده خدا که الان شیر میشه.
خلاصه چند دقیقه طول کشید که کارش تموم شه. خیلی هم حس گرفته بود و باورش شده بود که من دارم گریمش میکنم!
بعد که بلند شد هم نه تنها خودش، که همه بچهها باورشون شده بود اون یه شیره! نقش شیر رو هم خیلی خوب بازی میکرد و خلاصه کیف کرده بود!
یه طوری که همه برای این که گریمشون کنم صف گرفتن و باهم دعواشون میشد حتی!
هرکس روی صندلی مینشست و یه سفارشی میداد، منم خیلی هنرمندانه و با اعتماد به نفس چندتا خط فرضی به صورتش میکشیدم و هیچکس نیومد به من بگه تو که هیچی روی صورت ما نکشیدی! حتی از نقش صورت هم تعریف هم میکردن یا میگفتن برای منم همون رو بکش که برای فلانی کشیدی!
یک ساعت بعد، من گوشه سالن مهد کودک نشسته بودم و داشتم بازی بچههایی رو نگاه میکردم که فکر میکردن گریم شدن و باید نقش بازی کنن...
کاملا خشنود، سرگرم و باورمند.
شاید هم همه میدونستند چیزی روی صورتشون نقاشی نشده، ولی طبق قاعده لباس پادشاه، سکوت کرده بودند. یا فکر میکردن عیب از خودشونه که نقش صورت بقیه رو نمیبینن...!
و من هم با این که میدونستم اونها هیچی روی صورتشون نیست، حرفی نمیزدم و فقط بهتزده نمایشی که بهتر از خودم باورش کرده بودند رو تماشا میکردم.
خلاصه اینو گفتم که حواستون باشه از رسانه بازی نخورید... این بلاییه که معمولا رسانه سر آدم میاره.
پ.ن: البته میدونم کارم خوب نبود ولی تفریح سالمم توی مهدکودک این بود که هردفعه چندتا از بچهها رو بذارم سر کار و یکم بپیچونمشون. به هرحال بچه بودم، انشاءالله خدا از سر این کارم میگذره🙄