eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
436 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰داستان واره🔰 🍂از وقتی که توانسته بود با اطرافش ارتباط برقرار کند، واژه‌های آشنا با گوشش اینها بود: آب را نریز، با تلفن بازی نکن، این را نخور، خط نکش، مچاله نکن، داد نزن، اسباب‌بازی را خراب نکن و... . 🍂کاش این جمله‌ها با محبّت و احترام به او گفته شده بود. داد و فریاد، آهنگی بود که همیشه با این جمله‌ها همراه می‌شد. چند بار هم این آهنگ، هم‌آوای خشنْ آهنگِ کتک و پسْ‌گردنی شده بود. 🍂او به یاد می‌آورد زمانی را که با همۀ وجودش، شوق شکستن ماشینِ اسباب‌بازی‌‌اش را داشت؛ امّا وقتی گوشت‌کوب را بالا بُرد، دستانش در همان بالا به دستان مادرش گِره خورد و گوشش از فریاد پدر، سوت کشید. بعد هم ماشینش رفت آن بالا بالاها و دکوری قرار گرفت تا هر روز در مقابل چشمانش به نمایش در بیاید و دل او را آتش بزند و همیشه این سؤال در ذهنش باشد که در درون ماشین من، چه خبر است؟ 🍂هیچ وقت یادش نمی‌رود که به دور از چشم مادر، موقعی که پدر در خانه نبود، با مداد رنگی‌اش یک نقّاشی روی دیوار کشیده بود و وقتی مادر دید، از این جسارت کودک، بهت‌زده شد. بعد هم حسابی دعوایش کرد. پدر هم که آمد... بمانَد. خاطره‌اش خیلی تلخ است. او دوست داشت آن روز، پدر و مادرش، عکسی را که کشیده بود، ببینند و او را ببوسند؛ امّا ... . 🍂او خاطرات کودکی‌اش را خیلی خوب به یاد دارد. معلّمش گفته بود: این که خاطرات کودکی‌ات را به یاد داری، نشانۀ نابغه بودن توست. 🍂یک بار کتاب‌های پدر را روی هم چید. تا جایی که دستش می‌رسید، کتاب روی کتاب گذاشت. کمی از آن فاصله گرفت و به تماشا نشست. بعد جلو رفت و با نوک انگشتانش، ساختمان ساخته را خراب کرد. صدای ریختن کتاب‌ها، پدر را به اتاق کشانْد. بعضی از کتاب‌ها خراب شده بود. پدر هم با دیدن کتاب‌ها، بی‌تاب شد و باز هم همان قصۀ همیشگی: داد و فریاد، دعوا و یک گوشمالی. 🍂همۀ اینها را در گوشۀ ندامتگاهی به یاد می‌آورد که چند ماهی است مهمان آن است. نوجوان چهارده ساله‌ای که در اوج نبوغ، باید در گوشۀ از ندامتگاه (بخوانید زندان)، کودکی خود را مرور کند. درسش می‌توانست خوب باشد؛ امّا به قدری به شرارت علاقه داشت که فقط از آزار و اذیّت دیگران، لذّت می‌بُرد. 🍂 یک بار به صندلی معلّم، چسب می‌زد، یک بار ماشین مدیر را پنچر می‌کرد، بار دیگر، روی نیمکت همکلاسش پونز می‌گذاشت و یک بار هم... . امّا این دفعۀ آخر، زندگی او را زیر و رو کرد. 🍂 نشانه‌گیری‌اش خیلی خوب شده بود، از بس که در راه برگشت از مدرسه، چراغ‌ تیربرق‌ها را شکسته بود. این بار وقتی مدرسه تعطیل شد، درست همان دَم درِ مدرسه به جای تیر برق، سرِ دوستش را نشانه گرفت. قبلاً هم این کار را کرده بود؛ امّا کسی نفهمیده بود، جز دوستان شرورش. سنگ، کمی نوک‌تیز بود. 🍂 مثل همیشه دوباره تیرش به هدف خورد؛ امّا با دو تفاوت: اوّل آن که تیر، درست در وسط چشم دوستش نشست و چشم او پُر از خون شد دوم آن که مدیر و ناظم، پشت سرِ او بودند و همۀ قصّه را با چشم خود دیدند. الآن دوستش در خانه، در غم از دست دادن یک چشمش نشسته و او در ندامتگاه، خاطرات دوران کودکی‌اش را مرور می‌کند. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۵۰ @abbasivaladi
📌حسابشان خیلی سخت است... من به همه مردم در سراسر کشور توصیه می‌کنم که ازدواج‌ها را آسان کنند. بعضی‌ها ازدواج را مشکل می‌کنند. مهریّه‌های سنگین و جهیزیّه‌های گران ازدواج را مشکل می کند. اثر این را می‌دانید چیست؟! اثر این کارها این است که دخترها و پسرها بدون ازدواج در خانه‌ها می‌مانند، کسی جرئت نمی‌کند به ازدواج نزدیک شود. مگر کسانی که با تجمّل، عروس و داماد می‌شوند خوشبخت‌ترند؟! چه کسی می‌تواند چنین چیزی را ادعا کند؟! این کارها جز این‌که یک عدّه جوان را، یک عدّه دختر را حسرت به دل کند و زندگی را بر این‌ها تلخ نماید، اگر نتوانستند آن‌جور، آن‌ها هم عروسی بگیرند تا ابد حسرت به دل بمانند یا اصلاً نتوانند عروسی بگیرند، چیز دیگری نیست. تا آمدند دخترش را بگیرند، چون دستش خالی است، این دختر بماند توی خانه، این پسر دانشجو یا کارگر یا کاسب ضعیف، همین‌طور غیر متأهل بماند.  من گمان می‌کنم آن کسانی که با مجالس و محافل سنگین، کار را بر دیگران مشکل می‌کنن، حسابشان پیش خدا خیلی سخت است. نمی‌شود بگویند که آقا ما پول داریم، می‌خواهیم بکنیم، چون داریم. این از آن حرف‌های غلطِ روزگار است. داریم که دلیل نشد. انسان وقتی «دارد»، کاری بکند که دیگران نتوانند هیچ اقدامی بکنند، این درست است؟! جوان‌ها جرئت نکنند بروند طرف ازدواج. نباید کاری بشود افرادی که نمی‌توانند، افرادی که دلشان نمی‌خواهد، خلاف فکرشان هست، خلاف نیّت‌شان هست، نتوانند ازدواج کنند... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌نصیحت رو راحت خرج نکن 🔹بذار فرزندت خودش به نتیجه برسه 🔹لطفاً بچه‌هارو از نصیحت فراری ندید! ♦️توصیه امام رضا(ع) به پدر و مادرهایی که زیاد نصیحت می‌کنند. @Panahian_ir
خواهراسلام بیایم یه فرهنگ سازی کنیم واسه بزرگترین عیدمون عیدغدیر💚💚💚💚 چراهمیشه خونه تکونی باشه واسه عیدنوروز اصلاریشه ی اسلامی نداره خوبه اونجاهم این سنت وداشته باشیم حرفی نیست توش امسال شروع کنیم فرهنگ سازی و خونه تکونی کنیم تمیزکاری کنیم فرشاروشامپوفرش،بکشیم چیدمان خونه روتغییربدیم واسه عیدغدیرخواهربرادرادورهم جمع بشن خونه مامان وبابا سفره ی جشن پهن کنیم اینجوری که هرکی یه خوراکی مثل کیک وشیرینی وژله وووودرست کنه وسفره رورنگین کنیم‌ مسابقه ی غدیری بزاریم عیدی وکادوبدیم به بچه هامون به بچه هامون ازالان بگیم شعرحفظ کنن واسه جشن خونوادگی تاهدیه بگیرن وهرایده ی دیگه ای توذهنتون میادتوگروه بگین تااستفاده کنیم
؎🍎؎ ♥️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خانواده ےشــاد ۱۱ 🌱زیر چتر گفتگو در موقع گفتگو؛ نگاهتون فقط به چهره همسرتون باشه! نه به موبایل و تلویزیون و مجله... 😌ومتناسب باچیزی که بیان میکنه؛ حالات چهره تونُ حتما تغییر بدین. 💞 @jahadalmarah
❤ عبادت لذت بخش با عشق به الله... @jalasate_ostad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با استفاده از چندجعبه خالی ببینید چقدر این کودک لذت میبره 🌈پرورش تمرکز، مهارتهای حرکتی، هماهنگی چشم و دست 🌈مناسب برای یک سالگی ببعد
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #قسمت_11 ‌ ‌ ‌ ‌ به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم و در کمال ناباوری، همون طلبه‌ی جوون رو مقابلم دیدم. زبونم بند اومده بود. روسریمو جلو کشیدم و من من کنان دنبال کلمه‌ی مناسبی می‌گشتم. طلبه اما نگاهش به موزاییک‌های حیاط بود. با همون حالت گفت: ---دیدم انگار منقلب شدید. گفتم جسارت کنم بگم تشریف ببرید داخل. امشب مراسم دعای کمیل هم برگزار میشه. نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نترکه. اما بی‌فایده بود اشک‌هام یکی از پی دیگری به روی صورتم می‌ریخت... چون نفسم عطر گل محمدی گرفت. بریده بریده گفتم: من... واقعا... ممنونم ولی فکر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم. دلم می‌خواست روم میشد اینم بهش می‌گفتم که اگه آقام باشه و منو ببره صف اول کنار خودش بنشونه و این عطر گل محمدی پرخاطره هم اونجا باشه حتما میام ولی اونجا بین اون خانمها و نگاه‌های آزار دهنده و ملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشون منو از مسجدی که عاشقش بودم دور کردند و سهم اونها در زندگی من به اندازه‌ی سهم مهری در بدبختیمه!!!! مرد نسبتا میانسالی بسمت طلبه‌ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: -حاج آقا کجا بودید؟! خیره ان‌ان‌شاءالله... چرا دیر کردید؟ که وقتی متوجه منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحی کرد و زیر لب گفت: -استغفرالله. طلبه به اون مرد که بعدها فهمیدم آقای عبادی از هيئت امنای مسجد بود کوتاه گفت: یک گرفتاری کوچک... چند لحظه منو ببخشید و بعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم. اونجا چادر هم هست. و بعد با اصرار در حالیکه با دستش منو به مسیری هدایت می‌کرد گفت: تشریف بیارید... اتفاقا بیشتر بچه‌های مسجد مثل خودتون جوان هستند و مؤمن. و بعد با انگشترش به در شیشه‌ای قسمت خواهران چند ضربه‌ای زد و صدا زد: خانوم بخشی؟! چند دقیقه‌ی بعد خانوم بخشی که یک دختر جوان و محجبه بود بیرون اومد و با احترام و سر به زیر سلام کرد و با تعجب به من چشم دوخت. نمیدونستم داره چه اتفاقی می‌افته. در مسیری قرار گرفته بودم که هیچ چیز در سیطره‌ی من نبود. منی که تا همین چندساعت پیش به نوع پوششم افتخار می‌کردم و نگاه‌های خریدارانه مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور می‌داد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت می‌کردم که دلم می‌خواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبه به خانوم بخشی گفت: -خانوم بخشی این خواهر خوب و مؤمن‌مون رو یک جای خوب بنشونیدشون. و یک چادر تمیز بهشون بدید. ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان‌نوازی رو خوب بجا بیارید. از احترام و ادب فوق‌العاده‌ش دهانم وامانده بود... او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین کلمات من گنهکار رو یک فرد مهم معرفی کرد.!!! خانوم بخشی لبخند زیبایی سراسر صورتش رو گرفت و درحالیکه دستش رو به روی شانه‌هایم می‌گذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبه گفت: -حتما حتما حاج آقا ایشون رو چشم ما جا دارند. التماس دعا. طلبه سری به حالت رضایت تکون داد و خطاب به من گنهکار روسیاه گفت: خواهرم خیلی التماس دعا. ان‌شاءالله هم شما به حاجت قلبیتون برسید هم برای ما دعا می‌کنید. اشکم جاری شد از اینهمه محبت و اخلاص.! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم به دعا. خدا خیرتون بده ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️↻ الســـــلام علیڪ یا حجة ابݩ الحسݩ ســــــــــلام بہ روے ماهتوݩ شیریݩ عسل‌ها 😍 لوبتڪ خونہ‌🌱 خانومےجونے حال و احواڵ رو بہ راهه؟ به به صبــــــــح آدینہ رو شرو؏ ڪنیم به صلواتے هدیہ بہ قلب نازنین پسر فاطمہ"س"♥️ ایشونم دستاشونو مےبرن بالا و براموݩ دعا مےڪنن قطعا ... خب بریم سراغ دلبــــــــــری‌هاموݩ 😍 صبحــــــــــونه مشتے صبح جمعه🍳🥚 با یہ چاے مشتے☕️ کاهو سکنجبیݩ 😋 نـاهاࢪ دورهمے🥗🥘🌯 عصࢪ دلچسب اونم توے پارک نزدیک خونہ🌳 و بازے با بچه‌ها😍 از ڪارهای ساده ولے لذتبخش غافل نشو... همینا روزت رو بسازه تا یه هفته شارژے😍💪 بریم بسازیم زندگی رو 💞 @jahadalmarah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
هدایت شده از ❤️ امام خوبی ها ❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «زندگی امام زمانی» 👤 استاد 🔸 زندگی امام زمانی هم آسونه هم سخته... 💍 تجمل در ازدواج فرهنگ میشه و این خطرناکه... @Emamkhobiha🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏮دوره رایگان تربیت فرزند | استاد سعید عزیزی 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🌸دوره تربیت فرزند، شخصیت و توانمندی ها🌸 نکات تربیتی، آموزنده و کاربردی 💥()💥 🌷مدرس دوره: جناب آقای دکتر سعید عزیزی 📚سرفصل ها: 🔹پایه های تربیت(انسانیت) 🔸تربیت فرزند ۱ 🔹تربیت فرزند ۲ 🔸تربیت دینی فرزندان 🔹تربیت فرزند، شخصیت و توانمندی ها 🗓تاریخ برگزاری 🔻امکان درخواست گواهی 💯دوره مجازی آفلاین 🌼=ارسال بنربرای ۱۰نفر و یاارسال درکانال یاگروه ✅عضویت در کانال=شرکت در دوره 🔶 عضویت در کانال سبک زندگی👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2188181616C319b44e47e
💚➣ ♥️ بعضی وقتا نه هوایی نه حرف غیرمستقیم اثر نداره باید بری تو چشای طرف نگاه کنی و بگی با شمام... 😁 من دیوونه ی شخصِ شخیصِ شما هستم 😍 ❤️💚🧡💖💜💙💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🍫| ♥️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خانواده‌ے شـــــاد۱۲ ارتباط با خانواده همسر♥️ برای خانواده همسرتان فخرفروشی نکنید؛❌ نه با مدرک،نه با ثروت، نه با طلا، نه با لباس! 💢این کار بصورت غیرمستقیم شریک زندگی تان را تحقیر می‌کند! 💞 @jahadalmarah
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #قسمت_12 من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 طلبه با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش می‌کردم پس از سالها داخل مسجد شدم. فاطمه چادر نماز خودش رو به روی سرم انداخت و در حالیکه موهامو به زیر روسریم هل می‌داد با لبخند دوست داشتنی گفت: چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم. نه که چادرهای مسجد کثیف باشنا نه!! ولی چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم و معطرش کردم. بعد چشم‌های زیباشو ریز کرد و با لحن طنزآلودی گفت: موهاتو کجا رنگ کردی کلک؟! خیلی رنگش قشنگه! در همون برخورد اول شیفته‌ی اخلاق و برخورد فاطمه شدم. او با من طوری رفتار می‌کرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست. و بجای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمنده‌ترم کرد و سرم رو پایین انداختم. او طبق گفته‌ی طلبه‌ی جوان منو بسمت بالای مسجد هدایتم کرد و به چند خانومی که اونجا نشسته بودند و معلوم بود همشون فاطمه رو بخوبی می‌شناسند و دوستش دارند با لحن بامزه‌ای گفت: - خواهرها کمی مهربونتر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم. از عبارت بانمکش خنده‌ام گرفت و حس خوبی داشتم. خانم‌ها با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز به ظاهر من برام جا باز کردند و با سلام و خوش آمدگویی منو دعوت به نشستن کردند. از بازی روزگار خنده‌ام گرفت. روزی منو خانمی از جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانوم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند!! وقتی دعای کمیل و فرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده‌ها ضجه بزنم!!!!!!! میون هق هق تلخم فقط از خدا می‌پرسیدم که چرا اینجا هستم؟! چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟! من که امروز اینهمه کار بد کردم چرا باید اینجا می‌بودم و کمیل گوش می‌دادم؟ یک عالمه چرای بی‌جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم. اینقدر حال خوبی داشتم که فکر می‌کردم وقتی پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید! اینقدر حال خوبی داشتم که دلم می‌خواست بلندشم و نماز بخونم! ولی میون اینهمه حال و احوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگری درگیرم کرده بود... یک عطر آشنا و یک صدای ملکوتی!! و نگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش می‌سوختم. با اینکه فقط چند جمله از او شنیده بودم ولی خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چند فراز آخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم. و با هر فرازی که میخوند انگار تکه‌ای از قلبم کنده میشد... اینقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمی‌کردم و مدام صحنه‌ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تا لحظه ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان مجسم می‌کردم. ‌✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂