دختری از جنس خاک…(:
-
یه خادم مُسن از همونا که سبز پوشیدهان کنارم وایساده بود؛
دید دارم فیلم میگیرم با خنده گفت میخوای سوژه بگیری عمو؟😄
گفتم نه فقط خیلی یادِ مشهد افتادم و دلم تنگ شده…
گفت چند وقته نرفتی؟ گفتم محرم اونجا بودم؛ گفت خوبههه که شما میدونی بعضیا چند ساله شده نرفتن و حتی بعضیا کلا نرفتن؟ گفتم آره، هنوز تموم نکردم حرفمو که گفت: البته حق هم داری… اونایی که آقارو میبینن بیشتر دلشون واسش تنگ میشه و دوست دارن همیشه پیشش برن..((:
لیوانِ شربتِ آبلیمو رو از میز برداشت و سمتم گرفتُ گفت: بیا اینو بخور دخترم، انشاءالله بهحق خانومجان بهزودی قسمتت بشه✨
-اینقدر که تو نگاهش حس آرامش داشتم و لبخندش مهربون بود که تا آبلیمو رو خوردم و رفتم برای بار دیگه با حضرتِ کریمه خداحافظی کنم، رو بهش گفتم: عمه.. نمیدونم کیه وچرا باهام حرف زد؛ ولی این مرد خیلی صاف و ساده بود، میشه یهکمی بیشتر حواست بهش باشه؟!
و به عادتِ همیشه لبخند تحویلش دادم و گفتم آخرین بارم که نیست؛ فقط زود به زود بطلب پس فیلااا😉🤍✨
#خانومِصاد
تو سنِ عیاشی هستم اما حاجخانومِ درونم،
ذهنی سالم و آرامشطلب برام ساخته😂😔🤌🏻
یکی از عجیبترین حسها اونجاست که با خودت فکر میکنی : “چهقدر دلم واسه این لحظه تنگ میشه” درحالی که هنوز تموم نشده(((:
اما من دختری هستم که؛
دنیا را روی نوکِ انگشتانم میچرخانم ولی
از پسِ دلتنگیهایم برنمیآیم…!
وقتی داری از زندگیم میری، اونقدر به رفتنت ادامه بده و دور شو که هیچوقت نتونی برگردی چون هیچکس دیگه اینجا منتظرِ تو نیست!
دختریام؛ از جنسِ خاک…
حالم همیشه بد نیست، ولی دلنازکم؛ با کوچکترین حرف میشکنم و از پا درمیام…
شوخطبع و دیوونهام، اما درعین حال صبور و قوی…(: