eitaa logo
دختری از جنس خاک…(:
483 دنبال‌کننده
115 عکس
79 ویدیو
0 فایل
- برای جا دادن این‌همه اندوه ، نیازمندِ قلب‌های بزرگ‌تری بودیم…(: ؛ کپی؟! لا، فور کن مومن🤌🏻 ؛ گوشِ‌شنوام✨🖇️: https://daigo.ir/secret/8728288590
مشاهده در ایتا
دانلود
سال‌هاست که غمِ قلبم را پشت لبخندهایم قایم کرده‌ام و آن را با کسی به اشتراک نمی‌گذارم. دیوانه خطابم می‌کنند و می‌گویند چه‌قدر این دختر حالش خوب است ومدام درحال خندیدن است، گویا دنیا به کامِ اوست. اما نمی‌دانند این خنده‌ و سرخوش بودن‌ها فقط به‌خاطر دلخوشی دیگران است ولاغیر!(: از من می‌پرسند چرا دنبال خوب کردن حال این و آنی، تو که حتی با آن‌ها نسبتی نداری؟! آری شاید هیچ نسبتی با آن‌ها نداشته باشم اما مهربانی و خوب بودن مگر علت و دلیل می‌خواهد؟ هنگامی که می‌بینم غمی در سینه‌ی کسی درحالِ روییدن است، چگونه می‌توانم او را به حال خود واگذار کنم؟! درست است همین آدم‌هایی که دنبال خوب‌کردنشان هستم؛ خودشان زخمی بر زخم‌هایم اضافه می‌کنند اما حداقل من دلم به خوب بودنشان خوش باشد((: آری، من سراسر وجودم پر از خنده و شوخی است؛ اما قلبم مملو از درد است که قابل درمان نیست…!(:
کاش می‌شد رفت...! کاش می‌شد به همه‌چی پشت کرد و به هیچ‌کس اهمیت نداد. کاش این دل نبود که این همه خربازی ازش سر بزنه. چرا؟ به چه حقی؟ به چی گناهی؟ آخه چراا؟ من فقط ١٨ سالمه! چرا باید این‌همه ضربه و شکست بخورم؟ منم کم میارم، منم خسته می‌شم! یه‌جوری باهام رفتار می‌کنن انگار بی‌روحم، بی‌حسم، انگار قلب ندارم آخه چه‌قدر من احمقم من، چه‌قدر... ناراحتم می‌کنن، حرف حق و ناحق بارم می‌کنن، بلا سرم میارن ودرآخر باز عین اسکلا باهاشون می‌گم و می‌خندم بسه دیگه! تا کی؟ کاش اون روزی که قراره از دستم راحت شید هرچی زودتر برسه...!🚶‍♀️
دختری از جنس خاک…(:
-
یه خادم مُسن از همونا که سبز پوشیده‌ان کنارم وایساده بود؛ دید دارم فیلم می‌گیرم با خنده گفت می‌خوای سوژه بگیری عمو؟😄 گفتم نه فقط خیلی یادِ مشهد افتادم و دلم تنگ شده… گفت چند وقته نرفتی؟ گفتم محرم اون‌جا بودم؛ گفت خوبههه که شما می‌دونی بعضیا چند ساله شده نرفتن و حتی بعضیا کلا نرفتن؟ گفتم آره، هنوز تموم نکردم حرفمو که گفت: البته حق هم داری… اونایی که آقارو می‌بینن بیشتر دلشون واسش تنگ میشه و دوست دارن همیشه پیشش برن..((: لیوانِ شربتِ آب‌لیمو رو از میز برداشت و سمتم گرفتُ گفت: بیا اینو بخور دخترم، ان‌شاء‌الله به‌حق خانوم‌جان به‌زودی قسمتت بشه✨ -این‌قدر که تو نگاهش حس آرامش داشتم و لبخندش مهربون بود که تا آب‌لیمو رو خوردم و رفتم برای بار دیگه با حضرتِ کریمه خداحافظی کنم، رو بهش گفتم: عمه.. نمی‌دونم کیه وچرا باهام حرف زد؛ ولی این مرد خیلی صاف و ساده بود، میشه یه‌کمی بیشتر حواست بهش باشه؟! و به عادتِ همیشه لبخند تحویلش دادم و گفتم آخرین بارم که نیست؛ فقط زود به زود بطلب پس فیلااا😉🤍✨
دختری از جنس خاک…(:
ولی یچی بگم؟
جدا از اینکه دلم گرفته ونمی‌دونم چمه، ولی خوش‌حالم از اینکه در این‌موقعِ شب تنهام.. خیلی خوش‌حالم… خوش‌حالم که آدمی نیست که باهاش حرف بزنم و وقتمو باهاش بگذرونم.. چون قبلنا دقیقا همون آدمایی که شب همین حوالی باهاشون حرف می‌زدم و خوش می‌گذروندیم؛ الآن دیگه نیستن… هرکی به یه دلیلی نیست… نه اینکه خواب باشن‌ها نه؛ فقط انگار دیگه بعد از یه مدت بودنم ازم خسته شدن… دیگه مهم نیستم براشون وانگار هیچ به هیچ؛ بهم پشت کردن ورفتن… خوش‌حالم که الآن دیگه کسی نیست؛ نیست تا خاطره بسازه و بعد دوباره دلمو بسوزونه، نیست که به‌خاطرش نخوابم و بعد به همین شب‌بیداری‌ها و بی‌خوابی‌ها اهمیت نده…!(: خلاصه که آره؛ تنهایی خوبِ‌ست..(((:
ولی انتظار آدم رو می‌کشه.. جدی می‌گما... اون‌قدر منتظر موندم، اون‌قدر صبر کردم؛ اما نیومدی... دیگه الآن هیچ‌ جایی تو قلبم نداری! اون جایی که تو قلبم داشتی، دیگه نیست..! ومحاله دیگه دوباره تو قلبم جایی برات باز کنم🙂🚶🏻‍♀️
من از اونایی‌م که راجبِ یه موضوع این‌قدر حرف می‌زنم و هی می‌گم این‌کارو انجام می‌دم، وهی نمی‌دم بعد یه مدت دیگه راجبش حرف نمی‌زنم و همه هم فکر می‌کنن از سرم افتاده؛ بعد یهو سوپرایزشون می‌کنم، می‌بینن همون‌کارو انجام دادم🌚🤝
درحالی که صدایِ حامیم در گوشش پلی می‌شه تو شهر قدم می‌زنه و آروم باهاش می‌خونه. می‌خواد همه‌‌ی فکرا و خاطراتی که تو ذهنش مرور می‌شن رو پاک کنه و ذهنشو از هرچی فکر وخیال آزاد کنه؛ ولی انگار تلاشش بی‌فایده‌ست، پس بی‌خیال می‌شه و با فکرهای جور وناجور به راهش ادامه می‌ده… خانواده؟ کدوم خانواده؟ پدری که آرزو داشت یه‌بار مرهم دردش بشه، یا پدری که خودش دردِ تک دخترش بود…؟ هروقت دختری رو می‌دید که می‌گفت: “دوست دارم باکسی ازدواج کنم که مثل بابام باشه” حسودیش می‌شد، آخه اون همیشه آرزو داشت کسی باشه که شبیهِ باباش نباشه…! دوستاش؟ دوستایی که نیمه‌راه ولش کردن و اعتمادش رو به هر آدمی از بین بردن؟! تک‌تکِ خاطراتی که در این خیابان‌هایی که ازشون رد میشه داشت، همه جلوی چشمش میان.. وبغضی تو گلوش گیر می‌کنه که احساسِ خفگی می‌کنه، با چشماش دنبالِ مغازه‌ای می‌گرده تا آب بخره بلکه کمی آروم شه؛ اما نیست. دوباره به اطراف با دقت نگاه می‌کنه اما پیدا نمی‌کنه، چند نفس عمیق می‌کشه و دوباره به راه میافته. و با صدایِ حامیم زمزمه می‌کنه: “کجای شهرو باید بگردم که خاطره‌هامونو یادم نیاره..؟!”
دختری از جنس خاک…(:
-
واما آن دخترک… آن دخترکی که هرموقع دلش بگیرد یا می‌رنجد، خود را در اتاق ۱۲ متری‌اش حبس می‌کند و چشم‌هایش را غرقِ اشک می‌کند.. همان دختر زمانی که بیرون از اتاق است، همیشه لبانش خندان‌و صورتش بشوش است و هیچ‌کس نمی‌داند که در درونِ او چه جنگی به پاست..(: صورتش را با دو دست‌هایش می‌پوشاند و هق هق می‌کند، کم کم صدای آهش بلند می‌شود اما بر خود مسلط می‌شود و کمی خود را آرام می‌کند. چه بی‌رحمانه او را آزار دادند و او را به حالِ خود رها کردند… سوگند خورده بود که دیگر رازِ دلش را به هیچ‌کس فاش نکند، اما باز یک آدمی وارد زندگیش می‌شود و آن‌قدر خود را نزدیک آن دختر می‌کند که دختر کمی احساس امنیت می‌کند و وحرف‌های دلش‌را می‌زند؛ وباز همان آدم… آری، همان آدمی که فکر می‌کرد حامی‌اش، فکر می‌کرد پناهش، و فکر می‌کرد محرمِ رازش است؛ او را حتی از خود ناامید می‌کند و قلبِ مهربان و لطیفش را می‌شکند…!(:
بعضی آدم‌ها رو واقعا نمی‌دونم چجوری این‌قدر می‌تونستم باهاشون مهربون باشم… حرفاشون که دروغ بود رو باور می‌کردم، ابراز محبتشون، بودنِ الکی‌شون و… بعد یه مدت اصلا انگار یه آدمِ دیگه می‌شن.. بعدش هم توقع دارن من بیام و حالشون‌رو بپرسم…! مگه من دل ندارم؟ اصن تو می‌دونی من چندبار شب‌رو به‌خاطر تو بیدار موندم؟ می‌دونی چه‌قدر از دستت گریه کردم؟؟ تو می‌دونی من این‌همه فشار روانیم از دست توعه؟! فقط منو مقصر می‌دونی که نمیام حالتو بپرسم یا وقتی فقط یه‌بار پیام می‌دی توقع داری باهات گرم بگیرم؟! نه اشتباه فکر کردی… من دیگه نمی‌تونم دوباره این دلمو به بازی بدم، دیگه نمی‌تونم بهت اعتماد کنم… حتی هم یه کوچولو سعی نکردی بیشتر حالمو بپرسی، یا یه معذرت خواهی کوچیک بکنی واسه رفتارهای بی‌جات… آدم وقتی سعی داره حالتو خوب کنه و باهات مهربونه باید این‌جوری زیر پات لهش کنی؟ چرا، چونکه بهش گفته بودی من بدم، من سردم، من فلانم؟! واقعا نمی‌فهممتون؛ بعدِ همه‌ی ایناهم توقع دارین مثل قبل باهاتون باشیم🙂🚶🏻‍♀️
لایِ دفترِ خاک خورده‌ام را باز می‌کنم. چندیست در این دفتر؛ بغضم‌را ننوشته و فقط در گلو زندانی‌اش کردم، چندیست که این بغضِ لعنتی دیگر با نوشتن از بین نمی‌رود وحتی اشک کمک چندانی نمی‌کند. دستم می‌لرزد و می‌خواهم بنویسم اما نوشتن، برایم سخت شده است. دفتر را ورق می‌زنم، به اولین برگه‌ی دفتر می‌رسم، به آنجا که لبخند بر روی لبم بود، به آنجا که قلبم می‌خندید، به آنجا که چشم‌هایم برق می‌زدند. لبخند محوی گوشه‌ی لبم می‌نشیند؛ لبخندی از جنسِ درد، از جنس حسرت… مدتیست که این قلبِ ترک خورده دیگر نمی‌خندد، دیگر از زیستن در درونِ همچین آدمی خسته شده است، مدتیست که معده‌ام برای دفاع از قلبم از خود مایه می‌گذارد و درد می‌کشد. شروع می‌کنم به نوشتن، می‌نویسم و می‌نویسم؛ آن‌قدر که از تاریِ چشمانم دیگر نمی‌توانم ببینم، دستم را به چشمانم می‌زنم که تار بودنش از بین برود. به صفحاتی می‌نگرم که بدون خستگی و بدون توجه چندی نوشتم، اما خیس شده‌اند از سیلِ چشمانِ مشکی‌ام…
نمی‌دونم اگه دقت کردین یانه؛ خیلی وقته دست از نوشتن برداشتم، دیگه مثل قبل نمی‌نویسم، دیگه حداقل یه روز درمیون یه متن نمی‌نویسم… راستش چند وقته که دلم نمی‌خواد بنویسم؛ کلی فکر و حرف تو سرم انباشته شده و دارن مغزمو می‌خورن ولی خب… درسته نوشتن خیلی آرومم می‌کنه، اما نوشتن منو یادِ قبلنا میندازه، منو یادِ درد و غمم میندازه؛ یه کاری می‌کنه کل برگه خیس بشه از اشکام، وآره، حقیقتش نمی‌خوام ومی‌ترسم، می‌ترسم باز بغض اون‌قدری حالمو بد کنه که نوشته‌مو نصفه‌ونیمه رها کنم، می‌ترسم دوباره یادِ خاطراتِ پر از دردم بیوفتم، می‌ترسم با نوشتنِ هرکلمه یادِ یکی از زخمام بیافتم، می‌ترسم نوشتن هم دیگه نتونه حالمو خوب کنه…(:
به لوستر‌های حرم نگاه می‌کردم؛ بغضم گرفته بود اما اشکی درکار نبود…! خودم هم تعجب کردم که چم شده که گریه نمی‌کنم؟! چشم دوختم بین خانم‌ها؛ بین اونایی که درحال رفت و آمدن و اونایی که نماز‌ می‌خوندن و اونایی که چه برای حاجاتشون چه برای درداشون چه به‌خاطر دلتنگی اشک می‌ریزند…(: دقیق نگاه می‌کردم، ناباور نگاه می‌کردم؛ واقعا من الآن تو حرمتم بابا؟ جدی جدی منو طلبیدی؟ واقعا با این‌همه گناه و بدی، بازم تو آغوشت منو جا دادی؟ چادرمو رو صورتم کشیدم و بغضم ترکید، سرمو پایین انداختم. منه حقیر، منه بد، منه بی‌معرفت، منه بی‌ادب؛ لیاقت این‌همه لطف و محبت تورو ندارم بابا💔 ولی تو مثل همیشه پدری کردی، آقایی(((: هربار بیشتر می‌فهمم که چه‌قدر دوستم داری، چه‌قدر حواست هست؛ ولی این منم که روت چشم بستم و حواسم نیست، اما تو؟ تو خوب هوایِ دخترتو داری((:🥲❤️‍🩹
درسته که امسال از همدیگه جدا شدیم، ولی من هیچ‌وقت؛ - یه ظرف آش خریدن با سه قاشق . - بادکنک درست کردنِ آدامس سر زنگ عربی . - آهنگ نوشتن رویِ میز . - عکس گرفتن با گوشی‌های معاونا . - بساطِ خوراکی تو زنگِ نماز . - ذوقِ‌مون موقعی که بارون میاد و تو حیاط باهم دستامونو باز می‌کنیم و برا همدیگه دعا می‌کنیم . - التماس کردنِ معلمِ قرآن برای امتحان نگرفتن . - نسیه گرفتن از بوفه‌ی ورزشگاه . - والیبال بازی کردن تو کلاس و ترس از معاون . - مداحی خوندن تویِ کلاس و زدن رو میز . رو یادم نمیره و همیشه این دلِ کوچیکم برای این لحظه‌های هرچند ساده اما شاد تنگ میشه🥲❤️‍🩹
دختری از جنس خاک…(:
- من کیستم…؟!👀 اینگلیسی، فارسی، عربی، دانمارکی.
- من کیستم..؟!👀 لیلا سادات هستم متولدِ ۱۵ اردیبهشت سالِ ۱۳۸۵ در کشورِ دانمارک🇩🇰 تایپِ شخصیتیم هم infj عه🌚 پدرم ایرانی هستن؛ از خوزستان، مادرم هم عراقی هستن از نجف🇮🇶 دارای دو برادر بزرگ‌تر هستم؛ که بعله هردو متاهل تشریف دارن🙃 و برای دو دختر و یه پسر ، عمه هستمه😌 بعدِ ۱۳ سال از گذراندنِ عُمرِ شریف تصمیم گرفتیم بریم ایران زندگی کنیم ( قم ) 🇮🇷 اون‌وقت چرا رفتیم ایران؟ بماند… کلاس هفتم تا یازدهم ایران بودم و درس خوندم؛ تو این پنج‌ سال هم سه‌تا رفیقِ باحال و عشقیی نصیبم شد((: فاطمیون ( دوتا فاطمه ) و مشکی ( زهرا ) 🫂🤍. دوسال دبیرستان که خوندم رشته‌ی معارف اسلامی بودم^^ والآن باز برگشتم دانمارک؛ اینم چرا ؟! چرای این هم بماند..(:
دلِ من خسته‌تر از آن است که تاب بیاورد، زخمی‌تر از آن است که حتی مرهمی درمانش کند. در سکوت شب‌ها گم می شود، در هیاهوی روزها خاموش، و میان این‌همه ازدحام خودش را گم کرده است. هر فریادی که می‌خواهم بزنم در گلوی بسته‌ام می ماند، هر اشکی که می‌خواهد جاری شود در چشمان خشک شده‌ام می ماند. چه‌قدر این دردها سنگین‌اند، چه‌قدر این تنهایی عمیق است، و چه‌قدر این سکوت آزاردهنده… هیچ‌کس نمی‌بیند، هیچ‌کس صدای شکستن‌های مداوم این دل را نمی‌شنود. دلم هرشب در پیچ و خم خاطراتی که چون سایه‌ای سنگین روی قلبم افتاده‌اند، سرگردان می شود. هر روز با لبخندی ساختگی آغاز می شود، اما آخر شب فقط اشک‌ها و غم‌ها هستند که مرا در آغوش می‌گیرند. دیگر چیزی از من باقی نمانده… تکه تکه‌های شکسته‌ای از خاطرات، آرزوها و رویاهایی که در هیاهوی این دنیا به باد رفته اند. من مانده‌ام و سکوتی که از هزار فریاد بلندتر است…
می‌دونید من کی‌ام؟ من اونی‌ام که می‌خنده و اشک تو چشاشه . من اونی‌ام که هرچی بشه میگه : بی‌خیال ، اینم می‌گذره . من اونی‌ام که اذیتش کردنُ هیچی نگفت . من اونی‌ام که دلم می‌شکنه و میگم مهم نیست . من اونی‌ام که دلم می‌خواد حال همه خوب باشه . من اونی‌ام که سعی می‌کنم دردُ خستگیم‌رو به کسی نگم (: