البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایی کردن احتیاج داشتم که با جلب توجه و ظاهرسازی تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم. و حالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار، دیگه دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگی و هم وجههی خوبی در اطرافم ندارم. خیلی ناامید بودم. خیلی.!!! درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفتهام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد. با شور و هیجان گوشی رو جواب دادم. او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت: گفته بودم از دست من خلاص نمیشی. کی ببینمت؟! با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد! پرسید کدوم محل میشینی؟ نمیدونستم چی بگم فقط گفتم: من تو محل شما نمینشینم، باید با مترو بیام. با تعجب گفت: وااا؟!!!محلهی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم. چرا داره. قصهش مفصله بعد برات تعریف میکنم.
نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محلهی قدیمی روونه شدم. هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبهی خاطرهساز رو. اما اینبار مقنعهای به سر کردم و موهای رنگ شدهام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم. از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از ❤️ امام خوبی ها ❤
🔴 مظلومیّت مهدویّت و دلهای رمیده
🌕 مَثَل حضرت مهدی عجل الله فرجه، در این زمان، مَثَل حضرت نوح علیهالسلام است؛ که هرچه بیشتر دعوت کند، مردم بیشتر فرار میکنند و به سمت غیرمعصوم میشتابند؛ اینجاست که امام صادق صلوات الله علیه میفرمایند: «یخرج بعد أیاس و حتی یقول الناس لا مهدی»
او هنگامی ظهور میکند که مردم دیگر نومید شوند و بگویند: مهدی (عجل الله فرجه) نیست!!
🌕 و در روایتی دیگر فرمودند:
همانا به خدا كه امام شما سالهاى سال از روزگار اين جهان غايب شود و هر آينه شما در فشار آزمايش قرار گيريد تا آنجا كه بگويند: امام مُرد، كشته شد، به كدام درّه افتاد؛ ولى ديدۀ اهل ايمان بر او اشك بارد، و شما مانند كشتی هاى گرفتار امواج دريا متزلزل و سرنگون شويد، و نجات و خلاصى نيست، جز براى كسى كه خداوند از او(در عالم ذر)، پيمان گرفته و ايمان را در دلش ثبت كرده و به وسيلهٔ روحى از جانب خود تقويتش نموده.
📚يوم الخلاص، ج ۱ ص ۳۷۳/کمال الدين، ج ۲، ص ۳۴۷
@Emamkhobiha🌹
■🍃■
الســــــــــلام علیڪ یا باقـــــࢪ العلوم ؏
پنجـــــمیݩ گل ز گلسـتاݩِ علے پرپر شد 💔
ســــــــــلام و عرض تسلیت بہ قلب مهربان حضرت حجت"عج"... مهدی فاطمه"س"
و سلام به روی ماه شما خانومهاے گل 🌱
امـــــࢪوز شهادت امام باقــــــــــࢪ"ع" هست
و دڵ اهلبیت غم داࢪه...
مےدونید ڪه ایشوݩ اگر نبود شیعه هم نبود
با تربیت شاگردان خوب و زیاد باعث شدن
شیعه برجا بمونہ و نابود نشہ☘
امࢪوز خیرات رو جمع كن ...
🌱بہ بچهها حدیثے از امام عزیزموݩ یاد بده
🌱اگہ براتون مقدوره یہ مراسم کوچیک عزادارے خانگے حتے خانوادگے بگیرید تا یاد اهلبیت زنده بمونہ🏴
🌱نذری پزون یادت نرهها 🥗
🌱دستگیری از نیازمند، از سیره اهلبیتہ
ازش غافل نشو بزن به نام ایشون
حتے خوشحال ڪردن مؤمنے میتونہ ایشون رو خوشحال ڪنه
آخه ایشون فرمودند
♥️سه چيز از برترين اعمالہ
سير كردن گرسـنگى مسلمـان،
زدودن غم مسلمان،
پوشاندن زشتى و عيب او.
پس بدوݩ راه و روش اهلبیت توے زندگے
خیلی آسونه فقط باید مردش باشے ...
🌱حتے دور هم بشینید و مجلس بگیرید
مدح اهلبیت بگید... با هم حرف بزنید
چوݩ امام از شاگردش پرسید با برادانتوݩ مجلس هم دارید؟ گفتند بله
فرمود خوشا بہ آن مجلسها
پس بریم روزمون رو بزنیم به نام مولا اباجعفࢪ"ع"
💞 @jahadalmarah
2⃣ لجاجت
‼️بسیاری از بچّهها، به راحتی از خیر حقّ آزادی خویش نمیگذرند.
✅ کودکان، بهتر از ما نیازشان را میشناسند. از همین رو، همۀ تلاش خود را میکنند که به نیاز خود به آزادی پاسخ بدهند. در این راه هم با هر کسی که مانع آزادی آنان باشد، مبارزه میکنند.
❌اصلیترین راهی که یک کودک برای به دست آوردن حقّ آزادی خود انتخاب میکند، لجاجت است.
📛او میداند که پدر و مادر، حوصلۀ داد و فریاد او را ندارند. از همین رو، وقتی حقّ آزادیاش زیر پا گذاشته میشود، با بهانهگیریهای پشت سرِ هم و بلند کردن صدا، گریه کردن، قهر کردن، غذا نخوردن و... ، اعتراض خود را از سلب آزادی خویش، بیان میکند.
💯نتیجۀ لجاجت کودکان در این موارد، از دو حال خارج نیست. یا لجاجتشان، منتهی به شکست پدر و مادر میشود و آنها را وادار به اعطای حقّ آزادی میکند و یا این که پدر و مادر، محکم در برابرش میایستند و هر اندازه هم که او لجاجت کند، به او آزادی نمیدهند.
⬅️ ادامه دارد .....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۵۲
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
♥️🍃
امام باقـــــࢪ ؏
شـاگرداے زیادی داشتن و به خیلی ها درس مےدادند ..
#کاربرگ
#امامباقر
💞 @jahadalmarah
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
سلام استاد خداقوت
در مورد درس امروز میخواستم بگم در گذشته شیرینی حرف شما رو واقعا چشیدم خواستم حسم رو بگم که بلکه دوستانی که شاید براشون غریبه یکم جا بیفته
سالها قبل بنده به خاطر رضای خدا شروع کردم به رعایت حجاب ترک گوش دادن آهنگ و...
✅ اولش برام خیلی سخت بود چون مخالف سرسخت چادر و.... بودم وبار ها به خاطر عواملی میخواستم برگردم به حالت قبل اما مقاومت کردم.. بعد از مدتی خدا میدونه چی اتفاقاتی تو زندگیم افتاد انگار از کل هستی وکائنات برام خوشی میبارید خوشی نه به معنای لذت مادی بلکه لذتی که حد واندازه نداره لذت عبد بودن لذت مناجات، جز خدا برایم معنا نداشت عشقی که درک آن از هزاران عشق زمینی فراتره اونوقت یه حس نشاط ولذت وصف ناشدنی میاد تو قلبت که از عالم وآدم بی نیازت میکنه فقط میخوای یه کاری کنی که به چشم محبوب واقعی بیای ودیگه این مسائل مادی به اندازه ای برات کوچیک میشه که انگار از آسمان بلند داری به زمین نگاه میکنی انگار روح وقلبت تو آسمانهاس
وجالبتر اینکه اونوقت عالم ماده هم درخدمت تو درمیاد همه دوست دارن و دورت جمع میشن وبودنت براشون لذت بخشه در کنارت حس آرامش میگیرن وچه چیزی بهتر از اینکه همسرت کنارت آرامش بگیره خدا به خاطر یه مبارزه بانفس واخلاصت هزاران نعمت وبرکت بهت میده که اصلا خودت متحیر می مونی
من نمیتونم زیاد صحبت کنم فقط میتونم تو این شعرکلامم رو خلاصه کنم
آن کس که تو را دارد جان را چه کند
فرزند وعیال وخانم آن را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
هدایت شده از ســبــک زنـــدگــی
🏮دوره رایگان تربیت فرزند | استاد سعید عزیزی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🌸دوره تربیت فرزند، شخصیت و توانمندی ها🌸
نکات تربیتی، آموزنده و کاربردی
💥(#رایگان)💥
🌷مدرس دوره:
جناب آقای دکتر سعید عزیزی
📚سرفصل ها:
🔹پایه های تربیت(انسانیت)
🔸تربیت فرزند ۱
🔹تربیت فرزند ۲
🔸تربیت دینی فرزندان
🔹تربیت فرزند، شخصیت و توانمندی ها
🗓تاریخ برگزاری #پانزدهم_تیر
🔻امکان درخواست گواهی
💯دوره مجازی آفلاین
🌼#هزینه_شرکت=ارسال بنربرای ۱۰نفر و یاارسال درکانال یاگروه
✅عضویت در کانال=شرکت در دوره
🔶 عضویت در کانال سبک زندگی👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2188181616C319b44e47e
•| #گوشھنگاھ |•
از امام باقر(ع) حدیثی خواند
و نیکوییِ آن کلام روحش را زلال کرد:
«خداوند دوست ندارد كه مردم در
خواهش ازهم اصرار ورزند؛ولی اصرار
در خواهشازخودش را دوست دارد!»
ــــــــــــــــــــــــــ❤️🌱 ـــــــــــــــــــــ
- اصرار در خواهش از خودش: دعا.
\⛵️\
#خانوادهدرمانے♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[ خانواده ےشـاد ۱۵]
🍃ارتباط باخانواده همسر
بعد از بازگشت
از مهمانی بستگان همسرتان
به آنها زنگ بزنید و تشکر کنید.
♥️اینکار هم بین شما اُلفت ایجاد میکند،
هم بر حس ارزشمندی همسرتان میافزاید.
#استاد_شجاعے
💞 @jahadalmarah
28.mp3
9.29M
#شادی_و_نشاط
در پرتوی #انسان_شناسی
❣ انسانها براساس معشوقهایشان قیمت دارند!
❣ قیمت انسانها با چه چیزی محشور می شوند؟
😧 چرا از نظر قرآن ،بعضی از حیوانات از انسانها بهترند؟!
#استاد_شجاعی
@jalasate_ostad
💕 جهاد زنان💕
* 🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_15 دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم به سختی بیدارشدم. گوشیم رو برداشتم
* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#قسمت_16
وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگفت. فقط صدام کرد:
-به به خشگل خانوم!
کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم. جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم. ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقهست و کارهای فرهنگی و تبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده. اون از من خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم. ناخواسته از پیشنهادش خندهام گرفت. اگر نسیم و بقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یک طلبهی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم!!!
پرسیدم:
-فکر میکنی من به درد بسیج میخورم؟!
پاسخ داد :
-البته که میخوری!! من تشخیصم حرف نداره. تو روحیهی خوب و سالمی داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
-قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشک متخصص داره!! اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی.
بهش گفتم: اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم. شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی. درضمن من چادری هم نیستم. اون خیلی عادی گفت :
-خوب چادری شو!!!
از این همه سرخوشیش حیرتزده شدم! با کلمات شمرده گفتم:
من چادر رو دوست ندارم!! یعنی اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم!
او دیگر هیچ نگفت... سکوت کرد و من فکر میکردم که کاش به او دربارهی احساسم نسبت به چادر چیزی نمیگفتم! کاش اینجا هم نقش بازی میکردم! ولی در حضور فاطمه خیلی سخت بود نقش بازی کردن! دلم میخواست در کنار او خودم باشم. اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چه باید بکنم.!
آنروز گذشت و من با خودم فکر میکردم که فاطمه دیگر سراغی از من نمیگیرد. خب حق هم داشت. جنس من و او با هم خیلی فرق داشت. فاطمه از من سراغی نگرفت. فقط بخاطر اینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم! از دوستی یک روزهام با فاطمه که ناامید شدم کامران زنگ زد. و من باز هم عسل شدم. عسلی که تنها شهدش به کام مردانی از جنس کامران خوشایند بود. من باید این زندگی را میپذیرفتم و دست از اون و مسجد و آدمهاش برمیداشتم.
کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود. با وسوسهی خرید مثل موریانه به جانم افتاد و تنها چند ساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ و شیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده به لباسهای زیبا نگاه میکردم.
آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همه مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!'حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه و احمقانه دل به ردای یک طلبهی ناشناس بستم! من کجا و او کجا؟!
کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد. دائم قربان صدقهام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد. او در کنار من با ابهت راه میرفت و من نگاه حسرتآمیز زنها و دخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم و گاهی سرشار از غرور میشدم. و هر چقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر ناز و غمزه و لوندی میکردم!
دو هفتهای گذشت. انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد و نیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم. دوستی بین من وکامران روز به روز صمیمانهتر میشد و او هرروز شیفتهتر میشد. اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال در کنار او احساس آرامش داشتم. کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایی داشت. وقتی شبها در بام تهران برایم مینواخت و میخواند چنان با عشق و هیجان نگاهم میکرد که پر از غرور میشدم. بله! احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشد در یک کلمه! غرور!
هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوشپوش که همیشه در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاهطلب قرار داشت کار سختی بود ولی برای من ملاک فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همهی مردهای زندگیم میدیدم.
تا اینکه یک روز اتفاق عحیبی افتاد...
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد..
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از در محضر استاد شجاعی
▫️دردهایم را به امید یافتن مرهمی، به نااهلان گفتم... غافل از اینکه ظهور تو، درمان دردِ دیرین و مرهم فراق است.
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🆔 @jalasate_ostad
《🌼》
الســــــــــلام علیڪ یا زیݩ العابـدیݩ 🌱
ســــــــــــــــــــلام و صد سلام
به روے ماه قشنـگتوݩ 😍
[ اوڵ صبحے یه صلوات هدیہ ڪنیم به مـادࢪ مولاعلے؏ خانوم فاطمه بنت اسد ♥️الهے برامون امࢪوز مـادرے ڪنند]
خوب بگید ببینم چہ خبرا😌
صبــــــــــح خود رو چگونہ آغازیدید؟
الهی همیشهتون قشنگ و پربرڪت🌱
پاشو
بہ ڪارهای شخصیت برس دختر
حیفه از وقت استفاده نکنیا
برنامهریزےِ امروزت رو بذار جلوے روت
و ببیݩ کدوم رو الان انجام بدی راحتترے 🍃
بعدم برو سراغ صبــــــــــحانہ خوشمزه🍳🧀
یه کاری ڪن انگشتاشونم بخورن 😎
تو برکت خونهاے خانوم
برڪت به خندههاے قشنگتہ♥️
برڪت به با وضو بودنـــــتہ🌱
برڪت به خوش نیتے به خداست 🌸
برڪت به خوش اخلاقےتہ😍
پس بابرکت باش 😘
#بریمبرکتپخشڪنیم😎
#ماگولهبرکتیمچیفکرکردین👋
💞 @jahadalmarah
🔷🔷🔷🔷🔷سؤال شما🔷🔷🔷🔷🔷
شما گفتید ازدواج رو آسون بگیریم، منم ازدواج فرزندام رو آسون گرفتم ولی نتیجه عکس داد. وقتی آسون میگیریم قدر دخترمونو نمیدونن، بهتر نیست اصولی برخورد کنیم تا این که آسون بگیریم؟
🔵 قسمت دوم:
🔹شاید بعضیا بگن:«ما همهی این مراحل رو هم طی میکنیم، ولی وقتی تو زندگی مشکلی پیش میاد، پسر به دختر میگه، تو رو دست مامانت مونده بودی که این قدر آسون دادنت به من!» و قدر دختر رو نمیدونه. 😏
✔️ تو جواب این دغدغه باید گفت: پسری که انقدر فهم پایینی داره، اگه سخت هم بگیرید، میگه خوبه تحفهای هم نبودی که اینقدر برا ازدواج با تو به من سخت گرفتن!!! 😣
📌کسی که فهمش پایینه نمیشه با سخت گیری، مشکل نیش و کنایهاش رو حل کرد.🤐
🌀خیلی از کسایی هم که به سختی دختری رو بدست میارن، با همسرشون دچار اختلافای جدی میشن. بعضی از اینا به شدت عقدهای و کینهای میشن و برا این که به خاطر همچین همسری که چنگی هم به دل نمیزنه انقدر سختی کشیدن، حس بازنده بودن بهشون دست میده.♨️
💯 نتیجه این احساس، آزار روحی برا خودشونه که اکثراً تو رفتارشون با همسرشون پیدا میشه.❌
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
🌐http://ketabefetrat.com
@abbasivaladi
؎🍉؎
#خانوادهدرمانے♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــ
خانواده ے شـاد ۱۶
🍓ارتباط با خانواده همسر
چه در حضور همسرتان و چه در نبودنش
از خانواده اش بدگویی نکنید:
❌خصوصا در حضور فرزندتان!
شاید باد به گوششان برساند😉
و بر کدورت ها بیفزاید.
#استاد_شجاعے
💞 @jahadalmarah
🔴اعمال مهم شب و روز عرفه....
💠اعمال شب و روز عرفه
🌙شب عرفه:
1_دعای(اَللّهُمَّ یا شاهِدَ کُلِّ نَجْوی وَ مَوْضِعَ کُلِّ شَکْوی...)
2_تسبیحات عشر(تسبیحات حضرت رسول علیه السلام )
3_دعای (اَللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وتَهَیَّاَ...)
4_زیارت امام حسین علیه السلام
🌟روز عرفه:
1_غسل قبل از زمان زوال و غروب آفتاب
2_زیارت امام حسین علیه السلام
3_دو رکعت نماز و اقرار به گناهان و توبه
4_روزه (برای کسی که زمان دعا ضعف پیدا نکند)
5_تسبیحات عشر
6_سوره توحید و آیت الکرسی و صلوات هرکدام 100 مرتبه
7_دعای ام داوود
8_دعای امام حسین علیه السلام در روز عرفه
9_دعای (یا ربَّ اِنَّ ذُنُوبی لا تَضُرُّک..
التماس دعا
💕 جهاد زنان💕
* 🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_16 وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگفت. فقط صدام کرد: -به
* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#قسمت_17
یک روز اتفاق عجیبی افتاد... اتفاقی که انگار بیشتر شبیه یک برنامهی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! در ماشین کامران نشسته بودم و منتظر بودم تا او از آبمیوه فروشیای که خیلی تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یک خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد. همهی احساسات دفن شدهام دوباره برگشتند. سینهام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم. دست نرم کامران دستم رو نوازش کرد: عسل خوبی؟! زود دستم را کشیدم! اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد. با من من نگاهش کردم و گفتم:
-نه. کامران حالم زیاد خوب نیست... حالت تهوع دارم!
او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت... چون تمام حواسم به اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه. با تردید رو به طلبه اما خطاب به کامران، گفتم:
-میشه این طلبه رو سوار کنیم و تا یه جایی برسونیم؟!
کامران با ناباوری و تردید نگاهم کرد. انگار میخواست مطمئن بشه که در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست میاندازم. وقتی دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت:
-داری شوخی میکنی؟ چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟ دنبال دردسر میگردی؟
من هیچ منطقی در اون لحظه نداشتم. میزان شعورم شاید به صفر رسیده بود. فقط میخواستم عطر طلبه رو برای مدتی طولانیتر حس کنم. با اصرار گفتم:
-ببین چند دیقهست اینجا منتظر یک تاکسیه. هیج کس براش نمیایسته.
او با نیشخند کنایهآمیزی گفت:
-معلومه! از بس که دل ملت از اینا خونه. با عصبانیت به کامران نگاه کردم.. خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟! تو مرفه بیدرد که عمدهی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه و شرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایهای از این قشر داری؟ اما لب برچیدم و سکوت کردم.. کامران خشم و ناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربهای به فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو به طلبهی جوان گفت:
-حاج آقا کجا تشریف میبری؟
من حیرتزده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم به صورت مردد و پر از سوال طلبه. کامران ادامه داد:
-این نامزد ما خیلی دلش مهربونه. میگه مثل اینکه خیلی وقته اینجا منتظرید. اگر تمایل داشته باشید تا یک مسیری ببریمتون...
ای لعنت به طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود کسی خبردار نشه من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفی میکنی؟ اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزنه؟!؟
طلبه نیم نگاهی به من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب به کامران' گفت: ممنونم برادرم، مزاحم شما نمیشم. کامران اما جدی بود. انگار میخواست هر طور شده به من بفهماند که هر خواستهای از او داشته باشم بهش میرسم
-نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم کثر شانتون میشه سوار ماشین ما بشینید!
اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست. مقابل کامران ایستاد. دستی به روی شانهاش گذاشت و با صدای صمیمانه و مهربانش گفت:
-ما همه بندهایم، بندهی خوب خدا. این چه فرمایشیه که شما میفرمائید. همین قدر که با محبت برادرانهتون از من چنین درخواستی کردید برای بنده یک دنیا ارزشمنده. من مسیرم به شما نمیخوره. از طرفی شما با همسرتون هستید و دلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!! نفسم دوباره به سختی بالا و پایین میرفت؟! تازه شعور و منطقم برگشت!! آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟ چرا از کامران خواستم او را سوار کنه؟ اگر او منو میشناخت چه؟
وای کامران داشت چه جوابی میداد؟! چه سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونه نیار. من تا یک جایی میرسونمتون. ما مسیر مشخصی نداریم. فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم که میبینید دوست دختر بندهست، نه همسرم.
واای وای وای... سرمو از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم. کاش میشد فرار کنم..
صدای طلبه پایینتر اومد: خدا انشاءالله هممون رو هدایت کنه. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلی..
سرم رو با تردید بالا گرفتم. کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نیم نگاهی خرامان از دید ما دور میشد. بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتی چرا آرومتر نمیکوبید؟! آخ قفسهی سینهام...!!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂